𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago
تاریک
وسط مهمانی شب یلدا آمدم توی اتاقم نشستم. از اتاق پذیرایی، یکییکی صدایم میکنند که بروم برایشان فال حافظ بگیرم. هر سال مینشینم برای دیگران فال میگیرم و بلند بلند غزل و تفسیرش را میخوانم. این حافظخوانی من یک مراسم خیلی عصا قورت داده نیست؛ کلی دور هم به تفسیرها میخندیم و عجیب این است که همه اعتقاد دارند که فالی که برایشان میگیرم؛ درست است. آمدم چند دقیقه توی اتاق بنشینم، چون باتری اجتماعی بودنم ته کشیده است. میز را چیدم و چیز کیکی که برای اولین بار درست کردم حسابی خوشمزه شده است و عکسهای دستهجمعی را هم گرفتیم. حالا نیاز دارم کمی برای خودم باشم تا انرژی دوباره بگیرم برای حافظخوانی امشب.
از بین آیین های باستانی، یلدا برای من از دوستداشتنیترینهاست. همیشه دلم میخواهد معنی درونی آیینها را پیدا کنم. شب یلدا که میشود اکثر آدمها در پیامهای تبریک از صبح روشن فردا میگویند، از این که این سیاهی دیری نخواد پایید و صبح، خورشید روشنتر و طولانیتر خواهد تابید. اما من دلم میخواهد از خود همین سیاهی بگویم، از برکت فرو غلتیدن در دل تاریکی! از شجاعت زل زدن در چشمهای تاریکی!
شجاعترین آدمها آنهایی هستند که میتوانند تاریکیهای زندگی را تاب بیاورند. جیمز هالیس در کتاب بینظیر مرداب روح میگوید: "این زاغهای وحشتناک-افسردگی، درماندگی و نومیدی- همواره درست بیرون پنجره لانه کردهاند.مهم نیست چقدر جدی میکوشیم از آنها رها شویم؛ زیرا دوباره و دوباره بازمیگردند و فریادهای فاجعهآمیزشان خواب ما را برمیآشوبد."
بله زندگی همین است. خواب ما هر بار با اندوه و بیقراری تازه آشفته میشود؛ اما ما معنا را درست در دل همین تاریکیها پیدا میکنیم. چون این تنهایی، نومیدی، شک، فقدان، افسردگی و درماندگی است که خرد تازهای برای ما به ارمغان میآورد. یونگ میگوید: "درون هر یک از ما شخصی وجود دارد که ما او را نمیشناسیم." و من گمان میکنم درست در دل همین تاریکیهای زندگی است که ما آن شخص ناشناخته درونمان را پیدا میکنیم و به ظرفیتهای بینظیرش پی میبریم.
شبزدگانی که از شب گذشتهاند؛ شبزدگانی که روحشان آغشته به بوی شب شده است. آنهایی که پلیدیهای خودشان را به تماشا نشستهاند. آنهایی که درست در میان چاه عمیق و مهیب تاریکیهای زندگی دست و پا زدهاند تا معنایی تازه برای خودشان دست و پا کنند؛ همیشه برای من سزاوار احترام هستند. آنها تواضع و فروتنی دلنشینی دارند. کنارشان احساس میکنی هر چند که روحشان به عطر شب آغشته شده است؛ اما سرور خاصی دارند و خرد قابل تحسینی برای زیستن.
آنها زندگی و خودشان را همانطور که هست پذیرفتهاند، چون فهمیدهاند زندگی گاهی همین است؛ تاریکیهایی که درست بیرون پنجره لانه کردهاند و خیلی اوقات میآیند به خانه جان و روحمان. مسئله جانکاه و جانفزا همین است؛ یافتن معنا از دل تاریکی، آن هم درست جایی که زندگی خلاف انتظارمان پیش میرود. بله به گمانم فلسفه یلدا همین باشد؛ ارزش نهادن به آن بخش تاریک و سرد زندگی!
مریم علیپور- یادداشتها
مثل همیشه
"مثل همیشه نیستی"، این چیزی بود که امروز بارها از بقیه شنیدم. هر وقت حالم خوب نباشد؛ این جمله را میشنوم. بعد با خودم فکر میکنم "مثل همیشه" من چه شکلی است؟ یک دختر پرانرژی، بشاش و خندان؟ به خاطر همین وقتی آن لبخند همیشگی محو میشود؛ آدمها سریع جای خالیاش را احساس میکنند و دنبالش میگردند.
دلم میخواهد آنها این صورت غمگین من را هم بپذیرند. دلم میخواهد در جواب سوال "چیزی شده؟" چیزی دست و پا نکنم و الکی بخندم. دلم میخواهد بگویم تحمل این حال بد برای خود من هم سخت است و ای کاش شما از من نخواهید نقاب خوب بودن را روی صورتم بگذارم. اما میدانید بین این همه ای کاشی که توی سرم ردیف میشود؛ چه چیزی برایم ارزشمند است؟ تلاش آنها برای اینکه آن لبخند همیشگی را دوباره روی صورتم برگردانند. سوالهایشان، شوخیهایشان، آغوششان و حرفهایشان دلگرمم میکند که تسلیم این حال بد نشوم و تقلا کنم برای دوباره خوب شدن!
مریم علیپور- یادداشتها
دلهره
دلم برای اینجا تنگ شده است. مدتهاست که چیزی منتشر نکردهام و گاهی فکر میکنم که اصلا چرا باید نوشتههایم را جلوی چشمهای همه بگذارم؟ میدانید نوشتن از خود در کانالهای شخصی خیلی میتواند چالشبرانگیز و حتی گاهی دلهرهآور باشد؛ آدمی که درونیاتش را اینگونه بیپروا میریزد روی دایره، گاهی حس عریان شدن در جمع را پیدا میکند! یکی از جستارنویسهای داخلی میگفت که آدمها حتی از نگاه کردن به جسم برهنه خودشان درآینه نیز شرم دارند. جستار نویسی همین است؛ خود را برهنه در معرض نمایش گذاشتن!
آن روز دیدم خانم شین نوشته بود؛ خودافشاگری دردناکترین نوع نوشتن است و اصلا آیا حرف زدن و وراجی مدام از چیزی که درون تو میگذرد درست است؟ بعد فهمیدم فقط من نیستم که دارم با تردید به این مسیر دردناک ادامه میدهم. همه آنهایی که مینویسند با چنین چالشی مواجه هستند؛ یک تردید ممتد و آزاردهنده درباره اینکه آیا اصلا باید نوشتههایشان را منتشر کنند یا نه؟ آن روز سر میز صبحانه از خانم میم پرسیدم: "خارج از شرکت هم چیزی مینویسید؟" گفت: "مینویسم اما منتشر نمیکنم." نمیپرسم که چرا منتشر نمیکند فقط یاد آن تکه از فیلم The wife میافتم. آنجا که نویسندهای کارکشته و سالخورده به نویسنده جوان و مستعد فیلم که اعتقاد دارد نویسنده فقط باید بنویسد میگوید: "نویسنده باید خوانده شود عزیزم!" و میدانید نوشتن و خوانده شدن هر دو میتواند برای کسی که بیپروا مینویسد دلهرهآور باشد!
مریم علیپور- یادداشتها
ریشهها
هر کدام از آنهایی که آمدهاند به کلاس یوگا، یک داستان دارند. داستانی که آنها را به سمت یوگا کشانده و آن را پناهگاهی ساخته برای کنار آمدن با رنجهایشان. یکی از هم باشگاهیهایم که بدن ورزیدهای هم داشت؛ میگفت بیخوابیهایش باعث شد که به یوگا پناه ببرد؛ آن زمان من یوگا کار نمیکردم اما آرامش و انعطاف او را دوست داشتم. یک بار آخر تمرین رفت یک گوشه؛ حرکت ایستادن روی سر را برایم انجام داد و تشویقم کرد که سراِغ این ورزش هم بروم. میگفت یوگا کمک کرده بتواند شبها راحتتر بخوابد. یکی از بچههای کلاس یوگا میگفت استرس او را به سمت این ورزش برده است. دکترها گفته بودند باید هر طور که شده بتواند استرسی که حالا دارد ذره ذره بدنش را میخورد مدیریت کند. حالا یک سال میشود که احساس آرامش دارد و قرصهایشان را کنار گذاشته، چون بیماریاش منشاء جسمانی نداشت و تنها عاملش استرس بود که به لطف این ورزش مدیریت شده است. یکی از بچهها هم قبلا تصادف کرده و یکی دیگر در تمرینات ورزشی آسیب دیده است؛ سبکترین ورزش برای آنهایی که آسیب دیدهاند میتواند بعضی از حرکات ملایم یوگا باشد.
اما من را چه چیزی به سمت یوگا برد؟ سال گذشته دنبال کلاس یوگا بودم تا بتوانم تکههای روح، جسم، ذهن و عاطفهام را کنار هم بچینم. احساس میکردم علیرغم همه تلاشهایم برای انسجام درونی، هر کدام از آنها به یک طرف پراکنده میشوند. یادم هست آن روز ظرفيت کلاسهای مجموعه تمام شده بود و من با حسرت از پشت شیشه به خانمهایی نگاه میکردم که در کمال آرامش و با هماهنگی چشمنوازی سیکل سلام بر خورشید را انجام میدادند. از منشی مجموعه خواستم شمارهام را بنویسد تا اگر کسی نخواست دیگر به کلاس بیاید من جای او را بگیرم.
آن روزها میخواستم یوگا کنم که برگردم به بدنم، ضربان قلبم را احساس کنم و ریتم آهسته و طبیعی زندگیام را بازیابم. نمیدانم چرا به این نتیجه رسیدم که باید حتما بروم سراغ این ورزش؛ چون اولش خیلی نسبت به آن گارد داشتم و حتی توصیه مداوم یکی از دوستان روانشناسم را برای یوگا کردن جدی نمیگرفتم.
حالا هفت ماهی میشود که از مواجه من با این ورزش میگذرد؛ آن منشی هم خیلی دیر تماس گرفت چون من مدتها قبلش کلاسم را در جای دیگری پیدا کرده بودم. انگار که مقدر باشد در آن جمع قرار بگیرم که نگرشی متفاوت و قابل تامل به این ورزش دارند.
اردیبهشت ماه بود که برای اولین بار به کلاس یوگا رفتم و از همان زمان پرتاب شدم به دنيای متفاوتی که هم برایم عجیب بود؛ هم دوست داشتنی و هم گاهی اوقات قابل انتقاد و نپذیرفتی! اما دلم میخواست هر روز بیشتر از دیروز آن را کشف کنم؛ احساس میکردم این دنیا حرفهایی دارد که برای شنیدنشان باید صبور باشم و پذیرا.
حالا دوست دارم بعد از گذشت این مدت خودم را بررسی کنم و ببینم این ورزش چه تاثیری روی من گذاشته است؟ دوستانم میگویند سیالتر و بازتر شدهام. خودم هم همین را احساس میکنم. دیگر مثل سابق شانههایم را منقبض نمیکنم و حس میکنم آن رهایی و انعطاف جسمی به انبساط فکری هم رسیده است. منی که این جمله "سخت نگیر!" را خیلی از این و آن شنیدهام؛ حالا میتوانم بگویم زندگی را راحتتر میگیرم و نسبت به آن پذیراتر، گشادهتر و بازتر شدهام.
مربی میگوید خوشحال است که توانستهام با یوگا ارتباط برقرار کنم؛ چون اکثر کسانی که از فیتنس و بدنسازی به یوگا میروند نمیتوانند با آن ارتباط بگیرند. مربی با لبخند توی چشمهایم نگاه میکند و میگوید: "یوگا خیلی به تو میآید!" دلم میخواهد از او بپرسم چرا؟ اما انگار دلیلش را خودم فهمیده باشم؛ پس چیزی نمیپرسم.
حس میکنم حالا لباسی دارم که درست برای من دوخته شده و برازندهام است و توی این لباس جدید دارم دنیا را طور دیگری تجربه میکنم. دنیایی که شاید اینگونه باشد "سیال و روان، آهسته اما با پاهایی محکم و استوار روی زمین؛ شبیه یک درخت که ریشههایش هر روز عمیقتر به زمین متصل میشود؛ هر چند شاید در ظاهر به نظر برسد که هیچ تغییری اتفاق نیفتاده است." درست مثل آن دختر حلزونسواری که عکسش را در شهر کتاب روی یک دفترچه یادداشت کوچک دیدم که زیرش نوشته بود: "slowly but surely".
مریم علیپور- یادداشتها
گسل
سین را مدتهاست که ندیدهام؛ آن روز پیام داد و خواست که اگر فرصت کردیم دیداری داشته باشیم. بعد عکس آخرین دیدارمان را که برای سه سال، چهار سال پیش بود فرستاد. به خودم که توی عکس کنار او نشستم نگاه میکنم. چه بیاندازه با دختر آن روزها فرق دارم؛ انگار که دارم چهره یک غریبه را تماشا میکنم. چالشبرانگیزترین دیدارها؛ ملاقات دوباره با دوستان قدیمی است. دوستانی که سالهاست آنها را ندیدهای و هر کدامتان راه تازهای را رفته و بینتان یک گسل عمیق افتاده است.
چطور میتوان این شکاف عمیق را پر کرد؟ چطور میتوان با حرفهای مشترک، پلی دوباره زد؟ اصلا آیا حرف مشترکی هم باقی مانده است؟ آن هم وقتی که تو دیگر ابدا آن آدم سابق نیستی و ارزشها، آرزوها و باورهایت زمین تا آسمان با دیروز فرق کرده است. اگر دوستت از تغییرات جدید تو استقبال کند؛ آن دیدار دلچسب میشود. مثل دوستم طا، آن روز که بعد از هفت سال توی کافه دیدمش؛ احساس کردم حتی در مقایسه با آن سالهای دور هم بیشتر به هم نزدیک شدهایم. همچنان مثل سابق کنار هم شعر خواندیم و البته به شعر متوقف نشدیم و بعد توانستیم از دغدغههای دنیای کار بگوییم؛ چون هر دو نفر ما جهان شعر و درس را موقتا رها کردهایم و زدهایم به دل کار و واقعیتهای جاری زندگی، اما اگر دوستت بخواهد مدام آن نسخه قدیمی تو را جلوی چشمت بیاورد و بگوید: "تو آنروزها اینطور بودی؛ اما حالا..." و تغییراتت را با حالت افسوس و حسرت خاصی پشت هم ردیف کند؛ آن دیدار میشود چیزی شبیه نبش قبر کردن.
دلم میخواهد به چنین دوستی بگویم: من آن نسخه از خودم را کشتم؛ عامدانه هم کشتم! اصلا من "خودم خواستهام کار به اینجا بکشد" چون در پوست قدیمیام جا نمیشدم. بله من پوست انداختم، میدانی چقدر جانکاه بود؟ دلم میخواهد این من جدید را بپذیری. منی که مثل آن روزها دیگر در عالم رویا و خیال به سر نمیبرم؛ فکرهای بزرگ ندارم؛ نمیخواهم دنیا را تکان بدهم. بله همه آنها توهم بود. واقعیت مثل دیوار، محکم خورد توی صورتم. حالا میخواهم فقط دایره خودم را پر کنم و با چیزهای کوچک زندگی خوشحال باشم. این من که مقابل تو نشسته، واقعیتر از من آن روزهاست. میدانی چقدر سخت بود خراب کردن و دوباره از اول ساختن؟ مردن و دوباره از نو متولد شدن؟ به قول قیصر امینپور:
من
سالهای سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو میتوانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟"
مریم علیپور- یادداشتها
ریتم طبیعی زندگی
تقویم رومیزی همچنان آبان ماه را نشانم میدهد؛ از ورق زدن تقویمها میترسم، از شتاب گذر عمر، به خاطر همین هم ناخودآگاه وقتی ماه جدید سر میزند با تاخیر تقویم را ورق میزنم. سه روز میشود که به آذر رسیدهایم. میخواهم بگویم دیگر با فصل پاییز چالشهای قبلی را اینجا هم از آن نوشته بودم؛ ندارم. اغراق نیست اگر بگویم حتی دلبسته آن هم شدم! دیگر از زود تاریک شدن هوا دلواپس نمیشوم و کرمهای مرطوبکننده و لوسینها تا حد زیادی کمکم کردهاند تا دربرابر خشکی هوا پوستم را باطراوات نگه دارم.
کمکم دارم یاد میگیرم تمام چرخههای طبیعت را دوست داشته باشم؛ همچنان که چرخههای طبیعی بدنم را. خودم را سپردهام به ریتم طبیعی زندگی. استراحت کردن برایم خیلی آسانتر از قبل شده است. دیگر تا حد مرگ از خودم کار نمیکشم. دیگر مثل سابق تا هشت شب اضافهکاری نمیمانم. تمرینهای باشگاه از دو سه ساعت در هر جلسه؛ تنها به یک ساعت کاهش پیدا است. وسواس ندارم که سینک ظرفشویی حتما خالی و تمیز باشد و میتوانم صبر کنم تا ظرفها روی هم تلنبار شود و بعد آنها را بشویم. کتابها را پشت سر نمیبلعم و به خودم فرصت میدهم که آنها را آهسته بخوانم و مزهمزه کنم. غذاها را هم همینطور، میتوانم صبر کنم لیوان دمنوشم سرد شود و بعد آن را بنوشم. حتی میتوانم به جای اینکه ماسالای آماده بخرم؛ با حوصله زنجبیل، هل، دارچین، بادیان ستارهای و چند ادویه دیگر را آسیاب کنم و ماسالای خانگی شیرین شده با عسل را روی شعله ملایم گاز بگذارم تا عطرش فضای آشپزخانه را پر کند. میتوانم در عصر تعطیل پاییزی کنار اجاق بایستم و با حوصله پنکیک کدو حلوایی درست کنم و با شیفتگی و غرقگی خاصی قاشق قاشق، مایع پنکیکها را درون ماهیتابه بریزم و درست در زمان مقرری که نه خام باشد و نه سوخته آنها را بردارم و به شیره انگور آغشته کنم.
این روزها که دارم به ریتم طبیعی حیات برمیگردم؛ دیگر نمیترسم از اینکه سرعتم را کم کنم و زندگی از دستم برود. فهمیدهام آن روزها که با سرعت جنونآوری زندگی میکردم؛ آنچه رانهی اصلی من برای زیستن بود؛ اضطراب بود و حس شرمآور کافی نبودن. فهمیدهام جسم و روان من در آن سرعت جنونآسا؛ گم میشود، تحلیل میرود و آسیب میبیند.
نمیدانم چرا آنروزها مدام خودم را در وضعیت اضطراببرانگیر ضربالااجلها قرار میدادم. عجیب است اگر بگویم برای مرتب کردن خانه و حتی برای خواندن چند فصل از یک کتاب هم کورنومتر روشن میکردم تا در موعد مقرری کارم را با سرعت تمام کنم تا به کار بعدیام برسم؛ اما حالا دارم تمرین آهستگی میکنم و تمرین غرقشدن در زمان.
نمیخوام مثل قبل با سرعتی دیوانهوار مدام بدن و روانم را در وضعیت جنگ و گریز قرار دهم. حالا آهستگی دارد به من امنیت میدهد و زیر گوشم زمزمه میکند: "همه جا امن و امان است". حالا میتوانم زندگی را همانطور که هست بپذیرم؛ حتی خشکی و بیباریاش را؛ چون که به ظرفیت بهار حتی در تن لخت و خشک درختان هم ایمان دارم. درست شبیه آذر ماهی که حالا تقویم رومیزیام دارد آن را نشان میدهد!
مریم علیپور- یادداشتها
آبتنی روح
حوصله هیچ جمع شلوغی را ندارم. شلوغی تمام انرژی من را میبلعد؛ شاید به خاطر اینکه همه توجهام معطوف میشود به محرکهای مختلف بیرونی. نمیتوانم نسبت به اطرافم بیتفاوت باشم و گاهی بیش از اندازه همه چیز را در سرم تحلیل یا در دلم احساس میکنم. آن روزهایی که باشگاه شلوغ است، حس میکنم زمان کش میآید. انگار بخشی از انرژیام صرف تمرین میشود و بخش دیگر آن معطوف به آدمها و سر و صداهای اطراف، اما آن وقتهایی که خلوت است؛ چشم روی هم میگذارم و میبینم یک ساعت گذشته است و سرشار شدم از انرژی.
گاهی نگران خودم میشوم؛ نگران این دمخور شدنم با خلوت و سکوت. اینکه نکند خو بگیرم به پیلهی انزوا و حوصله هیچکسی را نداشته باشم. به خاطر همین دست خودم را میگیرم و هر طور شده میاندازم توی جمع و بعد از اینکه به سر و صدا، به شوخیها و خندههای اجباری و به حرفهای سطحی آلوده شدم خودم را برای آبتنی روح و پالودگی تا فرق سر فرو میبرم در برکه خلوت. بله من همیشه باز میگردم به آن انزوای خودساخته، حتی اگر پر سر و صداترین و خوشخندهترین فرد یک جمع باشم!
مریم علیپور-یادداشتها
من قبلا کی اینجا بودم؟
یکی از مهمترین سوالاتی که ما هر روز و در لحظات حساس زندگی باید از خودمان بپرسیم این است که: "من قبلا کی اینجا بودم؟"
وقتی با دیگری به تعارض میخوریم و از کاه، کوه میسازیم و واکنشی اغراقشده و هیجانی که هیچ تناسبی با آن موقعیت خاص ندارد، نشان میدهیم قطعا به چیزی در گذشته خودمان وصل هستیم که هنوز در پس روانمان آن را به طور کامل حل و فصل نکردهایم.
آلن دوباتن در این باره میگوید:
"یکی از ویژگیهای عجیب بزرگسالی این است که واکنش و تفسیر ما نسبت به رفتار دیگران، بر مبنای تجربههای خاصی است که در کودکی داشتهایم، نه بر اساس آنچه در این لحظه و این مکان رخ میدهد. به نظر میرسد ذهن ما همیشه از این نظر که اکنون چه زمانی است یا با چه کسی در ارتباط هستیم آگاه نیست. ظاهرا میدانیم که در محل کار و در زمان حال هستیم، اما، در ناخودآگاهمان، شاید هنوز در مهد کودک آن خانه قدیمی در سه دهه پیش به سر میبریم."
مریم علیپور- یادداشتها
از غذا!
اینستاگرام را که باز میکنم، کلی ویدیو درباره توصیههای غذایی میبینم. درباره اینکه چه غذایی را باید بخوریم. چه غذایی را کلا کنار بگذاریم تا سالمتر و متناسبتر بمانیم. چقدر از هر کدام برداریم، چطور کالریها را بشماریم و اگر مرد یا زن باشیم در روز مجازیم چند کالری مصرف کنیم و از اینجور چیزها.
این سر و صدایی که راه افتاده، نمیگذارد که من بشنونم بدنم واقعا به چه غذایی احتیاج دارد. چند وقتی است همه توصیههای علمی و غیرعلمی را کنار گذاشتهام. فقط به صدای بدنم گوش میدهم. خودم را مجبور نمیکنم چیزی را که دوست ندارم بخورم. خودم را وادار نمیکنم کالریها را بشمارم و حتی خودم را موظف نمیکنم در ساعت مشخصی غذا بخورم. فقط با دقت تمام به اینگوش میدهم که بدنم در چه ساعتی چه چیزی را احتیاج دارد. به بدنم اعتماد میکنم و میبینم من را به جاهای خوبی میبرد. اینطور نیست که مدام هوس چیپس و پفک و خوراکیهای ناسالم داشته باشد. اگر هم داشت با تکهی کوچکی هوسش برطرف میشود. سه ماه نمیخواست قهوه بخورد و با او کنار آمدم. آن روز میل قهوه داشت و یک لیوان آیسکافی برایش درست کردم و این پرهیز دلخواستهی سه ماهه را شکستم. به همین سادگی!
راستش گاهی فکر میکنم رابطه ما با غذا مثل اکثر روابط امروزی پیچیده، چالشبرانگیز و بحرانی شده است و نیاز به بازاندیشی عمیقی دارد. خیلی وقتها دلم میخواهد بیشتر درباره ارتباطم با غذا فکر کنم و بنویسم و چه میدانم شاید همین جا دربارهاش بلند بلند فکر کنم!
مریم علیپور- یادداشتها
چشمِ دل
اگر ما خودمان را فریب ندهیم، اگر با دلمان و احساساتمان صادق باشیم، از همان اول خیلی خوب میفهمیم که چه آدمی میتواند به ما آسیب بزند و چه آدمی میتواند برای ما امن باشد. بچهها را دیدهاید؟ آنها خیلی خوب میتوانند تشخیص دهند که در آغوش چه کسی میتوانند آرام بگیرند؛ اما با ما در طی رشد چه میکنند؟ یاد میدهند که احساساتمان را لگدمال کنیم. اینکه اگر از کسی بیدلیل خوشمان نمیآید و به قول امروزیها وایب خوبی از او نمیگیریم به حسمان بها ندهیم. اینکه شهودمان را و مخصوصا اگر زن باشیم شهود قوی زنانهمان را نادیده بگیریم و صرفا به عقلمان و دیدن رفتارهای بیرونی آدمها بسنده کنیم، باعث میشود صدای آن کودکی که با چشم دل نادیدنیها را میبیند و تقلا میکند ما را از لبه پرتگاه کنار بکشد نشنویم. متاسفانه "فردی که به احساسات درونی خود پشت میکند، در معرض خطر قربانی شدن قرار میگیرد."
مریم علیپور- یادداشتها
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago