از جنس طـلا / Tala

Description
《بسم الله الرحمن الرحیم》
هرگونه کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد .



نویسنده رمان های :
از جنسِ طلا (آنلاین )
دخترِتخسِ‌من ( آنلاین )
نازگل ( آنلاین )
@roman_asraw
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 days, 2 hours ago

1 month ago

Nazgol🪻
#part_6

ترلان و پریناز نیز تبریک گفتند و دوتایی باهم نازگل در آغوش گرفتند

اما تمام مدت نازگل مانند یک مجسمه سرجای خود ایستاده بود

حتی هنگامی که دختر ها اورا بغل کردند ، انتظار داشتند نازگل با اخم آنها را از خود جدا کند و مثل همیشه با تشر به آنها بگوید که از بغل کردن بیزار است و خوشش نمی‌آید !

اما دریغ از یک حرکت ...
حتی پلک هم نمیزد وفقط با چشمانش ، نظاره گر دخترها بود

پریناز در آن سکوت سنگین ، با لحنی ناراحت گفت :

_ من ... من به دخترا گفتم کیک بخریم ، یا حداقل خودمون درست کنیم ، گفتن تو خوشت نمیاد !

ترلان نیز افزود :

_ آره ....
آخه مارال می‌گفت حتی از تولد گرفتن هم متنفری ،
آره نازگل ؟!

مارال دست به پیشانی‌اش کوبید :

_ دِ آخه من دروغم چیه ؟! سر همینم که بهش تبریک گفتیم دو دل بودم که ورنداره مارو قیچیمون کنه بعد به همدیگه پیوندمون بزنه

نازگل اصلا متوجه بحث آنها نبود ، حتی صدایشان را نیز نمیشنید

زمان و مکان واحدی برای او در آن لحظه وجود نداشت

و تنها هجوم خاطرات بودند که از مقابل چشمانش مانند یک فیلم تراژدی می‌گذشتند

@roman_asraw

1 month ago

Nazgol🪻 #part_5 دخترها با دیدن سکوت او ، کمی مردد شدند نرجس ، که یکی از دوستانش بود ، با آرام ترین صدای ممکن که شنیده شود گفت : _ خیلی خوشحالیم که پیشمونی ! عاشقتیم و امیدواریم همیشه واسمون بمونی ! دیگری که مارال نام داشت و صمیمی ترین هم اتاقی اش بود…

1 month, 1 week ago

Nazgol🪻
#part_5

دخترها با دیدن سکوت او ، کمی مردد شدند

نرجس ، که یکی از دوستانش بود ، با آرام ترین صدای ممکن که شنیده شود گفت :

_ خیلی خوشحالیم که پیشمونی ! عاشقتیم و امیدواریم همیشه واسمون بمونی !

دیگری که مارال نام داشت و صمیمی ترین هم اتاقی اش بود ، دست دور شانه اش انداخت و همچون نرجس ، آهسته گفت :

_ منم امیدوارم امسال آدم شی ، هرچند زیا مطمئن  نیستم...
اما خب خدارو چه دیدی ، شاید خواست قدرتشو به رخمون بکشه ، یهو معجزه کرد و  تورو آدم کرد

باقی دخترها ریز ریز خندیدند ...
نازگل هم میخواست بخندد
ولی نمیتوانست ...

آیدا ، با لبخند دندون نما و ذوق مصنوعی تر از مژگان کاشته شده‌اش ، جلو آمد :

_ نازگل جان تولدت مبارک !
برات آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم به هرچی که میخوای برسی و توی تمومی مراحل زندگیت موفق باشی

نازگل در دل افزود :

_ همینم مونده تو برام آرزوی موفقیت کنی !

@roman_asraw

1 month, 1 week ago

Nazgol🪻
#part_4

چه خبر بود ؟!
آیا نحوه جدید تنبیه آی‌نور خانم ، این مدلی بود ؟!
که چشمشان را با پرت کردن کاغذ های کوچک کور کند؟

نازگل چشمش را مالش داد و سعی کرد کاغذ رنگیِ ریزِ فرو رفته را را از درون چشمش دربیاورد

درهمان حین چشمش به صحنه‌ی روبرویش خیره ماند

دخترها با ذوق و شوق نگاهش می‌کردند ... چه شده بود ؟!
عقلشان شیشه خرده برداشته بود ؟!
خبری بود که او نمیدانست ؟!

حتی هرچقدر هم چشم در اتاق می‌چرخاند  ، جز لبخند گشاده‌ی دوستانش  ، چیز دیگری نمیدید

دخترها سمتش یورش برده و نازگلِ خشک شده را یکی یکی بغل کردند و با صدایی پچ پچ وار که به سختی شنیده میشد ، با ذوق تولدش را تبریک گفتند

نکند امشب تولدش بود !؟
کاغذهای رنگی ریز ریز شده‌ی ریخته شده بر روی کف زمین و تبریک های دوستانش ، فقط حکایت از یک چیز میتوانست داشته باشد ...

شب تولدش برای نازگل مهم بود ؟!
هرگز !

او حتی از روز تولدش متتفر بود و بارها به افراد نزدیکش گوشزد کرده بود که روز تولدش را نه یادآوری کنند و نه تبریک بگویند ...

اصلا همان ماه اول که به این اتاق آمده بود این را گفته بود
حتی چندین بار تاکید نیز کرده بود

چرا که میخواست روز تولدش را هر چه سریعتر فراموش کند ...

تاریخ تولدش ، زمان و ساعت تولدش ، مکان تولدش ...
و مهم تر از آن ، خاطرات مربوط به تولدش ، همه را می‌خواست از حافظه اش پاک کند

@roman_asraw

1 month, 1 week ago

Nazgol🪻
#part_3

آقا مسلم ، نگهبان پرورشگاه در اتاقکش  خوابش برده بود

دخترک  آسوده خاطر ، آرام دست به سمت نرده‌ها برده و به آنها چنگ زد

خودش را بالا کشید و یکی از پاهایش را بر روی میله‌ی بالایی قرار داد

کمی خود را بالاتر کشید و اینبار پای دیگرش را نیز پشت بندِ میله ها کرد

همین روند را تا انتهای میله ها از سر گرفت و هنگامی که به انتها رسید ، یکی از پاهایش را سمت دیگر میله ها انداخت و با احتیاط ، پای دیگرش را نیز همینطور

در همان حین ، توجهش به یکی از پنجره های اتاق پرورشگاه که چراغشان روشن بود ، جلب شد

آن اتاق ، متعلق به نازگل و دوستانش بود

و آن چراغ روشن فقط می‌توانست گویای یک چیز باشد
پی بردن دیگران به نبودِ دخترک در اتاقش !

بی معطلی دستانش را رها کرد و اجازه داد تا بر روی پا ، روی زمین فرود آید

بی توجه به درد گرفتگی مچ‌پایش ، از جا برخاست و دوان دوان سمت سالن رفت

پله هارا دوتا یکی طی کرد و سمت اتاقشان خیز برداشت

سمت درِ بسته‌ی اتاق هجوم برد و بازش کرد

همینکه در را باز کرد ، کاغذ رنگی های کوچکی بر سر و صورتش پرت شدند ...

@roman_asraw

1 month, 1 week ago

نگم از این رمانِ جدید🦦🤌🏻

1 month, 2 weeks ago

رمانای +18رو اینجا رایگان بخون😉*🔞
کلی رمان انلاین مخصوص اخرشب
🤤*💦**
https://t.me/addlist/fYWLa2V7CBhhZDc8
https://t.me/addlist/fYWLa2V7CBhhZDc8
صب پاک

1 month, 2 weeks ago

با شنیدن صدای ~~گلوله ی اسلحه~~ جیغی کشیدم و سرعت گام هایم را بیشتر کردم.
رد کبودی
#شکنجه ها بر روی تنم جا خوش کرده بود و ریزش قطره قطره ی خون را از زخم هایم حس می کردم.
با شنیدن صدای آشنایش خشکم زد.
دیان:آرتمیس!تو اینجا چیکار می کنی؟
با ترس و استرس چاقوی خونی تو دستم را به سمتش گرفتم.
آرتمیس:بهم‌نزدیک نشو!
دیان به نشانه تسلیم دستانش را بلند کرد:هیششش آروم قربونت برم اونو بزار کنار به خودت آسیب می زنی.دیگه جات امنه.
آرتمیس:هق...چطوری اینو میگی؟هنوز بدنم از کتک های اوستا و زیر دست هات می سوزه.
فک دیان سفت شد و قبل از آنکه چیزی بگوید آرتمیس کیش و ماتش کرد.
آرتمیس:من....من تلاشم رو کردم اما نمیشه.....هیچی این واقعیت رو عوض نمی کنه که تو یه قاتلی!
و در یک حرکت چاقو را بلند کرد و بر روی گردنش قرار داد.
دیان:آرتمیس....آرتمیس اون چاقوی کوفتی رو بیار پایین لطفا ببین در موردش حرف می زنیم دیگه نمی زارم اوستا حتی بهت نزدیک شه هرجا که بخوای می تونی بری فقط اون کوفتی رو بزار کنار.
آرتمیس با لذت به التماس هایش گوش داد و در نهایت زمزمه کرد:اینم به سلامتی نجوای خاموش .....
و چاقو را بی مکث کشید
😱**🔞https://t.me/+BfV_fAD4QQViZDM0https://t.me/+BfV_fAD4QQViZDM0https://t.me/+BfV_fAD4QQViZDM0 24پاک**

1 month, 2 weeks ago

#پارتی_از_واقعیت با گریه بهش نگاه کردم
+ چیه؟ حق کسی که کارشو درست انجام نده همینه
_ توروخدا باهاش کاری نداشته باش گناه داره اون زن و بچه داره من خودم فرار کردم لطفا
+ تو خیلی بیجا...  دختر
دوباره لقدی به مرد زد که مرد بیچاره از درد به خودش میپیچید که جیغی زدم
_ خیلی بی رحمی ازت متنفرممم ظالم
بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم هرچی که توی دلم بود رو بهش گفتم که دست از زدن مرد برداشت
_ خیلی بدی چرا آدمارو اذیت میکنی؟ چی بهت میرسه چرا خوب نیستی تو؟ چرا من باید عاشق یه مرد خلافکار بشم؟
با حرفی که زدم خودم هم از تعجب یهو سکوت کردم
+ چی؟
_ هی.. هیچی هیچی اصلا ولش کن هرکاری میخای بکن
+ صبر کن ببینم چی گفتی؟
_ نمیخام تکرارش کنم یه حرف اشتباه بود من ازت متنفرم همین
خواستم برم که دستم رو کشید
+ آرتمیس....
🔥**🚷https://t.me/+BfV_fAD4QQViZDM0https://t.me/+BfV_fAD4QQViZDM0https://t.me/+BfV_fAD4QQViZDM0 دختره وسط بحث یهو به پسره گفت عاشقشه و پسر 🫢❤️‍🔥
18پاک**

4 months, 1 week ago

اینجا با ریزش موهات خدافظی کن
به لطف اینجا بهم لقب گیسو کمند دادن?⭐️

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 days, 2 hours ago