?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 5 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 3 weeks ago
امیر تابش🔥
معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه♨️
پسری که فقط تعداد کمی تونستن کت و شلوار تنش ببینن چون خیلی رو مود و فاز این چیزا نیست!
جزو باهوش ترین هاست و همین باعث شده نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داشته باشه چرا؟
چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره و خب این اصلا برای کَله گنده ها خوب نیست!
توی هَکری با یک اسم مستعار میشناسنش و حالا چی میشه وقتی که یک دختره بیست ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که به طرز عجیبی مفقود شده ازش کمک بخواد؟
دختری که نمیدونه یک روز تو بچگی زیر آسمون تهران،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا و ماهی های رقصون تو حوضشون تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده!
چی میشه که وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه؟
دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابِش❤️🔥****https://t.me/+W4VFoI7tOpw5ZWZkhttps://t.me/+W4VFoI7tOpw5ZWZkhttps://t.me/+W4VFoI7tOpw5ZWZkhttps://t.me/+W4VFoI7tOpw5ZWZkhttps://t.me/+W4VFoI7tOpw5ZWZk
_من اندازه تار موهای تو دوست دختر داشتم.
چشمهای یاسمین گرد شد و چند ثانیه مکث و حیرتش ارسلان را به خنده انداخت. دخترک که به خودش آمد، برس را برداشت تا سمت او پرت کند که اینبار ارسلان تعجب کرد؛
_چیکار میکنی دیوونه؟
یاسمین یک قدم جلو رفت: که اندازه موهای من دوست دختر داشتی؟
ارسلان با تعجب و خنده دست هایش را بالا گرفت؛
_اول اونو بذار زمین، منطقی با هم حرف میزنیم.
یاسمین از شدت حرص دندان هایش را بهم فشرد. جلوتر رفت و برس را توی دستش چرخاند...
_که موهاشونم میبافتی؟
ارسلان لب هایش را روی هم فشرد: یاسمین؟ بچه نشو دخترم...
_به من نگو دخترم. بخدا یه بار دیگه بگی واقعا این برس و پرت میکنم تو سرت!
چهره ی او که در هم رفت دخترک برس را کناری انداخت و به حالت قهر رو چرخاند.
_بازم میخوای قهر کنی؟ تو چرا یکم بزرگ نمیشی یاسمین؟
دخترک لب هایش را کج کرد: چیه؟ دوست دخترات قهر نمیکردن؟
ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: اونا اگه قهرم میکردن اهمیتی نداشت.
_والا منم اینجور که مشخصه برات اهمیت چندانی ندارم.
ارسلان عصبی شد. جلو رفت و لحاف را از دست او کشید...
_تو چرا انقدر بچه ای و یکم جنبه شوخی نداری؟
_تو که انقدر بزرگی و جنبه داری، دوست داری من بشینم برات از دوست پسرام حرف بزنم؟
ارسلان درجا ساکت شد. اخم هایش که بهم پیچید دخترک با استرس نگاه ازش دزدید...
_میبینی؟ منم بلدم اذیتت کنم.
_من بی جنبه نیستم ولی بلدم خطرناک باشم.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد. ارسلان سر تکان داد و لحاف را روی تخت انداخت؛
_بیا بگیر بخواب تا باز دعوامون نشده.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 900 پارت آماده در چنل!
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁*😎***
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی که مهم ترین مهره ی سازمان خطرناکه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست. یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خان که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! ⛔️😱
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
- چمدون بستی بری خونه بابات؟ قرار ما این بود دختر اسماعیل؟
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
پر از خشم به سمتش برگشتم. انگشت اشارهام رو تهدید وار جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- دهن نجستو آب بکش وقتی اسم بابای منو به زبون میاری. اونی که زد زیر کاسه کوزهی این زندگی مزخرف، خودت بودی عطا. مگه قرار نبود سر به راه بشی؟ مگه قرار نبود خلافو ببوسی بذاری کنار؟
انتظار نداشتم بغلم کنه، انتظار نداشتم نوازشم کنه، انتظار نداشتم سنگ صبور غمهام بشه. اما انتظار داشتم حداقل آدم باشه و بفهمه که من دیگه به بنبست رسیدم.
راهِ رفتنم رو سد کرد. سینه سپر کرد چون زندانبان بود و منم زندانی محکوم به حبس ابد!
- سرخاب سفیدآب زدی پناه! ماتیک قرمزم داشتی و ما نمیدونستیم.
با نفرت توی چشمهاش خیره شدم و جواب دادم:
- یهو قیافهی خودمو توی آیینه دیدم و گفتم ای دل غافل! بعد از ده سال زندگی مشترک هیچی برام نمونده، الا همین یه ذره بر و رو.
موهای رنگ نشدهام رو از زیر روسری بیرون آوردم و تارهای سفید رو نشونش دادم.
- پیرم کردی عطا. پیر شدم توی زندگیای که صبحش با درد کتکای شب قبل از خواب بیدار میشدم. بذار برم، برم و خودم و تو رو از شر این زندگی مزخرف راحت کنم!
از کنارش رد شدم. برخلاف انتظارم هیچ اعتراضی نکرد. اما میدونستم که این همون آرامش قبل از طوفانه.
نزدیک در بودم که بلاخره به حرف اومد و گفت:
- گفتم شاید فیلت یاد هندستون کرده، واسه همین بزک دوزک کردی راه افتادی توی محل!
نفسم توی سینه حبس شد. بیشتر از این نمیتونستم ساکت بشینم تا هرچی توی دهنش میاد بهم نسبت بده.
چمدون رو روی زمین رها کردم و با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم.
از خودم خیلی راضی بودم. پشت بهش، به سمت در رفتم. چمدونو برداشتم و قبل از اینکه دستگیره رو پایین بدم دوباره نطقش باز شد و میخکوبم کرد.
- فیلت یاد هندستون کرده، بلبل زبونم که شدی!
باکلافگی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمیفهمم چی میگی!
خودشو بهم رسوند. منو سمت خودش چرخوند و با همون چشمهای به خون نشسته توی صورتم غرید:
- یعنی باور کنم که خبر نداری؟ خبر نداری که کاوه برگشته! رفیق من...داداش من...کاوه رو که یادته نه؟
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
https://t.me/+H-0vdqL1sXAzMDQ0
دوتا رفیق که برای هم جون میدادن عاشق تهتغاری خونهی حاج اسماعیل حکیمی، معتمد بنام محل میشن. کاوه به احترام عطا پا پس میکشه اما خبر نداره از دل پناهی که بدجور براش لرزیده...
‼️برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️
_ بهم خبر دادن با چهارتا پسر جوون تو یه خونه زندگی میکنی!!! راسته؟؟
خانم مدیر طوری بالاسرم ایستاده بود و نگاهم میکرد که چیزی نمانده بود پس بیفتم. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن… با تته پته گفتم:
_ خ… خانوم… بِ بِ بخدا اونطور که ف… کر میکنید… نیست…
_ پس راسته!! دانشآموز من تو خونهی فساد زندگی میکنه!
چشمهای خیس از اشکم گرد شد. من کی همچین چیزی گفته بودم؟
بیتوجه به من سمت معاون مدرسه رفت و گفت:
_ خانم محمدی، پس چی شد پدر این دختر؟ مگه زنگ نزدی؟ بیاد سریعتر پروندهش رو بدیم زیربغلش… مدرسهی من جای دختر خراب نیست!
با استرس از جا پریدم.
_ خانوم بذارید توضیح بدم. توروخدا اخراجم نکنید… من فقط…
_ خفه شو بیخانواده! برو بیرون وایسا تا تکلیفت رو روشن کنم.
آنقدر بغض داشتم که چیزی نمانده بود خفه شوم. دیگر حتی نمیتوانستم یه کلمه بگویم. با اشکهایی که دانهدانه روی گونههایم سـُر میخورد، به سمت در میرفتم که یکدفعه محکم خوردم به کسی…
همین بهانهای شد که چانهام بلرزد و زیر گریه بزنم. دست مردانهای چانهام را بالا داد و صدایی آشنا پیچید توی گوشم:
_ کی اشکات رو درآورده دورت بگردم؟!
_ تیام؟؟!!
با دیدنش دنیا را بهم دادند. همان لحظه سه مرد جوان دیگر جلو آمدند. مزدک، مهرشاد، ماهان!
مزدک یکراست رفت سراغ مدیر:
_ به ما زنگ زدن که بیایم اینجا. مشکل چیه؟
خانم مدیر عینک را به چشمهایش چسباند.
_ به جنابعالی نمیخوره پدر این دختر باشی!
_ قیّمشم! فرمایش؟؟
مدیر نگاه میان چهار مرد جوان داخل اتاق گرداند.
_ شما همون الواطهایی هستید که یه دختربچه رو بین خودتون دستمالی کردید، آره؟ اینطوری نمیشه. الان زنگ میزنم صد و ده!
با این حرف تلفن روی میز را برداشت که مهرشاد از سوی دیگر، آن را از زیر دستش کشید و محکم سرجایش کوبید. بعد هم کارت ملیاش را روی میز گذاشت.
_ مشکل حل شد؟
مدیر وامانده به کارت ملی نگاه کرد.
_ برادرشید؟؟
ماهان چند دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت:
_ هرسه تامون!
تیام جلوتر دستمالها را گرفت و با حوصله گونههای خیسم را پاک کرد.
_ استثنائاً من برادرش نیستم!
خانم مدیر پشتسرهم داشت غافلگیر میشد. تیام با اخمی وحشتناک نگاهش کرد.
**_ من شوهرشم! الانم فقط میخوام بدونم به چه جرئتی اشک زن منو درآوردید؟؟
_ دانشآموز دبیرستانی شوهرررر داره؟؟؟ دیگه بدتر! این دختر باید بره مدرسهی بزرگسال!!!**
مدیر با حرص از جا بلند شد و خواست فرار کند که صدای تیام میخکوبش کرد:
_ خودم از این خراب شده میبرمش! توام گوش به زنگ باش خانم مدیر… تا آخر وقت اداری امروز، خبر اخراج شدنت به گوشه میرسه!
_ اخراج…؟
مدیر گیج نگاهش کرد. تیام دستم را گرفت و پوزخندی به حالش زد.
_ تا بفهمی گریه انداختن زن من تاوان داره!https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 بعد از سهتا بچهی پسر به دنیا اومدم و شدم نازپروردهی خونواده! هیچکس حق نداشت بگه بالا چشمم ابروئه و اگه کسی جرئت میکرد چیزی بهم بگه، تو کمتر از یه شبانهروز زندگیش نابود میشد!
تا اینکه یه شب دزدیدنم و بیهوشم کردن…
وقتی چشم باز کردم، هیچ لباسی تنم نبود…
شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر?? #حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰،۰۰۰ ریال ) 6037701165991479 نیلوفر لاری لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر?? @ped_ramm
- آقا؟
صاحب این صدا را عجیب میشناخت. بارها در حیاط دانشکده از دور نگاهش کرده بود؛ به راه رفتنش، خندیدنش و جسارتی که آن سالها در کمتر دختری دیده میشد. سرش را که بالا آورد، دختر جزوهای که دستش بود را به طرف او گرفت و با صدای پر شر و شورش گفت: میشه این جزوه رو کپی کنید؟
میتوانست بگوید، نه؟ دیرم شده؟ همین حالا هم بیشتر از یک ساعت اضافه ماندهام؟ جزوه را گرفت و گفت: نیم ساعت دیگه خوبه؟
دختر خواست تشکر کند که دوستش با سقلمهای به پهلوی او مانع شد. نگاهی به دوستش انداخت. بعد با حالتی با نمک گفت: نه... یعنی ما یه کم دیرمون شده، باید زود بریم خونه. میشه فردا بیایم بگیریم؟
کاش میتوانست بگوید، بیا! خودت بیا. خودت تنها. بدون همراهی چشمان غریبهای که نمیگذاشتند آن جوری که میخواهم نگاهت کنم. گفت: باشه. فقط همین ساعتا بیاین که خودم باشم. اسمتون؟
تکه کاغذی برداشت و وانمود کرد که اگر اسم او را ننویسد تا چند دقیقهی دیگر یادش میرود. لبهای دختر از هم گشوده شد و بدون مکث گفت: مهربان اوسیوند.
به خودش که آمد نه دختر مقابلش بود و نه دوستش. لبهایش تکان خورد و بیصدا اسم او را نجوا کرد.
مهربان! قشنگ نبود؟ زیادی به او نمیآمد؟ روی آن صورت مثل ماه بیش از اندازه نمینشست؟
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 5 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 3 weeks ago