𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 4 weeks ago
فیلم لو رفته از گوینده سابق صدا و سیما 😳
خودش اعتراف کرد که عکس خودشه😳
و باهاش مصاحبه کردن تا به شایعات جراحیش پایان بدن👌
برای سفارش این محصول روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/Ibawy
https://landing.saamim.com/Ibawy
بچه که بودم همسایهای داشتیم که هر روز و هر ساعت، پای تشت رخت بود. هر وقت او را میدیدی چمباتمه زده بود کنار یک تشت پر از رخت چرک، چنگ میزد و میسابید.
حتی الان که میخواهم او را در ذهنم بیاورم، بدون آن تشت پر رخت و دستهایی که یا از سایش یا از سرما سرخ بودند نمیتوانم تصور کنم.
او مقاومترینِ اهل کوچه بود در برابر خرید ماشین لباسشویی.
زنِ کمحرفی بود، ولی یک روز، سرِ درد دل را با مادرم باز کرد
میگفت بچه که بوده یک روز معلم درویشمسلکِ ده، از بچهها میخواهد که آرزوهایشان را روی کاغذ بنویسند و به رودی بسپارند که از میان روستا میگذشته.
دخترکان و پسرکان سرخوش و سرحال کاغذهای بُعد و حجم گرفته از آرزوهای رنگی را میاندازند توی آب و توی راه برگشت به مدرسه، پسرکی را میبینند که در بالادست دارد به آب میشاشد.
دخترک به خانه میرود و ماجرای کاغذ آرزوها و پسرک شاشو را برای مادرش تعریف میکند و مادر میگوید: "پس دیگه آرزوهاتون نمیشه دیگه، نجس شد، رفت!"
و همین، همین جملهی سادهی شاید از سرِ شوخی میشود ملکهی ذهن دختر:
"نمیشه دیگه..."
بقیهی بچهها که مادرشان شاش پسربچه را برایشان تعبیر به شَر نکرده بود از فردا منتظر تحقق آرزو ها بودند و فقط او بود که "نمیشود که نمیشود، نشد که بشود" شده بود ملکه ذهنش.
بعد از آن خودش را زنجیر کرده بود به تشت رخت. به دور باطلِ لباس چرک، شستن، آب کشیدن، پهن کردن و باز لباس چرک... به نفرین سیزیف.
میگفت وقتی رخت میشوید به چیزی فکر نمیکند و وقتی نمیشوید قابلیت این را دارد که هر اتفاق حتی کمی بدی را ببرد پیوند بزند به شلوار پایینکشیدهی آن پسربچه بر آرزوهایش و میتواند به هر اتفاق خوبی شک کند که از کجایش قرار است زردآب شاش بیرون بزند!
هیچ کس به او تشت رخت را تحمیل نکرده بود، اما حدس میزنم بچههایش را تشویق میکرد خودشان را توی گِل بپلکانند تا مادرشان بتواند هرچه بیشتر پناه ببرد به امنیت تشت رخت، به امنیت روزمرِگی و روزمرگی.
ما کاغذ آرزوهایمان را میدهیم به آب و وقتی این کار را میکنیم خوشحال و سرخوش و پراُمیدیم.
میدانم، میدانم گاهی در "بالادست" پسرکی میشاشد به آن، ولی این دست خودمان است که چقدر جدیاش بگیریم. آرزوها به تعویق میافتند، ولی بیات نمیشوند، نباید بگذاریم که بشوند.
مراقب باشیم چه چیزهایی را برای خودمان حجتتمام در نظر میگیریم.
"امید" هیچجوره نجس نمیشود، چیزهایی هست که هر روز و هر ساعت آن را تطهیر میکنند.
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅
https://instagram.com/_u/world.ax
حکایتی جالب از مرزبان نامه
سه دزد شکست خورده و ضعيف که به تنهايی نمی توانستند به دزدی های بزرگ دست بزنند و موفقيت زيادی بيابند، روزی به هم برخوردند و بعد از گفتگو و شرح ناکامی های خود، تصميم گرفتند با هم شريک شوند تا در دزدی موفقيت بيشتری کسب کنند. هرکدام مهارت هايي داشتند که در کنار يکديگر تکميل می شدند.
آن سه دزد، سالها بر گذرگاه های مسلمانان کمين کرده و به آنان حمله می نمودند و به مردم ظلم بسياری مي کردند و آن ها را مي کشتند.
روزی در نزديکی شهر به آثار كاروانسرای ويرانی برخوردند که گردش روزگار تباهش ساخته و در و ديوارش فرو ريخته بود.
آن سه زير یک سنگ صندوقچه ی زر پيدا کردند.بسيار خوشحال شدند و ساعتها به شادی پرداختند. بالاخره خسته و گرسنه شدند، بنابراين تصميم گرفتند يکی را برای خريد غذا به شهر بفرستند.
دزدی كه برای تهيه غذا به شهر رفته بود، از کنار عطاری می گذشت، وسوسه شد تا کمی سم بخرد و غذا را مسموم کند.او با اين فکر وارد عطاری شد که دو رفيقش بعد از خوردن غذاي زهرآلود مي ميرند و و همه گنج تنها به او مي رسد.
از آن طرف، وقتی او به شهر رفت،دو دزد ديگر هم به همان چيزي انديشيدند که او می انديشيد، تصميم گرفتند كه اورا ازبين برده وبه جاي تقسيم ثروت پيدا شده بين سه نفر ،بين دو نفر تقسيم كنند.
مرد با غذا برگشت.دو رفيقش منتظرش بودند؛غذا را گرفتند و ناگهان
برسرش ريختند و او را کشتند.
بعد با آرامش نشستند و غذای آلوده به زهر را خوردند. هنوز دقايقی نگذشته بود که جنازه دو دزد ديگر در کنار جنازه دزد اولی بر زمين افتاده بود.
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅
https://instagram.com/_u/world.ax
اسكناس یک تومانى در زمان قاجار
در سال ۱۳۰۸ (زمان رضا شاه) ریال با ارزشی معادل ۱۰۰ دینار بعنوان واحد پولی رسمی ایران انتخاب شد و واحدهای قدیمیتر مثل قران و تومان کنار گذاشته شدند.
حضرت لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ!
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛
حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ
ﺑﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر
ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاران ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.
ﻭحضرت حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ!
حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
بهشت را به بها دهند نه بهانه !
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅
https://instagram.com/_u/world.ax
حكايت و تلنگر👌
سر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خيلى شرمنده ام!
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅
https://instagram.com/_u/world.ax
توی بیمارستان دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی
می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
دکتر مرتضی عبدالوهابی
استاد آناتومی دانشگاه تهران
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅
https://instagram.com/_u/world.ax
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ زیباست
سطح ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎعی ...
ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ.
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﮏ ﺩﺍﺭﻭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ، ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﯿﭻ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ
ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ
ﺑﯿﻤﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺍﻡ ﯾﺎ ﻗﺮﺽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . ﺑﻪ ﻫﯿﭻ
ﻭﺟﻪ . ﺣﺎﻻ ﻣﺮﺩ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ.
ﯾﺎ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﺯﺩﺩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .
ﭘﻠﯿﺲ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
.
ﮐﻠﺒﺮﮒ، ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﺮﻥ ﺑﯿﺴﺘﻢ،
ﺑﺎ ﻃﺮﺡ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺳﻮﺍﻝ
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻫﻨﺪ :
-1 ﺁﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ؟
-2 ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺯﺩﯼ، ﻣﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ؟ ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﮐﻠﺒﺮﮒ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ
ﮐﺸﯿﺪ .
ﻭﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﺮﺡ ﺁﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺪﻫﯿﺪ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ
ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﻢ
ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺠﺶ، ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻝ "ﭼﺮﺍ "
ﺩﺭ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩ .
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺘﻔﺎﻭﺗﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﺣﺘﯽ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ
ﺑﺰﺭﮒ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
- ﺁﺭﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ، ﺩﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺩﺯﺩﯼ
ﺍﺳﺖ .
- ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻣﻘﺮﺭﺍﺕ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﻓﺎﺭﻍ
ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﻤﺴﺮﺵ.
- ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ. ﺯﯾﺮ
ﻓﻘﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺳﺦ
ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺩ.
ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ؟
ﺯﯾﺮﺍ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ
ﺭﺍ ﻭﺿﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﺎﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻨﺎﻓﯽ ﺟﺎﻥ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ
ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺟﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺍﺳﺖ . ﺁﻥ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻮﺽ
ﺷﻮﺩ.
ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻘﺪﻡ ﺍﺳﺖ.
ﮐﻠﺒﺮﮒ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ
ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻐﺰ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﯿﻦ
ﺍﺳﺖ .
ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﻐﺰ ﺷﺸﻢ ، ( ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺳﻄﺢ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ) ❤️
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅
https://instagram.com/_u/world.ax
فامیلیشان تحریریان بود اما بعدا به رفوگران تغییر دادند؛ اصالتا اهل اصفهان ولی ساکن تهران بودند. شغل پدرش فروش لوازم التحریر در بازار بود. او فرزند چهارم خانواده تحریریان و نورچشمی پدر بود. همین که دبستان را تمام کرد به حجره پدرش رفت و مشغول کار شد؛ شبها درس میخواند و روزها کار میکرد. عاشق مکالمه به زبان انگلیسی بود و پشتکار زیادی در آن داشت؛ کلاس زبان میرفت و واقعا در زبان انگلیسی پیشرفت کرده بود. از سربازی که آمد، ازدواج کرد و باز به حجره پدرش برگشت.
اولین درخشش و کولاک او زمانی بود که یک محموله مداد از ژاپن به ایران رسید. همسرش ایدههای مختلفی برای فروش بهتر میداد، برای مدادها منگولههای رنگی میساخت که با همین کار سودشان چند برابر شد و پس از آن علیاکبر به فکر تجارت افتاد. خانوادهای مذهبی و قانع به حقشان بودند، برای همین پدرش محافظهکار بود و بلندپروازی علی اکبر را که میدید، میگفت: «آخر تو کار دست من میدهی!» اما علیاکبر گوشش بدهکار این حرفها نبود.
او کارخانه «علیاکبر رفوگران و برادران» را تاسیس و عکس برگردان و برچسب آیههای قرآن را چاپ کردند. برچسب دعاهای «وَإِن يَكَادُ» و طرح «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا» وَ«هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» در ایران غوغا کرد. از ماشین عروس تا ویترین مغازهها، جایی نبود که این برچسبها نباشد. علیاکبر سرمایهای دستوپا کرد و به فکر تولید قلم خودنویس افتاد ولی هرچه تلاش کرد، موفق نشد.
در يك روز تابستانی، آقایی به نام بهنام، به مغازهشان آمد و لای کاغذی كه در دست داشت، سه عدد قلم بود. علی اکبر شروع به نوشتن با قلم کرد و ديد چه چیز خوبی است! پدرش آمد و علیاکبر گفت: «آقا بهنام اين قلم ها را آورده» پدر نگاهی به قلم کرد، شروع به نوشتن کرد و پرسید، «علیاكبر اينها چطوری جوهر ميخورند؟» علیاکبر گفت: «اينها جوهر نميخورند، خودكار هستند!» كلمه «خودكار» را برای اولین بار به کار برد و درست همین جا بود که خودکار نام گرفت.
یک روز نماینده همان شرکت خودکار فرانسوی به نام آقای لوک به ایران آمده بود و در بازار با علیاکبر میگشتند تا بازار را نشانش بدهد. آقای لوک به علیاکبر گفت: «اگر نماینده این خودکار بودید، چقدر میفروختید؟» علیاکبر گفت: «سالی ۲ میلیون خودکار!» این عدد ۴ برابر میزان فروش لوازم التحریر در مغازه آنها بود. فردای آن روز تلگرافی از فرانسه رسید و او نماینده فروش خودکار بیک شد. علیاکبر قول فروش ۲ میلیون خودکار را داده بود؛ ولی ۵ میلیون خودکار فروخت!
مدتی بعد فکری به ذهن علیاکبر رسید و به پدرش گفت: «بيا خودمان کارخانه خودکار بیک را راه بیندازیم!» پدرش گفت: «باز به كلهات زده يك كار ديگر کنی؟» او جواب داد: «ما اگر توليد كنيم، هم به مملكت خودمان خدمت میكنيم و هم عدهای شاغل میشوند و نان میخورند.» بلاخره با همین حرفها پدرش را راضی کرد. حالا راضی کردن آقای بیک دردسر بود؛ آقای بیک گفت: «بهشرطی اجازه میدهم که بتوانی خودکاری مثل این خودکار را تولید کنی» و یک نمونه خودکار به علیاکبر داد. رفوگران خودکار را تولید و به فرانسه فرستاد!
خودکار آنقدر خوب بود که از فرانسه تلگراف رسید که علیاکبر سریعا به پاریس برود. مدیر بیک به او گفت: «من به تو اجازه ساخت ميدهم، فقط يك شرط دارد، به من بگو با چه موادی اين خودکار را توليد كردهای؟» با کمک پدرش یک قطعه زمین ۱۱ هزار متری در تهران نو خریدند و کارخانهای بنا کردند و ماشینآلات را از فرانسه به تهران آوردند. تعداد پرسنل در آغاز کار ۹۶ نفر بود، اما به تدریج کارمندان بیشتری استخدام شدند.
آنها این گونه شروع به تولید خودکار بیک در ایران کردند و موفق شدند سالیانه دويست ميليون عدد خودکار بفروشند که نتیجهای فوقالعاده بود.
مداد سوسماری هم در آن زمان رو به ورشکستگی بود؛ کارخانه زیان ده مداد سوسماری را خریدند و در فروش مداد سوسماری هم رکورد زدند. در سال ۱۳۷۵ عطر بیک (عطر جوانی) را به خط تولیدشان اضافه کردند و باز هم رکورد زدند.
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید?✅
https://instagram.com/_u/world.ax
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 4 weeks ago