𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago
|من می روم
و کلیدِ این خانه ی دلگیر را
زیر هیچ گلدانی نخواهم گذاشت.
دلتنگ که شدی
آمدی نبودم
نگرد!
باران،
هرگز شبیهِ آنچه بود
به آسمان بر نمی گردد...|
✍?: معصومه صابر
-
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
ایزیدور باید اسلحه یا چیزی رو توی جیب اون شخص که سعی می کرد وارد بار بشه پیدا کرده بوده باشه چون محکم از سینه هلش داد و دوباره به خیابون برش گردوند.
توی نورپردازی که همش چشمک میزد ملودی رو دیدم که با چشمای گشاد به ایزیدور خیره و غمگین شد.
گفتم: «چرا بجای اینکه همش سعی کنی منو با یکی جور کنی به ایزیدور پیشنهاد نمیدی؟»
ملودی اخم ساختگی بهم تحویل داد:« من یه خانومم. منت کشی و این کارا برام درست و مناسب نیست!»
شروع کردم به خندیدن و اونم همینطور به تبعیت از من خندید. اگرچه ملودی رو خیلی دوست داشتم، اما اون نامناسب ترین دختری بود که تا به حال دیده بودم و حدس می زدم خودشم اینو میدونست.
ملودی همچنان در تلاش برای جور کردنم برای یکی اصرار داشت. اما من علاقه ای نداشتم چون من به رست لس نیومده بودم که با یه مرد عشق رو پیدا کنم. تنها مردی که به دنبالش اومده بودم پدرم بود. اما علیرغم اینکه به ملودی گفته بودم علاقه ای ندارم منو با یکی از دوستای ناهنجار جنسیش آشنا کنه اون متوجه شده بود که فردا بیست و دومین سالگرد تولدم بود و اصرار داشت که با اون و ایزیدور به کلاب شبانه برم.
پایان فصل دوم
ملودی زیاد سعی کرده بود منو با این و اون آشنا کنه و من علاقهی چندانی نداشتم.
حتی چند شب پیش با لبخندی پهن و درخششی توی چشمای آبی شفافش گفته بود:« کیرا، من یه مرد عالیو می شناسم که اسمش به اختصار بری-باز هست و میدونی چی باز رو انقدر عالی می کنه؟»
آهی کشیدم:« نه. ولی مطمئنم میخوای بهم بگی.»
و چشمامو به حالت کلافگی به روش چرخوندم.
موهای صورتی رنگ شده شو از جلوی چشماش تکون داد، به من نگاه کرد و گفت: «شنیدم باز خیلی بزرگه! ظاهراً مردونگیش انقدر بزرگه که انگار رشد غیرطبیعی داشته.»
گفتم:« اگر این باز خیلی عالی و بزرگه چرا خودت باهاش بیرون نمیری؟»
رومو برگردوندم و برای مستی که داشت کل بار رو تکی سر میکشید و به اقتصادش کمک بزرگی میکرد یه پیک پر کردم.
ملودی با صدای پرنس که در حال خوندن 1999 از طریق بلندگوهایی که بالای سکوی رقص یه جای بلند نصب شده بودن، گفت:«مدل من نیست.»
پرسیدم:« پس مدل تو کیه؟»
و نگاهی به پهلو انداختم تا نگاهش به سمت ایزیدور رو ببینم که در حال تفتیش مردی در ورودی بار بود.
رکس توی بار قوانین سختگیرانه ای داشت. میتونستی تا میخوای به دخترا نگاه کنی ولی حق نداشتی بهشون دست بزنی. بعضی از مشتریا یا خیلی مست میکردن یا به وضوح تمایلی به پیروی از این قانون نداشتن و اغلب برای یکی از رقصندهها یا کارکنان برهنه هجوم میآوردن. البته خیلی نزدیک نمیشدن و سریعا ایزیدور، دربان و هدف آرزوهای ملودی، به سمت شون هجوم میبرد.
در مدت کوتاهی که توی فلیمینگ کاک کار میکردم، شمارششو از دست داده بودم که چند بار ایزیدور رو دیده بودم که فک یا استخوانهای مشتری ای رو میشکست که با تلاش برای دست زدن به یکی از رقصندهها یا میزبانها پا از حد خودش فراتر گذاشته بود.
ملودی وقتی مطمئن میشد ایزیدور نمیشنوه دوست داشت صداش کنه ایزی توان. با این حال، علیرغم هیکل عضلانی و حجیم ایزیدور، زمانی که در حال سرویس کردن دهن یه بیشعور مست دیگه نبود، آروم صحبت میکرد و تقریباً در اطراف ملودی خجالتی بود. اما میتونستم بفهمم که چرا شخصی به بزرگی و اعتماد به نفس ایزیدور ممکن بود شخصی مثل ملودی رو ترسناک ببینه. ملودی خیلی رک و صریح بود. شمارششو از دست داده بودم که چند بار بهم گفته بود که کسی به زیبایی من توی زندگی اش یه مرد نیاز داره.
اما تنها زنای استریپر(استریپر همون رقاص لختی) نبودن که برای نشون دادن خودشون و خودنمایی روی صحنه برای مشتری های بداخلاق و شلخته که هر شب به فلیمینگ کاک می رفتن، به کار می رفتن. رکس چندین رقصنده مرد رو هم استخدام کرده بود.
علیرغم محیط کثیفی که سه شب در هفته خودمو توش پیدا میکردم، این کار مزایای خودشو داشت. در پایان اولین هفتهای که توی فلیمینگ کاک کارم تموم شد، متوجه شدم که رکس هم از تماشای رقصندههای مرد لذت میبرد.
کار توی بار و قسمت رقص نه تنها به مشکل رو به کاهش مالیم کمک کرد، بلکه تونستم یک یا دو دوست هم پیدا کنم. ملودی دقیقاً همزمان با من پشت بار کار می کرد. هر دوتامون در اوایل بیست سالگیمون بودیم، با اندام های باریک - اگرچه فکر میکنم بالا تنه اون از من بزرگتر بود. موهای بلند صورتی داشت و روی بازوهاش خالکوبی های گل رز داشت.
ملودی گاهی اوقات به پیشنهاد دو برابر اضافه کاری رقصندگی که رکس پیشنهاد می کرد نیاز داشت و چند بار از زمانی که باهاش کار کرده بودم، وظیفه شو پشت بار برهنه انجام داده بود. بعد از دومین باری که ملودی رو دیدم که تی شرت تنگشو از بالای سرش بیرون می آورد و سینه های پهنش رو به چشمای بیننده هایی که احمقانه اون طرف بار نگاهش میکردن، نشون می داد، به این نتیجه رسیده بودم که نمایشش و این اضافه کاری گرفتنا خیلی برای مشتری های بار نبود بلکه بیشتر برای ایزیدور اسمیث یکی از خاطرخواه هاش بود.
یه مرد جوون به اسم کول جاد(Cole Judd) که به عنوان گزارشگر اونجا کار میکرد جوابمو داد. امیدوار بودم کل توجه شو بهم بده و به حرفام خوب گوش بده. کول به اندازه و مدل یه پسر دانشگاهی خوش تیپ بود و با وجود اینکه چند بار برای نوشیدنی باهم بیرون رفته بودیم، گزارشگر ماهر کول تا اونجا که به من مربوط بود چیزی بیشتر از یه آشنا نبود. اما می دونستم خودش چیزی بیشتر از اینا می خواست. منم اشاره کردم که توی آینده ممکنه چیزی بیشتر از یه دوستی معمولی بین ما وجود داشته باشه اما فقط اجازه دادم اینو باور کنه تا مایل باشه در صورت نیاز بهم کمک کنه.
وقتی این حقیقت دردناک مثل سیلی توی صورتم کوبیده شد که موندن توی رست لس اونقدری که فکر می کردم کوتاه نیست می دونستم که باید شغلی پیدا کنم وگرنه پس اندازمو مصرف میکردم و ورشکسته بدون پدرم به خونه برگردم. علیرغم تلاشهام برای پیدا کردن شغلی قابل قبول برای خودم تا زمانی که پدرمو پیدا میکنم، رست لس جای قابل احترامی نبود. شغل قبلی ام توی خونه هم کار در بار مشروب و هم پیشخدمتی بود. هر دو شغل بهم کمک میکردن تا هزینه دوره عکاسی که توی دانشگاه میگذروندم رو پرداخت کنم. اما توی رست لس نیازی به عکاس نبود. چه کسی دوست داشت از چنین مکان غم انگیز و دلگیری عکاسی کنه؟ به ذهنم خطور کرده بود که از گزارشگر ماهر کول بپرسم که آیا دفتر روزنامه ای که داخلش کار می کرد به یه عکاس آزاد نیاز داشت یا نه. اما میترسیدم کول در ازای همچین لطفی چی ازم بخواد. کول آدم منحرف یا همچین چیزی نبود اون فقط منو دوست داشت. اگر توی موقعیت دیگه و جای دیگه ای توی زندگیم ملاقاتش میکردم شاید ازش خوشم میومد ولی من دنبال عشق و رابطه به رست لس نیومده بودم. اومده بودم دنبال پدرم و تا وقتی پیداش نمیکردم نمیخواستم زندگی مو پیچیده کنم. هیچ قصدی مبنی بر موندن توی رست لس نداشتم و به محض اینکه پدرمو پیدا میکردم از این شعر لعنتی سریعا میومدم بیرون پس هیچ گونه دلیل و بهونه ای برای موندن نمیخواستم.
پس افکار درخواست از کول برای کمک توی پیدا کردن شغل توی دفتر روزنامه رو کنار زدم و کاری رو پیدا کردم که بهتر از همه کاری بلد بودم. شیفت های کاری شبانه توی یه بار مشروب رو گردن گرفتم. البته اون بار در واقع بار رقص های لختی بود ولی شغل من رقاص لختی نبود. صاحب بار که اسمش فلیمینگ کاک(Flaming Cock ) بود رکس (Rex)صداش میکردن.
رکس اواخر پنجاه سالگی بود و اونقدر چاغ بود که جفت پا در مرز حمله قلبی بود. رکس به دخترایی مثل من و ملودی رز که همچنین پشت بار کار میکردن پیشنهاد هزینه دوبرابر اضافه کاری رو میداد اگر بدون تاپ به مشتری ها سرویس میدادیم. نه ممنون. من سخت سعی میکردم پول کافی در بیارم که بتونم تا وقتی پدرمو پیدا میکنم توی شهر بمونم ولی نه دیگه اون جوری.
هر جا می رفتم دوربین فوری مو با خودم می بردم و از جمعیتی که در امتداد خیابان های شلوغ و به هم ریخته هیاهو و شلوغی میکردن عکس میگرفتم. هر شب به کنار دریا می رفتم، جایی که یه نمایشگاه و ردیف و ردیف پاساژ وجود داشتن که داخلشون بچه ها، نوجوونا، فراری ها و مسافران تعطیلات با ماشین های سکه ای، بازی ویدیویی مهاجمان فضایی و یا پک من (Pac Man) بازی میکردن.
اما بیشتر از اون، هر شب به پیادهروی میرفتم، چون اونجا جایی بود که بیخانمانها با همدیگه میرفتن. من از بیخانمان هایی که در کنار هم جمع شده بودن عکس میگرفتم و در همون حال مراقب نزدیک شدنم بهشون بودم.
تنها زمانی که به اتاق اجاره ایم برمیگشتم، عکس ها رو بررسی میکردم به این امید که شاید پدرمو توی یکیشون ببینم.
یه دفترچه در مورد مکان هایی که بازدید می کردم نگه داشتم و هر عکسی که می گرفتم رو به دیوارهای آپارتمانم میچسبوندم. الان صدها عکس داشتم. دیوارهای اتاق نشیمنم مانند کلاژی از هزار چهره به نظر می رسید. نمی دونم چرا این عکس ها رو به دیوار میچسبوندم. فقط میخواستم از چهرههای جمعیت یادداشتی داشته باشم، به این امید که بتونم سرنخی – چیزی – هر چیزی از پدرم رو به دست بیارم.
چون می دونستم از پلیس محلی شانس یا کمک زیادی نصیبم نمیشه، با روزنامه محلی تماس گرفتم.
بنابراین وقتی آگهی اتاق بالای فروشگاه کتاب مصور رو دیدم، با کمی ترس و نگرانی بررسیش کردم. یکی از این دو برادر که الان اسمشو فراموش کردم - که حتی زورش میومد اسمشو بهم بگه در حالی که بهش می گفتم برای دیدن اتاق اومدم، با حالتی پوکر و عاری از هر گونه احساسی بهم زل زد. راه که می رفت مثل یه نوع زامبی معتاد رفتار می کرد و منو به سمت پله های خروج اضطراری زهوار در رفته پشت فروشگاه کتاب مصور هدایت کرد. کلیدی از شلوار رزمی مانند خاکی که پوشیده بود بیرون آورد و در آپارتمان رو باز کرد. اگرچه این خانه چیزی شبیه خونه ای که با پدرم توش زندگی میکردیم نبود اما قابل سکونت بود، و بهتر از بقیه آپارتمان های دیگه ای که چک کرده بودم، بود.
خیلی ناامید برای جایی برای زندگی در حالی که با بی قراری به دنبال پدرم می گشتم و در حالی که شک داشتم که با پس انداز ناچیزم چیز بهتری پیدا کنم، با شرایط صاحب فروشگاه کتاب مصور موافقت کردم. اجاره هفتگی کمی بیشتر از اون چیزی بود که میخواستم برای هر هفته خرج کنم ولی احساس میکردم انتخاب های محدودی دارم. تنها چیزی که می تونستم بهش امید داشته باشم این بود که زودتر پدرمو پیدا کنم.
اما بعد از هفته دوم قدم زدن بیهدف در خیابانهای شل و متزلزل رست لس، متوجه شدم که جستجوی برای پدرم سریع یا آسون نیست. برادرها یه دستگاه فتوکپی توی دفتر پشتی شون داشتند و برای 5 پوند اضافی در هفته علاوه بر اجاره ام، بهم اجازه دادن پوستر فرد گمشده که با چهره پدرم ساخته بودم رو چاپ کنم. عکس پدرمو به همراه اسمش
«فرانک هادسون»
و قد و سنش ضمیمه کرده بودم. یکی از برادرها با دیدن پوستر گم شده ای که درست کرده بودم با خودش خندید و سرشو طوری تکان داد که انگار دارم وقتمو تلف می کنم، اما خب پنج پوندیشو گرفت و رفت.
اما شاید حق با اون بود. شاید داشتم با این کار وقتمو تلف میکردم. هر تیر برق خیابون، هر ویترین مغازه و هر در با صدها پوستر گم شده درست مثل پوستر من پوشیده شده بود. به نظر می رسید که مردم رست لس با سرعت نگران کننده ای ناپدید میشدن.
اما زمانی که پوسترها رو با جزئیات بیشتری مطالعه کردم، متوجه شدم که اکثر افرادی که ناپدید شده بودن ساکنین رست لس نبودن بلکه گردشگرها و مسافرا بودن. گردشگرهایی دقیقا مثل پدرم و دقیقا مثل الان خودم.
فصل دوم
شیر آب رو بستم و از زیر دوش بیرون اومدم. یه حوله از ریل بیرون کشیدم و محکم دور بدنم پیچیدمش. از حموم بیرون اومدم و به سمت اتاق دلگیرم راه افتادم. در حقیقت کل آپارتمانی که توی رست لس اجاره کرده بودم کوچیک و شلوغ بود. بعضی جاها نم زده بود و فرش ها و وسایلم مندرس و پاره پوره بودن. آشپزخونه یا نهارخوری اونقدر کوچیک بود که به زور دوتا اجاق برقی، یه یخچال قدیمی و سینک رو جا داده بود. آپارتمان بالای یه کتاب فروشی کتاب های دست دوم بنا شده بود که فکر میکنم کتاب مصور بیشتر از هر چیزی میفروخت. مغازه ی به اصلاح کتاب های مصور و آپارتمان چرکی من متعلق به دو برادر بودن که بیشتر اوقات مست به نظر میرسیدن ولی تا وقتی کرایه مو سر وقت پرداخت میکردم کاری به کارم نداشتن. بعضی اوقات مغازه تمام شب بازه و نمیتونم بفهمم چرا اصلا کسی نیاز داره یه کتاب مصور در ساعات اولیه صبح بخره ولی بازم دوباره کاملا مطمئن نبودم که توی اون مغازه فقط کتاب مصور بفروشن. ولی چیزی که برای من مهم بود این بود که اون چیزی که شبو روز پاش بودن اونقدر سرگرم شون میکرد که کاری به کام نداشتن و سقفی بالای سرم داشتم.
وقتی سه ماه پیش به رست لس رسیدم اولویت اولم این بود که جایی برای زندگی پیدا کنم تا وقتی پدرمو پیدا میکنم. به چند جایی سر زدم ولی خب فقط سوراخ موش های حال بهم زنی بودن که تا جایی من اهمیت میدادم اصلا به درد نمیخوردن یه انسان توش زندگی کنه.
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago