𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 days, 19 hours ago
- چمدون بستی بری خونه بابات؟ قرار ما این بود دختر اسماعیل؟
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
پر از خشم به سمتش برگشتم. انگشت اشارهام رو تهدید وار جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- دهن نجستو آب بکش وقتی اسم بابای منو به زبون میاری. اونی که زد زیر کاسه کوزهی این زندگی مزخرف، خودت بودی عطا. مگه قرار نبود سر به راه بشی؟ مگه قرار نبود خلافو ببوسی بذاری کنار؟
انتظار نداشتم بغلم کنه، انتظار نداشتم نوازشم کنه، انتظار نداشتم سنگ صبور غمهام بشه. اما انتظار داشتم حداقل آدم باشه و بفهمه که من دیگه به بنبست رسیدم.
راهِ رفتنم رو سد کرد. سینه سپر کرد چون زندانبان بود و منم زندانی محکوم به حبس ابد!
- سرخاب سفیدآب زدی پناه! ماتیک قرمزم داشتی و ما نمیدونستیم.
با نفرت توی چشمهاش خیره شدم و جواب دادم:
- یهو قیافهی خودمو توی آیینه دیدم و گفتم ای دل غافل! بعد از ده سال زندگی مشترک هیچی برام نمونده، الا همین یه ذره بر و رو.
موهای رنگ نشدهام رو از زیر روسری بیرون آوردم و تارهای سفید رو نشونش دادم.
- پیرم کردی عطا. پیر شدم توی زندگیای که صبحش با درد کتکای شب قبل از خواب بیدار میشدم. بذار برم، برم و خودم و تو رو از شر این زندگی مزخرف راحت کنم!
از کنارش رد شدم. برخلاف انتظارم هیچ اعتراضی نکرد. اما میدونستم که این همون آرامش قبل از طوفانه.
نزدیک در بودم که بلاخره به حرف اومد و گفت:
- گفتم شاید فیلت یاد هندستون کرده، واسه همین بزک دوزک کردی راه افتادی توی محل!
نفسم توی سینه حبس شد. بیشتر از این نمیتونستم ساکت بشینم تا هرچی توی دهنش میاد بهم نسبت بده.
چمدون رو روی زمین رها کردم و با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم.
از خودم خیلی راضی بودم. پشت بهش، به سمت در رفتم. چمدونو برداشتم و قبل از اینکه دستگیره رو پایین بدم دوباره نطقش باز شد و میخکوبم کرد.
- فیلت یاد هندستون کرده، بلبل زبونم که شدی!
باکلافگی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمیفهمم چی میگی!
خودشو بهم رسوند. منو سمت خودش چرخوند و با همون چشمهای به خون نشسته توی صورتم غرید:
- یعنی باور کنم که خبر نداری؟ خبر نداری که کاوه برگشته! رفیق من...داداش من...کاوه رو که یادته نه؟
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
دوتا رفیق که برای هم جون میدادن عاشق تهتغاری خونهی حاج اسماعیل حکیمی، معتمد بنام محل میشن. کاوه به احترام عطا پا پس میکشه اما خبر نداره از دل پناهی که بدجور براش لرزیده...
‼️برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️
_ بهم خبر دادن با چهارتا پسر جوون تو یه خونه زندگی میکنی!!! راسته؟؟
خانم مدیر طوری بالاسرم ایستاده بود و نگاهم میکرد که چیزی نمانده بود پس بیفتم. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن… با تته پته گفتم:
_ خ… خانوم… بِ بِ بخدا اونطور که ف… کر میکنید… نیست…
_ پس راسته!! دانشآموز من تو خونهی فساد زندگی میکنه!
چشمهای خیس از اشکم گرد شد. من کی همچین چیزی گفته بودم؟
بیتوجه به من سمت معاون مدرسه رفت و گفت:
_ خانم محمدی، پس چی شد پدر این دختر؟ مگه زنگ نزدی؟ بیاد سریعتر پروندهش رو بدیم زیربغلش… مدرسهی من جای دختر خراب نیست!
با استرس از جا پریدم.
_ خانوم بذارید توضیح بدم. توروخدا اخراجم نکنید… من فقط…
_ خفه شو بیخانواده! برو بیرون وایسا تا تکلیفت رو روشن کنم.
آنقدر بغض داشتم که چیزی نمانده بود خفه شوم. دیگر حتی نمیتوانستم یه کلمه بگویم. با اشکهایی که دانهدانه روی گونههایم سـُر میخورد، به سمت در میرفتم که یکدفعه محکم خوردم به کسی…
همین بهانهای شد که چانهام بلرزد و زیر گریه بزنم. دست مردانهای چانهام را بالا داد و صدایی آشنا پیچید توی گوشم:
_ کی اشکات رو درآورده دورت بگردم؟!
_ تیام؟؟!!
با دیدنش دنیا را بهم دادند. همان لحظه سه مرد جوان دیگر جلو آمدند. مزدک، مهرشاد، ماهان!
مزدک یکراست رفت سراغ مدیر:
_ به ما زنگ زدن که بیایم اینجا. مشکل چیه؟
خانم مدیر عینک را به چشمهایش چسباند.
_ به جنابعالی نمیخوره پدر این دختر باشی!
_ قیّمشم! فرمایش؟؟
مدیر نگاه میان چهار مرد جوان داخل اتاق گرداند.
_ شما همون الواطهایی هستید که یه دختربچه رو بین خودتون دستمالی کردید، آره؟ اینطوری نمیشه. الان زنگ میزنم صد و ده!
با این حرف تلفن روی میز را برداشت که مهرشاد از سوی دیگر، آن را از زیر دستش کشید و محکم سرجایش کوبید. بعد هم کارت ملیاش را روی میز گذاشت.
_ مشکل حل شد؟
مدیر وامانده به کارت ملی نگاه کرد.
_ برادرشید؟؟
ماهان چند دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت:
_ هرسه تامون!
تیام جلوتر دستمالها را گرفت و با حوصله گونههای خیسم را پاک کرد.
_ استثنائاً من برادرش نیستم!
خانم مدیر پشتسرهم داشت غافلگیر میشد. تیام با اخمی وحشتناک نگاهش کرد.
**_ من شوهرشم! الانم فقط میخوام بدونم به چه جرئتی اشک زن منو درآوردید؟؟
_ دانشآموز دبیرستانی شوهرررر داره؟؟؟ دیگه بدتر! این دختر باید بره مدرسهی بزرگسال!!!**
مدیر با حرص از جا بلند شد و خواست فرار کند که صدای تیام میخکوبش کرد:
_ خودم از این خراب شده میبرمش! توام گوش به زنگ باش خانم مدیر… تا آخر وقت اداری امروز، خبر اخراج شدنت به گوشه میرسه!
_ اخراج…؟
مدیر گیج نگاهش کرد. تیام دستم را گرفت و پوزخندی به حالش زد.
_ تا بفهمی گریه انداختن زن من تاوان داره!https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 بعد از سهتا بچهی پسر به دنیا اومدم و شدم نازپروردهی خونواده! هیچکس حق نداشت بگه بالا چشمم ابروئه و اگه کسی جرئت میکرد چیزی بهم بگه، تو کمتر از یه شبانهروز زندگیش نابود میشد!
تا اینکه یه شب دزدیدنم و بیهوشم کردن…
وقتی چشم باز کردم، هیچ لباسی تنم نبود…
شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر👏🏻 #حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰،۰۰۰ ریال ) 6037701165991479 نیلوفر لاری لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻 @ped_ramm
- آقا؟
صاحب این صدا را عجیب میشناخت. بارها در حیاط دانشکده از دور نگاهش کرده بود؛ به راه رفتنش، خندیدنش و جسارتی که آن سالها در کمتر دختری دیده میشد. سرش را که بالا آورد، دختر جزوهای که دستش بود را به طرف او گرفت و با صدای پر شر و شورش گفت: میشه این جزوه رو کپی کنید؟
میتوانست بگوید، نه؟ دیرم شده؟ همین حالا هم بیشتر از یک ساعت اضافه ماندهام؟ جزوه را گرفت و گفت: نیم ساعت دیگه خوبه؟
دختر خواست تشکر کند که دوستش با سقلمهای به پهلوی او مانع شد. نگاهی به دوستش انداخت. بعد با حالتی با نمک گفت: نه... یعنی ما یه کم دیرمون شده، باید زود بریم خونه. میشه فردا بیایم بگیریم؟
کاش میتوانست بگوید، بیا! خودت بیا. خودت تنها. بدون همراهی چشمان غریبهای که نمیگذاشتند آن جوری که میخواهم نگاهت کنم. گفت: باشه. فقط همین ساعتا بیاین که خودم باشم. اسمتون؟
تکه کاغذی برداشت و وانمود کرد که اگر اسم او را ننویسد تا چند دقیقهی دیگر یادش میرود. لبهای دختر از هم گشوده شد و بدون مکث گفت: مهربان اوسیوند.
به خودش که آمد نه دختر مقابلش بود و نه دوستش. لبهایش تکان خورد و بیصدا اسم او را نجوا کرد.
مهربان! قشنگ نبود؟ زیادی به او نمیآمد؟ روی آن صورت مثل ماه بیش از اندازه نمینشست؟
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
-برای شام منتظرم نمونیا!
از پشت شیشه های رستوران به کیکاووس خیره موندم که انگار منتظر کسی بود و اگه میفهمید بهش شک کردم و دنبالش کردم چیکار میکرد؟
لب زدم: - چرا؟ شام پختم کجایی مگه؟
با دستش رو میز ضرب گرفت، هر وقت دروغ میگفت با دستاش بازی میکرد!
- شرکتم دیگه عزیزم کجام به نظرت؟ دنبال یه لقمه نونم
نیشخندی زدم و همون موقع دختری محجبه ولی شیک پوش سر و کلش پیدا شد و کیکاووس تند تند ادامه داد:
- من برم کار دارم زنگ میزنم
و از هولش تماس رو قطع کرد و من مات موندم به تصویر روبه روم!
دختر چقدر آشنا بود؟! دختری که صمیمانه با کیکاووس دست داد و صورتش رو بوسید و بعد روبه روش نشست و لبخند کیکاووس؟!
صدای شکستن قلبم و گوشام میشنید و قطره اشکی رو صورتم سر خورد و نه ای زمزمه کردم!
با بغض سمت وروردی رستوران رفتم و دستمو زیر شکمم که تیر میکشید کشیدم و زمزمه کردم: - هیشش مامانی چیزی نیست آروم باش
اشکام رو صورتم میریخت و نفسم درست بالا نمیاومد وارد رستوران شدم و خیره شدم به میز اون دو نفر که خیلی خوشحال در حال سفارش غذا بودن بعد دوباره زنگ زدم به کیکاووس و اون این بار رد تماس داد!
دوباره زنگ زدم و از پشت سر سمتش رفتم و صداش رو شنیدم که نچی کرد و لب زد:
- یکی نیست بهش بگه چی میخوای زنیکه؟! اه
دختر که سرش تو منو بود و منو نمیدید:
- کی طلاقش میدی پس؟
درست پشت سرشون قرار گرفتم کیکاووس تا خواست چیزی بگه سر دختره بالا اومد و با دیدن من مات موند و من با نفرت و اشکای رو صورتم لب زدم:
- فردا چطور بریم برای طلاق؟
کیکاووس با بهت سمتم برگشت و باهام چشم تو چشم شد و دیدم که چشماش لرزید!
زیر دلم شدید تیر میکشید و خیره تو صورت کیکاووس اشکام فقط میریخت و سری به چپ و راست تکون دادم:
- چرا؟! واقعا چرا؟
دهنش مثل ماهی باز و بسته شد و ادامه دادم:
- اون دوست دارمایی که شبا تو گوشم زمزمه میکردی دروغ بود پس؟
آیی آی خدا
دستمو زیر شکم برآمدم گذاشتم و همون موقع کیکاووس با نگرانی بلند شد و زمزمه کرد:
-مهان؟!
و گارسون سمتمون اومد:
- مشکلی پیش اومده؟
حالم بد بود و زیر دلم شدید تیر میکشید و به صندلی رستوران چنگ زدم اما صدای دختره همون موقع از حسادت بلند شد:
- خوبه خوبه بس کن این سلیطه بازی و مسخره بازیاتو کم جلب توجه کن
چون باردار شدی ازش به زور گرفتت
دوست نداره قرار بود بچت به دنیا بیاد طلاقت بده
گارسون گیج به ما نگاه کرد و من ماهای آخرم بود و هفت ماه داشتم با این حرفا تیر کشید رحمم و بیشتر حس کردم و دیگه از درد جیغ زدم که صدای عصبی کیکاووس اومد:
- دهنتو ببند، مهان؟ مهان چی شد بچه خوبه؟ چی شدی؟
نگران بود پس؟! ضربان قلم رفت بالا نمیتونستم قبول کنم مردی که دین و ایمونم بود بهم خیانت کرده...
دوستم نداشته و فقط برای رفع نیازاش شبا در گوشم زمزمه های عاشقونه کرده
همه چیزی دوره میکردم با خودم و یه یک باره فشار چیزی رو زیر دلم حس کردم و تو نفس نفس زدنای تندم به یک باره پاهام خیس شد و کیسه آبم؟؟!!!
گیج بودم که صدای داد کیکاووس بلند شد:
- اورژانس، زنگ بزنید اورژانس
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
درد، صدای همهمهی آدما و گیجی...
چشمام باز شد و با درد نالیدم که صدای دختری تو گوشم پیچید:
- سلام مامان خوشگل خوبی؟!
سرم گیج میرفت، با یاد آوری اتفاقات و این که دخترکم تو آمبولانس به دنیا اومد نالیدم:
- بچه؟ بچم؟
داشتم بلند میشدم که مانعم شد:
- هی هی، خوبه بچت خوبه! خودت ضعف رفتی از فشار و ضعف بیهوش شدی خوبه همه چیز آروم باش
خوب؟ همه چیز؟ نه من زندگیم نابود شده بود همه چیزم نابود شده بود!
میخواست بچرو ازم بگیره و طلاقم بده؟
هیچ وقت دوستم نداشت؟
اشک از چشمام ناخواسته پایین ریخت که پرستارگفت:
- هی؟! عزیزم؟! خوبی؟ به خدا بچت حالش خوبه! شوهرتم که خودشو کشت این قدر هوار زد که یه تار مو از سر بچم و زنم کم بشه بیمارستانو تخته میکنم
گریت برای چیه؟
دخترتم سالم زیر دستگاه الان یکم دیگه میارنش شیر بدیش
هیچی نگفتم، نگفتم اون مرد چقدر دروغگو و خیانتکار...
دیگه گفتن نداشت جایی که آدم رو نمیخواستن هم نباید میموند!
باید میرفتم، تنها هم نه با دخترم
باید با دخترکم میرفتم یه جای دور جایی که دست کیکاووس بهم نرسه
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
_ بابایی تو دوس دختل دالی؟
چایی در گلوی یزدان پرید و ارمغان با اخم به دختر کوچکشان نگاه کرد. دلش آشوب شده و فکرش درگیر مانده بود که نکند دخترشان چیزی شنیده یا دیده.
_ آله بابایی؟ اسمش چیه؟ میشه منم بیام ببینمش؟
ارمغان بیتاب و شوکه بر گشت به چشمهای درشت شدهی یزدان نگاه کرد؛ صبرش تمام شده بود.
_ بچه چی میگه؟
یزدان هم دستپاچه روی مبل نیم خیز شد و چاییاش را نیمه خورده روی میز کنار مبل رها کرد.
_ بچهس یه چیزی داره میگه!
_ میدونم که دوس دختل دالی بابایی...
تن ارمغان گُر گرفت و از جا پرید.
_ چرا باید چنین چیزی بگه! چرا اصرار داره که تو دوست دختر داری؟
یزدان مضطرب جلو رفت و بلافاصله دو طرف صورت ارمغان را نرم در دستان خود گرفت.
_ قربونت برم آروم باش. بذار ببینم جریان چیه!
ارمغان اما نمیتوانست آرام بماند. بغض کرده و با چشمهایی پر از اشک به یزدان نگاه میکرد. بیوقفه در سرش تکرار میشد اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد... و در ادامه حتی قدرت فکر کردن به باقیاش را نداشت!
_ بابایی منو میبَلی پیش دوس دختلی که دالی؟
یزدان عصبی و دستپاچه ارمغان را رها کرد و خودش را به دختر کوچکشان رساند. جلوی پاهای او زانو زد و آرام دو طرف آن شانههای کوچک را هم گرفت.
_ این حرفا چیه میزنی دخترم!
دخترشان با سرتقی و لجبازی پا زمین کوبید.
_ میدونم دوس دختل تو از دوس دختل عمو سیران قشنگتله. میخوام ببینمش.
اسم سیروان باعث شد هر دو نفرشان مشکوک اخم کنند. هم ارمغان و هم یزدان!
_ عمو سیروان گفت من دوست دختر دارم؟
_ تُفت همه مَلدا دوس دختل دالن.
ارمغان نفسش را پر حرص بیرون داد و محکم دست روی چشمهای نم گرفتهی خود کشید.
_ دوس دختل خودشم دافولی بود...
یزدان بهت زده پرسید.
_ دافولی یعنی چی؟
_ عمو سیران میگه دافولی یعنی دافی که فول آتشن باشه...
ارمغان نتوانست جلوی خندیدن خود را بگیرد؛ حتی مادامی که داشت از حرص خفه میشد.
حین خندیدن هم با غیظ گفت.
_ منظورش فول آپشنه!
_ آله آله همین که مامانی تُفت.
یزدان همانطور زانو زاده روی زمین بدون رها کردن شانههای دخترشان ناباور پرسید.
_ تو مگه دوست دختر سیروان رو دیدی؟
_ آله! منو بُلد سَل قلال.
همان موقع سر و کلهی سیروان پیدا شد. درست وقتی یزدان با اخم و اعصابی داغان از جایش بلند شد سیروان هم مثل همیشه کلید در قفل انداخت و دست در دست آن یکی قُلِ آتشپارهی زوج جوان وارد خانه شد. همان کلیدهایی که هر چقدر یزدان با حرص و خشم و جدال و حتی تهدید از برادر خود پس میگرفت باز هم سیروان به کمک همتیمیهای آتشپارهی خود از روی کلیدهای خانه برای خودش میزد تا هیچ دری به رویش بسته نماند و خیلی وقتها هم سر بزنگاههای حساس عاشقانهی ارمغان و یزدان سر میرسید!
_ خب خداروشکر بالاخره یک بار در این خونه رو باز کردم و با صحنهی خاک بر سری رو به رو نشدم.
یزدان دیگر برایش مهم نبود که او را برای داشتن آن کلیدها مواخذه کند. در حال حاضر برای موضوع دیگری از دست برادر عصبی بود.
_ کجا بودی پسرم؟
پسر بچه در جواب ارمغان لبخند زد.
_ املوز نقش پسل عمو رو بازی کَلدم. عمو منو بُلد به یه خانمه نشون داد گفت این بچهی منه. اون خانمه هم غش کَلد و...
یزدان اجازه نداد حرف پسر کوچکشان تمام شود و خیز برداشت به طرف سیروان؛ در همان حال هم با خشم غرید.
_ مامان دیگه باید حلواتو بار بذاره! خونه خراب کن داری زندگیمو از هم میپاشی.
ادامه در کانال زیر👇🏻****
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
#پارت_واقعی🔥
#عاشقانهای_حال_خوب_کن_و_پرهیجان دوقلوها و عموشون سیروان که شدت بیشعوریش قابل تخمین زدن نیست و از قضا کراش یه جماعت مخاطب تو این کانال شده یه تیم شدن و در واقع یه ترکیب سمی ساخته شده از تیم شدن دوقلوها و عموشون سیروان و افتادن به جون زوج کیوت قصه و قصد سکته دادنشون رو دارن🤣*🤭
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk *یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینک خصوصیش دوباره اما به مدت محدود در دسترس قرار گرفته😍
رمانی که قراره نفستون رو از هیجان و خنده بند بیاره😎*❤️🔥***
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 days, 19 hours ago