با ما بخوان |کتابِ باز| کتابِ رایگان

Description
مجنون اگر چه چندی‌ست
دست از جنون کشیده
لطفاً به او بگویید:
"لیــــــلا" ادامه دارد.
.
کپی✔
__________________________
کانال هُنری ما
@mo_ha_fe_z 🖌️🎨
.
اینستاگرام:
https://Instagram.com//sharify3137
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago

1 month, 1 week ago

💎 #مادر_ایران مــادَرِ ایــران 💎

📚🎤 #خاطرات_شفاهی#عصمت_احمدیان
مادرِ شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

📓تحقیق: #سیدمحمد_آل‌عمران#نرگس_اسکندری
📝تدوین: نورالهُدی ماه‌پری

🔸🔹قسمت: شانزدهم

بچه‌ها دوستم داشتند. انگار که واقعاً معلم‌شان باشم؛ احترام می‌گذاشتند. زنگ.تفریح‌ها لقمهٔ پنیر یا آجیل و توت‌خشکه تعارفم می‌کردند و اگر با هر کدامشان بازی می‌کردم به بقیه پز می‌دادند.
من اما خودم را نمی‌گرفتم، خوب درک می‌کردم که مثل خودشان فقط یک دانش‌آموزم
بچه‌ها را صدا زدم که دیکته بگیرم، اما بعضی‌ها ورق نداشتند. از آن به بعد، دو ریال می‌دادم و از بازار سه.تا ورق می‌خریدم. در مدرسه به هرکس نداشت نیم‌ورق، ده.شاهی می‌فروختم و سود می‌کردم.
...
صبح زود ننه و پروین راه افتادند سمت آبادان.
من هم دلم می‌خواست بروم. دل‌تنگ داداشی‌ها بودم، علی و ابراهیم از من خیلی بزرگ‌تر بودند و خیلی کم به روستا سر می‌زدند. از نوجوانی پیِ کار رفته بودند جنوب. دادا ابراهیم رفت در شرکت نفت و دادا علی هم میوه‌فروشی داشت. مدتی که گذشت مرتضی هم دنبال‌شان رفت. دیگر نبود که شب‌ها برایمان شیرِ خدا بخواند تا بخوابیم.
تا مدت کوتاهی بعد از برگشتنِ ننه از آبادان،
همه‌چیز عادی بود؛ حسین قد می‌کشید، شوهرِ فاطمه بعضی روزها در کشاورزی کمک‌حالِ بابا می‌شد،
مِهری به ظرف نشُستنِ من پیله می‌کرد، من یک رج
در میان به مدرسه می‌رفتم و پروین...
پروین کجا بود؟
...
صدای ننه از خیالات دور و دراز بیرونم آورد.
- «مِهری! نمی‌خواد تو امروز بری حموم،
بمون سُماق‌ها رو از شاخه بِکن، فردا برو!
اشرف! خودت رو دُرُست بشوری‌ها.»
نگاه التماس‌آمیزی کردم و گفتم:
«خودت هم دنبالم بیا ننه، من بلد نیستم تنهایی نمی‌تونم.»
- «خجالت بکش با این سن‌و سالت، پاشو برو،
من نمی‌رسم سر بخارونم.»
- «ننه! شما می‌خوای فردا با مِهری بری. خُب من هم امروز سماق پاک کنم، فردا باهاتون بیام.»
- «مِهری فِرزه. تا تو بیای قَدِ سه روز کار واسه من کرده. پاشو ظهر شد.»
بقچه‌ام را زیر بغل زدم. حمام باز بود اما حمّامی خودش آنجا نبود. این‌جور وقت‌ها پولمان را توی کشوی میزش می‌انداختیم.
دَرِ بیشتر قوطی‌ها(کمدهای مخصوص امانات)
باز بود و تویَش خالی.
اول هفته‌ها حمام خلوت بود. بقچه‌ام را در طبقات قوطی گذاشتم و رفتم تو. گوشه و کنار تک‌وتوکی نشسته بودند و چرک می‌کردند.
من اصلاً بلد نبودم خودم را بشویَم و نمی‌دانستم باید چه کنم. همیشه همین‌طور بود از سه تا پلۀ خزینه بالا رفتم و لب آن نشستم. پایم را که در آب گذاشتم تا
مغزِ سرم سوخت. در آن هوای سنگین و بخارآلود،
مدتی بیکار به دَرودیوارِ گرفتهٔ حمام نگاه کردم.
صدای پیرزن‌هایی که بلندبلند اختلاط می‌کردند،
زیر سقف می‌پیچید.
یک ساعتی که گذشت دلّاک آمد. اگر کسی از او می‌خواست سر و تنش را کیسه می‌کشید و یک ریال می‌گرفت.
- «اشرف تنهایی؟ بیام بشورمت؟»
از خدایم بود. کیسه و روشورَم را گرفت و به جانم افتاد. از ننه هم بی‌رحم‌تر می‌کشید اما دست و پاها را فقط تا مچ می‌شُست. دیگر حوصلهٔ ماندن نداشتم، سنگ پا نکشیدم و دست‌هایم را نشُستم.

1 month, 1 week ago
چطور می‌توانم به دیگران بقبولانم

چطور می‌توانم به دیگران بقبولانم
که فاصله ربطی به مسافت ندارد؟
که دلخوشی‌های کوچک بسیاری هستند
که می‌توانند جهانِ پُرتلاطم و آشفته،
مرا به جهان آرام و امنِ تو نزدیک کنند،
که برای هم‌نفس بودن،
نیازی به هم‌سقف بودن نیست.
که عشق، اگر اراده کنیم
هیچ‌چیز دور از دسترسی نیست.
که بر خلافِ
قصه‌های غم‌انگیزِ کتاب‌های کودکی‌مان،
این‌بار، زیرِ آسمانِ کبود،
یکی بود... آن دیگری هم بود...

📒 #راس_ساعت_هیچ
✍🏻 #نیکی_فیروزکوهی

1 month, 1 week ago

💎 #مادر_ایران مــادَرِ ایــران 💎

📚🎤 #خاطرات_شفاهی#عصمت_احمدیان
مادرِ شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

📓تحقیق: #سیدمحمد_آل‌عمران#نرگس_اسکندری
📝تدوین: نورالهُدی ماه‌پری

🔸🔹قسمت: پانزدهم

از ننه هم هیچ انتظار دلجویی نداشتم،
اخلاقش دستم بود...
«اشرف! خاک تو اون سرِت کنن، تو را هیچ‌کِس نمی‌سُونِد. اِگِرم اِسِدَن، سَر ی هفته میارَندِد پس!
میگن اَی مادِری اشرف! این دختر لاخِ گیس خودِد. دختِری که بَلِد نیس یه استکان چای دم کنِد.
اون‌وقت من تو را چه کارِت بکنم؟ کوجای گیسُم بذارم؟ بیا چشمت کور شِد، جونت درآد بیشین چای دم کن تا یاد بیگیری. دُرُس برو حموم چرکی تَنِد بیریزِد بلد نیستی یه جارو کفی اتاق بِزِنی، خدا مرگِد بِدِد که من موندما تو.»
هر وقت گریه‌زاری می‌کردم مفید و مختصر می‌گفت: «وخی.وخی ویزویز نکن!»
با همهٔ این حرف‌ها ننه، زن مهربانی بود.
گاهی زیر درخت‌های توت کاسه به دست می‌ایستادیم تا یک.دو.سه بگوید:
«مسابقه. ببینم کی بیشتر توت جمع می‌کنه.»
صدای خنده‌مان به هوا می‌رفت و لابه‌لای برگ‌های سبز توت گم می‌شد.
ننه، شیرین بود حتی اگر ظاهرش نشان نمی‌داد. درست مثل توت خشکه‌ها.
ساعت دو دوباره باید به مدرسه می‌رفتم.
آنجا برای خودم یک‌پا خانم معلم بودم. بلند شدم و صورتم را آب زدم.
....
آدامس صورتی را از دهانم درآوردم و لوبیا سفیدها را با دقت فرو کردم تویَش، گذاشتمش کنار که خشک شود. رفتم سراغ تختهٔ سه‌لاییِ جعبهٔ چای.
با چاقوی ارّه‌ای شروع به بُریدن کردم و چسب‌کاری؛ میز و نیمکت قشنگم آماده شد.
خانم معلم گفته بود کاردستی درست کنید. فکرهای خوبی به ذهنم می‌رسید، قفس با چوب‌کبریت، دمپایی، میز چوبی.
بچه‌ها دورم جمع شده بودند و دندان مصنوعی‌ام را نگاه می‌کردند. می‌دانستم بعضی‌ها یا فرصت ندارند کاردستی درست کنند یا چیزی به ذهنشان نمی‌رسد. همیشه تعدادی کاردستی اضافه داشتم که به این گروه از بچه‌ها بفروشم. دندان مصنوعی را ده.شاهی فروختم و میز و نیمکت را یک ریال.
...
- «یک طرف نالهٔ خروس سحر
بانگ الله اکبر از یک‌سر
از صدای نوازشِ مادر
وز سخن‌های دلنشینِ پدر
باز شد دیدگانِ من از خواب
به‌به از آفتابِ عالم‌تاب »
-«آفرین احمدیان، چه زود حفظ کردی»
- «خانوم باقیش هم بخونم؟ تا آخرش حفظم.»
- «نه نمی‌خواد. برو بچه‌ها رو ساکت کن!
تا من این کلاس رو درس بدم، از کلاس اولی‌ها هم
یه دیکته بگیر.»
سَروزبانم خیلی خوب بود. درس را سریع می‌گرفتم. از سال قبل خانم بهادرانی من را معلم کلاس اولی‌ها کرده بود. امسال علاوه بر آن معلم دومی‌ها هم بودم...

3 months, 4 weeks ago
[#کودکانه](?q=%23%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%87)

#کودکانه

اصلا فکر نکنید
بچه‌ها ذهنشان کاملاً خالی است
و دغدغه‌ای ندارند.
کودکان ممکن است
دغدغهٔ سرماخوردگیِ عروسکشان،
ترس از ترکیدن بادکنک،
خراب شدنِ کفشِ جدید
تا نگرانی از مرگ مادربزرگ را
با خود یدک بکشند، اما چیزی نگویند.
ممکن است کوچک‌ترین حرف شما از
"نداریم"، "نیست"، "گرانی"،
دنیای آن‌ها را زیرورو کند
ولی به شما حرفی نزنند!

#ترنم_زندگی

3 months, 4 weeks ago
بعضی‌ها،

بعضی‌ها،
پنج‌شنبه که می‌شود،
هواییِ روزهای وداع می‌شوند..

به یادِ
آخرین نشانه‌ها
از آن‌ها که رفتند...
??????????

?? #سلام
?? #صبح_پاییزی‌تون_بخیر
??آخرین روز هفته خوش
?? امیدوارم با دلی آرام
??و سری بی‌دغدغه
??این هفته رو به پایان
??رسونده باشید
??مواظبِ
??خودتون
??و
?? خوبی‌هاتون باشید...?

3 months, 4 weeks ago

? #هفتاد_و_دومین_غواص

? #خاطرات جانباز #کریم_مطهری
فرماندهٔ گردانِ غواصیِ جعفر طیّار

نویسنده: حمید حسام

✳️ قسمت: 1⃣5⃣2⃣

چپ و راستمان نیرو بود، من اجازهٔ خارج شدن از ساختمان را به بچه‌ها ندادم. حالا همه می‌دانستند جایی که باید برای عملیات به آب بزنند همین جاست؛ ساحلِ اروندرود سمت چپِ رودخانه کارون مقابل یالِ چپِ جزیرهٔ عراقی اُم‌الرّصاص.
فقط اجازه داشتم معاونان و مسئول دسته‌ها را برای توجیه از روی دیدگاه و همان ماکتی که قبلاً دیده بودم، ببرم.
آن‌جا حاج‌محسن ترکاشوند، فرماندهٔ گردان حضرت قاسم‌بن‌الحسن -۱۵۳- و حاج‌ستّار ابراهیمی فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر -۱۵۵- هم با مسئولان دستۀ ویژۀ غواصی‌شان به حد و خط عملیاتی که راستِ ما بودند توجیه شدند.
عصر همان روز برای توجیه و آشنایی با لشکرهای مجاور به همراه حاج‌مهدی کیانی (فرماندهٔ لشکر) سیّدمسعود حجازی (مسئول طرح‌وعمليات) علی چیت‌سازیان (مسئول اطلاعات‌عملیات) به قرارگاه خاتم‌الانبیاء رفتیم.
همهٔ فرماندهان عالی‌رتبهٔ جنگ بودند؛ از محسن رضایی فرمانده کل سپاه تا علی شمخانی جانشین او و رحیم صفوی فرماندهٔ نیروی زمینی سپاه و فرماندهان لشکرهایی که هرکدام قرار بود یک گردان غواصی برای عملیات کربلای۴ آماده کنند.
در آن جلسه یک‌بار دیگر خط و حد لشکرها مرور شد. ما فهمیدیم سمت چپِ ما لشکر المهدی به فرماندهی جعفر اسدی است و سمت راستِ ما لشکرِ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی عمل می‌کنند. با فرماندهان گردان‌های غواص این دو لشکر هم آشنا شدیم.
نقطهٔ رهایی غواصان ما دقیقاً وسطِ منطقهٔ عملیاتی کربلای۴ بود.
(ترتیب آرایش لشکرها برای موج اولِ عملیات کربلای۴ از چپ به راست چنین بود: لشکر ولیعصر، لشکر المهدی، لشکر انصارالحسين، لشکر نجف‌اشرف، لشکر کربلا و لشکر امام‌حسین. "ر")
از قرارگاه برگشتیم، کانون توجه مسئولان و ارکان لشکر انصارالحسین، روی بچه‌های ما بود. از دوستان قدیمی بچه‌های اطلاعات‌عملیات به ما سر می‌زدند و آن‌ها محو حال‌وهوای معنوی بچه‌های غواص ما می‌شدند.
یک شب بهرام عطائیان، علی خوش‌لفظ و عباس علافچی از بچه‌محل‌های قدیمی میهمانمان شدند.
تکیه‌کلام هرکسی که غواص‌های آماده رزم را
می‌دید، این بود: «التماس شفاعت.»
حاج‌محسن که قبلاً کار آموزشی با بچه‌ها می‌کرد، اینجا آرام‌تر بود. اما حاج‌حسین بختیاری که مسئولیت پشتیبانی گردان را داشت، خیلی سرش شلوغ بود.
همه می‌دانستند به تعدادی که او لباس غواصی
تهیه کرده می‌توانیم برای عملیات، غواص داشته باشیم. برای کل گردان ۱۷۵ نفرهٔ ما، فقط ۷۲ دست لباس، دست ما را گرفته بود.
به هر کدام از غواص‌ها یک شماره دادم تا از طرفی معلوم شود چه کسانی لباس گرفته‌اند و از سویی بتوانند این شماره‌ها را روی ساک شخصیِ خود که
قرار بود به آن سوی اروند بیاید، نصب کنند.

4 months ago
گذشتهٔ من،

گذشتهٔ من،
صورتحساب‌ها را پرداخت نمی‌کند.
گذشته، به ما غذا نمی‌دهد
و ما را گرم نمی‌کند.
گذشته؛
چیزی‌ست که تمام شده
و پرونده‌اش بسته شده.

?  #الن_ایرگود

??

4 months ago
شَوَد تا ظلمتَم از یاریِ چشمَت …

شَوَد تا ظلمتَم از یاریِ چشمَت چراغانی
مرا دریاب! ای خورشید در چشمِ تو زندانی!

خوش آن روزی که بینَم باغِ خشکِ آرزویم را
به جادوی بهارِ خنده‌هایَت می‌شکوفانی

بهار از رشکِ گل‌های شِکرخَندِ تو خواهد مُرد
که تنها بر لبِ نوشِ تو می‌زیبَد گُل‌افشانی

شرابِ چشم‌های تو، مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه‌ای از آن به چشمانَم بنوشانی

یقین دارم که در وصفِ شِکرخَندَت فرو مانََد
سخن‌ها بر لبِ «سعدی»، قلم‌ها در کفِ «مانی»

نظربازی نزیبَد از تو با هرکس که می‌بینی
امیدِ من! چرا قدرِ نگاهَت را نمی‌دانی؟!

#حسین_منزوی

4 months ago

? #هفتاد_و_دومین_غواص

? #خاطرات جانباز #کریم_مطهری
فرماندهٔ گردانِ غواصیِ جعفر طیّار

نویسنده: حمید حسام

✳️ قسمت: 4⃣4⃣2⃣

وقت رفتن، هرکسی یک کوله‌پُشتی شخصی داشت و یک ساک غواصی و بسیاری از بچه‌ها فکر می‌کردند که جایی که می‌روند تا یکی دو شب دیگر عملیات می‌شود؛ لذا سعی می‌کردند خودشان را قبراق و آماده نشان دهند. حتی غواص نوجوانی مثل محمد خلیلی که پایش فلج مادرزادی بود هم شاداب و سرحال
نشان می‌داد.
(محسن جام‌بزرگ [معاون گردان غواصی]:
«یک پای محمد خلیلی فلج بود و عضله نداشت. وقتی راه می‌رفت، می‌لنگید؛ اما از ترس اینکه او را به عملیات نبریم، پابه‌پای بقیه غواصی می‌کرد. یک‌بار حاج‌کریم برای درمان پای او، فرش خانه‌اش را به قیمت سی‌هزار تومان فروخت و او را به درمانگاه بُرد؛ اما پزشک اورتوپدی گفت؛ "این پا فلج مادرزادی است و قابل درمان نیست." محمد خلیلی با همان پای فلج
به عملیات آمد و در شلمچه جاودانه شد.» مصاحبه با آزاده حاج‌محسن جام‌بزرگ، ۹۷/۱۰/۱۵)
جلوی اتوبوس مثل شاگردهای پارکابی راننده ایستاده بود و با صدای بلند می‌خواند:
«باید به شطِ خون شنا کنیم شِلِب شُلُوپ...»
و دست‌هایش را مثل حرکت شنای کرال تکان می‌داد و با دهان صدا درمی‌آورد؛ «شِلِب شُلُوپ، شِلِب شُلُوپ» و ادامه می‌داد: «باید با اتوبوس سفر کنیم؛ تِلِپ تُلُوپ، تلپ تُلُوپ» و بچه‌ها هم با او تکرار می‌کردند.
غواص‌ها که از سد گتوند دور شدند، من با کارت ترددی که از حفاظت‌اطلاعات لشکر گرفته بودم به خرمشهر رفتم تا منطقهٔ عملیاتی را از نزدیک ببینم.
رفتن به خرمشهر، حالت قرنطینه داشت و برای هرکسی امکان‌پذیر نبود. به لشکر ما، فقط پنج کارت تردد از سوی قرارگاه خاتم‌الانبیاء داده بودند که یکی در اختیار فرماندهی لشکر، یکی در اختیار مسئول واحد اطلاعات‌عملیات، یکی در اختیار مسئول واحد طرح‌وعملیات و یکی در اختیار مسئول واحد تدارکات بود.
پنجمی هم به شکل چرخشی به فرماندهان گردان‌های عمل‌کننده داده می‌شد و اولین گردانی که باید منطقه را از نزدیک می‌دید، گردان غواصی بود.
وقتی وارد خرمشهر شدم، شهر ساکت و خلوت بود.
به جز نیروهای در خط که اجازهٔ خروج از شهر را
به عقب نداشتند، کسی در شهر نبود.
با حاج‌محسن یک‌راست به دیدگاه اطلاعات‌عملیات
در محل تلاقی کارون با اروندرود رفتیم. دست چپمان کارون بود که به اروند می‌ریخت، روبه‌روی‌مان اروند خروشان، آن‌سوتر جزایر عراقی اُم‌الرّصاص و پُشت جزیره، نخلستان‌هایی که از وسط آن جاده آسفالته فاو - البحار - بصره عبور می‌کرد.
منطقهٔ عملیاتی پیش‌ِرو بسیار شبیه منطقهٔ عملیاتی والفجر۸ بود. فقط عرض اروندرود در اینجا کمتر از اروند در مقابل شهر فاو نشان می‌داد.
بعد از دیدن موقعیت جغرافیایی به طبقهٔ پایین دیدگاه رفتیم. آن‌جا ماکِتِ همین جبهه توسط علی شاه‌حسینی (از مسئولان واحد اطلاعات‌عملیات) ساخته شده بود و به خوبی جزئیات رودخانهٔ اروند پیدا بود که به دو شاخهٔ اروند کبیر و اروند صغیر تقسیم می‌شد.

4 months, 1 week ago
امام حسین علیه‌السلام:

امام حسین علیه‌السلام:

مَن طَلَبَ رِضا اللّهِ بِسَخَطِ الناسِ كَفاهُ اللّهُ اُمُورَ الناسِ و مَن طَلَبَ رِضا الناسِ بِسَخَطِ اللّهِ وَكَلَهُ اللّهُ إلى النّاسِ

هرکه خشنودیِ خدا را با ناخشنودیِ مردم بطلبد،
خداوند او را از امورِ مردم بی‌نیاز کند
و هرکه خشنودیِ مردم را
با ناخشنود کردنِ خدا بجوید؛
خداوند او را به مردم وا گذارد.

#بحارالأنوار ۷۱/۲۰۸/۱۷

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago