?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago
لطف و بزرگواری دوست نازنین و همشهری فرهیخته جناب علی گزمه نسبت به این کمترین ??
موسای عزیزم سلام
پیام ارسالیت را با گوش جان شنیدم ،لذتی وصف ناپذیر سراپای هستی ام را فرا گرفت لذتی که با کاینات برابری می کند و از قوه ی قاصره عقل و تصور بالاتر است
موسای عزیزم امروز تو شناسنامه ی این سرزمین و سند هویت مردمان سرزمین آفتاب شرقی هستی و باید من و همسالانم و تمامی مردمان ادیب شناس و هنرپرور این سامان به وجود نازنینی چون تو به خود ببالند
شهرت ،نظم رسا ،اخلاق کریمانه و لطف و صفای تو خصایلی است که دوستشان دارم خصایل پسندیده ای که در یک زمان و یک مکان در شخصی گرد نمی آید
موسای عزیزم برای سرخس جان این سرزمین فراموش شده در چنبره خیال زمین بمان و نام و آوازه ی پر شکوه این سامان را بار دیگر با صدای رسای شعرت که سفیر پرصفیر رهایی و آزادگی است فریاد بزن فریادی به بلندای تاریخ فریادی که یاد آور روزهای پرشکوه آن همراه و همدوش سنایی و ابوالفضل و لقمان و ...صدها نامدار این مرز پر آیین باشد
آری موسای عزیزم عصایت حنجره ی طلایی و معجزه ی اژدها گونه ات اشعار سخته و پرداخته است ،اشعاری که عجیب انسان را شیفته می کند و با خواننده نوعی همزاد پنداری ایجاد می کند
آری هنر بزرگ شاعر صداقت و صمیمیت کلامش است و این است هنر شاعران و خداوندگاران کلام که هم حسی و همزبانی مردم را با او پدید می آورد طوری که کلامش ورد زبان مردم و حتی مثل سائر می گردد
موسای عزیزم ما به وسعت دریا و به عظمت دماوند به تو مدیونیم
برای تو که همیشه حال دلمان را خوب می کنی بهترین ها آرزومندم
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
خیال نازکت آزرده گزند مباد
ارادتمند همیشگی ات
بخشی از اختتامیهی مسابقهی خاطره نویسی برنامهی شش نقطه رادیو تهران
با اجرای اشکان آذر ماسوله و لیدا حفاری
و دکلمهی شعری از من توسط خانم حفاری
لینک کانال اشعار #موسی_عصمتی ?
https://t.me/braillehayenagozir
مهمان سرزده
سوم راهنمایی بودم . ۴ سالی بود که در آموزشگاه نابینایان شهید محبی تهران درس میخواندم . با شروع سال تحصیلی پدر و مادرم مرا به تهران میرساندند و با تعطیلی مدارس سختی و مرارت این راه طولانی را به جان می خریدند تا مرا از مدرسه به روستا برگردانند . هر وقت که از آنها میخواستم که اجازه بدهند خودم تنهایی به تهران بروم و برگردم به هیچ عنوان نمیپذیرفتند . هرچه برایشان توضیح میدادم دانش آموزانی هستند که به تنهایی از شهرستان به تهران میآیند و بر میگردند ، اجازه نمیدادند . میگفتند وقتی خودمان تو را به مدرسه برسانیم خیالمان راحتتر است . حقیقتا از اینکه آنها به خاطر من اینهمه سختی و زحمت را متحمل میشدند در مقابل عظمت روحشان دچار عذاب وجدان بودم . امتحانات خرداد فرا رسیده بود و کمکم منتظر تماسی از طرف خانواده بودم تا بگویم چه روزی دنبالم بیایند . دوست داشتم خودم تنهایی برگردم تا آنها اینهمه بهزحمت نیفتند . بالاخره تماس گرفتند و من که آن سال بیست و پنجم خرداد تعطیل میشدم به دروغ به آنها گفتم ۳۱ خرداد آخرین امتحان من است و شما میتوانید صبح ۳۱ خرداد تهران باشید . شبِ بیست و پنجم ، ساک و وسایل سفرم را آماده کردم . اولین باری بود که میخواستم بهتنهایی از تهران به روستا برگردم . استرس همراه با نگرانی آزار دهندهای مرا نسبت به تصمیمی که گرفته بودم دچار تردید میکرد . البته کار از کار گذشته بود و راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم . روز بعد با تحویل برگههای آخرین امتحان به خوابگاه برگشتم . ساک و عصایم را برداشتم . جلوی مدرسه بعد از خرید مقداری سوغاتی و خوراکی با یک تاکسی دربستی خودم را به پایانهی مسافربری جنوب رساندم . کمکم خوشحالی جایگزین ترس و نگرانی شده بود . از یک طرف آهنگهای بندری به گوش میرسید و از طرف دیگر صدای رفت و آمد پرشور مردم و چرخ گاریها و ساکهایی که به زمین کشیده میشد و هر کدام به سمتی میرفتند . شنیدم کسی صدا میزد مشهد فوری ! مشهد فوری ! با خوشحالی عصا زنان بهسمت صدا رفتم . آن فرد مرا به تعاونی مربوطه برد. بعد از تهیه بلیط با راهنمایی همان فرد سوار اتوبوس ایران پیما شدم . اتوبوسی که قرار بود مرا به گمان خودم از دور ترین جای جهان به مشهد ببرد . با راه افتادن اتوبوس پلکهایم سنگین شد . کنار پنجره بودم . آمیزهای از بوی پا و سیگار هوای اتوبوس را آلوده کرده بود . برایم مهم نبود . آنقدر خوشحال بودم که این چیزها نمیتوانست اعتراض مرا بر انگیزاند . در مسیر چند بار اتوبوس برای شام و نماز نگه داشت . من از ترس اینکه مبادا از اتوبوس جا بمانم اصلا پیاده نشدم . شام را با ساندویچی که از ساندویچ فروشی کنار مدرسه خریده بودم سر کردم. حدود ۸ صبح بود که به مشهد رسیدم . از اتوبوس که پیاده شدم راننده تاکسیها سر من با یکدیگر کش مکش داشتند . یکی دستم را می کشید یکی ساکم را . خلاصه یکی از آنها برندهی این مزایدهی بزرگ شد و مرا به خیابان سرخس و گاراژ حاجمحمد صداقت رساند. حدود ساعت ۱۲ بود که مینی بوس روستا به طرف معدن ۱* به راه افتاد . معدنیها با دیدن من که تنها آمده بودم تعجب کرده بودند . چهقدر شنیدن صدایشان برایم آرامشبخش بود .مینیبوس به هر روستا که میرسید بخشی از مسافرانش را پیاده میکرد . ۷ عصر بود که پا در روستا گذاشتم . احساس کسی را داشتم که قله دماوند را فتح کرده . با راهنمایی یکی از همسایهها به خانه رسیدم . به محض اینکه در حیاط باز شد فریاد شادی کل حیاط را پر کرد...عصر بود و بوی نم بعد از آبپاشی ، حیاط را فرا گرفته بود و من مهمان سرزده ی چای عصرانه بودم ...
1)روستای نگارنده
موسی عصمتی
لینک کانال اشعار #موسی_عصمتی ?
https://t.me/braillehayenagozir
? گفتگویی صمیمی با دکتر ابوذر فدوی، نابینای مهاجر افغانستانی که خود را به مدارج بالای تحصیلی رساند
?تهیه کننده و گوینده: #زینب_بیات
#ابوذر_فدوی
#فرهیخته
#مهاجر_افغانستانی
#عصای_سپید
#روز_جهانی_نابینایان
بخش پایانی نشست غزل سپید در هفته ی پیش
غزل سپید، نشست ۷۶ (بخش پایانی):
بررسی غزلی از حافظ با سخنرانی دکتر بهروز افروز تحت عنوان «طی مکان و زمان در سلوک شعر حافظ»، در قالب خنیای ۶۲ و تصنیف «قند پارسی» با صدای علیرضا قربانی، در حضور استاد عصمتی گرانقدر
۱۹ مهر ۱۴۰۳
@ghazale_sepid
برای آنانی که جنگ را شوخی میپندارند
**شیشه های شکسته میدانند ، آخرین حرف سنگ شوخی نیست
زیر بارانِ آتش و باروت ، لحظهای هم درنگ شوخی نیست
ما همین مردمان معمولی ، از همان جنگ ، جنگ تحمیلی
با تمام وجود حس کردیم ، که سرانجام جنگ شوخی نیست
ما همان روزگار فهمیدیم بغضهای شکستهی اروند
اشکهای همیشهی کارون ، بر مزار نهنگ شوخی نیست
شاهد ما همیشه تاریخ است ، شاهدی که دقیق میداند
آتشی که به جانمان افتاد ، از دهان تفنگ شوخی نیست
بعد یک انفجار پی در پی ، پشت نیزار توی یک دره
وقتی از اوج قلهها افتاد ، نالههای پلنگ شوخی نیست
ما پلنگان زخمیِ دوران ، حرفهای نگفتهمان این است
صحبت از جنگ ، صحبت از حتی ، پوکههای فشنگ شوخی نیست
با شمایم شما که میدانید ، زخمهامان هنوز هم تازهست
کاش در یادتان بماند که ، قصهی شوم جنگ شوخی نیست**
موسی عصمتی
لینک کانال اشعار
#موسی_عصمتی ?
https://t.me/braillehayenagozir
قلم بریل
اول راهنمایی بودم . یکی دو ماهی از سال تحصیلی نگذشته بود که شنیدم ابوذر همکلاسی مهاجر افغانستانیام میخواهد به پاکستان برود تا از آنجا به کشورش برگردد . تصور این که او را دیگر نخواهم دید برایم بسیار سخت بود . آن روز خوابگاه شبانهروزی حال و هوای غریبی داشت . از تخت پایین آمدم و به طرف تخت ابوذر که باهم در یک خوابگاه هماتاقی بودیم رفتم .او مشغول مرتب کردن وسایل سفر بود. کنارش نشستم بغض گلویم را گرفته بود او هم حالی بهتر از من نداشت . قلم بریلی را که خیلی دوستش داشتم به او به عنوان یادگاری هدیه دادم و از ابوذر برای همیشه خداحافظی کردم . سال پیش که با خط بریل آشنا نبودم خیلی وقتها پیش ابوذر میرفتم و او درسها را با حوصله برایم میخواند و من از طریق شنیدن ، درسها را حفظ میکردم . یادم هست یک بار شعری را که در کتاب دینی بود آنقدر برایم خواند تا کاملا حفظ شدم و روز بعد آقای فیضیان یک بیست درخشان در دفترش برایم ثبت کرد . در واقع کمکهای او و یکی دو نفر از همکلاسی هایم اگر نبود نمیتوانستم با وجود عدم تسلط به خط بریل خوب درس بخوانم . او قرار بود به کشورش برگردد و این برایم اصلا باور کردنی نبود . دوست داشتم پیش ما بماند و همین جا درس بخواند . برخلاف میل من و دیگر دوستانم او چارهای جز بازگشت نداشت . سالها از رفتنش گذشته بود . از او هیچ خبری نداشتم . حالا من لیسانس گرفته بودم و در مدرسه نابینایان امید مشهد به عنوان دبیر ادبیات مشغول تدریس بودم که از یکی از دوستانم شنیدم ابوذر به ایران برگشته و در مدرسه شهید محبی دارد درس می خواند . اینکه او بعد از اینهمه سال دوباره برگشته باشد برایم عجیب بود !
و عجیبتر اینکه حالا حداقل بیست و چهار سالی سن داشت و در این سن درسخواندن آن هم دوباره از اول راهنمایی اتفاق قابل توجهی بود ! برای اطمینان بیشتر بلافاصله نامهای نوشتم و آن را به آدرس آموزشگاه نابینایان شهید محبی به نام ابوذر پست کردم ! مدتی بعد نامهای به دستم رسید که نویسندهاش خود ابوذر بود ! نامه را باز کردم . نوشته بود با همان قلمی که هدیه کردی دارم می نویسم ! هنوز قلم را دارم . برایم بسیار عزیز است و تنها همراه صمیمیام در این سالهای مهاجرت بوده . نوشته بود در افغانستان بارها قلم را گم کرده ولی به هر مکافاتی که بوده قلم را پیدا کرده و در ادامه ذکر کرده بود در کشورش با مشقت درس خوانده و تا مرحله دانشگاه هم پیش رفته اما تمام مدارک تحصیلیاش در جنگ داخلی سوخته و از بین رفته است . حالا برگشته ایران تا همین جا با آرامش درس بخواند . به ارادهی او از ته دل درود فرستادم . او با ارادهی مثال زدنی درس خواند و به دانشگاه رفت . تا اینکه یک روز تماس گرفت و خبر داد که در مقطع کارشناسی ارشد رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شده . خیلی خوشحال شدم .از این به بعد بیشتر میتوانستیم همدیگر را ببینیم . در مشهد بارها به منزل ما آمد و هر باری قلم را از کیفش در میآورد و به من نشان میداد . میگفت تنها یادگاری است که همیشه و همه جا با من بوده ! بیشتر وقتها از طرف کانون نابینایان تاک دانشگاه فردوسی برای شعرخوانی دعوت میشدم . ابوذر را در آنجا میدیدم. بالاخره بعد از اینکه کارشناسی ارشدش را با موفقیت پشت سر گذاشت دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و قصد داشت به کشورش برگردد. شبی که فردایش از مشهد به طرف کابل پرواز داشت منزل ما بود . هر دوی ما حس غریبی داشتیم ! البته این بار کمی شرایط فرق میکرد . فضای مجازی شاید بهترین دریچهای بود که میتوانست این فاصله را کم رنگتر کند ! از طریق فضای مجازی این ارتباط حفظ شد . ابوذر مثل شمس پرنده تشنهتر از گذشته باز به دانشگاه برگشت و این روزها او دانشجوی دکترای تاریخ است . چند روز پیش با من تماس گرفت در صدایش خوشحالی موج میزد به شوخی
گفتم : ( چه اتفاقی افتاده خیلی خوشحالی؟ )
گفت : (میخواهم خبر خوش پیدا کردن قلم را به تو بدهم ! چند روزی بود که گمش کرده بودم .خیلی کلافه بودم ! حال خوبی نداشتم . همین چند دقیقه پیش پیدایش کردم . آنقدر خوشحال شدم که با خودم گفتم با تو تماس بگیرم و تو را هم در این شادی شریک کنم ! این قلم بیش از ۳۰ سال هست که با من است . تمام نامههایم را با این قلم نوشتم دردها و غصههایم را خوب میداند . بارها با من گریسته است سنگ صبوری برایم در این سالها بوده است خیلی دوستش دارم آنقدر که همیشه نگرانم مبادا روزی از دستش بدهم به همین خاطر شاید روزی به خودت برگردانم تا هر وقت پیشت آمدم سراغش را از تو بگیرم
#موسی_عصمتی
لینک کانال اشعار #موسی_عصمتی?
https://t.me/braillehayenagozir
خاطره رادیو
با اجرای : لیدا حفاری
پخش شده از رادیو تهران برنامهی شش نقطه
لینک کانال اشعار موسی عصمتی ?
https://t.me/braillehayenagozir
بیغم جهان درست نمیشد قبول کن
آتشفشان درست نمیشد قبول کن
بی اشک ابر و خندهی آرام آفتاب
رنگین کمان درست نمیشد قبول کن
بی زخمهای گنگ تبر بر تن درخت
یک نردبان درست نمیشد قبول کن
در سینهی تنور اگر آتشی نبود
یک لقمه نان درست نمیشد قبول کن
جایی نوشته بود که هندو اگر نبود
هندوستان درست نمیشد ! قبول کن
رودی اگر که زندهتر از یک جهان نبود
نصف ِ جهان درست نمیشد قبول کن
شاید اگر سگی گذری در زمین نداشت
یک استخوان درست نمیشد قبول کن
اسبی اگر به مرز سمنگان نمیرسید
آن داستان درست نمیشد قبول کن
سهراب هم نبود که یاد از پدر کند
داغ ِ جوان درست نمیشد قبول کن
تفتان اگر که صبر نمیکرد در غمش
آتشفشان درست نمیشد قبول کن
موسی عصمتی
لینک کانال اشعار #موسی_عصمتی ?
https://t.me/braillehayenagozir
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago