بانو

Description
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...



ارتباط با ما:
@MorDhp
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

8 months, 1 week ago

🔴 لزوم سه دعا در زندگی

مصطفی ملکیان

🔹هميشه بايد از خدا سه چيز خواست:

1️⃣يكي اينكه خدايا چنان مقرر كن كه به هر چيزي كه براي ما تغييرناپذير است، راضي باشيم.
2️⃣ديگر آنكه خدايا چنان مقرر كن كه به نحو مطلوب هر چيزي را كه براي ما تغييرپذير است، تغيير بدهيم .
3️⃣سوم آن‌كه خدايا، چنان مقرر كن كه تفاوت‌هاي خود را با ديگران بپذيريم و هضم كنيم.
نگوييم چرا فلاني اينقدر علم دارد و من ندارم. اشكالي ندارد او آنقدر علم داشته باشد و من كمتر. نگوييم چرا فلاني زيباست و من زشتم، بلكه  زيبايي او و زشتي خود را هضم كنيم. محبوبيت فلان كس و عدم محبوبيت خودم را هضم كنيم.

🔹اگر مي‌توانستيم خود را با ديگران مقايسه نكنيم كه مقايسه نمي‌كرديم، اما ما چنان ساخته شده‌ايم كه خود را با ديگران مقايسه مي‌كنيم. حال كه مقايسه مي‌كنيم، لااقل آن را هضم كنيم. بگوييم، خدايا تو او را آن طور آفريدي و مرا اين طور. من ناراضي نيستم. اين به معناي تكان نخوردن نيست، بلكه همان طور كه در بخش دوم گفتم، بايد از خدا بخواهيم كه هرچه را مي‌توانيم تغيير دهيم، آن را به نحو مطلوب تغيير دهيم.

🔹اين سه دعا همه زندگي ما را در بر مي‌گيرد. ما واقعاً از اينكه كساني مشهورند و ما گمنام، همه چيز خود را از بين مي‌بريم و براي اينكه به آن شهرت برسيم، همه كار مي‌كنيم. ما بايد هضم كنيم كه به كساني ويژگي‌هايي داده شده است كه آن ويژگي‌ها آنها را مشهور مي‌كند. اگر آن ويژگي‌ها فروختن روحشان است و با فروش روحشان مشهور شده‌اند كه ما آن را نمي‌خواهيم، و اگر فروش روحشان هم نيست، بلكه يك خصلت‌هاي جبلي دارند كه به خاطر آنها مشهور شده‌اند، ما بپذيريم كه خدا به آنها آن خصلت‌ها را داده است و به ما نداده است.

🔹در هر موردي همين‌طور است ثروتي كه يكي به دست مي‌آورد، اگر از راه فروش روحش آن را به دست آورده باشد كه من نمي‌توانم كار او را بكنم، و اگر آن را از راه فروش روحش هم به دست نياورده باشد، بلكه آن را بدون فروش روحش به دست آورده باشد، بايد بپذيرم كه خدا اين تفاوت‌ها را در ما ايجاد كرده است.

درسگفتار پاسخ به یک سؤال ، دهه ۷۰

@banoo

1 year, 11 months ago

? «عشق» تنها کاتالیزوری ست که «وظیفه اخلاقی» را به «نیاز روانی» تبديل می کند.

▫️ استاد مصطفی ملکیان

@banoo

2 years, 4 months ago

?
با بغض گفتم :هر روز پیش نمیاد که یک نفر که دوستش داریم نقش زمین میشه و به کمک ما نیاز داره. اگه ما اون موقع  دستش رو نگیریم ، اگه ما اون موقع پشتش رو خالی کنیم پس دوستی ما ، پس عشق ما به چه دردی میخوره؟ به چه دردی؟
?
بغض ییست ساله رها شده بود  و اشک های هشت سالگیم  ازپشت پلکم پایین می اومد و توی فنجون قهوه می ریخت

??
? @banoo

2 years, 4 months ago

? @banoo
??

از صبح بیشتر از پنجاه بار خورده بودم زمین اما از رو نمی رفتم. سر زانوها و کف دست و آرنجم زخم و زیلی بود ، هوا رو به تاریکی می رفت و بوی نم و  خزه ی شمال توی راه جنگلی پیچیده بود که شروع کردم به رکاب زدن و دیگه نیفتادم.  من تنها کسی بودم توی بچه های فامیل که  تا هشت سالگی دوچرخه سواری بلد نبود. دلیلش هم ساده بود ، من تنها کسی بودم که دوچرخه نداشتم. فکر کنم ما از همه ی فامیل فقیر تر بودیم. مثلا همین خاله مهتاج یک ویلای گنده تو رامسر داشت و گاهی تابستون ما رو دعوت می کرد، مثل الان .شوهر خاله ام یک ماشین گنده  ی آمریکایی داشت. دایی ام کارخونه داشت. پدر من کارمند بود و  ما هیچ کدوم از این چیزها رو نداشتیم ، منم دوچرخه نداشتم. صبح دوچرخه ی  هوتن رو قرض گرفتم و با خودم عهد کردم که تا یاد نگرفتم برنگردم.  پسرخاله ام  شش سال از ما بزرگ تر بود و دوچرخه اش پسرونه بود و بزرگ بود و این کار رو سخت تر می کرد، ولی بچه ی یک آدم فقیر نمی تونه زیاد سخت گیر باشه. حالا داشتم رکاب می زدم و هیچ چیز دیگه ای مهم نبود.باد توی موهام می پیچید و کیف دنیا رو می کردم. جیغ کشیدم منو نگاه! منو نگاه! بچه ها برگشتن و نگاهم کردن.  از صبح با رذالت بچگانه  کلی به زمین خوردن های  من خندیده بودند.  جیغ زدم  هیپ هیپ  و زنگ دوچرخه  رو چند بار فشار دادم.دختر خاله ام دستش رو تکون داد و داد زد : هورا! هورا!

@banoo

چراغ های ویلا روشن شده بود و بزرگ تر ها داشتند توی آلاچیق بساط عرق خوری و ماهی ازون برون هرشب رو پهن می کردند . از دور بوی زغال می اومد. خاله ام سرش رو از توی آشپزخونه بیرون اورد و داد کشید : بچه ها، تاریکه دیگه ، بیاین تو. دختر خاله ها و خواهرم دویدند سمت ویلا. هوتن دورتر داشت با یک پسر چاق محلی حرف می زد.  رکاب زنان رفتم سمتشون. نمی دونم چی کار  می کردن ، از دیدن من هیچ خوشحال نشدند. جیغ زدم آقا گرگه ! ببین یاد گرفتم. گفت: آفرین ، نون خامه ای. پسره با لهجه ی غلیظ شمالی گفت: به اینم میگی دوچرخه سواری؟  یک پام رو گذاشته بودم زمین و یک پام روی رکاب بود و نفس نفس می زدم. گفتم اصلا به تو چه؟ من با تو حرف زدم؟ قبل از این که حرفم تموم بشه دسته های دوچرخه رو گرفت و با همه ی زورش هلم داد عقب. چند متر رفتم عقب و نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و  از پشت با سر  خوردم به یک درخت بزرگ و پهن شدم وسط گزنه ها . پسره هر هر خندید. هوتن هیچ عکس العملی نشون نداد. دوچرخه یک وری افتاده بود رو زمین و چرخش هنوز داشت برای خودش می چرخید.آرنجم درد می کرد و گریه ام گرفته بود اما ما جلوی پسرها گریه نمی کردیم.بلند شدم و لباسم رو تکوندم و لنگ لنگان به سمت ویلا رفتم ، آرنجم داشت خون می اومد.

@banoo
?
چند سال بعد هوتن را  از ترس سربازی فرستادند اروپا. گاهی برام نامه می نوشت. خوب می نوشت ، چند تا کتاب هم ترجمه کرده بود.نوشته هاش رو خیلی دوست داشتم.  بعد از طلاق برای یک کنگره علمی سر از پاریس در آوردم. با یک دسته گل بزرگ اومد فرودگاه دنبالم. حالا دیگه مردی بود با عینک و ریش پروفسوری و یک شال گردن خیلی شیک. رفتیم نشستیم توی یک کافه و اسپرسو خوردیم. از گذشته ها  گفتیم، از همه ی این سالها . به اصرار شب مرا به منزلش برد .غذای خوبی پخت ، شراب خوبی خوردیم.  نشستیم کنار شومینه و آلبوم عکس های قدیمی نگاه کردیم. دستش را برده بود پشت گردنم و آرام نوازشم می کرد. گفت می دونستی تو فانتزی دوران بلوغ من بودی ، نون خامه ای؟ خوش مزه، لطیف ، سفید ، شیرین..می دونی چند بار به خیال تو خودارضایی کردم.. خندیدم و سرم رو انداختم پایین. گفت برای خودت یک خانوم  کامل شدی نون خامه ای. چند تا مرد تو زندگیت هستن؟ خیلی .. خیلی؟  فکر کنم سرخ شده بودم. لبش رو گذاشت روی گوشم گفت: همشون رو می کشم! می دونستم که  سر تا پای این ماجرا اتفاقی بود که نباید می افتاد، تقصیر پاریس بود. شاید شراب ؛شاید م کودکی های نصف  نیمه ی من. لااقل توی تربیت خانوادگی من ، خوابیدن با پسرخاله ، فرقی با خوابیدن با برادر نداره. با اینهمه ما اون شب با هم عشق بازی کردیم. تا صبح ، نه حتی یک بار، چندین بار. مثل دو تا بچه، با هماهنگی دو تا همبازی قدیمی، با بازی ، با یک کیفیت عجیب آمیخته با لذت و گناه، بقول هوتن  آقا گرگه نون خامه ای رو خورد.
?
@banoo

صبح سر میز صبحانه ای که با دقت چیده شده بود کف دستم را گرفت و بوسید و گفت : همین جا بمون! نمیخواد برگردی. من خوشبختت می کنم.دستم رو آروم از توی دستهای داغش کشیدم بیرون. گفتم: اون روز، توی ویلای شما توی رامسر ، یادت میاد؟ همون روزی که دوستت از روی دوچرخه من رو هل داد؟ فکری کرد، یادش بود. یک قاشق شکر توی قهوه ام ریختم و هم زدم. داشت نگاهم می کرد. دختر بچه ی هشث ساله ی درونم پرسید: پس چرا از من دفاع نکردی؟ سرش را خاراند. گفت نمی دونم!

2 years, 4 months ago

? @banoo

عشق و ریموت کنترل و آبگوشت : دوران پست مدرنیسم
??
تلویزیون خونه ی عمه بلقیس سیاه سفید بود،از اونها که شبیه تابوت بود . پایه داشت و توی یک قاب چوبی بود و روش هم یک دستمال سفید قلاب دوزی شده می انداختند.

روزی که بابام تلویزیون رنگی خریدهنوز یادم هست آن همه رنگ توی تصویر عین معجزه بود، عین خیال
@banoo
??

چند وقت بعد شوهر عمه بلقیس یک گروندیک گنده خرید. تلویزیون اونها کنترل از راه دور داشت که قد یک آجر بود.عوضش می تونستی از جات تکون نخوری و کانال ها رو عوض کنی . تلویزیون ما ریموت نداشت و توی خونه ی ما همیشه سر عوض کردن کانال دعوا بود چون باید یکی بلند می شد می رفت کانال را عوض می کرد. خوبی اش این بود که دو تا کانال هم بیشتر نداشتیم و هر دوش هم بیشتر اوقات برفک نشون می داد. به هرحال عوض کردن کانال مصیبت بود و معمولا هم می افتاد گردن ما بچه ها که از همه کوچیک تر بودیم..

تا اینجا رو داشته باشید تا بریم سر داستان پست مدرنیسم.

@banoo
??

حکما مستحضرید که پست مدرن دورانی است که بعد از دوران مدرنیسم می آید. مشخصه ی اصلی دوران پست مدرن امکان انتخاب ، آزادی ، تکثر و زوال ارزشهاست.

@banoo
??
پست مدرنیسم همین آش شله قلم کاری است که می بینید.عصر گیجی و بی حوصلگی، مایکرو ویو ، ماهواره وموبایل . حالا همه ی تلویزیون ها کنترل دارند، می تونی روی صندلی لم بدی و با کنترل از راه دور از روی اخبار سی ان . ان و نا ارامی های سوریه بری روی شوی لباس در پاریس بعد چند دقیقه مستندی که در مورد زندگی غازها در سواحل ماداگاسکار تهیه شده را ببینی ، لحظه ای تعلل کنی و بعد ناگهان تصمیم بگیری که بری اینترنت و توی یوتیوب و با یک کلیک از روی شوی خانم بیانسه بپری توی ....

در عصر پست مدرن جلب و نگاه داشتن توجه مردم روز به روز سخت تر می شود. چون به آسانی می شود با یک کلیک از روی همه چیز پرید.
@banoo
??
این سوییچ شدن های آسان و سریع باعث می شود که مفاهیم در مغز با هم فیوز شوند. برای همین هم در هنر پسا مدرن ایده ها و رنگ ها و فرهنگ ها مدام در هم ادغام می شوند. اما در میان این همه حرف؛ نوشته ،ایده ، تصویر ، گزارش کدام درست است؟ کدام غلط؟ اصلا کدام مهم تر است؟ کشته شدن مردم سوریه و یا زندگی غازها در سواحل ماداگاسکار؟ تو دیگر حتی به یاد هم نمی آوری. انقدر آسان از روی این روی آن یکی پریدی که دیگر حتی یادت نمی آید که در سوریه چه خبر بود . شاید هم کم کم به این درک برسی که شاید انقراض غازها در ماداگاسکار کم اهمیت تر از کشته شدن آزادی خواهان در سوریه نباشد.

اینجاست که بسیاری دوران پست مدرن را اینگونه تعریف می کنند: دورانی که هیچ چیز اهمیت بنیادینی ندارد.

عشق و اما عشق…بر سر عشق چه می آید در این دوران؟آیا عشق دوران پست مدرن همان عشق دوران قاجار است ؟ حس نوشتن نامه های عاشقانه با مرکب و رساندنش به دست معشوق مانند حس اس ام اس فرستادن است؟آیا مرارت و سوز و گداز و خون جگر این روزها مفهومی دارد؟

@banoo
توی یک شبکه اجتماعی، یک نفر را پیدا می کنی. رویش کلیک می کنی، می کشی اش بیرون از توی دنیای مجاز.رابطه شکل نمی گیرد یا برقرار نمی ماند؟ فدای سرت. با یک کلیک رابطه را حذف میکنی . به همان سادگی که کانالها رو عوض می کنی آدمها را عوض می کنی. برای چی باید وقتت را تلف روابط ناجور کنی ؟ برای چی چیزی را بسازی، عمر پایش بگذاری؟ وقت صرفش کنی، برای شناختنش ظرافت به خرج بدهی، برای نگاه داشتنش خون دل بخوری و اشک بریزی؟ ریموت کنترل اختراع شده و دست توست، احمق! از روی این کانال بزن اون کانال.تو روی هیچ کانالی برای همیشه نمی تونی متوقف بمانی.

کم کم این کانال عوض کردن ها میشود ضرورت ، می شود عادت، می شود لایف استایل. آبگوشت آماده است، نان سنگک را ترید می کنی توش و آدمها و صورتها و شکل ها و بو ها و لمس هایشان در هم ادغام می شود. تا آنجا که خودت هم یادت می رود که واقعا دلت چی می خواهد. آنقدر هم اهمیتی ندارد. تو وارد عصر پست مدرن شده ای. عصری که دیگر هیچ چیز اهمیت بنیادینی ندارد
??
? @banoo

2 years, 4 months ago

راستی سر آقای حسن پور چی آمده ؟   اضافه تولید و مزایای کارخانه را مدتهاست که قطع کرده اند. از مرغ هم که  دیگر خبری نیست. بر می گردم به هشت سال پیش؛ آقای حسن پور با لبخندی غمگین و سینی خالی ، با سفره ی خالی تر، در قاب خالی در ایستاده . انگار چیزی می گوید ؛ اما صدایش در طوفان گم می شود.  طوفانی که من را به آخر دنیا پرت کرد، او را به انتهای فقر . طوفانی که گذشته ی درخشان  مدیریتی من و مرغ سر سفره ی او و خیلی چیزهای دیگر را با خودش برد. طوفانی  که  انگار سرِ باز ایستادنش نیست.

? @banoo

2 years, 4 months ago

@banoo ?

سرم پایین بود و داشتم تند تند می نوشتم که در زد و وارد شد؛ مثل همیشه فنجون چای رو با نعلبکی روی میز گذاشت، اما مثل همیشه نرفت و همونجا وایساد.سرم را بلند کردم و پرسان نگاهش کردم. با موههای سفید و قامت خمیده با استیصال پرسید خانم دکتر، از درخواست من خبری نشد؟ آخ.  نامه اش هنوز توی کارتابل بود. انقدر درگیر گزارش  نوشتن شده بودم که پاک یادم رفته بود. مدتی بود درخواست افزایش حقوق کرده بود. پسرش تصادف کرده بود و پاش شکسته بود و بی کار شده بود. دخترش جدا شده بود و با یک نون خور اضافه برگشته بود . همه ی اینها را توی فاصله های کوتاه، خورد خورد، با یک لبخند محزون و غرور له شده ؛  بعد از ناهارکه چایی می آورد برام تعریف کرده بود. بهش گفته بودم رسما درخواست بنویسد اما تصمیم نهایی با مدیر عامل بود. با خط کج و کوله یک نامه نوشته بود و حالا من یادم رفته بود. زیر لب گفتم آقای حسن پور؛ این روزها همه درگیر مجمع عمومی هستیم، مدیر عامل رو ببینم مطرح می کنم.  این پا اون پا کرد و تشکر کرد و خواست از در بیرون بره که پرسیدم: حالا آقای حسن پور، اگه با درخواستت موافقت بشه شیرینی می دی؟ خندید و گفت بله خانم دکتر. همین طوری که می نوشتم پرسیدم حالا چقدر به حقوقت اضافه می شه؟ گفت سیصد تومن. با تعجب پرسیدم سیصد هزار تومن؟ گفت نه خانم دکتر، سیصد تا تک تومن.همین جور که سرم پایین بود خندیدم. با صدای بلند خندیدم. سیصد تومن که پول یک بسته آدامس بود. چطور ممکن بود کسی کارش لنگ این مبلغ باشه؟ حتما شوخی می کرد.  منتظر بودم که خودش هم بخنده اما صدایی ازش در نیومد. سرم رو بلند کردم، با سینی خالی چای توی قاب در ایستاده بود و با نگاهی خالی نگاهم می کرد، شوخی ای در کار نبود. لبخند روی لبم ماسید.
@banoo
?
هنوز هم هر وقت یادش می افتم از خودم بدم می آد. چطور تونسته بودم بخندم؟ من که داستان هاشون رو هر روز می شنیدم.همین دو هفته ی پیش ؛ منشی واحد برام داستان کاپشن پسرش رو تعریف کرده بود. آقای کاظمی نمونه بردار واحد برام تعریف کرده بود که  باجناقش موقع ناهار سر رسیده و زنش مجبور شده یک تخم مرغ اضافی توی غذا بشکنه و  با چنان حسرتی گفته بود » یک تخم مرغ اضافی» که تعجب کرده بودم. تخم مرغ اون موقع 20 تومن بود. الان که فکرش رو می کنم اون آدمها همون موقع هم داشتند زیر فشار زندگی خم می شدند. اضافه کاری وای میستادند، چند جا کار می کردند؛ موقع نهار اضافه ی نون و برنج رو توی کیسه پلاستیک می ریختند  و خونه می بردند. هر چند ماه که بعنوان مزایای اضافه تولید چند کیلو مرغ و برنج می دادند همه شاد بودند. آقای حسن پور هم صورتش برق می زد. می اومد سوییچ من رو می گرفت و آخر وقت مرغ ها رو می گذاشت توی صندوق عقب ماشین. از بعد از اون ماجرای سیصد تومن دیگه هیچ وقت نتونستم مرغ ها رو ببرم خونه. دیگه از گلوم پایین نمی رفت.بهش گفتم سهمیه ی من رو هم برای خودت بردار آقای حسن پور، من نمی تونم مرغ پاک کنم. وقت ندارم. تردید کرد؛ گفت خانم دکتر می خوای ببرم خونه خانمم برات پاک کنه؟ بیارم؟ گفتم  من اصلا مرغ دوست ندارم. شما ببری مثل اینه که من بردم. سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت  خدا از بزرگی کمت نکنه . کدوم بزرگی…من حتی نتوستم اون سیصد تومن روبراشبگیرم.چون سیکل داشت چیزی بهش تعلق نمی گرفت. توی کارخونه ای که شتر با بارش گم می شد، و سالانه در اثر سو مدیریت به  میلیارد ضرر می داد ؛ ظاهرا فقط اون سیصد تومن اضافه بود.

@banoo

هشت سال بعد، دارم تند تند می نویسم. این بار به انگلیسی؛ سرم پایین است و هرچی از دهن استادم بیرون میاد یادداشت می کنم. اسمم رو صدا می کند، سرم رو بلند می کنم : نمی خواد بنویسی.نمی خوام کاری که من میگم رو بکنی. می خوام  خودت تصمیم بگیری . مدیر این پروژه تو هستی نه من. تو که سالها مدیر بودی، خوب مدیریتش کن. به خودت اعتماد داشته باش! لبخند می زند، قصدش طعنه زدن نیست. اما کلمه ی » سابقه ی مدیریت» مثل دشنه توی قلبم فرو می رود. سه ساله که  سعی کردم فراموش کنم که چی بودم؛ کی بودم. اینجوری راحت ترم. نمی خواستم گذشته ی پرشکوهی  را نشخوار کنم که هیچ ربطی با زندگی محقر دانشجویی  من نداشت. عدم سنخیت ش دردم می آورد. آدمها برای این ساخته نشده اند که ده سال پیش مدیر باشند و ده سال بعد دانشجو ، که ده سال پیش با ماشینی که دوست دارند رانندگی کنند و ده سال بعد با کوله پشتی دنبال اتوبوس بدوند و زمین بخورند. رسم زندگی این نیست. مگر آنکه در ایران به دنیا آمده باشی. آن وقت زندگی  ات مثل فیلم سر و تهی است که  از انتها به ابتدا روی پرده آمده باشد. من اسمش را گذاشته ام زندگی در «وضعیت وارونه».  وقتی توی ایران به دنیا آمده باشی زندگی ت  به راحتی وارونه  می شود،  فردا توالی منطقی دیروز نیست و از دیروز سخت تر است و معلوم نیست چه بلایی سرت خواهد آمد.

2 years, 5 months ago

@banoo
?

پدر بزرگم خلبان بود ، شاید یکی از اولین خلبان های ایران بود، همه ی دنیا رو گشته بود. پرواز یک جوری توی خون ماست. بچه که بودم آرزوم این بود که خلبان بشم. هواپیما را دوست دارم. اون لحظه ای که از زمین کنده میشه دوست دارم از  پنجره زمین رو نگاه کنم. همین طور که هواپیما اوج میگیره، آدمها و ماشینها و ساختمونها و جاده ها رو نگاه می کنم، هرچی بالاتر میری، کوچیک و کوچیک تر میشن. آدمها میشن قد یک مورچه ؛ماشین ها قد یک قوطی کبریت، جاده ها قد یک خط کش و کم کم  یک خط باریک ، ماشین ها یک نقطه ی نور و آدمها هیچ. چند دقیقه بعد وقتی ارتفاع می گیری فقط تو هستی و ابر. فقط تو هستی و آسمان. من این تجربه را دوست دارم. از بالاتر همه چیز فرق دارد. من دوست دارم این را هیچ وقت فراموش نکنم.

من ساکن تهران بودم. در شمال شهر زندگی می کردم، خوش تیپ بودم ، بعضی ها حتی فکر می کردند خوشگلم،  من سوار پژوی دویست و شش  در اتوبان ها گاز می دادم .فکر می کردم که مرکز جهان روی من متمرکز شده است و من تافته ای جدا بافته هستم. البته سعی می کردم آدم خوبی باشم. شبها یک ظرف غذا برای قادر سرایدار افغانی ساختمان کنار می گذاشتم و سعی می کردم با شهرستانی ها مهربان باشم. ولی خوب راستش را بخواهید، گاه گداری به جوک های رشتی ها و اصفهانی ها و ترک ها می خندیدم. خوب هرچه باشد من تهرانی بودم.
@banoo

تا اینکه بالاخره نوبت من شد و سوار هواپیما شدم- یا در واقع دست روزگار پرتم کرد توی هواپیما -هواپیما اوج گرفت  و بالا رفت. من به چشم خودم دیدم که آدمها تبدیل به نقطه شدند، شهرها محو شدند و کشورم با همه ی وسعتش زیر پایم قل خورد و من در انتهای دنیا از هواپیما پیاده شدم.آنجایی که من پیاده شدم کمتر کسی اصلا می دانست ایران کجاست و فرقش با افغانستان چیست. ظرف چند دقیقه من با قادر سرایدار افغانی مان یکی شده بودم. نه تنها ایران با افغانستان فرقی نداشت ؛ بلکه طبیعتا تهران و رشت و برازجان  هم برای کسی فرق نداشت. سهل است  ، کل سرزمینم هم حتی انقدر مهم نبود که کسی اسم و نشانی اش را بداند ، همه ی ما ( پاکستانی و افغانی و ایرانی و حتی اسراییلی ) یک نام داشتیم ، همه ی ما از “خاور میانه” بودیم. و این چیزی نبود که هیچ کداممان بهش افتخار کنیم.
@banoo

آدمهای اینجا هم اسیر همان خط ها هستند. خط هایی که همه ی دنیا را به بخش هایی تقسیم می کند. اروپایی- امریکایی – اسیایی..خط های دیگری هم هست مسلمان- مسیحی- یهودی- بی خدا، یا مثلا تحصیل کرده- بی سواد- فقیر – غنی. خلاصه دنیا پر است از خط هایی که برای فصل کردن آمده اند. اصلا دنیا روی همین خط ها می چرخد؛ آدمهای عوضی که دنیا را می چرخانند  برای به وجود آوردن این خط ها خیلی  تلاش کرده اند. اما برای از بین بردنشان فقط کافی است که سوار هواپیما بشی و از یک کمی بالاتر بهش نگاه کنی. جاهایی از دنیا هست که این خط ها رنگ می بازند.   بخش بیماران سرطانی یک بیمارستان نمونه ی خوبی است.اگر روزی گذارت به آنجا بیفتد خنده ات می گیرد که همه ی خط هایی که باور کرده ای چقدر مزخرف بوده است. آنجا که رخ به رخ مرگ می ایستی،هیچ کس از تحصیلاتت ؛ از  ملیتت ، از سوابقت نمی پرسد. آنجاست  که می فهمی که همه ی آنچه خودت را با آن تعریف می کرده ای چقدر پوچ و بی معنی بوده است. مثل آن که خودت را با جنس دگمه ی لباست تعریف کرده باشی.
@banoo

سوار هواپیما که میشی؛ خطوط محو می شوند. خطوط بی معنی اند، قرار دادی اند، مزخرفند، از خودشان اصالتی ندارند. اگر همه ی آدمهای دنیا سوار یک هواپیما می شدند و یا حتی سوار موشکی که کره ی زمین را ترک می کند چه می دیدند جز یک گردالی به نام زمین که متعلق به همه ی ماست؟ شاید آن روز من و تو و آن آمریکایی و آن افغان می دیدیم که با همه ی اختلاف هایمان  تفاوتی که بین ماست واقعا در برابر تشابه مان هیچ است. شاید کمی بالا تر حتی خط باریک بین انسان و آن گربه ی ملوس و آن ملخی که روی برگ گندم جهیده است هم محو می شد و انسان و حیوان و گیاه  در هم تنیده  می شدند. شاید آن وقت درک می کردیم که همه ی ما سوار یک قایقیم و این قایق یا با هم به ساحل نجات خواهد رسید یا همه اش با هم غرق خواهد شد. این تجربه ی من است البته؛ دست  روزگار جوری چرخید که من مجبور شدم که کمی از بالاتر نگاه کنم . نمی تونم شما را دراین تجربه شریک کنم . من که نمی تونم همه ی  شما را سوار هواپیما یا شاتل فضایی کنم! اما توصیه می کنم  لا اقل یک چهارپایه با خودتان بردارید.

? @banoo

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago