?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated hace 9 meses, 1 semana
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated hace 11 meses, 3 semanas
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated hace 7 meses, 3 semanas
دوستدارقصه وداستان
جناب آقای خزاعی بزرگوار
کانال حکایت ازارسال مطالب(۱قصه) ارزنده جنابعالی تشکروقدردانی می نماید.همچنان منتظرارسال آثارآموزنده وجالب شماهستیم.
شادوخرم وخوش باشید.
✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️
📕📕📕📕📕📕📕📕📕📕
📗داستان معروف و حکمتآموز: "سه نصیحت گرانبها"
در زمانهای قدیم، مردی فقیر اما درستکار به نام زندگی میکرد. او برای تأمین زندگی خود به خدمت مرد ثروتمندی به نام حاج کریم درآمد. سالها برای حاج کریم کار کرد و با صداقت و تلاشش، احترام خاصی در خانه ارباب پیدا کرد.
پس از چندین سال خدمت، تصمیم گرفت به خانهاش بازگردد و زندگی مستقلی را شروع کند. حاج کریم که از وفاداری و درستکاری او آگاه بود، به او گفت:
— تو سالها با صداقت برای من کار کردی. حالا که میخواهی بروی، من میتوانم دستمزد این سالها را یکجا به تو بدهم، یا سه نصیحت گرانبها به تو بدهم. انتخاب با توست.
او کمی فکر کرد و گفت:
— ارباب، من پول را دوست دارم، اما نصیحتهای شما ارزشمندتر است. لطفاً سه نصیحت را به من بدهید.
حاج کریم لبخند زد و گفت:
سه نصیحت گرانبها
۱. هرگز راه میانبر و ناشناخته را انتخاب نکن، حتی اگر فکر کنی که راه کوتاهتر و آسانتر است.
۲. هرگز بیش از حد کنجکاو نباش و کاری را که به تو ربطی ندارد، انجام نده.
۳. هرگز در لحظه عصبانیت، درباره چیزی تصمیم نگیر و یا اقدامی انجام نده، زیرا ممکن است پشیمان شوی.
سپس حاج کریم یک قرص نان به او داد و گفت:
— این نان را وقتی که به خانهات رسیدی، باز کن.
سپس از ارباب خداحافظی کرد و راهی سفر شد. در مسیر، به دو راهیای رسید. یک راه مستقیم و طولانی بود، اما دیگری کوتاه و از میان جنگل عبور میکرد. حسن با خود فکر کرد: "من سالها برای حاج کریم کار کردهام و او فردی داناست. پس بهتر است به اولین نصیحت او گوش کنم و راه کوتاهتر را انتخاب نکنم."
او مسیر طولانی را انتخاب کرد و مدتی بعد، به مسافرخانهای رسید. صاحب مسافرخانه گفت:
— خوششانسی که از راه جنگل نیامدی! آنجا پر از راهزنان است و هر کسی که از آن مسیر عبور کند، زنده نمیماند!
نفس راحتی کشید و فهمید که اولین نصیحت حاج کریم جانش را نجات داده است.
روز بعد، به خانهای رسید که صدای گریه و شیون از آن بلند بود. او کنجکاو شد و میخواست داخل برود تا ببیند چه خبر است، اما ناگهان یاد نصیحت دوم افتاد: "بیش از حد کنجکاو نباش."
بنابراین، او از کنار خانه رد شد و به راه خود ادامه داد. شب هنگام، در یک مسافرخانه، مسافری به او گفت:
— امروز در آن خانهای که تو از کنارش گذشتی، مردی به قتل رسیده بود. اگر وارد خانه میشدی، ممکن بود تو را مقصر بدانند و به دردسر بیفتی!
از تصمیمش خوشحال شد و فهمید که دومین نصیحت هم او را از خطر بزرگی نجات داده است.
پس از چند روز، بالاخره به خانه رسید. شب هنگام، وقتی به در خانه نزدیک شد، از پنجره دید که همسرش کنار مردی جوان نشسته و با او صحبت میکند. خونش به جوش آمد و خواست وارد خانه شود و مرد را بیرون کند. اما ناگهان به یاد نصیحت سوم افتاد: "در لحظه عصبانیت تصمیمی نگیر."
او بیرون خانه ماند و شب را در همان نزدیکی گذراند. صبح روز بعد، وقتی آرامتر شد، در خانه را زد. همسرش با خوشحالی در را باز کرد و گفت:
— عزیزم! چه مدت در سفر بودی! بیا پسرت را ببین، او بزرگ شده است!
او با حیرت فهمید که مردی که شب گذشته در خانه دیده بود، پسر خودش بوده است که در نبود او بزرگ شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد و خدا را شکر کرد که به نصیحت اربابش عمل کرده و در لحظه عصبانیت اقدامی نکرده است.
بعد از آن، یاد قرص نانی افتاد که اربابش به او داده بود. وقتی نان را شکست، با تعجب دید که داخل آن مقدار زیادی طلا و جواهر پنهان شده است!
لبخندی زد و با خود گفت: "حاج کریم هم مرا پند داد و هم بیآنکه بدانم، مزد زحماتم را داد!"
176-زیبا نمایی زنان، دام بسیار محکم شیطان
شیطان به خدا عرض کرد: من برای شکار کردن انسانها،« دام محکمی» میخواهم. خداوند طلا و نقره و گله حیوانات اسب را به او نشان داد و فرمود:« تو میتوانی به وسیله این امور، انسانها را فریب دهی.»
شیطان، اول شاد شد ولی دوباره ناراحت شد و لبهایش آویزان گشت که نه این ها دام محکم نیستند.
خداوند جواهر گرانبهای معادن را به او نشان داد و فرمود: بگیر این هم دام دیگر!
شیطان گفت: خدایا بر این دامها بیفزا!
خداوند، چربیها و شیرینیها و نوشیدنیهای گرانبها ولباسهای زیبا به او نشان داد.
شیطان گفت: خدایا بیشتر میخواهم تا آدمیان را به طنابی از آتش ببندم. میدانم که شیفتگان جمال و جلالت این طنابها را پاره میکنند و نامردان دراین دامها گرفتار میگردند و به این ترتیب، دو گروه از همدیگر جدا میشوند. من دامی میخواهم که شیر افکن و چاره ساز محکم باشد و انسانها را از پای در آورد.
خدا شراب و آلات موسیقی را به او نشان داد.
شیطان خندهای کرد و اندکی شاد شد. اما هنوز به مراد نرسیده بود، و بار دیگر گفت: ای خدایی که به موسی آن چنان قدرت دادی که دریا را شکافت و در ته دریا، راه خشکی پیدا شد و گرد و غبار از آن برخاست، دام محکمتری در اختیارم بگذار، تا آن را مانند لگام به آدمیان ببندم، و کشان کشان آنها را به سوی بدبختیها بکشانم.
خداوند« زیبایی زنان را» به شیطان نشان داد، که عقل و شکیبایی مردان را میرباید.
شیطان از شادی، بشکن زد و رقصید و گفت: خدایا این وسیله را زودتر در اختیارم بگذار که به مقصودم رسیدم!
وقتی شیطان زیبایی و ناز و کرشمه زنان را دید، شاد شد و مستانه رقصید:
چون که خوبی زنان با او نمود
که ز عقل و صبر مردان میربود
عالمی شد واله و حیران و دنگ
زآن کرشم و زآن دلال نیک و شنگ
آری ابراهیم خلیل«ع» خروس را( در ماجرای آن چهار پرنده) کشت، تا به مردان خدا بیاموزد که خروس نشان شهوت است. آن را کنترل کن تا در درگاه خدا، راه پیدا کنی.
خداوند حجاب را برای جلوگیری از این دام قرار داد.
لگام:دهنه ودهن بند.
برگرفته ازکتاب 235داستان مثنوی مولوی به نثر روان –نوشته محمدی اشتهاردی
173-قصّه آکل و ماکول، و دل بستن به خدا
مرغی سرگرم شکار کرم ناتوانی بود، گربهای از کمین برجست و مرغ را طعمه لذیذ خود ساخت. آن مرغک بینوا در آن حال که غذا خود را میخورد نمیدانست که چند لحظه بعد لقمه صیادی میشود. مانند گیاهان که آب زلال میآشامند بعد از مدتی وارد معده حیوانی میشوند. آن حیوان بعد از مدتی در معده دیگری قرار میگیرد. به همین ترتیب زنجیرهای غذایی به وجود میآید. همین انسان که خورنده فرآوردههای خاک است ،پس از مدتی خود نیز، خوراک خاک میشود. این قانون عمومی آکل« خورنده» و ماکول« خورده شده» است . حتی فکرها و خیالها نیز، همدیگر را میخورند، یا خود خوراک دیگری میگردند. میخواهی بخوانی، خیالی در فکر خویش داری، خیال دیگری میآید و آن خیال قبل را میبلعد، تو در فکر چیزی هستی، فکر چیز دیگر میآید و آن فکر قبل را میخورد. وخود آن نیز خوراک فکر دیگر میشود.
آری تنها کسی که غذابخش است نه غذاخور، نه میخورد و نه خوراک کسی میشود، ذات پاک خداوند است:
پس دست حاجت پیش او ببر:
آکل و ماکول آمد آن گیاه
همچنین هر هستیی ،غیر اله
آکل و ماکول ،کی ایمن بود؟
ز آکلی کاندر کمین، ساکن بود
هر خیالی را خیالی میخورد
فکر، آن فکر دگر را میچرد
هین گریز از جوق اَکّال غلیظ
سوی او که گفت: مائیمت حفیظ
اکنون از دستههای متراکم خورندگان بگریز و رهسپار بارگاه خدایی باش که فرموده: ما تو را حفظ میکنیم، اگر نتوانی مستقیم با او تماس بگیری، حداقل به سوی رهبری دست دراز کن که نمونهای از حفظ او را دریافته است:
یا به سوی آن که او این حفظ یافت
گر نتانی سوی آن حافظ شتافت
دست را مسپار جز در دست پیر
حق شد ست آن دست او را دستگیر
جوق اَکّالان:گروه خورندگان.
برگرفته ازکتاب 235داستان مثنوی مولوی به نثر روان –نوشته محمدی اشتهاردی
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated hace 9 meses, 1 semana
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated hace 11 meses, 3 semanas
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated hace 7 meses, 3 semanas