?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 3 weeks ago
قسمت۵۵ _الو مارال جان. _سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟…کجایید؟ بعد از خانواده ام داشتن مارال از بزرگترین امتیازاتی بود که خدا نصیبم کرد. من برای تنها کسی که این مدت حرف زدم، فقط او بود. از همه چیز من خبر داشت و وقتی گفتم برای بردن وسایلم به تهران می آیم استقبال…
بچه ها جون سلام تعدادی از کتاب حکم نظر بازی دارم اگر کسی از دوستان هست که بخواد با امضا و بوک مارک شخصی خودم خدمت نگاه گرمتون میکنم تشریف بیارید پی وی
قسمت۵۵
_الو مارال جان.
_سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟…کجایید؟
بعد از خانواده ام داشتن مارال از بزرگترین امتیازاتی بود که خدا نصیبم کرد. من برای تنها کسی که این مدت حرف زدم، فقط او بود. از همه چیز من خبر داشت و وقتی گفتم برای بردن وسایلم به تهران می آیم استقبال گرمی کرد و وقتی فهمید قصد رفتن به هتل داریم با مخالفت شدید و اصرار زیاد مارا به خانه اش دعوت کرد.
_نزدیکیم کم کم…مارال جان هنوزم میگم،به خدا اگر اجازه میدادی بریم هتل بهتر بود…
_ما یکبار در مورد این موضوع حرف زدیم با هم. لطفا تکرارش نکن…فکر میکنی تا دو ساعت دیگه رسیدید؟
دم نیم بندی گرفتم.
_آره یک ساعت و نیم تا دوساعت دیگه رسیدیم.
خنده ی نرمی کرد.
_پس من کم کم کتلتا رو سرخ میکنم…
چقدر ممنون او بودم. مهربان دختری که سنگ صبور روزهای دردم بود. طبق زمانی که گفته بودم پیش نرفت و با توجه به ترافیک های شدید تهران دودآلود سه ساعت زمان برد تا به خانه ی مارال رسیدیم.
ساعت یازده شب شد و تنها امیدم به تعطیلی فردا بود. همین که مارال فردا سرکار نمی رفت جای شکر داشت. وقتی در را برایمان باز کرد و منتظر بالا رفتن ما شد به احمد و محمد رضا که آماده رفتن به هتل بودند نگاه کردم.
_لااقل واسه شام میومدید…مارال ناراحت میشه به خدا…
چمدان من و اسما را پایین گذاشتند.
_نه داداش…بد موقع هست…یه چیزی سر راه میگیریم میخوریم، بعد میریم هتل…نگران ما نباش…فردا ساعت چند بیایم دنبالتون؟
نگاهش کردم. او یک مرد واقعی بود. چقدر برای تنها ماندن جوان بود.
_هر موقع اومدید خوبه…
لبخند دلگرم کننده ای زد و سریع پیشانیم را بوسید و به محمدرضا اشاره زد تا سوار ماشین شود. خداحافظی کردند. رفتند و دل مرا با مردانگی زیبایشان همراه کردند.
وقتی بالا رفتیم، مارال منتظر ایستاده بود. با دیدن من دستهایش را باز کرد و مرا به آغوش مهربانش دعوت کرد. چقدر برای داشتنش باید از خدا تشکر میکردم؟ گاهی بی آنکه بدانیم خدا حمایتهایش را با آوردن آدم هایی که نیازِ زمان ما در زندگی هستند، نشانمان میدهد و مارال یکی از همان موهبت ها بود. اشکی برای ریختن نداشتم اما بغض من تمامی نداشت.
_خوش اومدی دختر قوی من…خوش اومدی عزیز دلم…
همین جمله برای خنده ی واقعی من کافی بود. او بلد بود، چطور مرا وادار به استقامت کند.
_سلام، اسما هستم…خواهر افسون…
به جای دست دادن برای او هم آغوش باز کرد.
_سلام عزیزم…خیلی خوش اومدید گلم…بفرمایید لطفا…
به پشت سرمان نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
_پس داداشا کو؟…
افسون همانطور که کفش هایش را در می آورد گفت:
_رفتن هتل، گفتن اینطوری بهتره…من و افسون به حد کافی زحمت شدیم براتون…
چشمان مارال تا ته باز شد.
_دیگه چی؟…کار اشتباهی کردن…زنگ بزن بهشون افسون…بدو ببینم.
جدیت کلامش برای من آشنا بود اما جا خوردن اسما را دیدم.
_آخه…
_آخه نداره اسما جان…من اصلا" نمیذارم برن هتل..همتون مهمان من هستید…
میدانستم به اینجا می کشد. برای همین بی آنکه تعارف بیخود کنم شماره ی احمد را گرفتم. گوشی را به دست مارال دادم و " احمد" ی لب زدم . ما را به داخل هدایت کرد و خودش با همان جدیت پشت ما آمد. صدای گوشیم انقدر بلند بود که صدای احمد را واضح بشنویم.
_جانم افسون؟…چیزی شـ…
_سلام احمد خان…مارال هستم، دوست افسون جان…این قرار ما نبود آقا…
سکوت احمد نشان از جا خوردنش بود.
_سـ…سلام خانم…شبتون بخیر…خواهرای ما زحمت شدن امشب…
خونسردی نگاه مارال لبخندم را واقعی تر کرد.میدانستم جواب دندان شکنی آماده کرده.
_قرار شما هم به زحمت من اضافه بشید. ..لطفا" برگردید…من خیلی ناراحت میشم اگر برید هتل.
باز هم سکوت احمد بود.
_نه، آخه دیگه واقعا اینطوری شرمنده میشیم…
چشمان مارال دوری در حدقه زد و من چقدر برایش ضعف کردم. او را خوب میشناختم.
_عیب نداره…اجازه بدید بارِ شرمنده شدن رو بهتون بدم ولی خودم از اینکه شما راهی هتل میشید اذیت نشم…
چشمام اسما تا ته باز شده بود و من مطمئن بودم حال احمد دست کمی از او ندارد برای همین بی اختیار بعد از روزها خنده ی بلندی کردم. همان خنده بود که لبخند مهربان مارال را به همراه داشت و اینطور بود که متوجه طنز جمله اش شدند و جو صمیمی بین ما آغاز شد.جوی که شروعی زیبا داشت.
_لطفا" تشریف بیارید احمد آقا من سفره رو میندازم…شما رسیدید به افسون زنگ بزنید تا ریموت درو بزنه براتون، ماشینو بیارید داخل، پارکینگ چهار پارک کنید …من قسمت پارکینگ مهمان پارک کردم،شما جای ماشین من بزنید.
به سمتش رفتم و از پشت به آغوشش کشیدم. او یک فرشته بود.
_سلام دخترای قشنگم خوش اومدید.
❤️❤️❤️
دوستان عزیزم دقت کنید:
تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی هست که با رضایت خودم منتشر میشه.هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/authors/مژگان-قاسمی
قسمت۵۴
_هرچی از اهواز دورتر شدیم رد بوی بهاری که هنوز یه ماه به اومدنش مونده کمتر شد…شما هم حس میکیند؟
چشمانم را بسته بودم و به جاده ی بی انتهایی دل دادم که مرا دچار یک بی حسی مطلق کرده بود. هنوز چند ساعت دیگر به تهران راه مانده بود و من از همان اوی خودم را مشغول آهنگ های بی کلامی کرده بودم که طبق معمولِ همیشه بیشترین آرامش را از آنها میگرفتم. بخشی عظیم از وجود من وقتی واژه و کلمه و جمله کم می آورد، مرا به سمت آهنگ های بیکلام سوق میداد. انگار ملودی ها برای درک من بیشتر تلاش داشتند.
_آره انگار اینجا هنوز زمستونی…خیلی راه به تهران نداریم ولی قشنگ سوز سرما میزنه به صورتمون…خدارو شکر افسون گفت لباس گرم بیاریم…
منتظر جواب احمد بودم. از دیروز حتی کلامی هم نگفته بود. درست مثل پدرم که بعد از آن روز دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
_محمدرضا، کاش تو نمیومدی داداش…خانمت پا به ماهه…درست نبود ول کنی بیای با ما.
خوب بود که سرم را بیشتر در سویشرتم که به رویم انداخته بودم، فرو بردم. همگیشان به خاطر من، به دردسر افتاده بودند و مرا شرمنده ی خانواده هایشان کرده بودند.
_تو هم زندگیتو ول کردی اومدی دیگه اسما…داداش احمدم که کارشو بیخیال شد…هممون باید توی این وضعیت یه سهمی داشته باشیم…
داشتم از شرم می سوختم و به اشکم اجازه ی باریدن میدادم که با جمله ی بعدیش دل یخ زده ام گرم شد.
_افسون به هممون احتیاج داره الان…نمیشه، توی این وضعیت هر کدوممون راه خودمونو بریم که…زن منم درک میکنه نگران نباش آبجی…
بی اختیار هق ریزی از میان لبم گریخت. بدترین موقع برای نشان دادن وضعیت روحی و روانی من بود. بدتر آنکه هر سه نفرشان متوجه بیدار بودنم شدند. لبم را محکم گاز گرفتم و دستم را مشت کردم منتظر اعلام بیدار باش از سمتشان بودم که در آغوش گرم اسما فرو رفتم. همین برای آوار شدم کافی بود. به حدی بلند گریه کردم که احمد ماشین را کنار زد و کمی بعد با شیشه ی آبی به سمتم آمد.
هر چه به تهران نزدیکتر می شدیم حال من بدتر میشد. هجوم خاطراتی که هنوز هم دفترش باز باود قلبم را از جا میکند.
_من…من شر…شرمنده ی شما هستم…ببـ…خشید.
این بار احمد بود که مقابل پایم زانو زدو سرم را در آغوشش فشرد. چرا من فکر میکردم مادامی که از شکست زندگیم بگویم همگی با پتک بر سرم فرود می آیند؟…چرا فراموش کرده بودم که حمایت خانواده ام همیشه شامل حال تک تک ما شده بود؟ آرام شدم. خصوصا" زمانی که احمد با صلابت همیشگی نگاهم کرد و نگاه نگرانش را در چشمانم دوخت و گفت:
_اگر هنوز برای جدایی از پیمان مطمئن نیستی، فقط میریم یه سری لوازم برمیداریم که تو یه چند ماه دیگه برای تنبیه پیمان، اهواز بمونی اونم اینقدر منت میکشه تا بالاخره راضیت کنه…فقط اگر مطمئنی دیگه این غلط اضافه رو تکرار نمیکنه…
اشکم شدت گرفت اما او با اخم جذاب و مهربانش دستم را در دست فشرد و ادامه داد:
_ببین…من بهت قول میدم نذارم هیچ کس بهت بگه چرا اینکارو کردی…شده مستاجر خونه خودمو بلند کنم تا تو بری اونجا چند ماه دور از همه فکراتو بکنی، اینکارو میکنم، افسون…پس نگران هیچی نباش، داداش…من پشتتم…
نگاهم سراسر سپاس از مهر بی حد احمد بود. او تنها فردی بود که بعد از آن شب هیچ حرفی به من نزده بود و فقط با رفتارش حمایت همیشگیش را نشانم داده بود.
_منم پشتتم افسون…هر کار یا هر تصمیمی بگیری منم مثل داداش احمد کنارتم.
به محمدرضا که خالصانه و غمگین نگاهم میکرد خیره شدم. لبخند کمرنگ و تلخی به لب نشاندم. و به اسما نگاه کردم. به لبخند کوچک و پر بغضی بسنده کرد و مرا به آغوش کشید.
_دیگه آروم باش…ببین ما سه تا خودمون یه تیم قوی، پشتیبان تو محسوب میشم…پس هر کاری دلت میگه انجام بده.
خوشبخت بودم. یک خوشبخت غمگین که در اوج بیچارگی خانواده ای داشتیم که حتی خشمگین ترین هایش مثل عادله و علیرضا جز آرامش مرا نمیخواستند. تصمیم من چه بود؟ دل من هنوز هم برای پیمان تنگ میشد اما غرورم بعد از آمدن شادی به اهواز کامل از بین رفته بود و نمیتوانستم این موضوع را نادیده بگیرم.
_گوشی تو زنگ میخوره محمدرضا؟
با همان چشم اشکی به عقب برگشتم با دیدن گوشی خودش که از زیر سوییشرت من صدایش می آمد گفتم:
_گوشی خودته آبجی…
سریع خم شد و گوشی را برداشت.
_وای دوستته..میخواد ببینه کجاییم حتما" ..بنده خدا اسیر ما شده… بیا بگیر جواب بده …
گوشی خودم را از همان روزی که همه چیز برملا شد خاموش کرده بودم. نمیخواستم هیچ راه ارتباطی نه برای پیمان نه آن فرد ناشناسی که هنوز هم پیگیر من و اتفاقات زندگیم بود بگذارم. با پشت دست اشکهایم را پس زدم و کمی گلویم را صاف کردم.
دوستان عزیزم دقت کنید:
تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی هست که با رضایت خودم منتشر میشه.هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/authors/مژگان-قاسمی
قسمت۵۳
نگاه خسته ای به پدرش کرد و لبخند پردردی بر لب نشاند.
_سلام بابا جون…
دستان پدرش باز شد و برای به آغوش کشیدنش لبخند مرهمی زد. با قدم هایی سنگین و چشمانی پر شده پیش رفت و در آغوش پدرش، کمی ماند. به اندازه ای که بتواند از این سینه ی امن، کمی انرژی بگیرد تا حرفش را بزند. با بوسه ی گرم که به سرش زده شد. شهامت روبرو شدن با بقیه را پیدا کرد. آرام از آغوش پدرش بیرون آمد و رو به بقیه ایستاد.
_بحثتون نیمه موند…خواستم خودم تمومش کنم…
اخم های عادله و احمد و چشمان گارد گرفته ی علیرضا و نگرانی اسما و محمدرضا برخلاف نگاه خونسرد مادرش بود.
_به قول خودتون میدونستید، دیر یا زود به این وضع و حال می افتم…میدونستید دست از پا درازتر برمیگردم. پس باید اینم بدونید که هر تصمیمی بگیرم پاش می ایستم…
نگاه عادله آماده ی جنگ بود و دهان علیرضا برای یک بد و بیراهه کامل باز شد اما با جمله ی بعدی افسون گَرد آرامش میان جمع خانه که با تنش منتظر ادامه ی حرفش بودند ریخته شد.
_من طلاقمو میگیرم…شک نکنید…
مکث کوتاهی کرد و با ضعفی غیرقابل وصف به ستون خانه تکیه زد و ادامه داد:
_آره من حرف نمیزنم، ولی نه به این خاطر که میخوام برگردم…نمیزنم چون چیزای قشنگی برای تعریف ندارم…چون یاد گرفتم به خاطر همین حس بدی که بهتون دست میده و وادار به مقابله میشید، سکوت کنم ولی این توجیهی برای این نیست که میخوام برگردم و زیر آبی برم…
نگاهش را بین عادله و علیرضا که حالا غمگین نگاهش می کردند دوری داد و گفت:
_نمیگم حس عشق افلاطونی من تبدیل شد به نفرت و تمام، چون محال…من سردرگمم توی احساسم ولی توی تصمیمم نه…من…
آب دهانش را با درد پایین فرستاد.
_من فقط زندگیمو نباختم…من احساسم رو از دست دادم و بهم حق بدین عزادار دلی باشم که داره جون میده…
اشکهای روان شده به روی گونه اش را با دست لرزانش پس زد به تلخی ادامه داد:
_من واقعا حالم بده…نمیتونم حرف بزنم، چون، خودم کردم که لعنت بر خودم باد اما…
مکث کوتاه کرد.
_حالا که پیمان اینجاست…ازتون میخوام که چند روز از وقت زندگیتونو به من بدید و با من به تهران بیاید… وقتی پیمان باشه نمیتونم چیزامو بردارم…با من بیاید که کارای باقی موندمو انجام بدم و برگردم…
هق ریزی از میان لبانش گریخت که درد درونش را فقط خودش درک می کرد.
_وقتی برگشتم… برای طلاق اقدام میکنم…
❤️❤️❤️
دوستان عزیزم دقت کنید:
تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی هست که با رضایت خودم منتشر میشه.هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
?میانبر کهنه دل?
Telegram
رمان کهنه دل
قسمت۱ *** مات و مبهوت به او که بی خیال به حال و هوایی که برایش ساخته بود و با شلوارک تابستانیش، در بالکن چشم به دور دستها دوخته بود و با لذت از سیگارش کام میگرفت نگاه کرد. این مرد، دیگر مرد رویاهایش نبود مردی که برای شادیش هر کاری میکرد. مردی که برای…
قسمت52
تن صدای علیرضا هر لحظه بلندتر میشد و تن افسون خسته را بیشتر میلرزاند. به همه حق میداد. افکار همه را خودش بارها و بارها به بازی گرفته بود. خودش باعث و بانی این حال و روز و دیدگاه بود. از جایش به سختی بلند شد. میخواست بگوید که هر موقع آنها بخواهند،برای جدایی اقدام میکند. میخواست بگوید که از این به بعد حرف آنها را سند قرار میدهد.
تلو تلو خوران پیش رفت اما هنوز به در نرسیده بود صدای مادرش طنین روحش شد. مادری که روزهای گذشته همپای اسما نوازشش میکرد اما مثل اسما حرف نمیزد. مثل او فردا را نوید نمیداد. مادری که در کنار عاشقی کردن مادرانه، دلخوری عمیقش را نشان داده بود.
_من دختر یه دنده ی خودمو میشناسم. وقتی چشماش از اولین روزی که اومد اهواز رنگ قهر داشت رو دیدم، فهمیدم یه چیزی درونش تموم شده. این رنگ توی این یک ماه گذشته اصلا" تغییر نکرد…من مطمئنم نسبت به پیمان تموم شده…نمیگم احساسشو تموم کرده، میگم، اون زندگی براش تموم شده هست…اگر شما از سکوتش می ترسید که نشونه برگشت باشه من از طغیانش میترسم. اگر فوران کنه بد میشه…اینو پیمانم میدونه…میدونه که اگر افسون روی پا بشه و برنگشته باشه سر خونه و زندگیش خانوادش توی کَمپُلو جایی ندارن. خانواده ی مادری که اون همه به اعتبار پدرش لعنت فرستادن هر لحظه ممکنه به خودشم بفرستن و این یعنی نابود شدن مادرش. هممونم خوب میدونم که مادر پیمان خدای دوم پیمان. اگر یه درصد بخواد با افسون همه چیز رو به حالت طبیعی برگردونه اول از همه مادرش، قلب مریضی که داره و درموندگی هایی که با یادآوری پدرش توی این یه ماه بهش دست داده، هست.
سکوتی مطلق میان اهل خانه برقرار شد. تک تک حرفهای مادرش، همان حرفهایی بود که نیاز به شنیدن داشت.
_اون دختره چی بود اسمش؟…آهان شادی…اون عوضی فقط توی خونه اقبالپور این توپ رو ننداخت…احتمالا" میدونست تا مادر پیمان تحت فشار نباشه مجبور به پذیرش خیلی چیزا نمیشه…واسه همین همه در و همسایه رو خبردار کرد که زن دوم پیمان هست که مادر پیمان روی اومدن به خونه ما واسه طلب بخشش رو نداشته باشه…
به حرف اسما تک خندی زد و به ادامه ی بحث که عادله به دست گرفت گوش سپرد.
_البته اینو نمیدونست که مادر پیمان واسه نگه داشتن اون خونه به امید روزی که شوهر نامرد تر از پسرش بیاد و ببینه نتونسته اونو از چنگش در بیاره، هر خفت و خاری رو میپذیره…
شاید در مورد شادی نفرتی شدید درونش حس میکرد اما مادر پیمان با تمام رفتارهایی که داشت باز هم در نظرش زنی نبود که بخواهد با چنین تحقیری روبرو باشد. او هم درست مثل خودش به سختی سرپا ایستاده بود.
_لعنت خدا به شیطان رانده شده…بس کنید دخترا…شما دخترای این خونه هستید…تربیت من و این زن رو دارید…واسه چی به خاطر خشم از یکی دیگه، اون زن بیچاره رو اینطوری خطاب میکنید؟…کی به شما اجازه میده در مورد مردم اینطوری حرف بزنید؟!...لا اله الله…اگر میخواید بحث رو اینطوری به جای کمک به خواهرتون ادامه بدید پاشید برید خونه خودتون..این روزا کم دردسر ندارم که با حرفای صدتا یه غاز شما سپری کنم…
" یا الله" محکمی گفت و برخاست. وقت نماز بود و او مثل تمام این مدت که کمی زودتر سر سجاده اش می نشست تا با خواندن چند آیه از قرآن آرام بگیرد عزم رفتن کرد ولی با باز شدن در اتاق سرجایش ماند و نگاهش را به افسون که با رنگی پرید و چشمانی بی روح، بیرون آمد داد.
_افسون جان، بابا…
نگاه خسته ای به پدرش کرد و لبخند پردردی بر لب نشاند.
❤️❤️❤️
دوستان عزیزم دقت کنید:
تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی هست که با رضایت خودم منتشر میشه.هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
قسمت۵۱
چقدر خوب بود که به لطف داروهای آرام بخش هنوز نمیتوانست حرفها را با جدیت بررسی کند والا چقدر با حرفهایعادله میمرد و زنده میشد.
_بس کن عادله…چرا هیچ وقت نمیخوای دست از تندروی برداری تو؟…میشه یه لطف بکنی مثل این مدت مارو با حرفهای محکم و خیلی خیلی جدیت مستفیض نکنی؟…
حمایت مردانه و استوار احمد با تمام بی حالی، قوتی به قلب زخم شده اش بود. در این یک ماهی که از آن روز کذایی گذشته بود، اگر هزار بار با یادآوری آن روز مرده بود، رفتارهای عادل، ده ها برابر او را کشته بود.
_وا…احمد؟!...این حرفت یعنی چی؟…بد میگم، باید محکم مخالفت مونو برای روبرو شدن دوباره ی پیمان و اون بکنیم؟…بد میگم، نباید بذاریم دوباره گوش افسون دست اون بیفته؟ این یک ماه خانواده ی پیمان یک روز رو بدون تقلا واسه دیدن دوباره ی اون نگذروندن…الحمدلله همسایه ی یه محله هم هستیم این دختر بدون هماهنگی بیرون بره به گوششون میرسه…اصلا" متوجه نگرانی من هستید شما؟…آقا جون؟…عزیز؟…
به سختی چشمانش را باز کرد و به سقف چشم دوخت. یک به یک روزهایی که پشت سر گذاشته بود، مقابل چشمانش نقش بست. از همان روز که مقابل نگاه پیروز شادی نقش زمین شد و بعد از یک روز کامل بیهوشی در بیمارستان چشم باز کرده بود. از همان روز بود که پدر و برادرهایش با جدیت سنگ جدایی به سینه ی پیمان و خانواده اش زده بودند. حال بد افسون اما روز به روز بیشتر در چشمان آنها مثل خار می شد.
_عادله جان، بابا جان…من میفهمم چقدر نگران خواهر و برادراتی اما یکم ترمز کن بابا…نمیبینی چقدر حال افسون خراب؟ اون دختر به زور هر روز چشماشو باز میکنه و دوباره به لطف قرص آرامبخش و خواب آور چشم میبنده. دنبال چه جدیتی هستی؟
دستی به گلوی دردمندش کشید. خانواده پیمان هنوز هم به قدرت روزهای اول برای وساطتی که غیر قابل تصور بود پا پیش می گذاشتند و با برخوردهای سرد و گاه پرخاش های عادله و علیرضا و حتی مادر افسون روبرو میشدند اما دست نمیکشیدند. برخلاف پیمان، که از همان روز تا سه روز پیش به کل محو شده بود ولی حالا بعد از این همه وقت بیخبری باز سر و کله اش برای آوردن هزار و یک دلیل نامشخص که هیچ کدامشان تمایل به شنیدن نداشتند بازگشته بود و همه را در حجم و میزان پررویی خود باقی گذاشته بود.
_آقا جون، قربون شکل ماهتون، وقتی اینقدر پررو هستن که این یکماه ول کن خونه ی ما نبودن و هزارتا توجیه مسخره واسه آشغال بودن پسرشون آوردن، پس مطمئن باش یه چیزی تو وجود افسون دیدن که امکان نرمش کردن دادن…یا اون پیمان بی همه چیز لابد یه چیزی توی خودش دیده که فکر میکنه خانواده که هیچ ولی افسون چشم میبنده و برمیگر…
_آبجی خواهش میکنم، این افسون بیچاره الان اصلا" خودش نیست که بخوای اینطوری در مورد فکر کنی…تورو خدا یکم وا بده…از لحظه ای که اومدی داری همه رو جنگی میکنی به قرآن..
لبخند تلخی از حرف محمد رضا بر لب نشاند. او هم مثل احمد پشتیبانیش را میکرد اما با دوز دلسوزی بیشتر. باید حرفی میزد. کاری میکرد تا خانواده اش را متوجه اوضاع نابسامان مغزش کند. تصمیم به تمام کردن داشت اما توان روبرو شدن با پیمان و خانواده اش را نداشت. کل این یک ماه را از خانواده ی او فرار کرده بود. چه زمان هایی که اجازه ورود به خانه را داشتند و ساعتها می نشستند و خواهش میکردند که او را ببینند و حرفی بزنند چه مواقعی که با درگیری های عادله و علیرضا و مادرش بیرون از خانه می ماندند و با سگرمه های تلخ احمد دست و پنجه نرم می کردند.
_نه اتفاقا" باید حساب کارو یه بار واسه همیشه دست همشون بدیم محمدرضا…هم اون پیمان عوضی و خانوادش هم افسون که این همه سال زبون بست و حرف نزد، گذاشت این ابله اینطوری واسه خودش و به خیال خود احمقش جولان بده. اینطوری سنگ بیغیرتی به سینه زدیم. مگه نمیبینی چجوری زبونش بستس؟…اگر قصد تموم کردنه داشت زبونشو توی دهنش تکون میداد و میگفت چیا دیده و شنیده تا ما بدونیم با اینا چطور رفتار کنیم…من این دخترو میشناسم…وقتی سکوت میکنه یعنی داره به برگشت فکر میکنه. یه ماهه داریم میبریمش تراپی…یه ماهه حرف نمیزنه و ما داریم پا به پاش میسوزیم. همشم داریم میگیم اوضاعش به هم ریخته نمیتونه خودشو جمع کنه ولی هم شما میدونید هم من که اون وقتی خفه خون میگیره، یعنی داره فکر زیرآبی رفتن میکنه…مثل موقعی که اینقدر ساکت شد تا انتقالی گرفت به دانشگاه پیمان بیشرف…یا موقعی که ساکت شد تا حرفشو واسه خواستن این مرتیکه به کرسی بشونه. بس کنید خوش بین بودن به افسون رو…اون از همه ی ما بیشتر بلد چکار کنه. الانم به قول همیشگی خودش داره زمان به خودش میده تا بهتر فکر کنه.
دوستان گلم وقت شما بخیر
تعداد خیلی محدودی از رمان حکم بازی سرنوشت با همون حکم نظر بازی رو من با امضای شخصی و بوک مارک شخصی خودم باقی مونده به قیمت 800 هزارتومن اگر هر کدوم از دوستان قشنگم میخوان تشریف بیارید پی وی..
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 3 weeks ago