جهان تاریخی

Description
مجموعه بی نظیر از تصاویر قدیمی و مطالب تاریخی ایران و جهان

بابت برخی تبلیغات که در کانال درج می شوند پوزش میطلبیم



تبلیغات:
@Historyican
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 2 hours ago

3 weeks, 2 days ago
اين لوح احتمالا قدیمی ترین پندنامه …

اين لوح احتمالا قدیمی ترین پندنامه به جای مانده مربوط به 4500 سال پیش معروف به قانون "شوروپاک" از پادشاهان سومری است که توصیه می کند:

"به هنگام مستی قضاوت مکن"

@Worlddax 🌐

3 weeks, 3 days ago

ما دهه چهل پنجاهى ها از نسلی متفاوت هستیم، نسلی که دیگر تکرار نمی شود...

ما، هم بوی خزینه و آب انبار حمام های عمومی یادمان است و هم نشستن و لذت بردن در جکوزی و ماساژ با آب گرم.

ما همان هایی هستیم که با ژیان دایی جان میرفتیم سیزده بدر و چند سال بعد توی خیابان های شهر، با دهانی باز، ماشین های بوگاتی و مازراتی را شمرده ایم!

ما همان هایی هستیم که از بازی هفت سنگ و کوبیدن کف دست روی عکس آدامس فوتبالی گذشتیم و به بازی پوکمنگو رسیدیم.

ما نسلی هستیم که از جاهل های فیلمهای مسعود کیمیایی تا تیپ هایی مثل گلزار را در سینما پاییده ایم و از نعره های لوتی های توی فیلم فارسی تا صدای عشوه های پسران دخترنمای این سالهای سینمای ایران را هم شنیده ایم!

ما نسل عجیبی هستیم که دیروز با سکه دوزاری ، ارتباط تلفنی برقرار میکردیم و امروز با موبایل مون، پول جابجا میکنیم.

ما استثنائیم... نسل قبل از ما این چنین نبود و نسل بعد از ما هم این چنین نخواهد بود.

ما ساعتی که با اثر گاز دندان روی مچ دست و کشیدن عقربه هایش با خودکار بیک ایجاد میشد را تجربه کرده ایم تا آیواچ و ساعت سامسونگ را.

ما راهی طولانی را یک شبه رفته ایم!
نسل قبل از ما رفتند و این همه اتفاقات عجیب و غریب دنیای مدرن را ندیدند و نسل بعد از ما هم می آیند، در حالی که به علت استفاده از رایانه در کلاس هایشان، هیچ حسی نسبت به بوی دفترهای کاهی و نو در اول مهر ندارند!

ما نسل خوبی بودیم! قدر ما را بدانید که در جهان چنین نسلی که هم جواد یساری را درک کرده باشد و هم جاستین بیبر را، دیگر نخواهد آمد!

ما تابستان هایمان به میوه چیدن از باغ های مردم و توت خوردن در کوچه ها گذشت و ناگهان توی چند تابستان بعد با تورهای تایلند و آنتالیا مواجه شديم!

آهاى آيندگان قدر نسل ما را بدانید....

@Worlddax 🌐

ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇
https://instagram.com/_u/world.ax

3 weeks, 5 days ago

تنها شمع خاموش🕯

مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله‌اش را بسیار دوست می‌داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک، سلامتی خود را دوباره به‌دست بیاورد، هر چه پول داشت، برای درمان او خرج کرد، ولی یبماری جان دخترک را گرفت

پدر گوشه‌گیر شد با هیچ کس صحبت نمی‌کرد و سرِ کار نمی‌رفت. دوست‌ها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند🥀

شبی پدر رؤیای عجیبی دید، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشته‌های کوچک در جاده‌ای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشته‌ها به‌جز یکی از آنها روشن بود، او جلوتر رفت و دید فرشته‌ای که شمع او خاموش است، دختر اوست. پدر، فرشته‌ٔ غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد از او پرسید: ”دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمعت خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت: ”بابا جان! هر وقت شمع من روشن می‌شود، اشک‌های تو، آن را خاموش می‌کند و هر وقت تو دلتنگ می‌شوی، من هم غمگین می‌شوم“. پدر در حالی که اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، از خواب پرید، اشک‌هایش را پاک کرد، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت. 

نتیجه:»با زجه و غم و اندوه مداوم کاری را حل نمیکنه بلکه میت عذاب میبینه

@Worlddax 🌐

ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇
https://instagram.com/_u/world.ax

1 month ago

روزی از روزگاران نه چندان دور فیل حاکمی از حاكمان روزگار كه مردی مستبد هم بود از قصر دور شده و با رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستائیان عبور کرده و خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نمود و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت. اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود، کاری به کار حیوان نداشته و ناچار به چاره اندیشی پرداختند. آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی به اتفاق مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند
همچنانکه به قصر نزدیک و نزدیکتر میشدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم میشدند، تا اینکه عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند.

درهمین حين که آنان منتظر بارعام حاکم بودند، ازاطاقهای مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه بگوش میرسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا میگرفت.
بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت، اما همچنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود. پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال قصه خود بازگوید.

کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد: قربان، هیچ میدانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است؟ خواستم بگویم که فیل شما بشدت ....
در واقع میخواست بگوید که فیل شما بشدت به روستائیان آسیب زده، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد: " فیل من بشدت چه ؟ "
کدخدا این بار خود را کاملا باخت، نگاهی به پشت سر و اطراف خود انداخت، اما کسی از اهالی روستا آن دور و برها نبود. هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا بسرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت:
قربان خواستم بگویم فیل شما بشدت احساس تنهائی میکند، لذا خواهش میکنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید.

@Worlddax 🌐

با ما باشید در اینستاگرام جهان تاریخی 👇
https://instagram.com/_u/world.ax

1 month ago

خیال‌ شیرین !

قدم زنان خود را به حوض وسط خانه رساند؛ دست هایش را از هم باز کرد و دور خود چرخ زد، خندید و چرخ زد، چرخ زد و چرخ زد و خندید از ته دل و واقعی.
چه خانه ی زیبایی!

رویایی و قشنگ. سرش را بلند کرد. آسمان قصد باریدن داشت. چه بهتر!
به سمت تاب دویید و رویش نشست؛ خودش را تاب داد و منتظر باریدن باران شد. انتظارش زیاد طولانی نشد. باران شروع کرد به باریدن و دخترک خنده کنان خودش را تاب می داد  و قطرات باران روی تن و بدنش می ریختند.

طولی نکشید که مادرش با آن لباسی زیبا هول زده از پله های مرمر پایین آمد؛ سمت دخترک دویید  و او را در آغوش کشید.

–بریم خونه دخترم سرما می خوری!
دخترک سرش را روی شانه ی مادرش گذاشت و با آرامش چشم هایش را بست.

مادرش لباس هایش را عوض کرد و در حالی که داشت موهایش را با سشوار خشک می کرد گفت:
– گل دختر من نمی گی سرما می خوری؟!

دخترک حرف را عوض کرد و پرسید:
– بابا کی میاد مامان؟
در همان حال صدای پدرش از پایین آمد و دخترک را از داخل اتاق زیبایش که پر بود از عروسک های رنگارنگ بیرون کشید. پرواز کرد سمت پدرش که طبق معمول دستش پر بود از خوراکی و اسباب بازی.

-شیرین کوچولوی من چطوره؟
دخترک مستانه خندید:
–خوبم بابا جونم، عالی!
پدرش گونه اش را بوسید و سه تایی با هم سر میز ناهار رفتند و شیرین حسابی با مرغ سوخاری روی میز دلی از عزا درآورد.
چه زندگیه شیرینی!
با صدای مادرش چشم گشود؛ بلند شد و به صورت غمگین او چشم دوخت. باز هم خیال بافی کرده بود. خیال شیرین!

– دخترم باید بریم!

هوا هنوز کامل روشن نشده بود. مادرش کاپشن رنگ و رو رفته‌اش را تنش کرد و شال و کلاه اش را روی سرش کشید.

برف می آمد و سقف خانه یشان مثل همیشه چکه می کرد.
نگاهش را سمت مادرش برد که پتوی کهنه را
تا می کرد و کیفش را بر می داشت. باز هم باید با او سر کار می رفت تا بلکه نان شبشان را در بیاورند.
پایشان را که در حیاط گذاشتند باز صاحب خانه هم چون اجل معلق جلویشان سبز شد و بر سر مادرش غر زد:
–بابا بیار کرایه ی ما رو بده دو ماه عقب افتاده فردا اسبابت و ریختم تو کوچه نگی چرا!
مادرش مثل همیشه سر به زیر آرام جواب داد:
–تا شب میارم.
زنِ صاحب خانه چشم غره ای حواله اش کرد و کنار رفت.
آه عمیق مادرش دل کوچکش را به درد آورد. کاش آن خیال های شیرین اش واقعی بودند، کاش!

@Worlddax 🌐

ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇
https://instagram.com/_u/world.ax

1 month ago

پدربزرگم جزء آن دسته از مردهایی بود که دستِ دلش همیشه برای ناز کشیدن و بیان احساساتش خالی بود .به قول مادربزرگم:جان به جانش هم میکردند تمام دوستت دارم هایش بوی نم میداد...!
مادربزرگم راست میگفت،دوستت دارم های پدربزرگم نم داشتند،بو میدادند،خیس بودند اصلا...
مثلا نمی آمد بگوید:همسرِجان،رفیق راه؛دوستت دارم...!

🖇اما هر روز غروب،از مزرعه که بر می گشت؛بقچه غدایش را که روی میز میگذاشت، لحظه ای در انبوه جنگل چشمان مادرجان گم میشد و بعد سریع از اشپزخانه میزد بیرون...و مادرجان،آخ که مادرجان چقدر آمپر اعصابش بالا و پایین می شدبخاطر این فقط خیره ماندن هایش..!
اما خب؛من تنها کسی بودم که وقتی بقچه را باز میکردم تا برای فردا بساطش را بچینم اطلسی هایی را که تازه چیده شده بودند را در ظرف خالی می‌دیدم... مادربزرگم همیشه دوستت دارم های مستقیم می خواست، یک دوستت دارم که فهمش برای زیر دیپلم هم قابل درک باشد اما پدر بزرگم دوستت دارم هایش را می پیچید لابه لای روسری گلداری که هر هفته از جمعه بازار روستا می خرید یا مثلا پنهانش می‌کرد داخل گنجه ته اتاق درست میان دو عکسی که در باغ های ماسوله انداخته بودند؛ عکس هایی که سیاه بودند و سفید....

🖇کلا من برعکس مادر جان فرم دوست داشتنهای نم دار پدربزرگ را می پسندیدم. به نظرم این جور ابراز علاقه ها رد پای شان همیشه روی تک تک سلول های خاکستری مغز می ماند؛ اصلا این نمدار بودنشان امتیازی است برای خودش...
مثلاً کدام شاعری بعد از یک دلگیری کوچک با عزیزش برای این که پا پیش بگذارد برای آشتی مدام از تلفن مغازه ی رحمت چای چی به تلفنِ خانه زنگ می زند، تا صدای عزیزش را بشنود آنقدر زنگ بزند و سکوت کند که آخرش مادر جان با حرص و غرولند بگوید:مرد گنده از سن و سالت خجالت بکش،سر راه چند تایی نون تازه بگیر،
و پدرجانم نان را همیشه میان اطلسی ها کادو میکرد،
کاش ماهم دوست داشتن هایمان نم داشتند..

@Worlddax 🌐

ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇
https://instagram.com/_u/world.ax

1 month, 1 week ago
تصويرى گرافيكى از نما و وضعيت …

تصويرى گرافيكى از نما و وضعيت داخل هرم بزرگ گيزا در مصر

@Worlddax 🌐

1 month, 1 week ago
اولین ایران چک ۱۰۰ هزار تومانی …

اولین ایران چک ۱۰۰ هزار تومانی سال ۸۷ منتشر شد. در آن سال معادل ۱۰۵ دلار ارزش داشت.

@Worlddax 🌐

1 month, 1 week ago

یکی از پادشاهان طلخکی داشت که به کثرت عقل و دانش معروف بود. شبی  پادشاه در سر شام صحبت از این موضوع می کند که می خواهم بدانم که در این شهر کدام طبقه مردم جمعیتشان از همه بیشتر است. وزرا، درباریان و شاهزادگان هر کدام اسم یک طبقه و یک صنف را می برند و ادعا می کنند که این طبقه و این دسته تعداد افرادشان از افراد سایر طبقات بیشتر و زیادتر است.

طلخک دربار می گوید : «هیچ کدامتان درست نگفتید.تعداد اطبادر این شهر از همه بیشتر است!» شاه می خندد و ادعای او را تکذیب کرده و می گوید: «طبق اطلاعی که دارم ما فقط در تمام شهر چهار نفر طبیب داریم.»

طلخک در آن زمان هیچ حرفی نمی زند، اما روز بعد در حالی که سر و صورت خود را با دستمالی پوشانده بود به دربار می آید ، اولین کسی که به او برخورد می کند خود پادشاه بود که سوال نمود: «ترا چه شده است؟» گفت: «دندانم درد می کند.»

شاه گفت: «قدری سبوس جو با زرده ی تخم مرغ خمیر کن و بر روی دندانت بگذار فورا ساکت می شود!» بعد از شاه، وزرا ودرباریان هر کدام دستورالعملی به طلخک می دهند و نسخه ای برایش تجویز می کنند . یکی سوخته تریاک، دیگری ضماد خشخاش را ،یکی دیگر آرد باقلا و......

طلخک اسامی تمامی این افراد با دستوراتی که داده بودند را در کتابچه خود ثبت می کند و وقت ناهار به حضور شاه آمده و می گوید : «دیشب فرمودید چهار نفر طبیب بیشتر در این شهر یافت نمی شود من امروز ظرف دوساعت اسامی قریب به دویست نفر از اطبا را با آدرس و نسخه هایی که داده اند در این کتابچه ثبت نموده ام ملاحظه بفرمایید.

شاه کتابچه را از دست طلخک گرفت و اول اسم خود را خواند و گفت: «حق به جانب تو است!»

@Worlddax 🌐

ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇
https://instagram.com/_u/world.ax

1 month, 1 week ago
نانوایی بربری در دهه سی

نانوایی بربری در دهه سی

@Worlddax 🌐

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 2 hours ago