دوزیپوس

Description
دانشجوی ارشد روانشناسی دانشگاه لیدن هلند

علاقه‌مند به روانکاوی

@sepehrmagh
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 3 weeks ago

5 months ago

متن شماره ۵۱۴
بزرگ‌ترین نگرانی من در نگاه به درمان‌های حمایتی، جایی است که بخشی از این درمان‌ها، وجود بخشی مخرب (a destructive part in psyche) در روان شخص رو انکار می‌کنند. اگر ما این بخش خودتخریب‌گر و دیگری‌تخریب‌گر را انکار کنیم، ممکن است در این چاله بیوفتیم که در حال همکاری با این بخش به خصوص‌بیمار باشیم. در واقع ما تبدیل به هم‌دست با بخشی از روان شخص بشیم که مسبب اصلی وضعیت آسیب‌شناختیِ بیمار است.

ما تا زمانی که به این بخش در اتاق درمان نپردازیم و حتی با بخش خوب اما قربانی‌شده‌ی بیمار همدلی کنیم، همچنان در حال هم‌دستی با بخش مخربیم. چون شاید به این شکل شرایطی را فراهم کرده باشیم که مقداری تاب‌آوری بخش قربانی‌شده‌ی بیمار را افزایش دهیم و شرایطی را به وجود آوریم که آن بخش قربانی‌شده بتواند آسیب‌های بخش تخریب‌گر درونی خودش را همچنان تحمل کند.

ما نیاز داریم که شجاعت لازم در برخورد با بخش تخریب‌گر را داشته باشیم یا به دست آوریم و راه دست‌یابی به این وضعیت غلبه بر دوپاره‌سازی است که از طریق نگاه به انتقال و انتقال متقابل میسر می‌شود.

پی بردن به انتقال و از آن مهم‌تر انتقال متقابل، نیازمند بازشناسی پرخاشگری ذاتی خود به دیگران، پرخاشگری ذاتی ابژه‌های اولیه به خود، و نهایتا پرخاشگری بیمار به خود، به ما در جایگاه درمانگر و دیگران است. این بازشناسی زمانی رخ می‌دهد که ما به این درک رسیده باشیم که تجربه‌ی پرخاشگری متناظر با تبدیل به هیولا شدن نیست یا برای درک بهتر: تبدیل شدن به یک کودک تماماً بد که دیگر دوست‌داشتنی نیست. در واقع بازشناسی انتقال، انتقال متقابل و پرخاشگری خود و دیگری نیازمند غلبه بر فرآیند دوپاره‌سازی است.

برای درک بهتر، واقعیت را مانند مکعبی تصور کنید که شامل جنبه‌های مثبت و منفی است. دوپاره‌سازی مانند استفاده از شمشیری است که این مکعب را به دو نیم می‌کند: تمام عناصر منفی در یک طرف قرار می‌گیرند و تمام عناصر مثبت در طرف دیگر. بسته به شرایط، فرد یک نیمه را انتخاب می‌کند و به نظر می‌رسد که نیمه دیگر را دور می‌اندازد. اما نیمه دور انداخته شده، از بین نمی‌رود. بلکه در جیب او پنهان و خارج از هوشیاری‌اش قرار دارد.

در عمل، هنگامی که فرد نیمه «خوب» را در دست دارد، نیمه منفی همچنان با اوست و در جیبش پنهان است. در لحظه‌ای دیگر، ممکن است تغییر کند، نیمه منفی را بیرون بیاورد و نیمه مثبت را به جیب بیندازد، بدون اینکه از حضور مداوم هر دو هوشیار باشد. این عدم هوشیاری، تعریف دوپاره‌سازی است: فرد نمی‌تواند این دو نیمه را به یک کل یکپارچه تبدیل کند و مدام بسته به بستر احساسی میان برداشت‌های افراطی جابجا می‌شود.
@Dosipus

5 months ago

متن شماره ۵۱۳
جوانا مانکریف بیان می‌کند که ایده‌ی رایجی که افسردگی را نتیجه‌ی کمبود سروتونین می‌داند، به لحاظ علمی تأیید نشده است. او می‌گوید: «آنچه می‌خواستم نشان دهم این است که ایده‌ی اینکه افسردگی ناشی از کمبود سروتونین است، هرگز ثابت نشده است، هرچند بسیاری از مردم به این باور رسیده بودند که این موضوع حقیقت دارد. در واقع، به نظر من، افکار عمومی به اشتباه هدایت شده‌اند.» او همچنین اشاره می‌کند که هنوز بخشی از جامعه روان‌پزشکی مایل نیست مردم بدانند که این نظریه تأیید نشده است و ترجیح می‌دهد این باور عمومی باقی بماند که علت زیستی افسردگی پیدا شده است، در حالی که چنین چیزی صحت ندارد.

او تأکید دارد که مصرف داروهای ضدافسردگی با این فرض که عدم تعادل شیمیایی مغز را اصلاح می‌کنند، مشکل‌ساز است. او می‌گوید: «اگر هیچ شواهدی وجود ندارد که نشان دهد سروتونین یا هر عامل دیگری ناهنجاری‌ای در مغز ایجاد کرده، پس باید پذیرفت که آنچه مصرف می‌کنیم، دارویی است که در واقع شیمی طبیعی مغز را تغییر می‌دهد. و ما نمی‌دانیم که پیامدهای کامل این کار چیست.» او هشدار می‌دهد که بدون تحقیقات کامل و قطعی درباره ایمنی این داروها، نباید به سادگی چیزی را مصرف کرد که شیمی مغز را تغییر می‌دهد.

مانکریف استدلال می‌کند که افسردگی باید به‌عنوان یک واکنش معنادار به شرایط زندگی و تجربیات گذشته دیده شود، نه یک مسئله مکانیکی یا زیستی. او اشاره می‌کند که «احساسات انسانی را نمی‌توان به‌طور مکانیکی بررسی کرد، زیرا آن‌ها پدیده‌هایی پیچیده و معنادار هستند که با رویکرد علمی صرف، قابل درک نیستند.»

او همچنین از کمپین‌های تبلیغاتی صنعت داروسازی انتقاد می‌کند و می‌گوید: «این کمپین‌ها عمداً دیدگاه مردم را تغییر دادند و این باور را ایجاد کردند که افسردگی ناشی از یک ناهنجاری شیمیایی است. آن‌ها به مردم القا کردند که شهود آن‌ها درباره معنای افسردگی نادرست است و باید کنار گذاشته شود.» او بر این باور است که این تبلیغات، با همکاری حرفه پزشکی، به گسترش این دیدگاه نادرست کمک کرده است.

او اذعان دارد که برخی روان‌پزشکان برجسته دیگر افسردگی را صرفاً ناشی از عدم تعادل شیمیایی نمی‌دانند، اما معتقد است که این پیام به‌خوبی به عموم مردم منتقل نشده است. مانکریف تأکید می‌کند که تقلیل احساسات انسانی به فرآیندهای مکانیکی، راه مناسبی برای درک پیچیدگی‌های افسردگی نیست.
@Dosipus

5 months, 1 week ago

متن شماره ۵۱۲
تشخیص افتراقی علائم توجه در بزرگسالان گسترده است و شامل مواردی مانند اختلالات خلقی، سیکلوتایمی (اختلال خلق ادواری)، سرشت هایپرتایمیک (خوش‌خلق مداوم)، اختلالات اضطرابی، و اختلالات شخصیت از جمله شخصیت‌های هیستریک، هیستریونیک و مرزی می‌شود. این علاوه بر مشکلات طبیعی در توجه یا مشکلات گذرا در بافت یک استرس بزرگ در زندگی است.

با این حال، در عمل، بسیاری از این بیماران تشخیص ADHD (اختلال نقص توجه/بیش‌فعالی) دریافت می‌کنند، اغلب پس از یک ارزیابی مختصر.

-مارک روفالو

@Dosipus

7 months, 4 weeks ago

متن شماره ۳۶۶
‏امر و رفتار سیاسی فقط این نیست که من صبح پا شم بگم من می‌خوام انقلاب کنم، برم آهنگ بخونم یا اسلحه دست بگیرم یا گروه سازمان‌دهی کنم یا مطالبه مدنی کنم یا هر چیز دیگه‌ای.

دیوانگی هم می‌تونه امر سیاسی باشه. دیوانه شدن هم می‌تونه امر سیاسی باشه. این جوجه‌روانشناس حکومتی‌های دوزاری هم که با برچسب روانپزشکی زدن به این سوژه‌های معترض سیاسی دنبال بی‌اعتبار کردن این آدم‌هان، بد دارن گل به خودی میزنن. این سوژه دیوانه است؟ باشه، تو راست میگی. حالا بهم بگو زمین بازی دیوانگی‌ش کجاست؟ سیمپتومش چیه؟ پشت این سیمپتومه چیه و از این دست سوال‌ها.

دیوانگی‌انگاری سوژه‌های سیاسی و سواستفاده از روانپزشکی امر شایعیه و تو بسیاری از حکومت‌ها بوده، اعم از دیکتاتوری و غیردیکتاتوری، اعم از جدید و معاصر یا قدیمی و بسیار قدیمی. چیزی که مهمه اینه که ابزاریه که نتیجه معکوس می‌ده، قبل از موقعی که بخوان منفجر می‌شه و ترکشش تو بدن خودشون میره. سوژه‌ی سیاسی از نقطه‌نظر توی حکومتی، معلومه که دیوانه قلمداد می‌شه و همین برحق و درستش می‌کنه. جایی باید شک کرد که تو اون رو عاقل و سالم بدونی.

جالبه واقعا، دختری که واکنش اکستریم به تعرض نیروی حکومتی به خودش میده، توسط این جوجه‌روانشناس‌های حکومتی میشه دیوانه. ولی کسی که اعتقاد داره امام زمان قراره بیاد ظهور کنه نمیشه سایکوتیک. یا مثلا کسی که شغلش گیر دادن به زیست روزمره مردمه، یعنی یه آدم هست به شدت معمولی مثلا یه دانشجو، داره زیست روزمره‌ش رو می‌کنه من مثل یه حیوون بپرم وسط زندگی و مشغله‌هاش به تیپ و قیافه‌ش گیر بدم که تو چرا اینطوری‌ای. بعد من شغلم بشه این کار. این آدم بعد سالمه، اون دختره روانی؟

@Dosipus

8 months ago

متن شماره ۳۶۵

چرا مردها وقتی مطمئن‌ میشن یک زن دوستشون داره، بدترین رفتارهای جهان رو باهاش میکنن، تحقیرش می‌کنن و کاری می‌کنن که اون زن برای همیشه بره؟

‏مردها این کار را نمی‌کنند. افراد با ساختار شخصیت نارسیسیستیک این کار را انجام می‌دهند.

برخی از دلایل آن:

افراد با ساختار شخصیت نارسیسیستیک، تصویری دوپاره‌شده از خود دارند. آن‌ها اغلب خود را به صورت کاملاً بی‌نقص یا به شدت معیوب می‌بینند. ممکن است در ابتدا شریک خود را ایده‌آل‌سازی کنند و تصویر بی‌نقص خود را به او پروجکت کنند. اما زمانی که احساس امنیت می‌کنند که فرد مقابل آن‌ها را دوست دارد، این احساس می‌تواند به طور ناهوشیارانه احساسات ناکارآمدی و نقص را در آن‌ها برانگیزد. این موضوع ممکن است به تغییر از ایده‌آل‌سازی به تحقیر (کاملا دو سر طیف کاملا متضاد) منجر شود، زیرا این افراد اکنون شریک خود را به عنوان نمادی از عیب‌های سرکوب‌شده خود می‌بیند.

دوم، افرادی با ساختار شخصیت نارسیسیستیک با حالات احساسی شدید و اغلب منفی که به سوی اُبژه (در اینجا، پارتنر) می‌رود، درگیرند. وقتی احساس می‌کنند که دوست داشته می‌شوند، ممکن است احساس کنند در معرض دید و آسیب‌پذیری قرار دارند که می‌تواند منجر به خشم، تحقیر یا نیاز به کوچک شمردن شود. این یک مکانیسم دفاعی برای حفظ کنترل و تأیید مجدد برتری خود است. با تحقیر یا بدرفتاری با شریک زندگی‌شان، از مواجهه با وابستگی خود یا ترس از رها شدن اجتناب کرده و این احساسات دردناک را به بیرون پرتاب می‌کنند.

سوم، افراد با ساختار شخصیت نارسیسیستیک، یک خود بزرگ‌نما و بیمارگونه را پرورش می‌دهند تا خودشان را از نفرت به خودشان محافظت کنند. وقتی احساس می‌کنند که دوست داشته می‌شوند، این دفاع نارسیسیستیک ممکن است کاهش یابد و آن‌ها را به مواجهه با این احساسات مدفون بد نزدیک‌تر کند. در نتیجه ممکن است به تحقیر یا کوچک شمردن شریک خود روی آورند تا خود بزرگ‌نمایانه‌شان را تقویت کرده و از هر چالشی برای برتری خود اجتناب کنند.
@Dosipus

8 months ago

متن شماره ۳۶۴

یک ایدئولوژی برابرطلبانه که دیدگاه روان‌کاو را هم‌سطح با دیدگاه بیمار در نظر می‌گیرد و انتقال متقابل را نه بیشتر و نه کمتر از انتقال، آسیب‌شناختی تلقی می‌کند، نمایانگر تحریف موقعیت روان‌کاوی است.

وقتی کل تجربه‌ی تحلیلی محدود به تحلیل بیناشخصیت کنونی باشد، خطر وجود دارد که تعارضات ناهوشیار به تجربه‌ای واقعی‌تر و اینجا و اکنون ترجمه شوند که ممکن است در نهایت به عنوان دفاعی در برابر درک عمیق ناهوشیار عمل کنند.

ناهوشیار روان‌کاو همیشه حضور خواهد داشت و بر بیمار تأثیر می‌گذارد، اما این به معنای مجوزی برای نادیده گرفتن تدوین پیش‌هوشیار و شکل‌دهی آگاهانه فرضیه‌های تأویلی توسط روان‌کاو نیست.

جستجوی روان‌کاو برای حقیقت گاهی به‌طور اجتناب‌ناپذیر توسط بیمار به‌عنوان یک عمل پرخاشگرانه تجربه خواهد شد: اگر جستجوی روان‌کاو برای حقیقت صادقانه بر پایه‌ی تمایل او برای کمک به بیمار در افزایش شناخت از خود بنا شده باشد، در نهایت بیمار قادر خواهد بود آن را قدردانی کند و بابت اطمینان به توانمندی خود که در پافشاری روان‌کاو بر حقیقت منعکس شده، سپاسگزار باشد.

-کرنبرگ
@Dosipus

8 months ago

متن شماره ۳۶۳
ما عاشق کسانی می‌شویم که تصویری که از خود ارائه می‌دهند شبیه آن چیزی است که ما در دنیای درون روانی‌مان داریم.
@Dosipus

8 months ago

متن شماره ۳۶۲
گاهی چه همدلی عمیقی تو سکوت خوابیده. همونطور‌ که تو کلمه‌ای براش نداشتی و این واقعه برات تبدیل به تروما شد. درمانگر هم این لحظه سکوت می‌کنه تا فرآیند برات بازآفرینی شه و بهت بگه این فقط تو نبودی که نتونستی براش کلمه دست‌و‌پا کنی، منم الان برای این واقعه‌ای که تعریف کردی، با عجله کلمه نمیارم. منم سکوت می‌کنم و میذارم خودت با کلماتت شکلش بدی، ولو این که هر لحظه بغضت شدید‌تر می‌شه و لیوان آبت رو هی سر می‌کشی تا گلوت رو باز کنی تا بتونی حرف بزنی با هر زوری و در کلمات بخش‌هایی از خودت رو جاری کنی. این که چطور درمان تبدیل به صحنه‌ی نمایش تئاتری تو برای تمام بخش‌های وجودت می‌شه و درمانگر اونجاست که به تو نگاه کنه و ببینتت، و سکوت می‌کنه تا مزاحم نمایش تو نشه.
@Dosipus

8 months ago

متن شماره ۴۶۱
‏برای بیمارانی که شاغل نیستند و دلایل روان‌شناختی یا جسمانی واضحی برای ناتوانی در کار کردن ندارند، هدف به دست آوردن کار در یک دوره زمانی مشخص باید در مرحله قرارداد درمانی مورد توافق قرار گیرد. [یعنی گفته شود اگر تا فلان تاریخ بیمار کار پیدا نکند، ادامه‌ی درمان ممکن نیست]. بیماران با سازمان شخصیتی مرزی معمولاً توانایی کار کردن در یک شغل یا تحصیل را دارند.
با این حال، بیمارانی با سازمان شخصیتی مرزی که ویژگی‌های منفعل، وابسته، کودکانه و/یا ضداجتماعی دارند، اغلب از چالش کار کردن پرهیز می‌کنند، با اینکه توانایی آن را دارند و به جای آن از سیستم‌های اجتماعی، مانند کمک‌های دولتی یا خانوادگی بهره‌برداری می‌کنند... [متن به مشکلات احتمالی می‌پردازد]...
حتی اگر این مشکلات وجود داشته باشند، تجربه ما نشان می‌دهد که اکثر بیماران قادر به کار هستند و داشتن عملکرد برای هرگونه بهبود واقعی ضروری است و فواید روان‌شناختی مهمی دارد (مانند کمک به فرد برای انتخاب‌های زندگی و به همین دلیل کمک به حل بحران هویت و حمایت از حضور بیمار در موقعیت‌های بین فردی که در آن استرس‌ها می‌توانند تجربه، بحث و درک شوند).

-کلارکین، یومانس، و کرنبرگ
@Dosipus

10 months, 3 weeks ago

متن شماره ۳۵۹
این توییت یکی از دوستان:
«دختر خوشگل افسرده‌ی همیشه قربانی خیلی خسته‌کننده‌ست جدی. چه تو رابطه چه تو دوستی، هیچ اتفاقی تو ارتباط باهاش نمی‌افته. همش همه‌چی درباره اونه. هیچ‌وقت هم هیچ بهبودی رخ نمی‌ده. همش درحال چسناله، شکوه، گلایه. خسته می‌کنه صبر آدم رو.»

‏بیاین این طرف ماجرا رو ببینیم: پسره چرا خودشو تو این موقعیت قرار میده؟ یا بهتر بگیم پسرا چرا عاشق این دخترا میشن؟ چی میشه که این دخترا برای این پسرا به اصطلاح علمی sexualized میشن؟

به نظرم ماجرا داره یه الگوی دوران کودکی رو تکرار می‌کنه. تصور کنید من تو یه خونه زندگی می‌کنم که مادر همیشه تحت ظلم پدر، یا جامعه یا خونواده‌ش یا ترکیبی از این‌هاست، همون چیزی که به عنوان مردانگی سمی می‌شناسیم که گاهی به شکل سیستماتیک هم رخ میده. مامان همیشه داره با مشکلات زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کنه و حتی‌ گاهی منو تحت گروگان‌گیری عاطفی قرار میده و با من دردودل میکنه و از بدی‌های بابا، خونواده‌ش که به زور شوهرش دادن که اگه نداده بودن الان تحصیلات کرده بود، میگه. تو این شرایط هر آنچه که من از دنیا می‌خوام توانی برای اینه که به این مشکلات غلبه کنم و کسی که عاشقشم از بچگی، یعنی مادرم رو نجات بدم. اما آیا زورم میرسه؟ تا وقتی بچه‌م، به خصوص به بابای ستم‌گرم زورم نمی‌رسه. جالبی‌ش اینه وقتی یکم بزرگ‌تر می‌شم و به مامان مشورت می‌دم که فلان کار درسته و اینا، یه دفعه می‌بینم، عه؟ مامان چرا اصلا گوش نمیده به حرفام و انگار خودش هم می‌خواد که همین الگوی ارتباطی‌ش چه با بابام چه با دنیا براش ادامه پیدا کنه...

من بزرگ می‌شم و می‌فهمم که مامان نجات پیدا نکرد، به هر صورت مامان هم پیر شده بود و دیگه نجاتش پوینتی نداشت. وقت چیه؟ وقت نجات یه آدم دیگه‌س که تو شرایط مشابه با مامانمه، ولی جوون‌تره، اون این دفعه دیگه خیلی خوش‌شانسه چون دیگه گیر بابای کثیف من نیوفتاده، بلکه منی که خیلی آدم خوبی‌ام و اصلا هم مردانگی سمی ندارم پارتنرشم. ببین من حتی نمی‌گم گیر من افتاده، صرفا میگم پارتنرشم. حالا این دختره که عین مادرمه، کاملا برای من جذاب میشه، چرا؟ چون می‌تونه راه رستگاری به هر اون چیزی باشه که من تو کودکی می‌خواستم اما بهش نرسیدم. چه موفقیتی لذت‌بخش‌تر از این؟ ارتباط شروع میشه و میفهمم عه؟ این دختره هم عین مادرم کاملا می‌خواد که بدبخت بمونه و هیچ‌وقت نمی‌خواد از این نقش خارج شه... به هر صورت من تلاشمو می‌کنم، از اولم قرار نبوده آسون باشه! حالا چند تا سناریو می‌تونه رخ بده ولی جذاب‌ترینش اینه:

مدتی می‌گذره و دختره به واسطه‌ی رخ دادن اتفاقات مختلف حالش بهتر می‌شه، می‌خواد مستقل‌تر شه، چه از من، چه از اطرافیانش. دیگه برای تنظیم احساستش به من نیاز نداره و می‌خواد بالاخره به یه سوژگی‌ای برسه؛ اما اینجا چه اتفاقی میوفته؟ دنیای من ویران میشه‌. من نمی‌خوام که اون تغییر کنه، چون تغییر اون، یعنی تغییر من! یعنی از دست دادن الگوی ارتباطی‌ای که من بهش معتادم. تغییر اون، یعنی desexualized شدن اون برای من!

من از اولشم دنبال نجات اون نبودم، من دنبال بازی کردن و تکرار کردن این الگوی تئاتری بودم. من دنبال این بودم که نقش نجات‌گری رو داشته باشم که هر روز برای نجات تلاش می‌کنه، و قربانی‌، هر روز قربانی بقیه (و در اصل خودم) میشه.

تغییر اون یعنی از دست دادن مهم‌ترین داستان زندگی من! این از دست دادن چیز آسونی نیست، نیازمند یک خدافظی با مادر، یه سوگواری برای خود، مادر و پدر، فهمیدن خود پدر (فکر کن بخوای آزارگر زندگیت رو بفهمی-خیلی سخته) نهایتاً بریدن یه بند نافه که سال‌هاست که پاره نشده و هر روز و هر روز قوی‌تر شده!

شرمنده! من نمی‌تونم خدافظی کنم! و پس حالا ماموریت چیه؟ ماموریت اینه که من به هر شکلی که شده اون دختر رو همچنان قربانی نگه دارم. حالا یا با دست‌کاری زیرکانه و مثلا کارهایی کردن که جلوی تغییر اون دختر رو بگیرم و مثلا بهش کمبود اعتماد به نفس بدم اما نه با گفتن این که تو از پسش برنمیای، بلکه مثلا با افزایش الگوی مراقبتی‌ام. مثلا هی بیشتر مراقبش باشم، یا وقتی ببینم دیگه جواب نمیده، خودم تبدیل به آزارگر شم! دختره هم به دو نوع انسان تو زندگی‌ش معتاده، یکی نجات‌دهنده و چه بسا یه الگوی آشناتر، قوی‌تر و معتادکننده‌تر، یعنی آزارگر. حالا من برای نگه‌داشتن الگوم ترجیح میدم به جای اون نجات‌دهنده دوران کودکی، با خود آزارگر مادرم، یعنی پدرم، الگوبرداری هویتی identificationی که کردم رو رو کنم این دفعه و خودم تبدیل به پدر آزارگرم بشم و به این گونه بخوام که به الگوم ادامه بدم، دختر قربانی ماجرای ما هم که خودش داره با این اعتیادش با این قضیه می‌جنگه، مواد جدید و این دفعه قوی‌تری رو پیدا می‌کنه و مجدد به اعتیادش برمی‌گرده. حالا تصور کنید این زوج بچه‌دار شن، فرزندی بهتر از خودشون قراره بسازن؟ فکر نکنم...
@Dosipus

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 3 weeks ago