آقای سنگ

Description
"دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم"

ادمین:
@Manochehrzarepour
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago

1 month, 3 weeks ago

لیست ده رمان ایرانی محبوبم به ترتیب:
۱.روزگار دوزخی آقای ایاز
۲.جای خالی سلوچ
۳.سووشون
۴.سمفونی مردگان
۵.همسایه‌ها
۶.چاه بابل/همنوایی/وردی که بره‌ها
۷.سنگ صبور
۸.سوقصد به ذات همایونی
۹.خسروی خوبان
۱۰.ماخونیک

گو اینکه در تمام زندگیم آن جمله‌ی رمان روزگار دوزخی را مدام شنیده‌ام که:«ارّه را بیاور بالا» و خب همیشه این ارّه برای جسم و روح من بالا آمده و می‌آید.
۵۸
@of_stone

1 month, 3 weeks ago

برنده‌ی جایزه ادبی ارغوان
اثر منوچهر زارع‌پور

۵۹
@of_stone

1 month, 3 weeks ago

این عکس مصاحبه‌ی تاریخی «فیدل کاسترو» با «هربرت متیوز» در سال ۱۹۵۷ جزئیات جالبی داره. مواردی که به نوعی نمایانگر شخصیت کاسترو و حال امروز کوبای ورشکسته هم هست.
هربرت متیوز این مصاحبه رو بعنوان یکی از تجربیات بی‌نظیرش در کار خبرنگاری توصیف کرده و جزئیات زیادی از نحوه‌ی ملاقات و احساساتش گفته. مثلاً محل ملاقات در جاده‌های پرت و خلوت کوه‌های «سیرا مایسترا» در شرق کوبا بود؛ جایی که در نزدیکی اون، کاسترو با گروه کوچکی از مبارزانش پس از حمله ناکام به پادگان «مونکادا» در سال ۱۹۵۳ و برای چند سال به اونجا پناه برده بودن. دسترسی به این منطقه دشوار بود و متیوز به سختی و از طریق ارتباطات مخفی و رشوه به بومی‌ها تونست خودش رو به اونجا برسونه. قرار بر این بود که متیوز به همراه یک عکاس، راس یک ساعت خاص کنار جاده منتظر یک بیوک شیری‌رنگ بمونه. کاسترو که می‌دونست این مصاحبه می‌تونه چه تأثیر زیادی بر جنبش انقلابی‌ش داشته باشه، تصمیم گرفت که ملاقات رو به شکلی مرموز تنظیم کنه که هم توانایی خودش و هم جنبش رو به بهترین شکل ممکن نشون بده. کاسترو تمام تلاش خودش رو کرد تا ثابت کنه هنوز قدرت داره، در حالی که واقعیت این بود که نیروهاش بسیار ضعیف شده بودن و تعداد زیادی افراد از کمپ چریکی‌ش فرار کرده بودن! در این ملاقات، کاسترو و نفرات اصلی‌ش در محیطی مخفی و مسلح در حالی که خیلی آماده به نظر می‌رسیدن، در خودروی مذکور ظاهر شدن. یکی از موارد مهم این ملاقات، اعتماد به نفس و خوش‌رویی کاسترو بود. اون با متیوز به شکلی دوستانه و باز صحبت کرد، اما در عین حال جدی و مصمم بود. کاسترو در بدو ملاقات به متیوز می‌گه:«نگران نباشید! این اسلحه‌هایی که در پشت کاور صندلی گذاشتیم برای شماست تا در صورتی که توی پاتک دشمن گیر کردیم از خودتون دفاع کنید.» این حرف کاسترو تاثیر خیلی عجیبی بر تمام زندگی متیوز گذاشته طوریکه این خبرنگار در خاطراتش این رو بزرگترین لحظه‌ی زندگی‌ش خطاب کرده! بعد کاسترو اطمینان داده که آماده‌ست تا آخرین نفس برای آزادی کوبا بجنگه و خودش رو به عنوان فردی شجاع و مقاوم معرفی می‌کنه که هیچ‌وقت از مبارزه دست نخواهد کشید. متیوز که به شدت تحت تأثیر شخصیت کاریزماتیک کاسترو قرار گرفته بود و تمام تن و صداش می‌لرزید و از کلمه کلمه‌ی کاسترو نت برمی‌داشت.
کاسترو به نوعی صحنه‌سازی هم کرده بود تا متیوز فکر کنه که اون ارتش بزرگی از چریک‌ها داره. متیوز بعدها نوشت که چند خودروی دیگه هم از همراهان کاسترو به طور مکرر در کنار اونها ظاهر می‌شدن و دوباره به عقب برمی‌گشتن تا وانمود کنن که تعداد بیشتری از نیروها در اونجا حضور دارن و به کل کوهستان مسلط هستن. این کارها باعث شد متیوز حس کنه که نیروهای زیادی در اختیار کاسترو هست، در حالی که واقعیت غیر از این بود. هربرت متیوز تو سر مقاله‌ی خودش در توصیف کاسترو بهش لقب "مبارزی سخت‌کوش و روشنفکر" داد! و همین باعث شد که گزارشش به طور گسترده‌ای در رسانه‌ها منتشر و توجه جهانیان رو به مبارزات کوبا جلب کنه. متیوز همچنین اشاره کرد که کاسترو برخلاف بسیاری از انقلابیون، بسیار فرهنگ‌دوست و باهوش بوده و تونست به خوبی استدلال کنه که چرا مبارزه‌ش با رژیم «باتیستا» نه تنها برای کوبا، بلکه برای تمامی آمریکای لاتین و جهان مهم و مفیده!!!
در نهایت بعد از چاپ گسترده‌ی این مصاحبه بسیاری از مردم، به ویژه در ایالات متحده، نگاه جدیدی به کاسترو داشتن. اون دیگه بعنوان یه شورشی ساده دیده نمی‌شد، (هر چند همچنان در حد یک گروه چریکی کوچک بود) بلکه حالا به عنوان رهبر یک جنبش بزرگ انقلابی و تأثیرگذار جهانی شناخته می‌شد و مدتی بعد به نتیجه هم رسید.

@of_stone

1 month, 3 weeks ago

مثلاً زمانی در این فکر بودی، توانِ نوشتن همه‌چیزی را داری. پیش از این امتحان کردی. نوشته‌ای. کارت به نوعی با نوشتن گره خورده، پس نوشتن برایت کار زیاد سختی نیست. پس این‌جا هم چیزی را خواهی نوشت که به آن فکر می‌کنی. اما از یک‌جایی به بعد، نوشتن یادت می‌رود. کلمات یاری‌ات نمی‌کنند. بعد غبطه می‌خوری به کسی که چه راحت از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کند، می‌نویسد. وقتی این‌جوری شد، در وسط تمام این هیاهوها و شلوغی‌ها، مکثی می‌کنی و یک آهِ غلیظ درونِ خودت می‌کشی. که درست همان‌جا، آرزو می‌کنی همه‌چیز همان‌طوری که هست باقی بماند سر جای خودش. اکسسوارِ صحنه همان‌طوری که بودند،؛ بمانند؛ بی‌هیچ تغییری. و تو؟ تو نگاهش کنی. نگاه‌شان کنی. آن میز و صندلی را. عزیزانت را. عشقت را. و این بطری خالی روی میز را. که هر چه تو گردنت را کج می‌کنی و نگاهش می‌کنی، او هم خودش را کج می‌کند و نگاهت می‌کند. ریشه‌ی دل‌تنگی تغییر است جانم. تغییر باعث ایمپلوژن درونی می‌شود. پسر بچه‌ای در سی‌وچندسالگی به کشفی نائل می‌آید. یا مثلاً نویسنده‌ای می‌فهمد باید دیگر بازنشسته شود.
۶۱
@of_stone

2 months ago

لیست ده رمان محبوبم به تربیت:
۱.گفت و گو با مرگ/ظلمت در نیمروز (کوستلر)
۲.سفر به انتهای شب/مرگ قسطی (سلین)
۳.ببر سفید (آرویندا آدیگا)
۴.سالهای سگی (بارگاس یوسا)
۵.همه‌ی اسب‌های زیبا/گذرگاه (مک‌کارتی)
۶.صد سال تنهایی (فقط ترجمه‌ی فرزانه)
۷.آبشالوم آبشالوم (فاکنر)
۸.بچه‌های نیمه‌شب (سلمان رشدی)
۹.رگتایم (دکتروف)
۱۰.همه می‌میرند (دوبووار)

2 months ago

لیست ده فیلم محبوبم به ترتیب:
1.le Samuraï 1967
2.Taxi Driver 1976
3.The Turin Horse 2011
4.Il Grido 1957
5.The 400 Blows 1959
6.Dallas Buyers Club 2013
7.Nazarin 1959
8.Autumn Sonata 1978
9.Harakiri 1962
10.Five Easy Pieces 1970

لیست رو یک جا گذاشتم وقت‌گیر نشه. بعداً اگه شد در مورد هر کدوم از فیلم‌ها خواهم نوشت.

@of_stone

6 months, 2 weeks ago
6 months, 4 weeks ago

می‌توانید هر روز یا هر شب ساعت‌ها در ایستگاه‌های قطار بخوابید. به‌طور مثال اگر نیمکتی را اشغال کنید پلیس آلمان با شما کاری ندارد. گاهی اوقات هوا خیلی سرد و بارانی‌ست و یک مسیر ۵ الی ۶ ساعته را انتخاب می‌کنید و سوار قطاری می‌شوید. دوازده ساعت با وای‌فای رایگان و فقط یکبار بیدار شدن به جهت چک شدن بلیط‌تان. البته همه‌ی این‌ها به این بستگی دارد که تمام روز را مشغول چه کار دیگری بوده‌اید. آیا به اندازه‌ی سه تا خانه‌ی ویلایی را نظافت کرده‌اید یا به اندازه‌ی شش تا زمین فوتبال را طی کشیده‌اید. آیا طبق شمارنده‌ی موبایل‌تان بیش از سی هزار قدم راه رفته‌اید؟ خب برای یک خواب راحت باز هم نیاز به قرص خواب خواهید داشت چون درد کمر و گزگز پا امان نمی‌دهد. با همه‌ی این‌ها از هفته‌ی اول به بعد ماموران ِ چک ِبلیط کم‌کم شما را می‌شناسند و می‌دانند چون جایی برای زندگی و خواب ندارید قطار را ترجیح داده‌اید و مراعات می‌کنند و بیدارتان نمی‌کنند. حتی می‌شود بهشان سپرد که شما را در ایستگاه آخر صدا بزنند تا با قطار برگشت به موقع به محل کارتان برگردید. اطراف ایستگاه‌های قطار اصولاً محلی برای کارتن‌خوابی‌ست. در فضای بیرون محوطه‌ی بعضی از ایستگاه‌های اصلی می‌شود تعداد زیادی قفل شکسته‌ی دوچرخه دید. اگر به یکی از دزدهایی که بسیار حرفه‌ای هستند و بعد سرقت دوچرخه سریعاً با قطار آن را به شهر دیگری منتقل می‌کنند بپرسید آیا قفل زندگی را هم می‌شکنند؟ یقیناً پاسخشان فقط خنده‌ی تلخی خواهد بود. از آنجایی که قیمت حمام عمومی یا استخر ممکن است تناسبی با جیب شما نداشته باشد می‌توانید موهای‌تان را مثل من از ته بتراشید تا کمتر نیاز به دوش آب داشته باشید. در هر ایستگاه قطار اصلی کمدهایی هست برای به امانت نگه داشتن وسایل شما. این نوع کمدها به هیچ وجه مثل آدم‌ها نیستند. بهشان اعتماد کنید. آنها از ابتدا قیمت اعتماد را تعیین کرده‌اند: هر شبانه‌روز فقط ۱ یورو!
توصیه‌هایم تا اینجا کافی‌ست. بیش از این تجربه‌ی شب‌خوابی در راه‌آهن کشور آلمان را نداشته‌ام. شاید بعداً چیزهای بیشتری بگویم.
آها راستی یادم رفت؛ امید داشتن تنها بر خودتان حلال است و واجب‌. ولاغیر.
موفق باشید.

#آخرینها
#آقای_سنگ

@of_stone

7 months, 1 week ago

دیشب خواب دیدم من رو بردن تو استادیوم آزادی و می‌گن تمام آدم‌هایی که تو زندگیم از نزدیک دیدم یا باهاشون تونستم دورادور مثلاً توی دنیای مجازی حرف بزنم رو جمع کردن. گفتن حتی سگ و گربه و کبوتر و مارمولک و سایر حیواناتی که زمانی بهشون تعلق خاطر داشتم هم هستن. گفتن پشت این سکوهای پر از جمعیت یه سری سوله هست که تمام اشیائی که در زندگیم دوسشون داشتم رو انبار کردن حتی اون پاکت سیگارهایی که همدمم بودن رو بازسازی کردن‌. بهم گفتن هر کدوم رو که فقط اسم ببرم می‌تونن برام بیارن و تا ابد با هم وقت بگذرونیم. گفتم شما کی هستید که چنین قدرتی دارید؟ گفتن ما از آینده اومدیم، ما تونستیم جعبه سیاه زندگی تو رو باز کنیم و برات بسازیمش و انتخاب رو بدیم بهت بلکه شاید اندکی خوشحالت کنیم. گفتن حتی می‌تونن من رو بفرستن به هر دوره از زندگیم که می‌خوام. بعد بهم وقت دادن برای انتخاب. گفتن دنبال کی یا چی هستی فقط نام ببر!

من اونجا نشستم. وسط چمن استادیوم آزادی و گاهی به صداهایی که اسمم رو می‌گفتن گوش می‌دادم. می‌دونید که خواب‌ها خیلی سریع تموم می‌شن. اما خواب دیشبم فرق داشت. ساعت‌ها روزها توی اون خواب بودم و زندگیم رو مرور کردم. گاهی رفتم بین سکوها و کنار حضار توی استادیوم و نگاهشون کردم بلکه یادم بیاد کی‌ان یا چی‌ان. بعضی رو به یاد آوردم و بعضی رو به هیچ وجه.
اول خواستم دنبال مادربزرگم بگردم ولی بعد یادم اومد که چقدر زود تنهام گذاشت. بعد یاد خواهرم افتادم اما از اونم خشم داشتم چون فقط ۵ ساله‌م بود که با رفتنش به کل زندگی‌مون آتیش کشید. مادر و پدرم از همه بیشتر اسمم رو صدا زدن از توی جمعیت اما اهمیتی نداشت چون آدم‌هایی که نمی‌فهمن یا نمی‌خوان بفهمن که چه بلایی سرت آوردن از همه ترسناک‌ترن! زنم هم خودش رو مدام ازم دور می‌کرد یا چهره‌ش رو می‌پوشوند. عشق اول رو هم یه نظر دیدم. حتی بچه‌ام که هیچوقت به دنیا نیومد و سقط شد هم بود و یه دختر ۶ ساله شده بود که صدام می‌زد بابا و دست‌هاش رو بلند کرده بود و بغل می‌خواست. بعد دوستانم رو دیدم اما از شدت خجالت سمت هیچ کدوم نرفتم. فرقی نداشت دیده باشمشون یا فقط حرف زده باشیم یا فقط اونا من رو بشناسن، فقط گذشتم از کنارشون و سرم رو انداختم پایین چون هیچوقت رفیق خوبی نبودم و براشون کاری نکردم. گربه‌هام هم بودن حتی اونی که دیگه مُرده اما حس کردم با اونها هم کاری ندارم چون باید خوشحال باشن که حالا مادر جدیدی پیدا کردن و از شر آدم دیوانه و افسرده‌ای مثل من راحت شدن. تهش به کسانی که من رو به استادیوم برده بودن گفتم واقعاً سعی‌ام رو کردم ، من دیگه اینجا کاری ندارم. گفتم اجازه بدید برم بیرون و اونها هم با عصبانیت گفتن که من به زندگی حال و گذشته‌م هم کافر شدم. بعد من سر تکون دادم و تایید کردم. موقع خروج پشت سرم رو هم نگاه نکردم. توی همون تونل خروج زیر جایگاه ۲۳ بودم که از خواب پریدم. بهترین خوابی بود که تا حالا دیدم. حالا تکلیف خودم رو کاملاً با زندگیم می‌دونم.

#آقای_سنگ

@of_stone

7 months, 2 weeks ago

یک
درون آدم، اون چیزی که مثلاً بهش می‌گن «شخصیت» برعکس جسم کوچکمون اندازه‌ی یه سیاره‌ی بزرگه. فرض کنید تو همچنین سیاره‌ای زخم خیانت شبیه به رشته‌کوهی می‌مونه. چیزی عین هیمالیا رو تصور کنید با این تفاوت که آدم وقتی تازه خیانت دیده یه آتشفشان فعال هم داره که معلوم نیست چه موقعی خاموش می‌شه. مدام خون می‌پاشه به صحرای دل و روحش از شرارتی که دیده!

دو
بعد از اینکه از زندان اومدم بیرون و میم بهم گفت به مرد دیگه‌ای علاقه‌مند شده، یه مدتی گیج و منگ بودم. شبیه فارست‌گامپ فقط خیابون و بیابون متر می‌کردم‌. حتی لحظه‌ی تحویل سال ۱۴۰۲ توی خیابون بودم و از صدای بوق چند تا ماشین و خلوتی بیش از حد فهمیدم سال نو شده. همون وقت‌ها یه خانمی یهو توی زندگیم وارد شد. اونم تو یه شهر دیگه بابت انقلاب ژینا حبس کشیده بود. برام نقاشی کشید و آورد تهران دیدنم. بهم گفت سال‌ها من رو از دنیای مجازی می‌شناسه و حتی زمانیکه که زندان بوده خوابم رو دیده. اون زمان تعبیرم از وضعیتی که داشتم درست نبود! حالت نرمالی نداشتم که بفهمم تو چه گندابی گیر کردم و خودم تبدیل به چه باتلاقی برای اون خانم شدم. فقط می‌دونستم که اون دقیقاً روزی ازم خواست ببینمش که قصدم پایان دادن به خودم بود. یه آغوش می‌خواستم و انگار دنیا این رو بهم داده بود. حتماً شنیدید داستان اون آدمی که رهسپار پل می‌شه تا خودش رو پرت کنه و می‌گه اگه در مسیر کسی بهم لبخند بزنه این کارو نمی‌کنم. این خانم برای من نه تنها حکم اون لبخند رو داشت بلکه یک منجی. اما همون‌طور که گفتم من حالت نرمالی نداشتم. چنان بدبین بودم که وقتی من رو به خونه‌ش دعوت کرد تا آخرین لحظه فکر می‌کردم اون پرستوی نظامه! یکی نبود بگه آخه منوچهر تو گوز کدوم کونی که برات پرستو بفرستن؟
یه شب بلاخره پذیرفتم که دیگه شوهر زنم نیستم و این نیازی به ثبت در شناسنامه نداره‌‌. تو قلب اون ثبت شده و کافیه. با دعوت این خانم به خونه‌ش رفتم. داشتیم فیلم می‌دیدیم که از راه‌پله‌ی خونه‌ش صدای پایی اومد و در زدن. من اونجا فهمیدم حالم واقعاً خرابه. گفتم اومدن بگیرنم مامورا. حالا اون خانم هی آرومم می‌کرد... ماجرا طی هفته‌های بعد به بدبینی اتللو گونه‌ی من تبدیل شد. چون خیانت دیده بودم دیگه همه برام بر وزن این فعل بودن. دیدم دارم یه آدمی رو با نرمال نبودنم آزار می‌دم. چند بار سعی کردم بگم بیا تمومش کنیم اما خیلی بی‌تابی می‌کرد. سرانجام یه شب بهش زنگ زدم و گفتم ازت متنفرم بذار تنها باشم.
مطمئنم تا به حال تو زندگیم عملی بدتر از این انجام ندادم علیه کسی و توجیهم هم بسیار کلیشه‌ای و زشت و سخیفه:«به خاطر خودش بود چون من بعد از زندان و خیانت نیاز به درمان داشتم و دارم و رابطه برام زوده. من اشتباه کردم ولی هر جا که بشه برگشت و دیگری رو نجات داد زمان خوبیه»
من اون خانم رو از خودم نجات دادم چون لایق بهترین‌ها بود نه یه آدم تموم‌شده.

سه
شاید برم یه شهر دیگه برای کار‌. این جایی که هستم واقعاً اوضاع شغل خرابه. شنیدم که می‌شه شب‌ها توی قطار یا ایستگاه راه‌آهن یا حتی بیغوله‌ها و پارک‌ها خوابید و پلیس کاری نداره. اگه کار پیدا کنم و فقط بتونم یک ماه توی خیابون شب‌ها دووم بیارم و بعدش بتونم برم یه اتاق اجاره کنم حله. فکر کنم بعد از این تجربه دیگه راحت بیام اینجا بنویسم که:«من فقط باید بمیرم، مُردن تنها چیزیه که تو زندگیم تجربه نکردم»

#سه_ضرب
@of_stone

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago