داستان کوتاه کودکانه

Description
کانالی برای #سرگرمی کودکان #داستان #کوتاه #کودکانه
آشنایی فرزندانتان با ادبیات ایرانی و آموزش درسهای زندگی به کودکان از طریق داستان
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago

7 months, 1 week ago
***🧑‍🦰***جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت …

🧑‍🦰جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟

در جنگلی بزرگ و  سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد.
کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند و ساز بزند و آواز بخواند.
جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا لذت بخش بود.
جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک، همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد.
جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد.
او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر.

اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت :  همسایه ی  عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود.

روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید.
مورچه ی  سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیال راحت داخل لانه اش نشسته بود و استراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی، او از گرسنگی داشت می مرد.
برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن، آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم

مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی و بعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران و بی فکر گرسنه و خسته  در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید.🧑‍🦰

#داستانهای #کوتاه #کودکانه

https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX

10 months, 2 weeks ago
***?‍?***ﺩﺭ "ﻣﺮﺯﺑﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ" ﺍﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ …

?‍?ﺩﺭ "ﻣﺮﺯﺑﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ" ﺍﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﺩﺍﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺻﺤﺮﺍ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ؛ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺨﺖ ﮐﻬﻨﺴﺎﻝ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭخت ﻣﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﺩ ... ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ !

ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﺍﯼ ﭘﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ،ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﻣﯿﻮﻩ ﯼ ﺍﻧﺮﺍ ﮐﺠﺎ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ؟! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﻮ ﭼﻨﺪین ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﻮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ...

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ ﺑﮑﺎﺭﯾﻢ و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ...
ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺵ ﺍﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﮔﺮ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺧﺮﺍﺝ ﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﻍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ ..

ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮐﺴﺮﯼ ﮔﻔﺖ
ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﺯﯾﺎﻥ ﻧﺒﺮﻧﺪ

ﺩﮔﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ
ﻣﺎ ﺑﮑﺎﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .?

ملک الشعرای ﺑﻬﺎﺭ
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍیران

#داستانهای #کوتاه #کودکانه

https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX

10 months, 3 weeks ago
***?‍?***در قدیم روزی پسری با پدرش …

?‍?در قدیم روزی پسری با پدرش به حمام میرود و در هنگام شستشو پدر تشنه اش شده و از پسرش میخواهد تا برایش آب بیاورد.

پسر غرغر کنان پیاله واجبی نشسته ای را پر آب کرده بدست پدر می دهد. پدر چون چنین دید به پسر می گوید:
یادم میآید که در حدود سن تو روزی در حمام پدرم از من آب طلبید و من از گرمخانه بیرون آمده و برایش از اوستای حمامی در کاسه چینی شربت به لیموی یخ انداخته گرفتم و برده به دستش دادم, نتیجه اش این شد که تو آب تنها را برایم در چنین ظرفی آوردی.

حال بگوش باش تا پسر تو آب را با چه کیفیتی به دستت میدهد....?

#داستانهای #کوتاه #کودکانه

https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX

10 months, 4 weeks ago
***?‍?***جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. از …

?‍?جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. از ماه‌ها پیش، ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه‌های یک نمایشگاه، توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه‌ی فارغ‌التحصیلی‌اش، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه‌ی خصوصی‌اش فرا خواند و به او گفت:
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت شاد و خشنود هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در این دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاوانه جعبه را گشود و در آن یک کتاب که روی آن نام او زرکوبی شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت:
با تمام مال و دارایی‌ای که داری ، یک کتاب آداب و آیین زندگی را به من هدیه می‌دهی؟! کتاب را روی میز گذاشت و پدر را برای همیشه ترک کرد.
سال‌ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ و خانواده‌ای فوق‌العاده داشت اما مدت‌ها در این فکر بود که لابد پدرش خیلی پیر شده و باید سری به او بزند اما فرصت دست نمی‌داد.
از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود اما قبل از این که اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر درگذشت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدرش تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابر این لازم بود فوری خود را به خانه‌ی پدری برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه‌ی پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی عمیقی اوج گرفت. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آن‌ها را بررسی نمود و در آن جا، همان کتاب را باز یافت.
کتاب را به خانه برد و اشک‌ریزان، آن را کامل خواند. به صفحه‌ی آخر که رسید، ناگهان یک سند ماشین دید که به پشت جلد کتاب چسبانده شده بود و در کنار آن، کارت همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت و روی برچسبی تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش حک شده بود و در کنارش نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

گاهی پیش‌داوری‌ها و قضاوت کردن‌های زود هنگام به اندازه‌ی یک عمر پشیمانی، آدم‌ها را مادام‌العمر در اندوه و حسرت قرار می‌دهند و همه‌ی فرصت‌های جبران، برای همیشه از دست می‌رود!?

#داستانهای #کوتاه #کودکانه

https://t.me/+pBox2eD40H9iMGVk

1 year ago
***?‍?***ﭼﻮﭘﺎنی ﺑﻴﭽﺎﺭه ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ …

?‍?ﭼﻮﭘﺎنی ﺑﻴﭽﺎﺭه ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻک ﺍﺯ ﺟﻮی ﺁﺏ بپرد نشد که نشد.
ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮی ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳک ﮔﻠﻪﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ.
ﻋﺮﺽ ﺟﻮی ﺁﺏ ﻗﺪﺭی ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍنی ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥﺑﮕﺬﺭﺩ…
ﻧﻪ چوبی ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ می‌زد ﺳﻮﺩی ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎی ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ دیده‌ای ﺍﺯ ﺁﻥﺟﺎ میﮔﺬﺷﺖ ﻭقتی ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﭼﺎﺭه ﻛﺎﺭ ﺭﺍ میﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎه ﭼﻮﺏ‌دستی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮی ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮی ﺭﺍ ﮔﻞ‌ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ.
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮی ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ پی ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭی ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮی ﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮه ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ می‌دید ﮔﻔﺖ:
تعجبی ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮی ﺁﺏ میﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ روی ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ.   

ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮی ﭘﺮﻳﺪ.
ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ هدف?

#داستانهای #کوتاه #کودکانه

https://t.me/+TRgmrh9auBvDTzoX

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago