سر میز ناهار بحث می‌کردیم از هفته‌ای که گذشت. حرف مهر هفتم برگمان شد و همکارم با خنده گفت فرض کنید فیلمی ساخته شود که ابرقهرمان آن مرگ باشد! چقدر نشدنی. چقدر ابزورد. گفتم اتفاقا مرگ ابرقهرمانی خوبی است. چون می‌تواند ما را از این زندگی نجات دهد. این را که شنید، خنده روی صورتش ماسید. آب دهانش را قورت داد و گفت: خیلی تلخ بود، پسر!

گاهی از اوقات، به شادمانی مردم اسکاندیناوی نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم این‌جا کسی چه‌طور می‌تواند درک کند که چه شهامت و جسارتی می‌خواهد هر روز زندگی کردن ما. زندگی که خوشایندترین پیشامد دهه گذشته‌اش مرگ بوده؟

مرگ سگ امیرحسین صدیق
قسمت ۱۷ از پادکست رختکن بازنده‌ها

The emptiness of the world weighs heavy.

Ariel : You ever heard of the Masada? For two years, 900 Jews held their own against 15,000 Roman soldiers. They chose death before enslavement. The Romans? Where are they now?

Tony Soprano : You're looking at them, asshole.

بهشتی می‌گفت که هر چیز، زمین دارد و آسمان. در معماری، در هنر، در علم، برای هر چیز زمین و آسمانی هست. حیاط باصفای خانه‌ها را به یاد بیاوریم. به تفاوت حوض با استخر، ایوان با تراس دقت کنیم. فرق حوض با استخر این است که استخر، زمینِ آب است ولی حوض، «زمین تا آسمان» آب است. ایوان، زمین تا آسمان یک فضای‌نیم‌باز است در حالی‌ که تراس تنها زمین آن فضای نیم‌باز. قرار در آسمان است. اگر چیزی فقط زمینش را داشته باشد جای درستی برای لنگر انداختن انسان نیست. حرفش به دلم نشست. به ما در مدرسه زمین هر چیز را یاد می‌دهند. زمین ریاضی، زمین فیزیک، زمین ادبیات. اما بعضی‌ها بعدتر، زمین تا آسمان موضوعی را فتح می‌کنند. آینشتین زمین تا آسمان فیزیک را می‌دانست.‌ شعر سعدی زمین تا آسمان شعر فارسی را دارد. من محمد بهشتی را زیاد نمی‌شناسم. اما خواستم این حرفش را باور کنم. هر چند که موقع شنیدن این تعبیر، انگار آن را در جایی در پس ذهنم هم پیدا می‌کردم. نمی‌دانم او این تعبیر زمین و آسمان را از کجا آورده ولی دیروز که پشت چراغ قرمز منتظر بودم، یاد همه نوبت‌هایی افتادم که با بی‌دقتی خوانده بودم: فسبحان الذی بیده «ملکوت» کل شیء و الیه ترجعون!

“It reminds me of that old joke- you know, a guy walks into a psychiatrist's office and says, hey doc, my brother's crazy! He thinks he's a chicken. Then the doc says, why don't you turn him in? Then the guy says, I would but I need the eggs. I guess that's…

Oh god, the sun!

How I feel every time I do pen-and-paper calculations :D