?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
روایت مبارزات عبدالله البرغوثی را از ابتدای کانال دنبال کنید.
صفحات کتابم تحت عنوان «مهندس مسافر؛ فرمانروای سایه» در حال پایان است و بلکه به پایان رسیده. اکنون زمان ورق زدن صفحات کتاب و صفحات رنج است. اما داستان من نه، هنوز به پایان نرسیده. ادامه داستان باقی مانده و آنچه باقی مانده بیشتر و عظیمتر و بلکه خیلی عمیقتر از چیزی است که در صفحات این کتاب روایت شد.
میدانم که من امروز سالهای سال است در ظلمات سلول انفرادی زندگی میکنم. سالهای طولانی. که حتی دیگر نمیشمارمشان...
به یاد دارم قبل از ورود به سلول، شش ماه در بندهای بازجویی مرگ را به چشم دیدم. با من سخن گفت و با او سخن گفتم. بارها و بارها لمسش کردم. اما به لطف و کمک خداوند قادر قهار چیره شدم...
به یاد دارم قبل از این زیباترین و بهترین روزهای عمرم را زندگی کردم. سرم را بالا گرفتم و پرچم توحید و جهاد را برافراشتم. آن هم در دوران خواری و حقارت...
فردا قطره روغنی خواهد رسید تا چراغهای اقصی و فانوسهای بیتالمقدس را روشن کند...
فردا در راه است. از رحمت خدا ناامید نشوید...
که او رحمان و رحیم است و غالب و قدرتمند و توانا بر همهچیز...
مهندس عبدالله غالب البرغوثی
ابواسامه
فرمانروای سایه
فرمانروای سکوت
فرمانروای طریق
دختر عزیز و فرشته نگهبان من! تو و هر آن کس که این کلمات و عبارات را میخواند این را بدانید که زندگی یکبار است و خدا یکی است. یا باید به دنبال یک زندگی که تاج عزت و کرامت را بر سر داشته باشد رفت و یا به دنبال مرگی بهقصد رضای معبود عزوجل، تا روح بهسوی خداوند عزتآفرین عروج کند.
اقصی و قدس فلسطین ارزش هر عملی که برایش انجام دادم را داشت. خدا شاهد است اگر نفسی باقی بماند از وطن به یغما رفتهام دریغ نمیکنم. که بعد از قدوس جز قدس و بعد از قدس جز قسام نیست.
قسام؛ مردان آرزوهای درهمتنیده؛ همان آرزو و رؤیایی که امید دارم رهاییبخش آزادی و آزادگی باشد. آرزو دارم به آن تل سنگی قلعهام بازگردم. نزد فرزندانم، همسرم، پدرم و مادرم. نزد همه خواهران و برادرانی که دوستم دارند. اینها آرزوهای درهمتنیدهای است که میگذارند امیدوارانه در رؤیاهایم سیر کنم. ایکاش از این رؤیا که برمیخیزم اسرایی که آزاد شدند به آغوش اهل و عیال خود بازگشته باشند. به غزه حصار و پیروزی، به قدس، به کرانه. همچنین آنها که در دوردستها در بلاد غربتند. اما من عبدالله البرغوثی، اما من حسن سلامه، اما من ابراهیم حامد، اما من جمال ابوالهیجاء، اما من عباس السید، اما من محمود عیسی، اما من احمد المغربی، اما من بلال البرغوثی، اما من وائل العباسی، اما من دستبسته در گوشه سلول انفرادی ماندهام تا به امروز. آرزوهای درهمتنیده را باد میبرد و زیر سنگینی فشار زندان و زندانبان میمانم و میمانیم. بعد از خدا کسی پیدا نمیشود که پایان اسارت و در هم شکستن بندها را از او طلب کنیم؟ یا این که داریم در عالم خیالات و آرزوهای درهمتنیده زندگی میکنیم؟
بنویس ای قلم از دل اسارت. بنویس از داخل سلول. که تو قلمی آزاد در دست یک اسیر آزادهای. تو را به خدا قسم بنویس. حال من خوش نیست. تو بنویس ای قلم. بنویس. به خدا قسمت میدهم که بنویس:
با جوهرت بنویس و روایت کن
سلولم خاموش و تاریک چون قبر است
بنویس و نترس که تو آزادی
اما من اسیرم و تلخیها میچشم
با جوهرت کلمات آزادی و پیروزی را بساز
تا در آسمان آزادی پر زنند و اوج گیرند
داستان بساز و خاطرههایم را بازگو کن
و حکایت همه مبارزان را روایت کن
من اسیرم و دستبند بر مچ دارم
اما دستان تو را چیزی جز وجدان نمیببندد
با این خون پیروزی را تحریر کن
و بگذار چون ماه بدر در آسمان بدرخشد
مدیونت کردم که همیشه بنویسی
از معرکه بگویی و شانه خالی نکنی
با جوهرت بنویس و روایت کن
سلول من خاموش و تاریک چون قبر است
تو قلم آزادی که به دینار خریده نمیشوی
در بازار صهیونیستها و کفار فروخته نمیشوی
جوهر آزادگیات برای آنها خطر است
آزادگیات برای ما و فلسطین ظفر است
ظفر است برای حق و دین و وجدان
با جوهر خونت غاصب را بسوزان
ذلت و خواری را به مزدور خائن بچشان
و به هر متجاوز اشغالگر زورگویی
امروز تو سوار روشنگری
شیر بیشه شیران
دروغ و تزویرشان را آشکار کن
شراره آتش کفرشان را خاموش کن
دیگر امروز یک کودک خردسال نیستی
در آسمان چون شاهین شکاری پر بزن و اوج بگیر
از پنجره زورگویان بر حذر باش
مراقب مزدور حقیر دلالصفت باش
در دست مبارزان مثل خنجر باش
مانند شمشیر قسام یک مبارز برنده باش
در مسیر حق بمان و سیر کن
و مقدم پیروزی را تبریک و خوشآمد بگو
بنویس ای قلم. بنویس و متوقف نشو. بنویس که تو آزادی. تو عبدالله غالب البرغوثی هستی. همسر فائده. پدر تالا. پدر اسامه. پدر صفاء. برادر رائف. برادر محمد و ریم و فائده. فرزند غالب و فرزند صفاء. فرزند قسام. بنویس ای قلم و روایت کن که من فرزند اسلام و قسام هستم.
یک سال و هشت ماه که گذشت به همان بخشی که برادران مبارز و انقلابی بودند برگشتم. اما هیچکدامشان را آنجا ندیدم. بعضیشان به بندهای عادی زندان و بعضی به سلولهای انفرادی در زندانهای دیگر منتقل شده بودند. در آن بخش نُه دیوانه دیدم. دیوانه به معنای واقعی کلمه. در طول شب دست از داد و فریاد برنمیداشتند و مدام از سلولشان آب به بیرون میریختند. حدود یک سال یا کمی بیشتر به همین وضعیت گذشت. بعد کمکم از تعداد آن دیوانهها کم شد و هرکدامشان که میرفت جایش را یکی از برادران مبارز میگرفت.
اولین کسی که رسید احمد المغربی دوست عزیزم و فرزند والی شهر بیتلحم بود. بعد از او «حسن سلامه» رسید و بعد تعداد دیگری از برادران از اسرای امنیتی.
در طول دوران طولانی بعد از بازجوییها چند کار انجام میدادم که مهمترینشان یادگیری دقیق خواندن و نوشتن زبان عبری بود. طی چند ماه به این هدف رسیدم و روزنامهها و کتب عبری را میخواندم.
اما هدف دوم بازیابی عضلاتی بود که در شش ماه بازجویی بهخاطر کمتحرکی، بهخاطر دستبندها و زنجیرها و بهخاطر کمخوراکی از دست داده بودم. البته اگر بشود اسم چیزی که جلویمان میگذاشتند را خوراک گذاشت.
شکر خدا توانستم سلامت جسمیام را مانند قبل یا حتی بهتر از قبل بازیابی کنم. هر روز یک ساعت کامل میدویدم. در همان ساعتی که اجازه خروج از سلول را به من میدادند. تمرینات فشرده و تمرینات تقویت عضلات شکم را انجام میدادم. خیلی خلاصه هر کتابی که به دست میآوردم را میخواندم و بدون این که اجازه دهم هیچ عامل خارجی تأثیری بر جدول تمرین ورزشیام بگذارد، به آن پایبند بودم. بعد از آن محاکمهام شروع شد و به شصت و هفت بار حبس ابد و پنج هزار و دویست سال زندان محکوم شدم.
در همان روز که حکم من را میدادند، حکم قلعه پدربزرگم هم این بود که منفجر شود. قلعه را منفجر کردند و آن را به تلی از آوار تبدیل کردند. فرزندانم بالای آن تل رفتند و پرچم فلسطین و پرچم سبز حماس که بر آن «اللهاکبر» نوشته شده بود را برافراشتند.
هیچوقت از کارهایی که در طول زندگیام کردم پشیمان نشدم. چه قبل از ورودم به فلسطین و چه بعد از ورودم به فلسطین و قلب مقاومت؛ قلب عزت و کرامت.
طی حدود ده سالی که گذشت و من در قرنطینه سلول انفرادی بودم، بارها و بارها برای بازجویی فراخوانده شدم. همهشان عادی بودند؛ بدون طعم و رنگ. اما چیزی که غمگین و بهشدت عصبیام کرد وقتی بود که بازجوهای شاباک صهیونیستی یک ویدئوی ضبط شده از اعترافات دو مبارز قسامی به من نشان دادند که ظاهراً تحت شکنجه و آزار شدید کم آورده بودند. آن دو مبارز در بازداشت دستگاههای امنیتی صهیونیستی و تحت شکنجه آنها نبودند. بلکه بهدست نیروهای امنیتی تشکیلات خودگردان محمود عباس بازجویی شده بودند. تشکیلاتی که در پستترین نقطه جهنم فساد و افساد دستوپا میزند. طوری که مزدوری و خیانت در نگاه فرماندهان دستگاههای امنیتیاش مثل یک عقیده و باور کاشته شده و بیشتر از چیزی که خیلیها خیال میکنند ریشه دوانده است.
به زندان بئرالسبع رسیدیم. من را به قسمت سلولهای انفرادی بردند که شامل ده اتاق بود و در هر یک از آنها یک اسیر امنیتی یا یک زندانی عادی نگهداری میشد. پیر مراد و پدر بزرگوار و عزیز دلم شیخ جمال ابوالهیجاء در آن اتاقهای جدا از قسمتهای دیگر زندان بود. در یکی دیگر از اتاقها دوست عزیزم شیر مبارزان بیتلحم «احمد المغربی» حضور داشت. تعداد دیگری هم آنجا بودند. از جمله «مروان البرغوثی» دبیر جنبش فتح که هنگام خروج از بازداشتگاه دستگاه امنیت پیشگیرانه در کرانه باختری دست یاری به سویم دراز کرده بود. آن هم علیرغم اوضاع نامطلوب خودش که از سوی نیروهای اشغالگر تحت تعقیب و فراری بود.
بعد از چند ماه که در میان آن اسرای مبارز قهرمان گذشت، بار دیگر من را برای بازجویی بردند. دلیلش اینبار ربطی به فعالیتهای گردانهای قسام نداشت. بلکه به مسئله ربایش و گم شدن مزدورشان که من را لو داد برمیگشت. همان صاحب بنگاه املاک و مستغلات. یک هفته نه بیشتر و نه کمتر تحت بازجویی بودم. اما دوباره به قسمتی که برادران مبارزم در آن بودند برنگشتم. به یک بخش ویژه که تنها و تنها یک اتاق داشت منتقل شدم. اسمش «بخش قرنطینه» بود. یک اتاق که در آن چندین دوربین مراقب کار گذاشته شده بود و با آن همه حرکات و حتی نفس کشیدنم را تحت نظر داشتند. یک سال و هشت ماه در آن اتاق بودم و جز یک افسر صهیونیست و سه سرباز که موظف به نگهبانی و پیگیری امور مربوط به من بودند کسی را ندیدم.
وقتی بازداشت شدم تصمیم گرفتم آن مزدور را بکشم. اما درباره روش قتلش مردد بودم. در آن شش ماهی که در سیاهچاله بازجویی بودم به بهترین روش ممکن برای مجازاتش رسیدم تا مرگش درس عبرتی بشود برای کسانی که وسوسه میشوند با دشمن همکاری کنند و دین و شرف خود را بفروشند. آن مزدور در کرانه باختری تحت پوشش کاسب و صاحب بنگاه معاملات املاک فعالیت میکرد. اما اهل شهر و منطقه دیگری بود که اسمش را نمیآورم. در ادامه چگونگی مرگش را تعریف خواهم کرد.
بهمحض رساندن اسمش به برادرانم، توسط مبارزان قسام بازجویی شد و روشن شد که در حذف دو تن از افراد یکی از سازمانهای فلسطینی در رامالله دست داشته است. بازجویی برادران که کامل شد نتیجه را برای من که در زندان بودم فرستادند و منتظر حکمی ماندند که برای آن مزدور صادر میکنم. مزدوری که هم من را به دشمن تحویل داد و هم خیانتش باعث شهادت چند مبارز انقلابی شده بود.
از برادران خواستم دنبال یک کارگاه ساختمانی بگردند که قرار است در آن یک مجتمع یا ساختمان بزرگ بنا شود. مکان مورد نظر را پیدا کردند. آنجا آن مزدور زیر سیمانی که برای پیریزی آن ساختمان در نظر گرفته شده بود زندهزنده دفن شد. چقدر از مزدوران بیزارم! دلم میخواهم همهشان را بسوزانم تا جامعه فلسطین را از لوث وجودشان پاک کنم!
دوستان «زیبای» تالا
تالا دو پرنده آوازخوان داشت که در طول سالهای فرار از تعقیب که همراه من بود از آنها نگهداری میکرد. وقتی یکی از آن پرندهها میمرد، من فوراً دو پرنده جدید میخریدم و پرندهای که زنده و تنها مانده بود را به پرندهفروش میدادم.
به این ترتیب در طول آن سالها، تالا دوستی جز گنجشکهای آوازخوانش که هر روز به آنها غذا میداد نداشت. مکالمه تالا با من که تمام شد به طرف قفس پرندهها رفت تا در آن دنبال من بگردد. به او گفته بودم من پیش دوستان «زیبایش» درون قفس نشستهام و غذا میخودم. از آنجا که اکثر افراد خانوادهام سابقه اسارت داشتند، متوجه معنی چیزی که به تالا گفتم شدند و فهمیدند که من در بخش مزدوران و جاسوسان هستم. بخشی که در فلسطین به نام «گنجشکها» یا «اتاقهای ننگ» شناخته میشد.
بعد با مادر و پدرم در عمان یک تماس طولانی گرفتم و از احوال خودم مطمئنشان کردم. در روزهای بعد دیگر از آن تلفنهای همراه استفاده نکردم. میترسیدم یکی از افراد خانواده حرفی یا خبری از دهانش در برود که به ضرر برادرانم در مقاومت تمام شود. هفته دوم که گذشت، امامشان به من خبر داد که قرار است به بخش دیگری منقل شوم.
پیش آن مزدوران و در طول آن مدت بهترین غذاها برایم فراهم بود و هیچکس از هیچچیز سؤال نمیکرد. از آنها خواسته شده بود موجبات راحتی را برایم فراهم کنند و کاری کنند که با تلفن صحبت کنم تا شاید بتوانند از مکالمهها به سرنخی علیه مقاومت و مردان آن برسند.
کفشهایم را پوشیدم و کیف و محتوای آن را به امامشان و بزرگ جواسیس دادم. به سمت در خروجی رفتم و آن قسمت را ترک کردم. آنجا تعدادی سرباز نیروهای اشغالگر در انتظارم بودند تا دست و پایم را ببندند، چشمبند بزنند و من را سوار اتومبیلی کنند که بهسرعت به سمت قدس رفت. به مرکز بازجویی مسکوبیه.
آنجا مرحله تازهای از بازجویی شروع شد که جز شکستن بازویم در روز اولش با مراحل قبل تفاوتی نداشت. انگیزهای که صهیونیستها را تحریک کرده بود و باعث شده بود اعصابشان را از دست بدهند این بود که مردان گردانهای عزالدین القسام و در رأس آنها ابوعلی السلوادی و سید القاسم در پاسخ به جنایات نیروهای رژیم غاصب صهیونیستی چند حمله تدارک دیده بودند. در پاسخ به جنایات بیوقفهشان علیه همه فلسطینیها؛ علیه شهروندان عادی، نظامیها و مبارزان یا صلحطلبها. فرماندهان شاباک صهیونیستی دچار حالت هیستریک کورکنندهای شده بودند که وادارشان میکرد هر کاری برای شکستن اراده من بکنند تا اسرار و رازهای مقاومت را فاش کنم.
قسم میخورم در آن مرحله از شدت شکنجهها مرگ را به چشم دیدم و رو در رو با او حرف زدم. لمسش کردم و از نزدیک با آن آشنا شدم. دوستش شدم و دوستم شد. از رنجی که میکشیدم بر من ترحم میکرد. انگار خدا برای من شهادت را مقدر نکرده و برای ملکالموت گرفتن جانم را ننوشته است.
دو ماه بعد از گذشت آن وضعیت و آن شبهای طولانی وقتی که از اسارتم در آن سیاهچالههای بازجویی حدود شش ماه و چند روز میگذشت، از قدس عزیز به بیابانهای فلسطین اسیر منتقل شدم. به صحرای نقب. به زندان بئرالسبع. وداعکنان با قدس به آنجا رفتم. وداع میکردم و کلمات در سرم میچرخیدند. بدون این که بتوانند بهخاطر خستگی و درد جسمی بر لب جاری شوند. وداع کنان با قدس عزیز و دیوارهای بلند و سایهسار دیوارهایش و دیوار براق و دیوار اسارت.
روز دوم بزرگ و امام جماعتشان یک کیف برایم آورد و مدعی شد از طرف شیخ «جمال ابوالهیجاء» فرمانده مقاومت قسام در شهر جنین رسیده است. شیخ جمال ابوالهیجاء تقریباً یک سال قبل بازداشت شده بود. چیزی که بزرگ و امامشان که کیف را بهعنوان امانتی از طرف شیخ جمال برایم آورد نمیدانست، این بود که من میدانستم شیخ در یک زندان دیگر تحت شدیدترین تدابیر حفاظتی نگهداری میشود. زندانی که از سیمان و آهن ساخته شده بود و مثل اینجا به شکل اردوگاهی نبود. چون صهیونیستها جز کسانی که حکمشان آمده یا آزادیشان نزدیک بود را در زندانهای «مجدو» و «عوفر» نگه نمیدارند. پس چطور ممکن بود که ابوالهیجاء در مجدو باشد؟! اصلاً من چطور به اینجا آورده شدم؟! عبدالله البرغوثیای که اتهامات بیشماری متوجه اوست چطور به یک زندان با تدابیر حفاظتی پایین شبیه به یک پارک پر از چادر آورده شده است؟!
کیف را باز کردم و یک نامه از جمال ابوالهیجاء در آن دیدم. شیخ ادعا میکرد که برای من نوشته شده است. صحبتهایی برای اطمینان از احوالم در آن نوشته شده بود و در آخر نامه تعدادی شماره تلفن از رهبران سیاسی مانند برادر خالد مشعل و برادر عبدالعزیز الرنتیسی و افراد دیگر نوشته شده بود. اسامی و شمارهها زیاد بودند. اما بین آن اسامی و شمارهها، شمارهای از فرستنده کیف یعنی شیخ جمال ابوالهیجاء وجود نداشت. از کسی شماره او را نخواستم تا نفهمند که به آنها شک دارم.
چند روز به همان ترتیب گذشت و من پشت سر امامشان بدون این که بفهمد یا شک کند به نیت فرادا نماز میخواندم. بهخاطر ضعف جسمی که از بازجویی در مسکوبیه قدس و مرکز سری در وجودم نشسته بود، زیاد میخوابیدم و تا جایی که میتوانستم غذا و نوشیدنی میخوردم.
صدایی مدام در گوشم یادآوری میکرد که بهزودی وارد دور سوم بازجوییها خواهم شد. ممکن نبود صهیونیستها به این راحتی تسلیم شوند. با این که شبها را به بازجویی میگذرانند خسته نمیشوند. البته کادر بازجویی هر از چندی تغییر میکرد. اما من در طول آن چند ماه تغییری نکردم.
روزها گذشت. به نظرم از چند هفته بیشتر شد. امام و بزرگشان آمد که بپرسد باتری موبایلهایی که پیشم بود خالی شده یا نه. موبایلهایی که مثلاً جمال ابوالهیجاء نه یکی بلکه دو تا فرستاده بود. بر اساس چیزی که برایم نوشته بود یکیشان به شبکه ارتباطات فلسطین متصل بود و برای استفاده داخل فلسطین و موبایل دیگر به شبکه یکی از شرکتهای ارتباطی صهیونیستی متصل بود و مخصوص تماسهای خارجی. گفتم نمیدانم باتریشان خالی شده یا نه؛ چون اصلاً از آنها استفاده نکردهام. قبل از این که علت را بپرسد گفتم که اصلاً بهخاطر تشویش فکری و خستگی جسمی آنها را فراموش کرده بودم. اما در حقیقت دلیلش این بود که میخواستم در آن مکان تا جای ممکن وقت بخرم. بلکه بتوانم مقداری نیروی جسمیام را برای دوره بازجوییای که میدانستم قطعاً در انتظارم است بازیابی کنم.
بهمحض این که امامشان رفت دنبال کارش، گوشه یکی از آن خیمهها نشستم تا اولین تماس را بگیرم. به همسرم زنگ زدم. جواب داد. گفتم: «وقت ندارم، الآن شارژ گوشی تموم میشه، حرفی نزن و بزار تا من بگم.» از احوال خودم مطمئنش کردم و سعی کردم بهخاطر دوری و اسارتم به او روحیه بدهم. از او خواستم گوشی را به دخترم تالا بدهد. تالا فرشته نگهبانم. شروع کردم به صحبت با او. مدام از این که کجا هستم میپرسید. به او جواب میدادم: «من پیش دوست و رفیقهاتم.» افرادی که اطرافش بودند از او میخواستند درباره محل حضورم بپرسد. من تکرار میکردم: «من پیش دوستهاتم. پیش دوستهای خوشگلت.» خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago