?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago
چند روز گیج بودم که چرا واقعاً آن دو سگ را کشتم، گاهی فکر میکردم به آن سگی که زنده ماند. که بعد از چند سال شاید سگهای جوانتر به او اصرار کردند که بیا برویم سر جاده به دنبال ماشینها بدویم و واقه بزنیم، حس خوبی داره. و او که با ترس و لرز گوش جوانان را میپیچاند و برایشان داستان تعریف میکند:
ببین جوون، دوویدن دنبال ماشین و موتور و دوچرخه جالبه، تا وقتی که یه روز جونتو سر این کار از دست میدی. من خودم جوون که بودم، با متی و ممد رفته بودیم تو جاده و دنبال سایپای عشایر میدوویدیم، تا یه روز یه پژو اومد، و برعکس بقیه پژوها وقتی ما رو دید سرعتش رو بیشتر نکرد، برعکس هم رفت بالاتر وایساد. من و متی و ممد به هم نگاه کردیم، اول فکر کردیم طرف دو تخته کم داره، گفتیم الان بریم جرش بدیم، یکمی هم ترسیده بودیم، اما تو جوونی یه بادی تو کلهاته که نمیذاره جلوی دوستات ضعف نشون بدی. ما هم ضعف نشون ندادیم، موندیم همونجا، سینه سپر کرده داد زدیم سر طرف. طرف ولی اصلاً مهلت نداد که کار به دعوا برسه، بیشرف قبل از اینکه ما بفهمیم چی شده یک تیر گذاشت وسط سینه متی، بعد هم ممد را زخمی کرد. من فرار کردم. متی که در جا مُرد، اما ممد نمیدانم چه شد. وقتی فردای آن روز برگشتم آنجا مثل گربه ترسیده بودم، اما دیگر خبری از آن یارو نبود، هرچه هم گشتم لاشۀ متی و ممد را پیدا نکردم. از آن روز هم دیگر دنبال هیچ ماشینی ندویدم. مثل سگ رفتم اشغالی که نصیبم میشود را خوردم و یک گوشه دور از هیاهوی جادهها زندگی کردم. شما هم اگر نمیخوایید سر به نیست بشید، همین کار رو کنید...
به هر حال من سگکشی را کار درستی نمیدانم، اما سگکشی کردهام. نمیدانم اگر بقیه بفهمند من سگ کشتهام چه نظری در مورد آنها خواهند داشت، اما راستش خیلی هم برایم مهم نیست. مهم این است که میدانم بقیه وقتی دارند مزاحم من میشوند باید نگران باشند؛ چون پیش از ایشان سگانی بودند که مزاحم کا رضا شدند، کا رضا قصد ایشان کرد و آن سگان دیگر نبودند.
-اوس احمدرضا عظیمی کُهنابی
––––––––––––––––––––––––
پینوشت: این داستان در تابستان 1402 نوشته شد.
شب که شد برادرم را خبر کردم، با هم رفتیم پشت دیوار کا ملک، گوشت گوسفند را در خوابآور خیساندیم و از دیوار انداختیم آن طرف. و بعد نشستیم همان حوالی تا واق واق سگ قطع شد. بعد از روی دیوار رفتم داخل که سگ را با خودم بیارم بیرون. دیوار خیلی بلند نبود، اما سگ حرامزاده ۴۰ کیلویی میشد. هرچه کردم زورم نرسید. مجبور شدم برادرم را خبر کردم تا آمد، ترسیدم که نکند کا ملک بعد از ربع ساعت ساکت بودن سگ مشکوک شود، اما هیچ خبری نشد. با هر مشقتی بود سگ را بردیم آن طرف دیوار ۲ متری. بعد هم آن را گذاشتیم روی کولمان و بعد از دو ساعت پیادهروی رساندیم سر رودخانه. برادرم میخواست گردنش را بزند و لاشهاش را بیاندازد توی آب، اما من گفتم نکن، لاشهش باد میکنه و میاد روی آب بعد میفهمن سگشون رو یکی کشته. گفت: برار هرکاری کنیم میفهمن سگشون رو یکی کشته! سگ مردم یهو ناپدید میشه فکر کردی با خودشون میگن پرواز کرده به آسمون!؟
-کاکا خیلی فرق داره وقتی لاشه پیدا بشه با وقتی که پیدا نشه. تو مگه هیچ رمان جنایی نخوندی!؟
برادر بدبختم که هیچ وقت در کل عمرش کتاب نخوانده بود گفت: نمیدونم برار! فقط زودتر کارت را بکن این پدرسگ را گم و گور کنیم، حال ندارم نصف شبی یکی از ما را سر جنازۀ سگ کا ملک ببیند.
گردن سگ را زدم و گذاشتمش لب رودخانه تا خونش بریزد داخل آب. حتی نمیخواستم آنجا اثری از خونش باشد. بعد سینه اش را باز کردم، ریه و جگر و معده و روده و قلوهها و هرچیزی که ممکن بود باد کند را در آوردم و گذاشتم توی کیسه. بعد هم چاقو را کردم توی چشمهای سگ و جمجمهاش را شکستم تا وقتی که مغزش فاسد شد حبابها بتوانند از آنجا بزنند بیرون و کلهاش باد نکند. بعد هم سنگ گذاشتیم توی حفرۀ شکمیاش و با سیم آن را بستیم و سگ را انداختیم توی یک جای عمیق رود. جوارح سگ را هم در مسیر برگشت تکه تکه کردم و ریختم جاهای مختلف دشت تا حیوانات آنها را بخورند.
فردا هم خبرش پیچیده که سگ کا ملک ناپدید شده، اما هیچکس حتی شک نکرد که کار من بود. من هم هیچجا پزش را ندادم، هیچوقت هم لاشهاش پیدا نشد، فکر کنم استخوانهایش هنوز در قعر آن رودخانه خوابیدهاند.
اما چهارمین بار، آخرین باری بود که سگ کشتم و عجیبترین باری بود که سگ کشتم. این بار نه خطری برایم ایجاد کرده بودند و نه مزاحمت زیادی. داشتم در جادۀ قدیم شیراز سوار ماشین از کوه بالا میرفتم و از منظره لذت میبردم. عاشق جادههای قدیمیام. زیاد در آن جاده گشت میزنم و یاد قدیم میکنم، یاد آن روزهایی که سوار مینیبوس از آن جاده میرفتم شیراز و در مسیر کشک میخوردم و باران میبارید جوری که حس میکردم کوه را آب میبرد و... و... و... اما آن روز یکباره سه سگ از ناکجا توی آن جادۀ متروکه پریدند جلوی ماشین و شروع به واق واق کردند. سگان بیچاره معلوم نبود از کجا آمدهاند. هرگز در این جاده سگ ندیده بودم. اول با تعجب از کنارشان گذشتم اما حدود چهل متر جلوتر یکباره زدم روی ترمز، انگار که به من توهین شده باشد، توهینی که نمیشود آن را بیپاسخ گذاشت.
فرصت فکر کردن نبود، از صندوق ماشین برنو را درآوردم و قبل از اینکه بفهمم چه شد چهار گلوله جا زدم در خشابش و پیچیدم سمت سگها. وقتی اسلحهها را گرفتم سمتشان واق واقشان بالا گرفت، میخواستند مرا بترسانند. شلیک که کردم تیر خورد زیر گردن سگی که از همه نزدیکتر ایستاده بود و تمام اندامهایش را متلاشی کرد و از شکمش خارج شد. سگ در دم افتاد زمین. دو سگ دیگر ساکت شدند، اما متوجه نبودند که چه به سرشان آمده، برگشتند که فرار کنند اما من گلنگدن را کشیده بودم و گلوله دوم را شلیک کردم، خورد به پهلوی یکی دیگر، و هر دو شروع به فرار کردند. آن که تیر خورده بود نتوانست بیش از چند قدم فرار کند، یک تیر دیگر شلیک کردم که سومی را بزنم، اما خطا رفت. دومی افتاد روی زمین، تیر هر دو ریهاش را سوراخ کرده بود. بالای سرش که رسیدم در دهانش «سرفهها اسفنج و خون میشد». با چاقو گلویش را زدم و نگاه کردم ببینم سومی را میبینم، اما خبری از او نبود.
اول خواستم سگها را بیاندازم در درۀ کنار جاده و بروم. کسی دیگر از این جاده نمیگذشت به جز تعدادی از باقیمانده عشایر که تابستانها اینجا اطراق میکردند. اما ترسیدم که نکند همانها لاشۀ گلوله خوردۀ سگان را پیدا کنند، ماشین را آوردم پایینتر، دو سگ را گذاشتم توی کیسۀ زباله و انداختم توی صندوق عقب، بعد هم بردم از صخرهای که میدانستم هیچکس از آن عبور نمیکند پرت کردم در قعر دره.
همانجا ایستاده بودند و واق واق میکردند، اما دیگر مثل قبل نبود، ترسیده بودند و این را حس میکردم. سگ کلانتر گلهشان را کشته بودم و سلسلهمراتبشان از هم گسسته بود. این واق واق از روی ترسشان بیشتر مرا منزجر میکرد. میخواستم همهشان را هلاک کنم، اما همین که فریادی زدم و سمتشان حرکت کردم همهشان فرار کردند. پایم هم زخمی شده بود و میدانستم به زودی عفونت میکند، هرچند با پای سالم هم احتمالاً نمیتوانستم گیریشان بیاورم.
برگشتم و سگها را گذاشتم توی کیسۀ زباله که از قبل با خودم آورده بودم و بردم گذاشتم توی سطل زباله خوابگاه و رفتم که بروم حمام و بعد بروم پیش پزشک. هنوز ساعت ۷ نشده بود و همه خواب بودند. اوایل ترم بود و خیلیها هم نیامده بودند. فقط یک نفر مرا دید، مرتضی. دانشجوی حقوق بود و از بچههای مرودشت بود. با لهجۀ شیرین خود گفت: کاکا رضا با خودت چیکار کِردی!؟ طایفه حالت خوبه!؟
من اول خواستم به او دروغ بگویم، قمه توی کولهام بود و میتوانستم بگویم خوردم زمین. اما حجم خون آنقدر زیاد بود که حتی روی لباسهای مشکی من هم معلوم بود. مرتضی هم آدم اهل دلی بود، برعکس من که بسیجی و خشک مذهب و متعصب بودم، او روشنفکر بود و عاشق شاملو و فروغ. برای همین اجمالاً به او گفتم که «نگران نباش کاکا، یه سگی گازم گرفت، کشتمش و زخم منم خیلی بد نیست، حالا میرم حموم، بعدش میرم دکتر»
مرتضی کمی متعجب شد از اینکه با خونسردی گفتم سگ را کشتم: درسته کاکا، حتماً دکتر برو، کاری چیزی از ما ساخته بود هم بگو.
+نوکرم کاکا، چشم.
رفتم حمام و بعد مطب و بعد از تزریق داروها و خرید قرصهایم برگشتم خوابگاه. جنازه سگها را پیدا کرده بودند بچهها داشتند در مورد سگکشی صحبت میکردند. من اصلاً نگفتم که من بودم. برخی میگفتند گناه دارد. برخی میگفتند اگر سگ به آدم حمله کرد حق داریم سگ را بکشیم، یکی گفت «میگن زبون بستهها رو با شمشیر کشتن، دفاع مشروع چیه!؟» من هم اصلاً نه حرف زدم، نه چیزی. هرچند خیلی هم نگران نبودم که مرتضی چیزی بگوید، آماده بودم از کردۀ خودم دفاع کنم، مشکلی اصلی این بود که قمه هنوز زیر تشکم بود و حمل سلاح در خوابگاه غیرقانونی بود. ولی مرتضی چیزی نگفت؛ هیچوقت؛ نه آن روز، نه روزهای بعد از آن، حتی از خودم هم سؤالی نپرسید. خوبی آن سگکشی این بود که دانشگاه قول داد از آن به بعد سگهای ولگرد را جمعآوری کند تا دیگر با دانشجوها درگیر نشوند.
بار سومی که سگ کشتم در همان سالها بود. تابستان از دانشگاه برگشته بودم روستا. ایمانم آن مدت متزلزل شده بود، اما عبادتم سر به فلک گذاشته بود. دعا و مناجات میکردم بلکه خداوند نشانهای به من بدهد، اما نمیداد. همان وارد که شدم از خانۀ کا ملک واق واق بیوقفۀ سگی به گوش میرسید. شب که شد سگ آرام نگرفته بود. رفتم گفتم ننه حکمت سگ کا ملک چیه؟ گفت: ننه والا ما هم نمیدونیم! اوایل کار که آورده بودش دختر مش حسین رو گاز گرفت، اما سگ اصلاً از قیافهاش معلومه که وحشیه. الان هم برد بستش تو باغ، اما این سگ یه ثانیه دهنش رو نمیبنده. بچههای خود کا ملک میگن ما رو هم که میبینه واق واق میکنه. هرچی هم همه بهش میگن سگ رو ببر بفروش گوش نمیده. خواهر بزرگترم که کنار مادرم نشسته بود گفت: بوام کا ملک پیر شده لجبازی میکنه. معلوم نیست این سگ رو از کجا خریده، ولی دختراش میگن خودشون هم دیگه میترسن برن تو باغ، کل روستا از واق و ووق این سگ خواب ندارن.
گفتم حالا من چطور الان بخوابم؟ باغ کا ملک هم فقط صد متر تا اتاق من فاصله داره. ننه هم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به هر ترتیب رفتم خوابیدم. بیشتر از این شاکی بودم که قرار است کل تابستان که در دهاتم را با صدای این سگ سر کنم، مخصوصاً اینکه باید کلی کتاب میخواندم و شب هم زود میخوابیدم تا صبح برای نماز شب بیدار شوم.
الان که فکرش را میکنم خندهدار است، تصمیم گرفتم سگ مردم را بکشم برای اینکه وقت عبادت بیشتر داشته باشم. اصلاً شاید خدا ما سگکُشها را دوست ندارد و برای همین مرا از دین خودش راند. به هر ترتیب، فردا صبح سوار تویوتا ۲۰۰۰ پدرم شدم و رفتم یاسوج. پیش رفیقم داروی خوابآور گرفتم و برگشتم.
اطلاعات حقیقت نیست
بسیاری از اطلاعاتی که ما دریافت میکنیم زباله است. دلیل اینکه بسیاری از اطلاعات حقیقت نیست سه بخش دارد:
اولاً کشف حقیقت سخت و پرهزینه است، ولی ابداع تخیلات ارزان و کمهزینه است. کشف حقیقت اکثر مواقع نیازمند سرمایهگذاری هنگفت است ولی توجیه پدیدهها با روایات خیالی عموماً بدون هیچ هزینۀ مادی محقق میشود.
ثانیاً حقیقت اکثر مواقع پیچیده است و انتقال آن پرهزینه است. محل حقیقت اذهان افراد است و ذهن فرد باید آنقدر توانا باشد که این حقیقت را فهم کند، اما اکثر اذهان دارای چنین قدرتی نیستند. تصور اینکه موجودی خیالی با بازوهای نامرئی اجسام آسمانی را حرکت میدهد آسان است، اما تصور نسبیت انیشتین و درهمتنیدگی فضا-زمان و نحوهای که جاذبه واقعاً باعث حرکت اجسام میشود کاری بس پیچیده. به همین خاطر برای بسیاری افراد سادهتر است که اطلاعات اشتباه را به جای حقیقت بپذیرند.
ثالثاً این حقایق در کنار پیچیدگی در بسیاری مواقع بسیار دردناک هم هستند. به شکلی که ممکن است باور کردن آنها برای انسانهای ضعیفالنفس ممکن نباشد.
در نتیجه، ما وظیفه داریم هنگام دریافت اطلاعات جدید، با در نظر گرفتن این ادله، همیشه سعی کنیم با تست و بررسی اطلاعات جدید حقانیت آن را بسنجیم، و قبول کنیم که در بسیاری مواقع قرار است تا همیشه سردرگم بمانیم و اگر هم پاسخی پیدا کنیم از آن پاسخ برنجیم و عذاب بکشیم و هرکس که نخواهد این اصول را قبول کند، آرام آرام درگیر خرافات میشود و اطلاعات اشتباه را به جای حقیقت به خورد خودش میدهد و ذهن خودش را با اشتباهات مسموم میکند.
-اوس احمدرضا عظیمی کُهنابی
–––––––––––––––––––
پینوشت: این متن با اقتباس از گفتههای یوال نوح هراری نوشته است.
اما دلیل اصلیاش این بود که به ازای هر دختر که به مرتبتی میرسید ده دختر دیگر جز فلاکت و بدبختی به دست نمیآوردند. برخی زنا میکردند و سنگسار میشدند. برخی یک بار فرار میکردند و وقتی گیر میافتادند تا ابد زندانی میشدند. برخی موقع زایمان میمردند و ابوبحار که مرد آموختهای بود خوب میدانست حتی همانهایی که در نظر دیگران به سعادت رسیدهاند ته دلشان هرگز شاد نیستند. چه رسد به آنهایی که از خانۀ خودشان ربوده شدند تا در کشوری بیگانه تحت شریعتی بیگانه سنگسار شوند. میدانست هر روز دلشان برای مادرشان تنگ است و میدانست هیچوقت قومی که آنها را به بردگی گرفتهاند را دوست ندارند. نمیخواست بداند چون دوست نداشت نقش خودش در این فاجعه را یادآوری کند. دیگران آسانگیر و خرفت بودند، زود گول میخوردند و آسان خودشان را خر میکردند تا گناهان خودشان را توجیه کنند یا کوچک جلوه دهند، اما ابوبحار اینگونه نبود، ابوبحار مست حقیقت بود و حاضر بود جانش ریش ریش شود اما حتی یک کذب را تصدیق نکند.
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی اِستاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
تُرُشیهای تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست (۴)
-اوس احمدرضا عظیمی کُهنابی
–––––––––––––––––––
سفرشان در دریا کمواقعه بود. ابوبحار دختران را در کابین خودش جا داده بود و چند شب اول برای این که نگران نشوند روی عرشه میخوابید. بعد از آن هم همیشه در سمت دیگر کابین روی زمین میخوابید مبادا دختران را نگران کند.
خوراک خودش و خدمه عموماً جو و گندم بوداده بود، هر از گاهی هم لوبیا و عدس پخته. ولی هر بندری که میایستادند برای دختران میوه و گوشت و مرغ میخرید و برایشان با ذغال و ادویه غذای گرم میپخت و با صبر و حوصله هر روز ظهر و شب بهشان غذا میداد و مینشست پیششان میگذاشت اگر درد دلی دارند بیان کنند.
خودش نه یونانی میدانست نه اسلاو برای همین عموماً باید از حالت چهره و تن صدای دختران احوالشان را حدس میزد و به عربی پاسخی میداد و دختران هم فقط از لحن و چهره ابوبحار میتوانستند حدس بزنند که چه میشود.
میپرسیدند این جایی که میروند هوا چطور است؟ آیا سبک و فرحبخش است؟ چون گرمای دریا و هوای بستۀ کابین خستۀ شان کرده بود. دختران روستا و شاهدخت به عمارتهای مجلل بالای کوه و تپه و هوای اثیری شمال یونان عادت داشتند. اما ابوبحار با لبخند جواب میداد:«حتماً برایتان مولاهای ثروتمند فرهیختهای پیدا میکنم که میدانند چطور با شما رفتار کنند.» دختران هم از لحن ابوبحار اینگونه برداشت میکردند که لابد هوای فلسطین دلپذیر است و لبخند میزدند. لبخند شیرینی که غم و غصۀ تلخی که در چشم دختران بود را بیشتر نمایان میکرد.
به فلسطین که رسیدند دو تا از دختران به فروش رفتند. نونا که لای پتو پیچیده شده بود و یکی از دختران اسلاو. نونا که باکره بود را چهار هزار درهم فروخت و دختر اسلاو که بکارتش را از داده بود ۳۳۰۰ درهم.
با سه دختر دیگر به آناتولی رفت و در آنجا شاهزادۀ ترکی خواست هر سه را به سه هزار دینار بخرد. قیمت وسوسه کنندهای بود ابوبحار اما قصد داشت شاهدخت را حداقل به دو هزار دینار بفروشد. هرچند بکارتش را از دست داده بود. اما همچنان زیبا بود. ولی شاهزاده تلخ شد و با ابوبحار با لحن تهدیدآمیزی حرف زد و ابوبحار هم راضی شد همه را به سه هزار و پانصد دینار بفروشد.
دختران موقع ترک ابوبحار گریان بودند. خریدارشان به نظر تنگنظر و زشت میآمد. شکمگنده بود و وقتی سوار اسب میشد مشخص بود که بلد نیست به خوبی اسبسواری کند. تصور اینکه با چنین مردی بخوابند آزارشان میداد. اما کاری از کسی ساخته نبود. چیزی نمیگفتند اما چشمشان از ابوبحار التماس میکرد که آنها را به این مرد نفروشد، ولی ابوبحار بغض خودش را خورد و سعی کرد به ایشان نگاه نکند. قرارداد را نوشت و مهر کرد. بعد هم برگشت به فلسطین نزد دوستان و خانواده خودش.
دخترانی که میفروخت سر از جاهای مختلف در میآوردند. برخی آزاد میشدند و زن شیوخ و علماء میگشتند. برخی کنیز پادشاهان و درباریان میشدند و مثل شاهدختها و ملکهها زندگی میکردند. اما هروقت کسی میخواست خبری از ایشان به ابوبحار بدهد حرفش را قطع میکرد: «نمیخواهم بدانم.» معمولاً به مخبر برمیخورد، انگار که ابوبحار گفته باشد «این تجسسها در فقط شأن انسانهای رذلی مثل شماست» و آنها هم به اعتراض میگفتند: «تو را چه شده است ابوبحار!؟»
-غیبت را دوست ندارم. اگر فرصتش را داشتم شاید به این کنیزان سری میزدم و احوالشان را میپرسیدم اما ندارم و نمیخواهم بدانم.
ابوبحار متوجه بود که چرا شاهدخت پژمرده است. به همین دلیل تلاش کرد که او را دلداری دهد. کلی با او حرف زد و به او دلداری داد. اما وقتی برایش قمیص آورد که بپوشد شاهدخت بسیار برافروخته شد و شروع کرد به یونانی سر ابوبحار داد کشیدن. ابوبحار هم سکوت کرد گوش داد. وقتی دید داد و حوار شاهدخت تمامی ندارد و با صدای گرفته هنوز نعره میزند با غصه بلند شد و رفت زن صاحب مهمانسرا را آورد تا برایش ترجمه کند:
پرنسس بزرگوار. در گذر تاریخ مللی برنده میشوند و مللی میبازند. امروز ملت شما شکست خورده است. من از این بابت متأسفم اما حالا این سهمی از این غصه است که به دوش شما افتاده.
این لباس زشت که میبینید برای شما آوردهام برای صیانت از خودتان است. من که نمیتوانم تمام این ترکان و اعراب مغرور را قانع کنم که به شما نگاه نکنند. میتوانم حداقل لباسی زشت به تنتان کنم که آنها به شما نظر نداشته باشند. الان هم نگران نباشید. لباسهایتان را میشویم و برایتان در جعبه میگذارم که همیشه داشته باشید، فقط این چند روز را تحمل کنید تا از این شهر برویم. سوار کشتی که شدیم میتوانی لباسهای خودت را بپوشی. بعد هم برگشت و رو به دختران دیگر گفت: به مقصد هم که رسیدیم برای همه لباسهای زیبا خواهم خرید. زن صاحبخانه هم تمام تلاش خودش را کرد که با سواد کمی که داشت با تمام اصطلاحات ابوبحار را ترجمه کند و به دختران بگوید.
در این زمان شاهدخت و باقی دختران فهمیدند که قرار است سوار کشتی شوند و برای همیشه از دیار خودشان بروند. شاهزاده اول خشمگین شد؛ خواست عصیان کند، اما حرفی نداشت که بزند... حرف مردک منطقی بود. احترامی هم که به او نشان داده بود بیشتر باعث شد نتواند از ابوبحار متنفر باشد. خشم تبدیل به حیرت شد و حیرت عجز شد و عجز غصه. یکباره شروع به گریه کرد. گویا تازه یادش آمده باشد که پدر و مادرش کشته شدهاند. تازه ملتفت شده باشد که قرار است تا ابد از کشورش تبعید شود. جیغ کشید و گریه کرد. موهای سر خودش را کند و در اثر مویۀ او باقی دختران روحیه خودشان را باختند و آنها هم شروع به گریه کردند... ابوبحار هم از دیدن آن صحنه متأثر شد. یک گوشه نشست و به دیوار خیره شد در حالی که پنج کودک خردسال در اطراف او شیون میکردند آرام آرام اشک میریخت.
بعد از یکی دو ساعت آنقدر دختران گریه کردند که به خواب رفتند. فردا صبح شاهدخت بدون اعتراض رفت و قمیص را پوشید و ابوبحار سر ظهر آمد و برایشان میوه و شیرینی و صابون آورد و گفت که به زودی حرکت میکنند. بعد هم آنها را برد در گرمابه و گفتند که خودشان را بشویند. شاهدخت اول خواست خودش را نشوید. اما وقتی خوشحالی معصوم چهار دختر دیگر را دید چیزی نگفت که قلبشان نشکند. شاهدخت از دیگران بزرگتر بود. فقط ۱۷ سال سن داشت اما نسبت به این دخترکان مادری میکرد. موهای خودش که سوخته بود را سرسری با یک قیچی کوتاه تا جای ممکن ترمیم کرد. موهای دختران دیگر را هم باحوصله یکی یکی شست. تنشان را تمیز کرد و بهشان دلداری داد. اما غصه فراوان بود. موقع حمام کردن و بعداً در اتاق هرازچندگاهی یکی از دختران یکباره میزد زیر گریه و حال دیگران را هم بد میکرد. اما شاهدخت تمام مدت سعی کرد همه را دلداری بدهد و جلوی سیل اشکها را بگیرد.
یک محاسبه سرانگشتی نشان میداد که این سفر از پرسودترین سفرهای ابوبحار نخواهد بود. سه دختر باکره داشت و دو دختر غیرباکره. و فقط دوتای آنها به شکل نورانیای زیبا بودند و بقیه فقط نسبت به زنان پشمالوی سوریه و عراق به لؤلؤ میماندند و در شمال خیلی قیمتی نبودند چون دختر مثل آنان زیاد بود. پس ابوبحار قصد فلسطین کرد و به راه افتاد.
ابوبحار دست دختر را گرفت و برد در بازار برایش یک قمیص خرید. خیلی گشاد بود. اصلاً هم زیبا نبود. اما دخترک از اینکه بالاخره لباس میپوشد خوشحال بود. ابوبحار او را به اتاق خودش برد و آنجا با سه دختر دیگر که قبل از او خریده بود آشنا کرد. فقط یکی دیگر از دختران یونانی میدانست. نژاد آن دوتای دیگر برایش ناشناخته بود. ولی قیافۀ همه مانند خودش بود: بلند و پرپستان و چشم-آبی با موهای بافته شدۀ قرمز و زرد و خرمایی.
ابوبحار زیاد پیششان نمیماند. اکثراً برایشان غذا میآورد و از ترس اینکه دیگران به آنها تعرض کنند در را محکم قفل میکرد و میرفت در بازار و اسکله به دنبال تجارت. در اسکله دختر دیگری برایش آوردند. این یکی لباسهای اشرافی به تن داشت و با نام و نشان آمده بود: النا-اوفیلیا حاریونوپولیس موهایش بلوند عادی نبود: به زردی خورشید. جوری که یک تار قهوهای یا سیاه در آنها پیدا نمیشد. وقتی او را روی تخت خواباندند بسیار مقاومت کرد و وقتی ابوبحار پاهای دخترک را گشود تا بکارت او را معاینه کند جیغ کشید و گریه کرد و مشتان گره کردهاش را روی میز معاینه کوبید. ابوبحار به آسانی تشخیص داد که به او تجاوز شده. هنوز مهبلش زخمی بود و به همین دلیل خیلی سریع پاهای دخترک را بست و لباسش را پایین آورد و پیشانی او را بوسید و گفت:«آرام باش دختر جان... آرام.» اما دخترک از این حرف هر چیزی شد جز آرام.
رفت و با فرمانده و نیروهایی که دخترک را آورده بودند شروع به مباحثه کرد. صادقانه گفت اگر دخترک هنوز باکره بود به شما ۶۰۰ دینار (۲) بابت او میدادم. اما بکارتش ازاله شده. بسیار هم او را اذیت کردهاید و چموش شده است. بعید میدانم هیچوقت کنیز سربهراهی بشود و خریداران من هم از این نوع کنیز برحذر هستند. برای همین بیشتر از ۲۵۰ دینار نمیتوانم به شما بدهم.
بحث بالا گرفت و حرفهای زیادی زده شد. لکن ابوبحار در این مواقع کم حرف میزد ولی آنچه میگفت را محکم میگفت: اگر میخواهید دختری را به قیمت شاهزاده بفروشید باید با او مثل شاهزاده رفتار کنید. سوار بر مرکب و در لباس مناسب او را حمل میکنید تا بعداً من هم بتوانم او را به یک شاهزاده بفروشم. نه که مثل دختر دهاتیها آزارش دهید و موهایش را آتش بزنید و به او تجاوز کنید جوری که تا ابد با ترک و مسلمان بد شود. ترکان به کمتر از ۵۰۰ دینار راضی نبودند اما بانو حاریونوپولیس تمام این مدت در گوشۀ مجلس نشسته بود و هقهق میکرد و صدای گریهاش حال همه را بد کرده بود. به همین خاطر متعاقدین بالاخره قانع شدند که ۳۰۰ دینار قیمت دخترک گریان باشد.
ابوبحار با هزار غصه و ترس دست النا را گرفت و او را هم برد کنار دیگر دختران. ابوبحار غصه از این داشت که میدانست این دختر سزاوار این زندگی نیست، ولی چارهای هم برای او نداشت. النا اول مقاومت کرد اما غصۀ چشمان ابوبحار آنقدر مشهود بود که مقاومتی نکرد. او بیشتر از بقیه خرد شده بود. جنازۀ پدرش چند قدم آن طرف طرفتر افتاده بود و با چشمان باز و سینۀ شکافته النا و مادرش را تماشا میکرد و در حالی که النا جیغ میکشید جلوی چشمانش به مادرش تجاوز کردند. تلاش کرده بود خودش را در آتش شومینه بیاندازد اما سربازان او را گرفتند و فقط کمی از موهایش سوخت.
طبق دستور فرمانده به هیچ دختری که جوانتر از ۱۶ سال باشد نباید تجاوز کرد. مگر اینکه جزامی باشد یا پوستش سیاه باشد. طبق دستور قرار شد یکی از سربازان او را نزد فرمانده ببرد و در مسیر دخترک باز هم عصیان کرد. شروع کرد مشت و لگد زدن، میخواست فرار کند و خودش را از صخره پایین بیاندازد. اما سرباز او را محکم گرفت و وقتی دوتایی زمین خوردند نتوانست خودش را کنترل کند؛ لباس او را بالا زد و به النا تجاوز کرد.
بعد از این تجاوز بود که دخترک رامتر شد. بدترین ترسش به وقوع پیوسته بود و دیگر حتی میل خودکشی هم نداشت. سرباز با ترس و لرز شاهدخت را نزد فرمانده برد اما خیلی زود مشخص شد به دخترک تجاوز شده. دستور داد چشمان سرباز را درآورند تا درس عبرتی باشد برای بقیه. شاهدخت از درآوردن چشمان آن مرد حرامزاده خوشحال بود. اما در قلبش آرزو میکرد کاش میشد چشم تمام این حرامیان را درآورد.
سه سرباز ترک، خسته از رفت و آمد در بازار بالاخره به ابوبحار رسیدند. «شنیدهایم که تو دختران باکره میخری، برایت زیباترین دختر تمام بالکان را آوردهایم!» ابوبحار لبخندی زد:«اول کار همه همین را میگویند فرزند.» بلند شد تا دخترک را ببیند: وضع خوبی نداشت، چهرهاش به بیماران میخورد. غم مشهودی بر چهرۀ ابوبحار نشست. با وجود اینکه چند سالی میشد که در کار فروش برده بود هنوز قلب رقیقی داشت. آن پتوی گرهخورده و آن چهرۀ غمگین که از آن بیرون میآمد را دید و دلش خواست هرچه سریعتر عذاب دخترک را پایان دهد. اما نباید هم قصد خود را آشکار میکرد چون احتمال ضرر وجود داشت.
با همان چهرۀ درهمرفته گفت:«بسیار دختر زیبایی است.» این اولین سخن راستی بود که سه جوان ترک امروز از دهان یک بردهفروش شنیده بودند.
یکی گفت:بسیار زیباست!!
و بدون هیچ مقدمهای پتو را باز کرد و بدن عریان دخترک را در منظر عموم به نمایش, گذاشت. پتو که باز شد دخترک بر خاکهای زمین افتاد. در اثر بسته بودن تمام بدنش گرفته بود. خواستند دخترک را بلند کنند اما موفق نشدند. ابوبحار از جای خود پرید:«نعوذ بالله! چه میکنی مردک!؟» رفت و پتو را دور دخترک پیچاند و او را آورد و کنار خودش نشاند. دخترک هنوز غمگین بود. اما کنارِ ابوبحار را به زینِ اسبِ آن سه سرباز ترجیح میداد. پتو هم دیگر گره نخورده بود، بلکه فقط دورش را پوشانده بود که عریان نباشد.
ابوبحار تظاهر میکرد که از بیعفتی سربازان ناراحت است، اما میدانست که نظامیان انسانهای بیاصولی هستند و ته قلبش از چیزی که دیده بود بسیار راضی بود. دخترک کثیف و خاکی و خسته بود اما همچنان بدنش مثل ماه میدرخشید و ابوبحار خوب میدانست که مال ارزشمندی است. دخترک را بردند داخل تا ابوبحار بکارت او را معاینه کند. مطمئن شد که دخترک باکره است. بعد هم بیمقدمه، بدون بحث و گفتگو به سربازان گفت: آن را هزار درهم میخرم. سربازان اول خواستند بگویند این دختر حداقل دیه دو مرد مسلمان میارزد. یکی شروع کرد به توضیح دادن اینکه دخترک اشراف زاده است، پدرش از روحانیون بزرگ یونان است. دیگری که زرنگتر بود حرفش را قطع کرد:«روحانی نه! شاهزاده بود. از شاهزادگان اصیل مقدونی. ایالتی کامل زیر نظر پدر این دختر بود. تمام خونش اشرافی است.» ابوبحار هم با آنها بحثی نکرد فقط با بیحوصلگی گفت:«نام این پرنسس چیست؟» و همین یک سؤال کافی بود تا تمام دروغهای سربازان عیان شود. بعد با همان لحن ادامه داد «فرزندان، او را به هزار و صد درهم میخرم. بیشتر از خمس دیۀ یک حرة (۲) است. راضی باشید به رضای خدا.»
سربازان هم حرفی نداشتند بزنند. نه اسم دخترک را میدانستند، نه واقعاً میدانستند قیمت دختری مثل او در سوریه و فلسطین چقدر است. هزار درهم هم واقعاً پول زیادی بود، بسیار بیشتر از ۶۰ درهمی که باقی بردهفروشان به ایشان پیشنهاد میدادند. بعد از یک شور کوتاه قبول کردند و ابوبحار در یک جعبۀ بزرگ به ایشان هزار و ۹۹ درهم پول داد و گفت قیمت خود جعبه یک درهم است.
متوجه شده بود که ادویه نایاب شده. از مادرش شنیده بود که پارچه گران شده و در چشمان پدرش نگرانی را میدید. اما در عصمت کودکانهاش هیچ ملتفت نشد که چه خطر بزرگی او را تهدید میکند.
آن روز عصر برای بار آخر پدرش، مادرش، دوستش و حتی انبار و ایوان خانهشان را دید. دائم حسرت میخورد که کاش بیشتر به آنها نگاه کرده بود. کاش مادرش را بیشتر میبوسید کاش در ایوان خانه بیشتر مینشست. نمیدانست قرار است آخرین باری باشد که خانه را میبیند. ولی بود. آن شب او در خانۀشان خوابید، فردای آن شب روی زین اسب یک سرباز ترک. درد بدنش در برابر درد روحش چو شمع میماند برابر خورشید، و بدنش لای آن پتو داشت فلج میشد.
بعد از دو روز طاقت فرسا رسیدند به ایزمال. بندر کوچکی در کرانه دانوب. به بازار رفتند و قیمت پرسیدند اما با هرکه حرف میزدند قصد داشت سرشان را کلاه بگذارد. میگفتند دخترک کوتاه است، در حالی که همه میدانستند دختر ۱۴ ساله رشد میکند، میگفتند چشمانش مهآلود است و آبی روشن نیست، در حالی که اولاً آبی روشن بود و دوماً اگر هم رگههایی از آبی بخارآلود در چشمان دختر بود او را زیباتر میکرد. قیمت دختر را ایشان معادل دیه کامل مرد میگفتند اما تجار طماع میخواستند دخترک را به چند درهم از چنگ سربازان بیسواد خارج کنند.
سر ظهر قصد کردند که کبابی بخورند و برگشتند اول بازار. دخترک را همانگونه پتو پیچیده شده گذاشتند روی نیمکت جلوی طباخی و خودشان شروع به سفارش دادن کردند. کبابفروش بعد از اینکه دختر بیچاره را دید به سربازان گفت این دختر بیگناه را بیشتر از این اذیت نکنند و اگر واقعاً قصد فروشش را دارند جای این بازار مکاره بروند در اسکله و آنجا او را مستقیماً به کشتیهای حمل برده بفروشند. کبابشان را خوردند و مقداری هم به خورد دخترک دادند و رفتند سمت اسکله. آنجا هم یکی دو نفر سعی کردند سرشان را شیره بمالند ولی سربازان زیر بار نرفتند تا این که کسی آدرس ابوبحار را به ایشان داد.
ابوبحار پیش دوستی نشسته بود و با او صحبت از تجارت و فلسفه میکرد. شهرت ابوبحار قبل از خودش به مردم میرسید. طلبۀ باهوش و متعهد فلسطینی که در عرض چهار سال فلسفه را خواند و استاد آن شد. لکن کتاب تهافت الفلاسفه (۱) امام غزالی را خواند و با همان سرعتی که استاد فلسفه شده بود از آن رو گردان گشت. وقتی دیگران از این حقائق خبردار میشدند بسیار کنجکاو میشدند که بیشتر از ابوبحار بدانند. با اینکه کمتر جایی بیشتر از دو هفته میماند، دوست و رفیق بسیار داشت. زود دورش شلوغ میشد. محکم و بدون ترس حرف میزد و صلابت گفتههایش او را جذاب میکرد.
برخی میپرسیدند چرا به حلب و دمشق برنمیگردد تا دوباره تدریس کند: «حتی اگر به فلسفه اعتقادی نداری میتوانی همین اندیشههای غزالی را بگویی.» او هم با لحنی آهسته و مضطرب میگفت:«غزالی آنچه در ۴ سال نفهمیدم را در ۲ سال فهمید و با یک کتاب هزار کتاب را نسخ کرد. لکن من آنچه غزالی با رد کردن هزار کتاب به آن پی نبرد را فقط با رد کردن کتاب خودش بدان پی بردم».
این جملۀ رمزآلود برای خیلی از کسانی که ستایشگر ابوبحار بودند هیچ معنایی نداشت. اما زیرکتران میفهمیدند که شیخ زندیق شده است و در اثر کتاب غزالی از دین برگشته است. ولی کسی جرأت به زبان آوردن حقیقت را نداشت، نه حتی خود ابوبحار. اما اینکه چرا این انسان فرهیخته درس را فروگذاشته بود و از تمام مشاغل دنیا تجارت برده را برگزیده بود چیزی بود که ابوبحار پاسخ درخوری برایش نداشت.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago