الكثير من الأشياء الجميلة،
أو الأشياء التي يتمناها الإنسان،
تأتي متأخرة...:)

-از بخت نارسیده‌ی ما میوه‌ها نکرد
شاخ عدم تحمل وزن وجود ما-

چند روز پیشا یه دختر بچه‌ای توی پارک از کنار من و صبا رد شد بهم گفت عمو شما چقد خوشگلین...✨ هربار بش فکر می‌کنم خوشحال می‌شم.?

چند روز پیشا یه دختر بچه‌ای توی پارک از کنار من و صبا رد شد بهم گفت عمو شما چقد خوشگلین...✨
هربار بش فکر می‌کنم خوشحال می‌شم.?

وقتایی که غمگینم اینجا فعال‌ترم...??‍?

امشب یجور عجیبی یاد بابا محمد افتادم...
سالِ کنکور یه شب پیشش نشسته بودم و بعد از اینکه یعالمه حرصم داده بود تا عصبی بشم و بهم بخنده یهو جدی شد و پرسید یعنی الان کنکور بدی معلم میشی؟
گفتم خب شاید قبول بشم شایدم نه ولی خودم بیشتر دلم می‌خواد برم ادبیات بجای معلم شدن...
گفت همیشه دلم می‌خواسته تا هستم ببینم یکی از شما _نوه‌ها_ معلم شده و بعدش خیلی مظلوومانه پرسید اگه معلم شدی از اولین حقوقت برای من یادگاری بیار باشه؟
اون لحظه تووی دلم اینجوری بودم که بخاطرِ بابا هم که شده پس فرهنگیان و حتی تصمیم گرفتم با اولین حقوقم‌ براش اون عصا قشنگه که تووی بازار اصفهان دیده بودم رو بخرم.
امشب باز ابتهاج رو شنیدم و با مرور خاطرهٔ اون شب لبخند زدم و با خودم گفتم شاید یه روزی که اولین حقوقم رو بگیرم بتونم براش بجای اون عصا، خیرات بدم و ببینم که با لبخند و افتخار بهم نگاه می‌کنه. :)))

حس می‌کنم برای انسان شادتری بودن به کتابِ سالِ بلوا نیاز دارم...:)