ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 4 days, 20 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 2 weeks ago
✍جملاتی که با طلا باید نوشت !
1 - باﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ ! ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ! " ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ! "
2 - ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﻯ ﺑــﺰﺭﮒ ، ﺩﻭ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻧﺪ ! ﺩﻟـﻰ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻰ ﮐﺸﺪ ﻭ ﭘﻨﻬـﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭ ﺁشکاﺭ ﺍﺳﺖ !
3 - ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺁﻫﻮ ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻫﻮﻫﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ! ﭼﻮﻥ: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ! ﭘﺲ: " هدف ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﺳﺖ .
4 - نعره ﻫﯿﭻ ﺷﯿﺮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﺮﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ .
5 - ﯾﮏ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺷﻤﻊ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﺵ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ !
6 - ﻣﺸﮑﻞ ﻓﮑﺮ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺸﺎﻥ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ !
7 - کاش به جای اینڪه دستی بالای دست بود ، دستی توی دست بود !
8 - شیر هم ڪه باشی ... جلو جماعت گاو کم میاوری !
9 - اگر تمام شب را در حسرت خورشید گریه کنی فقط خود را از لذت دیدار ستاره ها محروم کرده ای.
10 - و اما آخر اینکه خدایا حرف دل هیچ کس را بغض نکن.
یادمان باشد با شکستن پای دیگران ما بهتر راه نخواهیم رفت.
بهترین ریاضیدان جهان هم که باشید
حساب دلتنگیهای شبانه
از دستتان در میرود
ᅟ
❤️اللّٰـهم صلۍ و سلم و بارڪ علۍ حبیبڪ و نبیڪ مُحمــــــد ﷺ❤️
دلم میخواد به هرکسی که بهم میگه دوست دارم بگم: پیش از شما نیز کسانی بودند و ادعاهایی هم داشتند.
• رمان: بهار امید
• نویسنده: بانو آسو
• قسمت: سوم
استاد : خوب عزیزان منم نصرت الله صدیقی هستم خوش شدم از آشنای با شما ها موفق باشید به درس هایتان …
بعد از معرفی درس مان شروع شد، اما چندین بار متوجه شدم در جریان درس رضوان نیم نگاهی به من میکند، اما وقتی چشم در چشم میشدیم دوباره به استاد نگاه می کرد.
بالاخره درس های ما تمام شد و شاگردان هم دانه به دانه از صنف بیرون شدن. منم به دلیل که زیاد خسته بودم به عجله لوازم خود را جمع نموده و بیرون شدم.
میدیدم دختر ها و پسر ها یک، یکی دارند از ساختمان دانشگاه خارج می شوند. ولی من در دهلیز منتظر بودم تا سحر بیاید، وقتی دیدم رضوان به طرف من میاید؛ ترسیدم! نکند که هنوز هم جنگ مان تمام نشده باشد و باز هم ادامه دهیم؟! فرار کردن را نسبت به بودن ترجیح دادم و الفرار کردم …
خوب روز داشت کم کم نا وقت میشدم و منم منتظر سحر نماندم و از دانشگاه بیرون شدم. و داشتم احساس میکردم که رضوان دنبالم میاید، صدایم زد:«بهار، بهار»، اما بیخیالش شده تیز تیز به قدم زدنم ادامه دادم …
های شکر که رسیدم خانه اما زیاد خسته بودم.
بهار : سلام مادر جان مقبولم چطور هستی امروز بخیر گذشت تنهایی؟
خانم نسرین : خوش آمدی جان مادر خسته نباشی!حله دخترم لباس های خوده تبدیل کو که غذا آماده هست.
بهار : درست هست مادر جان میایم.
به اتاق خود رفته لباس های خود را تبدیل کردم کمی آب سرد به دست صورت خود زده رفتم منزل پایان، در چند روز گذشته مادرم چندان خوب نبود و در باره کورس حرف زده نتانستم. ولی خواستم امروز برایش بگویم چون شروع سال هست و قانع بسازمش که کورس بروم. اما در این میان از پدرم خیلی ترس داشتم که حتا با دانشگاه رفتنم مخالفت نشان میدهد چطور کورس اجازه دهد.
خانم نسرین : بهار! قند مادر خوب هستی؟ چی شده دانشگاه کدام مشکلی داری عزیزم؟ چرا پریشانی؟
بهار: نخیر مادر جان دانشگاه خوب بود گپی نشده فکر میکردم اگر پدرم بفهمد چی میشود اگر اجازه ندهد برایم چی؟
خانم نسرین: دخترم به پدرت فکر نکن. اجازه نمیدهم به درس هایت مشکل بسازد، راحت به درسهایت برس قند مادر.
بهار : مادر در مورد یک موضوع میخواهم همراه تان حرف بزنم اما قول بدهید درست فکر کنید چون ضرورت دارم باید کار کنم شما نمی توانید با خیاطی مصارف خانه و دانشگاه مرا هم پوره کنید میخواهم در یک کورس تدریس کنم.
خانم نسرین : نمیشود دخترم! تو باید درس بخوانی و اگر تدریس هم کنید، کجا تدریس میکنید خودت میفهمی از این منطقه دور اجازه نمیدهم که بروی.
بهار : درست هست مادر قندم در همین نزدیکی ها یک جای را دیدیم اگر اجازه شما باشد همراه شان گپ بزنم، لطفا مادر جان اجازه بدهید، میخواهم خودم کار کنم و مصرفم ره بکشم. شما زیاد زحمت کشیدید حالا نوبت من هست. راستش مادر جان، کورس آقا نجیب تدریس میکنم چون نزدیک هست و تنها در این منطقه همان کورس هست.
خانم نسرین : درست هست دخترم اجازه میدهم خودت شکر هوشیار هستی به تصمیم هایت احترام دارم. اما خودت خو میفهمی که پدرت از او آدم قرض دار هست معاش ته در قرض پدرت حساب نکند.
بهار :نخیر مادر جان! آقا نجیب آدم خوب هست همرایش گپ میزنم و میگم قرض پدرم مربوط به من نمیشود …
بعد از گپ زدن با مادرم و اجازه گرفتن آماده شدم تا بروم کورس با آقا نجیب صحبت کنم.
بالاخره رسیدم به کورس و همراه آقا نجیب هم حرف زدم، آدمی خوبی بود و پذیرفت که منحیث استاد تدریس کنم. و منم با خوشحالی از کورس بیرون شدم و به طرف خانه روان بودم که ناگهان متوجه شدم موتری تعقیبم میکرد، متوجه شدم که موتر عمر پسر آقا نجیب بود. وای خدا خیلی ترسیدم! چند آرن کرد و منم دور خوردم ببینم که چی میخواهد؟!
بهار: سلام ببخشین با من هستین کاری داشتین ؟
عمر: سلام بهار جان خوب هستین؟ دیدم از کورس بیرون شدین منم به طرف خانه میروم؛ گفتم شما را هم برسانم.
بهار: نخیر! تشکر شما زحمت نکشید من خودم میروم راه دور نیست باز هم تشکر، وقت تان خوش. اما ای آدم ایلا دادنی نبود بسیار اصرار کرد تا بالاخره به موترش بالا شدم.
در جریان راه پرسید به کورس چرا آمدم و چی کار داشتم؟ وقتی فهمید سر از فردا در کورس شان تدریس میکنم فکر کنم بسیار خوش شد.
بالاخره به خانه دو طبقه ای خودمان رسیدم از موتر پایان شده تشکری کردم و داخل خانه رفتم؛ خیلی خسته بودم. بعد از صحبت با مادرم خواستم کمی بخوابم باز بعد درس های دانشکاه را مرور کنم.
ساعت ۶ شام شده بود بیدار شده رفتم پیش مادرم، امامصروف خیاطی بود و گفت بروم درس بخوانم.
منم اطاقم رفتم تا درس ها را مرور کنم و آمادگی بگیرم. متوجه شدم که کتابچه نوت را فراموش کردم. خیلی حالم بد شد و پریشان شدم. با خود گفتم ای کاش فردا کتابچهام را بیابم …
ادامه دارد …
سرم ره بالای میز ماندم و خیلی خسته بودم تا اینکه خوابم بورد. احساس میکردم یکی تکانم میداد، بیدار شده سرم ره بلند کردم.
پسر : اینه بخیر! که خانم محترم به هوش آمد، دختر جان ایجه جای درس خواندن هست نه خواب شدن. حالی خوده هوشیار کو و از جای مه پس شو که ایستاد شده مانده شدم ...
بهار : منم میفهمم جای درس خواندن هست. صنف آرام و خالی بود نفامیدم چطور خواب بوردیم جناب. و دیگه اینجه جای مه هست برو یگان جای دیگه برت پیدا کو بیبین چقدر چوکی ها خالی هست اما تو آمدی مره بیرون میکنی کمی انصاف داشته باش مه از اینجه جای دیگه نمیرم.
پسر: جدی یعنی جای مره ایلا نمیکنی؟ ببین دختر جان! نمیفهمم کی هستی و از کجا آمدی اما برت گفته باشم؛ تا حالی در این دانشگاه کسی پیدا نشده که همرایم خوده بزنه حله دیگه حوصل اش نیست پس شو .
بهار : اگر پس نشم چی میکنی ها؟ گفتی تا حالی در این دانشگاه کسی پیدا نشده، یعنی سال دومت هست بجای زور گویی، برو درس بخوان پشت جای نگرد. مهم درس خواندن هست.
پسر: خودت خواستی دخترک شق به گپ خوب خو نفهمیدی.
بهار: چی میکنی دیوانه؟ چرا بَیگام ره اونجه انداختی روانی هستی چی بلا؟!
-خوب آهسته آهسته تمام شاگردان آمده میرفت، منم مجبور شدم از چوکی او روانی به چوکی آخر بروم. و با خود فکر کردم و یک بار دیگه هم فهمیدم در همه جای پول مهم هست و شخصی پول دار و مغرور به هر خواست خود میرسه. اما جزای ای پسر ره میتم کارش ره بی جواب نمیمانم!
استاد : دختر جان فکرت کجاست ها چند بار صدا کردم متوجه درس باش در کجا غرق هستی؟ یعنی اینقدر در فکر غرق بودم که متوجه هیچ چیز نبودم. و همه صنف سرم خنده کردن بسیار شرمنده شدم.
» ساعت بعد یک استاد جوان تقریبا ۲۹ یا ۳۰ ساله معلوم میشد، داخل صنف شد بعد از حوال پرسی خواست همه گی جدا جدا خود ره معرفی کنن. چون پسر مغرور در اول بود از سر او شروع کرد اخخ که به چی اکت و ناز بلند شد:«رضوان احمدی ۲۲ سال سن دارم از شهر کابل...»
اما بعد معرفی طرفم دید و به جایش نشست. و بعد از رضوان شخصی پهلویش که بسیار با هم صمیمی هستن خود ره معرفی کرد: « یوسف هستم …». تا اینکه بالاخره نوبت من رسید، منم با دلهره و استرس بلند شدم و شروع کردم به معرفی کردنم: « بهار نعیمی هستم، ۱۹ ساله، از شهر کابل …» اما در این موقع متوجه شدم که رضوان به من نگاه میکند. در حالیکه تا این وقت به خود مشغول بود و به کسی دیگری نگاه نمی کرد. ولی به من سوال خلق شد که چرا رضوان به من خیره شده؟ …
رمان: بهار امید
نویسنده: بانو آسو
قسمت : دوم
امروز اول سال و روز اول بهار هست. بهار امید، بهار زیبایی و تراوت. بهار که به یاد ما میآورد سرما و بی برگی پایان نیست، و زندگی دوباره میآید و همه چیز سبز و زیبا می شود.
غرق در افکار خود بودم، که تک تک صدای دروازه را شنیدم، رفتم ببینم که در این روز اول سال کی خانه ما آمده است. اما قبل از من مادرم باز کرده بود و همرای عمه ام سر و صدا داشت. تعجب کردم که چی اتفاقی افتاده و عمه ام چرا وارد خانهیی مان نمی شود، که از پشت دروازه با مادرم بحث میکند. دلم آرام نگرفت خواستم بروم و بپرسم که چی اتفاقی مهمی افتاده که در این حد جدی باشد؟!
خانم نسرین(مادر بهار) : ببین حلیمه چند بار برت گفتم این موضوع را فراموش کن من پسر خود را به شما نمی دهم چرا نمیفهمید، ما به پول شما ضرورت نداریم. کار میکنم و قرض های خود را میدهیم؛ امید من فقط دو فرزندم هست چرا درک مان نمی کند هان؟ چطور میتوانید یک طفل ره از مادرش جدا کنید؟ من یک فرزند خود ره از دست دادم بخاطر برادر بی غیرتت. اما این مجال و اجازه را به بار دوم نمی دهم!!
بهار: چی شده مادر جان چرا بحث دارین و شما عمه جان چرا داخل خانه نامدین؟
خانم نسرین( مادر بهار): دخترم عمه ات به خانه شان میروند، بخاطر گپ زدن آمد کار هایش رو به خلاصی هست شاید هفته آینده بروند .
بهار: راستی عمه جان چقدر خوب بخیر بروین!
حلیمه: نسرین چرا بی خود بحث میکنی؛ مه به علی بهترین زندگی میسازم، خوشبختش میکنم، از هیچ چیزی کم نمیمانم. ولی تو نمیتانی از علی خوب محافظت کنی. لطفا علی ره بتی برم، هر قدر پول بخواهی برت میتم. مه میخواهیم یک زندگی راحت داشته باشه علی از جنجال ها و مشکلات دور باشه خودت هم مریض هستی شب و روز کار میکنی تا مصرف خانه ره پیدا کنی.
-مادرم چشمش پر از اشک شد و شاید ناتوانی هایش پیش چشمش آمد و شروع به گریه کرد.
بهار : عمه چطور میتوانی یک مادر ره از اولاد و دلبندش جدا بسازی؟ چطور وجدانت اجازه میته؟ ما به پول حرام شما ضرورت نداریم و بار دیگه نام علی ره هم به زبان نگیری الله حافظ!
- ما در جان شما آرام باشین ناراحت نشوین بیازو رفتن و بار دیگه نمیاین …
خانم نسرین : چطور آرام باشم دخترم تو پدرت ره نمیشناسی اگر عمه ات همرایش گپ بزنه و نام پول ره بگیره علی ره برش میته بچیم ره ازم دور میکنن ??
بهار : هیچکاری کرده نمیتوانن مادر جان! ای اجازه ره نمیتم حتا اگر پدرم هم باشه! برادر مه فروشی نیست. درست هست که پول داره اما نمیتانه با پول حرام خود همه چیزه بدست بیاره .
خانم نسرین : درست هست دخترم هر چی خیر باشه تو متوجه درس های خود باش انشالله همه چیز خوب میشه.
»دو روز بعد …
دو روز گذشت و امروز یکشنبه سوم حمل، روز اول دانشگاه و منم حسی خوبی دارم و خیلی حیجانی هستم. و ساعت ۷ بامداد هست باید آماده شوم.
هنگامی که چشمان سیاه، موهای سیاهی همچون ابریشم و جلد سفیدم نگاه کردم و به فکر افتادم و داشتم آهسته، آهسته با موهایم بازی میکردم و به آینده خیال پردازی میکردم …
زنگ سحر باعث شد از افکار خود بیرون شوم به طرف تلیفون رفتم …
بهار :بلی جانم کجا هستی مه آماده هستم .
سحر : علیکم سلام کلان شوی سر کوچه بیا زود شو خانم محترم ناوقت شد نیم ساعت هست که منتظر هستم تا مه زنگ نزنم تو خواب هستی!
بهار : درست هست اینه آمدم اگر پنج دقیقه منتظر ماندی قیامت که نشد.
وسایل خوده گرفته از اتاق بیرون شدم و همراه مادر جانم خدا حافظ کرده پیش سحر رفتم.
سحر : وای خانم محترم تشریف آوردن مه میگم چرا اینقدر دیر کردی تو خو آرایشگاه رفته بودی.
بهار : آرایشگاه چی دختر! مه خو آرایش نکردم یک ریمل و لبسرین خو آرایش گفته نمیشه خیر باز در عروسی تو بخیر به آرایشگاه میروم هههه …
همراه سحر خنده کنان به راه افتادیم تا بلآخره به دانشگاه رسیدم. همیشه آرزو داشتم به دانشگاه کابل بیایم؛ مکان پاک و درخت های بلندش را از نزدیک بیبینم. از دروازه داخل شدیم هر طرف دختران و پسران بودن. درخت های زیبایش، زیبا تر شده بود و خیلی خوش بودم. اگر چه دو بار دگر هم بخاطر ثبت نام آمده بودیم اما این بار فرق میکرد. محیط اش شاگردان زیادی بودن، ما داخل رفتیم و از یک محصل بخش طب ره پرسیدیم و سحر هم پوهنحی اقتصاد ره، چون سحر در اقتصاد کامیاب شده بود. همراه سحر خدا حافظی کرده به طرف صنف خود رفتم، اما صنف خالی بود. چند بیگ بود اما صاحبش نی، با خود گفتم شاید تفریح شده باشن. منم در یکی از چوکی های اول نشستم و برای سرگرمی شروع به شعر نوشتن کردم:
«مباش در پی آزار و هر چی خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست»
وقتی ناراحته بهش بگو:
اندوهگین نباش سرزمین من!
در شکافِ زخمهای تو بذر گل کاشتهام.
تو روزی،سراسر گلستان خواهی شد.
بعضی از آدما ارزششو دارن که بخوای بخاطرشون خطر کنی
ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 4 days, 20 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 2 weeks ago