Unlock a World of Free Content: Books, Music, Videos & More Await!

آقای سنگ

Description
"دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم"

ادمین:
@Manochehrzarepour
Advertising
We recommend to visit

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 days, 15 hours ago

🔷️فقط جهت تبلیغات :👈🏽 @Ads1_Myporoxy






.






.






.








.










.






.






#proxy #poroxy

Last updated 1 month ago

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 1 month ago

1 month, 2 weeks ago

یک
درون آدم، اون چیزی که مثلاً بهش می‌گن «شخصیت» برعکس جسم کوچکمون اندازه‌ی یه سیاره‌ی بزرگه. فرض کنید تو همچنین سیاره‌ای زخم خیانت شبیه به رشته‌کوهی می‌مونه. چیزی عین هیمالیا رو تصور کنید با این تفاوت که آدم وقتی تازه خیانت دیده یه آتشفشان فعال هم داره که معلوم نیست چه موقعی خاموش می‌شه. مدام خون می‌پاشه به صحرای دل و روحش از شرارتی که دیده!

دو
بعد از اینکه از زندان اومدم بیرون و میم بهم گفت به مرد دیگه‌ای علاقه‌مند شده، یه مدتی گیج و منگ بودم. شبیه فارست‌گامپ فقط خیابون و بیابون متر می‌کردم‌. حتی لحظه‌ی تحویل سال ۱۴۰۲ توی خیابون بودم و از صدای بوق چند تا ماشین و خلوتی بیش از حد فهمیدم سال نو شده. همون وقت‌ها یه خانمی یهو توی زندگیم وارد شد. اونم تو یه شهر دیگه بابت انقلاب ژینا حبس کشیده بود. برام نقاشی کشید و آورد تهران دیدنم. بهم گفت سال‌ها من رو از دنیای مجازی می‌شناسه و حتی زمانیکه که زندان بوده خوابم رو دیده. اون زمان تعبیرم از وضعیتی که داشتم درست نبود! حالت نرمالی نداشتم که بفهمم تو چه گندابی گیر کردم و خودم تبدیل به چه باتلاقی برای اون خانم شدم. فقط می‌دونستم که اون دقیقاً روزی ازم خواست ببینمش که قصدم پایان دادن به خودم بود. یه آغوش می‌خواستم و انگار دنیا این رو بهم داده بود. حتماً شنیدید داستان اون آدمی که رهسپار پل می‌شه تا خودش رو پرت کنه و می‌گه اگه در مسیر کسی بهم لبخند بزنه این کارو نمی‌کنم. این خانم برای من نه تنها حکم اون لبخند رو داشت بلکه یک منجی. اما همون‌طور که گفتم من حالت نرمالی نداشتم. چنان بدبین بودم که وقتی من رو به خونه‌ش دعوت کرد تا آخرین لحظه فکر می‌کردم اون پرستوی نظامه! یکی نبود بگه آخه منوچهر تو گوز کدوم کونی که برات پرستو بفرستن؟
یه شب بلاخره پذیرفتم که دیگه شوهر زنم نیستم و این نیازی به ثبت در شناسنامه نداره‌‌. تو قلب اون ثبت شده و کافیه. با دعوت این خانم به خونه‌ش رفتم. داشتیم فیلم می‌دیدیم که از راه‌پله‌ی خونه‌ش صدای پایی اومد و در زدن. من اونجا فهمیدم حالم واقعاً خرابه. گفتم اومدن بگیرنم مامورا. حالا اون خانم هی آرومم می‌کرد... ماجرا طی هفته‌های بعد به بدبینی اتللو گونه‌ی من تبدیل شد. چون خیانت دیده بودم دیگه همه برام بر وزن این فعل بودن. دیدم دارم یه آدمی رو با نرمال نبودنم آزار می‌دم. چند بار سعی کردم بگم بیا تمومش کنیم اما خیلی بی‌تابی می‌کرد. سرانجام یه شب بهش زنگ زدم و گفتم ازت متنفرم بذار تنها باشم.
مطمئنم تا به حال تو زندگیم عملی بدتر از این انجام ندادم علیه کسی و توجیهم هم بسیار کلیشه‌ای و زشت و سخیفه:«به خاطر خودش بود چون من بعد از زندان و خیانت نیاز به درمان داشتم و دارم و رابطه برام زوده. من اشتباه کردم ولی هر جا که بشه برگشت و دیگری رو نجات داد زمان خوبیه»
من اون خانم رو از خودم نجات دادم چون لایق بهترین‌ها بود نه یه آدم تموم‌شده.

سه
شاید برم یه شهر دیگه برای کار‌. این جایی که هستم واقعاً اوضاع شغل خرابه. شنیدم که می‌شه شب‌ها توی قطار یا ایستگاه راه‌آهن یا حتی بیغوله‌ها و پارک‌ها خوابید و پلیس کاری نداره. اگه کار پیدا کنم و فقط بتونم یک ماه توی خیابون شب‌ها دووم بیارم و بعدش بتونم برم یه اتاق اجاره کنم حله. فکر کنم بعد از این تجربه دیگه راحت بیام اینجا بنویسم که:«من فقط باید بمیرم، مُردن تنها چیزیه که تو زندگیم تجربه نکردم»

#سه_ضرب
@of_stone

1 month, 2 weeks ago

اولین داستانم که در یک مجله چاپ شد. اون زمان در حد ۷۰۰کلمه باید جمع می‌شد. یک تکلیف و تمرین نویسندگی برای آدمی که تازه شروع کرده بود.

@of_stone

1 month, 3 weeks ago

«آه اگر روزی نگاه ِتو مونس ِچشمان ِمن باشد...»
@of_stone

1 month, 3 weeks ago

از گوش دادن بهش خسته نمی‌شم.
۶ سال شد.
#True_Detective
@of_stone

1 month, 3 weeks ago

سکوت در شاخ‌های قوچ سیاه
برنده‌ی جایزه ادبی زنو ۱۴۰۳

@of_stone

1 month, 3 weeks ago

این جمله شعار نیست که:«نویسنده مرده است»

در واقع اولین باری که داستان «سکوت در شاخ‌های قوچ سیاه» را در یک محفل ادبی خواندم یکی از حضار قصد داشت با من برخورد فیزیکی داشته باشد. دلیلش هم این بود که می‌گفت این داستان به کارگران توهین کرده! دو سه نفری هم تلویحا پرسیدند آیا نویسنده این اثر گرایشات همجنسگرایانه دارد یا نه!
خب پاسخ من این بود که:« نویسنده در خاک خفته و آنچه باید ببینید سگ قبری از جنس داستان است. والسلام.»
بعضی نویسندگان معروف یا محبوب یا مهم می‌شوند و شانس این را دارند که با مصاحبه‌کننده‌ها تنها در مورد حال و هوای نوشتن و مِتُد خاص خودشان صحبت کنند. همین و بس. وگرنه نویسنده حق دفاع از اثرش را ندارد. نویسنده حق توضیح هم ندارد. افرادی که مثل من دارند نویسندگی یاد می‌گیرند که اصلا!!! اما مخاطبان و منتقدان برایشان هر برداشتی آزاد است.

داستان را اگر خواندید بدانید راه ارتباطی با من از طریق تلگرام باز است و خوشحال می‌شوم دیدگاه شما را بدانم. قدردان توجه و حضور شما هستم.

منوچهر زارع‌پور
@Manochehrzarepour

2 months ago

امشب هم غم سنگینی بر دلم افتاده. نمی‌تونم از زندان بنویسم.
این کانال و اراجیفی که می‌گم رو خیلیا مهم نمی‌دونن حق هم دارن مگه من کی‌ام. ولی خیلی صریح می‌گم.
اینجا آخرین وصیتم رو یه روزی می‌نویسم. حالا بذارید رو حساب چسناله ولی من دوستتون دارم و فقط شماها رو دارم.

2 months ago

الان روی پلی ایستادم که دو طرف رودخانه‌ی Elbe رو به هم وصل می‌کنه.
حالا از اون خاطره‌ای که می‌خوام بنویسم خیلی گذشته اما همچنان سخته گفتنش. همچنان بعد از این همه مدت شب‌ها تو اتاقم باید لامپ روشن باشه تا خوابم ببره. نمی‌دونم این سطح از کودک بودن تو سن من چقدر بده؟! اصلاً مگه کودک شدن یا بودن بده؟ اصلأ مگه این حال ِ کودک بودنه؟

نزدیک اربعین سال ۱۴۰۱ بود. با اینکه سال‌هاست رابطه‌ی خوبی با پدرم ندارم اما براش مقداری انسولین تزریقی از تهران تهیه کرده بودم و می‌خواستم براش ببرم تبریز چون گفته بود اونجا سخت پیدا می‌شه. یه مرخصی دو روزه گرفتم و با بدبختی یه سواری گیر آوردم و رفتم پیشش.

دقیقاً همون روزی که رسیدم خبر قتل ژینا اومد. با منتشر شدن فیلم‌های جلوی بیمارستان کسری به دوستانم توی تبریز چت و پیام‌هایی رد و بدل کردم که فردا کل مملکت هم شلوغ می‌شه؟ و قرارهایی گذاشتیم. از فرداش تقریباً هر روز قبل از ظهر داخل شهر بودیم. هر روز هم یه هسته‌ی اصلی تو چهارراه «ارامیان» و «ارک» کم کم تشکیل می‌شد و یه هسته هم که از سمت دانشگاههای اصلی می‌اومد. دو سه روز اول تقریباً تا ساعت چهار پنج بعدازظهر جمعیت شعار می‌دادند و بعد که هوا تاریک می‌شد لاشخورهای حکومت خشونت رو بالا می‌بردند و جمعیت پراکنده می‌شد.
روز بیست‌ونهم شهریور بود و من دو روز هم بیشتر از زمان مرخصی‌م تو تبریز مونده بودم. خیابون شریعتی تبریز پر از یگان ویژه و لباس شخصی و ماشین زره‌ای بود. مردم تو هسته‌های کوچک‌تر و تو خیابون‌های فرعی جمع می‌شدند.
من دیگه تقریباً موندگار شده بودم و فکر می‌کردم همه چی تمومه. با اینکه همسرسابقم به شدت مخالف رفتنم به خیابون بود اما به کارم ادامه دادم و برنگشتم تهران.
دقیقاً روز ۲۹ شهریور اولین بار بود که شلیک مستقیم دیدم به مردم (نزدیک بازار) اوضاع خیلی جدی و خشن شده بود. کار به داخل کوچه و خونه‌ها هم کشیده شده بود حتی. جمع ما از هم پاشید و دوستانم رو گم کردم اون شب!

همون روز از صبح اینترنت کامل قطع شد. تقریباً ساعت ۵ ۶ عصر بود که دوستم از خارج بهم زنگ گفت عکسم توی یه صفحه مجازی هم داخل توئیتر و هم تلگرام هست که متعلق به اطلاعات بسیجه و برای شناسایی دارن عکس هر کی ماسک رو صورتش نبوده رو پخش می‌کنن. من اینترنت نداشتم که ببینم اما باورش کردم.
همون شب با تمام ریسکی که داشت رفتم ترمینال ولی اتوبوسی به سمت تهران نبود که راه بیافتم. توی ترمینال نشسته بودم که دو بار از پرایوت نامبر بهم زنگ زدند. دفعه‌ی سوم یه شماره موبایل زنگ زد. جواب دادم. پشت خط جواد نصیری مامور اطلاعات سپاه بهم گفت:«زارع‌پور من از شماره‌ی اداره بهت زنگ می‌زنم به نفعت هست که جواب بدی!» گفتم چشم. چند دقیقه بعد نمی‌دونم زنگ زد یا نه چون گوشیم رو خاموش کرده بودم. شانس آوردم اون شب یه سواری به سمت تهران گیرم اومد. (کسی نبود از ماشینش استفاده کنم یا کمکم کنه)

خلاصه فرداش هم با دو روز تاخیر رفتم سر کار. (چهارشنبه سی‌ام به گمونم) بیرون از شرکت کار اداری داشتم که همکارم بهم زنگ زد گفت از کلانتری اومدن و سراغم. (درواقع کلانتری نبودن از آگاهی اومده بودن!) من دیگه از اون ساعت خونه‌ی خودم و اقوامم و شرکت نرفتم. یه پیام دادم به خانمم و مادرم و ماجرا رو شرح دادم و متواری شدم.

یادمه شب توی خیابون قدم می‌زدم. داشتم فکر می‌کردم برم خونه‌ی کی بمونم؟ کی‌ حاضره من رو راه بده؟ اصلا کسی هست؟ کسی رو دارم؟ آره داشتم اما چطور ممکن بود قبول کنم کسی رو تو دردسر بندازم؟
همون شب از ترس دستگیری گوشیم رو روشن نکردم و درست زیر پل اتوبان همت کنار آتیش دو نفر کارتن خواب نشستم تا صبح شد.
(ادامه داره...)

#منوچهر_زارع
@of_stone

2 months ago

از فردا شب در پنج بخش ماجراهای سال ۱۴۰۱ خودم رو اینجا می‌نویسم. باید این‌ها رو بگم برای بعدها بمونه. مخصوصا برای افرادیکه چنین تجربه‌ای نداشتن. مخصوصا برای زمانی که دیگه نیستم.
از دستگیری، شکنجه و بازجویی تا دادگاه و خانواده و آزادی و مهاجرت همگی رو خلاصه می‌گم. شاید در انتها برای افرادی که وقت و حوصله‌ی خوندن نداشتند هم به صورت صوتی ضبطش کنم.
پیشاپیش بگم که هفته‌ی شلوغی در این کانال خواهم داشت :)

@of_stone

2 months, 1 week ago
امشب خبر اومد در بین ده …

امشب خبر اومد در بین ده نفر برگزیده‌ی نهایی جایزه ادبی زنو قرار گرفتم.
خب بدون نگاه به نتایج نهایی این جایزه باید بگم با هر نتیجه‌ای که رخ بده این داستان رو مجبورم بزودی باز هم در همین کانال تلگرام نشر بدم چون با شرایط امروز ایران قابل چاپ نیست!

#جایزه_ادبی_زنو
#منوچهر_زارع_پور

@of_stone

We recommend to visit

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 days, 15 hours ago

🔷️فقط جهت تبلیغات :👈🏽 @Ads1_Myporoxy






.






.






.








.










.






.






#proxy #poroxy

Last updated 1 month ago

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 1 month ago