پنجره‌ای رو به دریا | ضیا جویا

Description
روزمرگی های یک انزوانشین.

@Ziajoya78

اگر دوست داشتی ناشناس بمانی:

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-1196430-cxMn0VD
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 days, 2 hours ago

3 months ago

«درد به تنهایی همیشه کافی نیست. گاهی بشر در مقابل درد تا حد مرگ هم مقاومت می‌کند. اما برای هر کس چیزی وجود دارد که برایش غیرقابل تحمل است. چیزی که طاقت ندارد حتی به آن فکر کند. کاری هم به شهامت یا ترس ندارد. اگر در حال پرت شدن از یک صخره باشی و به یک طناب چنگ بیندازی، دلیل بر ترسو بودن تو نیست. اگر بعد از بیرون آمدن از درون آبی عمیقی، ریه‌ها را از هوا پر کنی، بیان‌گر بزدلی تو نیست، بلکه این یک واکنش طبیعی و غریزی است.»

۱۹۸۴ | جورج اورول

3 months, 1 week ago

خبرنگار هم دنیای جالبی‌ دارد برای خودش. خبرنگار که باشی با هر طیف از افراد جامعه سر و کار داری. باسواد، بی‌سواد، تندور، میانه‌رو و شاکی و نیازمند و قربانی و آدم‌های طلب‌کار، با این یکی بیشتر.

امروز برای پیگیری یک قضیه به چندین تن پیام دادم. بین تمامی پیام‌های بی‌جواب و یک‌طرفه، یکی در پاسخ به پرسش‌ها برایم نوشته: «خودت را خوب‌ صحیح معرفی کن‌. بگو از کدام‌ قریه‌ هستی، اسم‌ پدرت‌ چیست، کجا‌ درس خواندی/ می‌خوانی‌؟ تذکره خود را هم بفرست‌ تا من‌ برایت معلومات بدهم.»

3 months, 1 week ago

روز معلم

اولین معلمم، پدرکلانم بود. مرد مؤمن و خدادوستی که هر صبح و شام قرآن تلاوت می‌کرد. من کودک سر شوخ و در عین حال، کنجکاوی بودم. هنگامی که پدرکلانم، قرآن تلاوت می‌کرد، پهلویش می‌نشستم و از لحن قرآن تلاوت کردن‌اش لذت می‌بردم. کنجکاوی‌ام باعث شد تا پدرکلانم برایم قاعده بغدادی درس دهد. در مدت زمان اندکی قاعده بغدادی را آموختم. بعد از آن، دو- سه سالی پی‌هم زمستان‌‌ها به مسجد روستا رفتم. قرآن‌کریم، پنج گنج، حافظ شیرازی، حمله حیدری و دو- سه کتاب دیگر را نزد هریک: استا خان‌علی، خدایار مبارز و کربلایی حسین آموختم.

در پنج ساله‌گی وارد مکتب شدم. از سال‌های اول دوران مکتب، زنده‌یاد استاد حیدرعلی «دانش»، زنده‌یاد استاد شهید اسدالله خان و چند معلم دیگر را به یاد دارم و زحمات بیش از اندازه‌ شان را با آن امکانات اندک و نبود فضای مناسب برای درس. با سپری شدن سال‌ها، رسیدن به صنف‌های بالاتر و دوره لیسه، ساختمان مکتب ما معیاری شد. فضای مناسب ایجاد شد و امکانات دیگر نیز به مکتب داده شد؛ اما تعداد معلم‌های خوب و زحمت‌کش ما روز به روز کم شد- به‌طوری که تعداد شان به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسید.

مکتب تمام شد و من فارغ شدم: فارغ از درس، فارغ از فهم و حل مسئله. برای سپری کردن آزمون کانکور، کابل رفتم تا در آن‌جا درس‌های پیش‌دانشگاهی بخوانم و درس‌های ناخوانده دوران مکتب را جبران کنم. با نشستن سر صنف‌های: استاد حسن میرتمان، نجیب‌الله یوسفی بیان، مختار مدبر، شاه‌پور عنایت، ظاهر سلطانی و جمشید رسا فهمیدم معلم چه کسی‌ست و درس یعنی چه!

در دوران دانش‌گاه آدم‌های با ظاهر شیک و آراسته سر صنف حاضر می‌شدند و تمام هم‌وغم شان تحت‌تاثیر قرار دادن دانش‌جویان بود و تهدید کردن شان به آزمون پایان سمستر- البته معلمانی هم داشتیم که فکر و ذکر شان رهنمایی کردن دانش‌جویان بود و معلم بودند به معنی واقعی کلمه! احترام آن عزیزان واجب است و من تا دم مرگ مدیون راهنمایی‌های شان هستم.

در دوازده سال شاگردی در مکتب و چهار سال دانش‌جویی در دانش‌گاه با آدم‌های زیادی سر خوردم و به ناحق استاد خطاب شان کردم که نه استاد بودند و نه استاد خواهند بود. کاش کلمه‌ی استاد، جسم می‌داشت تا عذر تقصیر می‌کردم بابت آن همه استفاده‌ی نا به‌جا.

روز معلم، به آن‌ آدم‌های خوب و مهربان که به هیچ چیزی جز آموزش و راهنمایی شاگردان‌اش توجه نکرد، مبارک.

3 months, 3 weeks ago

ذهنم درگیر کانکور بود که یادم آمد من دو سال است از دانشگاه فارغ شده‌ام. مکتب تمام شد و کانکور هم سپری شد. آصف و رضا چند صنف از ما پایین‌تر بودند و عوض جعفری دو صنف از ما بالاتر بود و کانکور وسط سال گرفته می‌شود. از خواب بیدار شدم و به روزهای مکتب فکر کردم و آن سال‌های خوب زندگی و به روستا. به هردو حبیب، به حسن و نصرالله و سیدهاشم و آصف و رضا فکر کردم.

یاد مکتب و دوستان خوب هم‌صنفی بخیر.

3 months, 3 weeks ago

در چند قدمی من، آن‌طرف‌تر و در زیر سایه درخت‌های کنار خیابان، پسر بچه‌ی هفت- هشت ساله روی پیاده‌رو خوابیده. پیش روی خود یک قطی رنگ بوت دارد و دو برس‌ برای رنگ کردن بوت‌ها. آن‌طور که از قُطی رنگ‌ها پیداست، کم‌تر کسی بوت‌هایش را برای رنگ کردن به او می‌دهد. شاید هم، چون طفل است و کار نابلد.

به محض این‌که نزدیکش می‌رسم، بیدار می‌شود. چشمانش را با دست‌های کوچک خود مالیده و می‌گوید: «کاکا‌ جان، یک پنجی خو بتی، امروز دست‌لاف نکدیم». کنارش می‌نشینم. اسمش را می‌گوید. از سن و سال می‌پرسم، چیزی نمی‌گوید، نمی‌فهمد انگار. پدرش را دو سال پیش از دست داده‌. پدرش بیمار بوده. او دو خواهر دارد، یکی بزرگ‌تر و دیگری کوچک‌تر. هردو خواهر او با مادرش یک‌جا، کار می‌کنند. مادرش با دختر خردسال در یک گوشه‌ای از شهر گدایی می‌کند و دختر بزرگ‌ترش در گوشه‌ی دیگر.

قصه‌ی زندگی تمامی این گداها شاید چیزی فراتر از نان باشد. بارها به خود جرات می‌دهم تا بروم و پای قصه‌های تک تک آن‌ها بنشینم. بدون شک تمامی از این افراد، و کسانی‌که دست‌ کمک به آدم‌ها دراز می‌کنند، قصه‌هایی بسیار از زندگی خود دارند که کمتر شنیده شده، اما از آن‌جا که این‌روزها نشستن کنار این افراد و حرف زدن با آنان، تخلف از قانون به حساب می‌آید و مجازات سنگینی هم در پی دارد، ناچار به نگاه کردن از دور اکتفا می‌کنم.

#کابل‌نوشت.
#نان.

3 months, 3 weeks ago

ارزشِ تمامی چیزها در نبودن‌اش فهمیده می‌شود، از آدم‌ها هم همین‌طور.

6 months, 1 week ago

هر وقت
سوغاتی برایم می‌فرستی
دلم می‌گیرد
راه آلوده است و
مربای ترش آلبالوهای دایکندی
مزه‌ی تلخ تریاک‌های هلمند را می‌دهد‌.
شاه‌توت
مرا به یاد شیرین؛
می‌
اندازد
و کامم را تلخ می‌کند

آدم وقتی دلش می‌گیرد
اگر چشم‌ هم گریه کند
عقده‌هایش خالی نمی‌شوند!

آدم وقتی دلش می‌گیرد
باید دلش را بگیرد و راه بیفتد
راه برود و راه برود
تا برسد به تو
و خود را محکم در آغوشت بگیرد!

#خالقیار_اخلاقی

6 months, 1 week ago

بعد از ماه‌ها جنگیدن و عذاب وجدان کشیدن، امروز رمان بلند برادران کارامازوف را تمام کردم. رمان عجیبی بود. این رمان در قالب ژانر پلیسی نوشته شده. به نظر منِ خواننده، این رمان تلفیقی‌ست از فلسفه و روان‌شناسی. و مذهب البته. داستایفسکی با مهارت خوب نویسندگی‌اش،…

6 months, 1 week ago

بعد از ماه‌ها جنگیدن و عذاب وجدان کشیدن، امروز رمان بلند برادران کارامازوف را تمام کردم. رمان عجیبی بود. این رمان در قالب ژانر پلیسی نوشته شده. به نظر منِ خواننده، این رمان تلفیقی‌ست از فلسفه و روان‌شناسی. و مذهب البته. داستایفسکی با مهارت خوب نویسندگی‌اش،…

6 months, 1 week ago

بعد از ماه‌ها جنگیدن و عذاب وجدان کشیدن، امروز رمان بلند برادران کارامازوف را تمام کردم. رمان عجیبی بود. این رمان در قالب ژانر پلیسی نوشته شده. به نظر منِ خواننده، این رمان تلفیقی‌ست از فلسفه و روان‌شناسی. و مذهب البته. داستایفسکی با مهارت خوب نویسندگی‌اش، توانسته از پس این سه مهم با چاشنی داستان به خوبی بر بیاید.

حالا حس می‌کنم باری به سنگینی‌ای چند تُن از روی دوشم برداشته شده. ماه آخر زمستان بود که این کتاب را روی دست گرفتم. روزانه یک ساعت بیشتر نمی‌توانستم کتاب بخوانم. چند روز و چند هفته به همین منوال گذشت و کتاب خواندن من نیز لنگ لنگان به پیش رفت. گاهی برای هفته‌ها ایستادم. این یکی را کنار گذاشتم و رفتم سراغ کتاب‌های دیگر.

موضوع داستان برایم گنگ بود. داستایفسکی به نظر من در نویسندگی عادت دارد لقمه را چندین بار دور سر خواننده دور دهد و بعد بگذارد دهنش. همین رمان برادران کارامازوف آن‌قدر طولانی است که می‌شود ازش یک سریال تلویزیونی ساخت.

داستای عزیز چه خبر بود واقعن؟ چرا آزار مان دادی این همه؟

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 days, 2 hours ago