سنت ها و دروغ ها

Description
زیباترین گلها در مرداب می‌رویند
سنت ها و دروغ ها
نویسنده حورا برهما
https://t.me/sonnatha_va_doroogh_ha/35 داستانی از زنان ایران که درگیر مذهب و سنت اند
شاید روزی بندها پاره شود و از اسارت رها شویم 
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 day, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 4 weeks ago

3 months, 1 week ago

#داستان_من #جلد۱ #فصل۱ #ثریا #حورا_برهما #قسمت_اول هنوز صداش تو گوشمه، برای همه باور نکردنی بود حتی برای خودم. همه سرزنشم می کردن، که اين دیگه چه جونوريه ؟ چی می خواد از جون تو؟! ولی همه چيز دیگه تقريبا داشت تموم مي شد . باور نمی کردم، نمی تونستم باور کنم!…

3 months, 1 week ago

قسمت بیستم                        فصل دوم                      داستان من (حمیرا) دنیا یک جوری به همه ما بدهکار است؛ بستگی دارد، چطور طلبت را مطالبه کنی! نوشتن و دوباره شروع کردم. تو وجودم ی موجی جریان پیدا کرده بود که حس تازه ای داشت. موجی از شور و شوق…

3 months, 1 week ago

قسمت بیستم
فصل دوم
                     داستان من (حمیرا)

دنیا یک جوری به همه ما بدهکار است؛ بستگی دارد، چطور طلبت را مطالبه کنی!

نوشتن و دوباره شروع کردم. تو وجودم ی موجی جریان پیدا کرده بود که حس تازه ای داشت. موجی از شور و شوق و اشتیاق.
من دوباره متولد شده بودم، با تجربیات و احساسات جدید: وابستگی، دلتنگی، دلدادگی، هر کدوم از این حس ها موجی بود از سمت دریایی خروشان به نام زندگی که به آرامی و با کرشمه و دلبری خاصی به سمتم میومدن. تو تموم طول زندگیم از عشق می ترسیدم، همیشه به نظرم عشق ی بیماری خطرناک بود که پدرم رو خام و مطیع مادرم کرده بود. اما شاید پدر هم حس وابستگی، دلتنگی و دلدادگی نسبت به مادرم داشت و من هیچ وقت نتونسته بودم درکش کنم!
چقدر دیر می فهمیم! چقدر زود دیر میشه واقعا و این دیر شدنها درسته که ما رو سیقل میده ولی از ما آرامشی رو می گیره که در هیچ زمان و مکانی نمی تونی دیگه به دستش بیاری.
همیشه برای به دست آوردن باید از دست بدی این معامله این دنیای پر از بی عدالتیه . عدل، عدالت، تعادل.......
کلمات فوجی از طغیان احساسات مون هستن. احساساتی که گاهی سرکوب می کنیم و گاهی بهشون اجازه طغیان می‌دیم.

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

5 months, 1 week ago
5 months, 1 week ago

قسمت دهم
فصل دوم
               داستان من (حمیرا)

بزرگ ترین دروغ دنیا

ما آدما خیلی وقتا خودمون‌ام تو فهمیدن احساسات خودمون گیج می شیم خیلی از حسها رو با عشق اشتباه می گیریم مثل تنهایی وابستگی یا هوس و همونقدرم تو بروز احساساتمون چه واقعی چه غیر واقعی ناکامیم، وقتی نمی دونی چی می خوای! می خوای کجا دنبالش بگردی؟!
خیلی وقتا می دونیم عاشق نیستیم و خودمونو گول می‌زنیم، یه وقتایی هم که عاشقیم باز خودمونه به کوچه علی چپ می‌زنیم. چرا خودمونو گول می‌زنیم؟ منشا این مشکلات کجاس؟ !
اصلا چرا باید ترس و حس کنیم ؟!
چرا بهمون از همون اول یاد نمیدن چطور این حس و مهار کنیم؟ یا چرا بخاطر ترس از تنهایی ازدواج می کنیم، اگه تو مدرسه بجای فرمولهای چرند این چیزا رو یاد بدن، تو ذهن ناخوآگاهمون می مونه و فراموش نمی کنیم و می تونیم هر احساس غیرواقعی و اتفاقی ای رو کنترل کنیم یا هر احساس واقعی و عمیقی رو بتونیم از راه درست ابراز کنیم.
یکی از ارزشمند ترین دارایی هامون تو زندگی، کنترل احساسات و درست تصمیم گرفتنه.
تصمیم درباره آینده، شخصیت یک شخص و می سازه یا وقتی احساساتت بیش از حد میشه، مثلا خشمت فوران می کنه یا حس محبتت به شخصی زیاد می شه یا هر حس دیگه ای درونت قوی تر از حد توانت می شه، تبدیل میشی به یه بمب متحرک.
باید مواظب احساساتت باشی، نباید بذاری هر حسی درونت تقویت بشه و به خودت و دیگران آسیب بزنه.
نباید اجازه بدی از کنترل خودت خارج بشی. بذار رودخونه احساساتت به آرومی به دریا سرریز بشه، اگه سیل درست کنی اول درون خودت و ویران می کنی. اگه مثل یه بمب منفجر بشی اولین تیکه ای که به سمتی پرت میشه تیکه ای از وجود خودته.
کاش یه آموزشگاه مخصوص همین موضوعات بود و همه والدین و مجبور می کردن بچه ها روبه این آموزشگاه بفرستن تا آدما بتونن طرز مواجه شدن با احساساتشون و کنترلش و یاد بگیرن، آخه چی تو زندگی مهم تر از خود آدمه؟ اینطوری خودمونو بهتر میشناسیم. اینکه خودتو بفهمی و بتونی احساسات واقعیتو بشناسی، یعنی یه شناخت کامل از خودت داری و این بهت کمک می کنه بتونی تصمیمات درستی، توی زندگیت بگیری.
من فکر می کنم، ثریا، چون دوران جوونیش، خام و بی تجربه بود و به پدر مادر اعتماد داشت و بهشون شدیدا وابسته بوده، نتونست تصمیم درستی برای زندگی خودش بگیره و به خاطر همینم الان تو این حال و روزه .
ولی چون خیلی صاف و ساده بود و از احساسات قلبیش خبر نداشت، الان که متوجه ماجرا شده، داره خودشو درون خودش تنبیه می کنه، چون اون زنی نیست که به کسی صدمه بزنه، می خواد از خودش انتقام بگیره، برای همین سکوت کرده، چون نه می‌تونه دروغ بگه، نه می‌تونه به ما بگه که همه چی رو فهمیده و تو این وضعیت بلاتکلیفی گیر افتاده. ولی من باید کمکش کنم کاری کنم تصمیم درست و بگیره و خودشو و ما رو از این وضعیت اسفناک نجات بده.
می ترسم این قضیه زیاد طول بکشه، الان ثریا فقط نفس می کشه، زندگی نمی کنه. من تا حدودی خودمو تو این قضیه مقصر می‌دونم، با اینکه دکتر گفت اتفاقات زیادی تو زندگی می افته که ما هیچ نقشی درش نداریم ولی باز فکر می کنم این فقط یه تسلیه که روانشناسا به بیماراشون میدن، واقعیت اینه که ما هر تصمیمی می گیریم، رو زندگی حال و آینده خودمون و اطرافیانمون تاثیر می ذاره . من واقعا به اثر پروانه ای معتقدم اگه یه پروانه حتی در جایی بالهاشو به هم بزنه در جایی دیگه قطعا اتفاقی رخ میده.
مدام پیش خودم فکر می کنم، اگه همه چیز و قبل از رفتن به ثریا می گفتم چه اتفاقی می افتاد! به حرفم گوش می کرد؟ بهم اعتماد می کرد؟ جلوی پدر و مادرم، مخصوصا مادرمون وایمیسّاد؟
شاید اون موقع هیچ کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد. ولی هیچ وقت جواب این سوالا رو نمی‌فهمم، هیچ وقت آب ریخته رو نمیشه جمع کرد، اگه حتی با دستمال خشک کنی اون آب دیگه نیست، تمام.
شاید اون زمان چون خودم جوون و بی تجربه بودم، سکوت کردم و الان که ثریا متوجه داستان شده، سکوت کرده. سکوت همیشه به معنای رضایت نیست یا شایدم اون زمان حس ترسی تو وجودم بود که نتونسته بودم درکش کنم یا کنترلش کنم و از این می ترسیدم که بعد از گفتن حقیقت، چه اتفاقی برای ثریا و خانوادم می افته ولی اگه اون زمان می دونستم که خواهرم قراره بخاطر سکوتِ من انقدر زجر بکشه قطعا سکوت نمی کردم.
دو تا چیز تو این دنیا هست که نمیتونی جبرانش کنی، گذشت زمان و پشیمونی.
پشیمونی برای کارهایی که نباید می کردی و کردی و پشیمونی برای کارهایی که باید می کردی و نکردی و چون زمانش گذشته
هیچ جور نمی تونی جبرانش کنی.

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

https://t.me/sonnatha_va_doroogh_ha

با همکاری علی دارابی
https://t.me/seda_cafe

5 months, 1 week ago

قسمت جدید ?

پیشنهاد و انتقاد?
@parshangbook_bot

5 months, 2 weeks ago

قسمت جدید ?

5 months, 2 weeks ago

قسمت هشتم
فصل دوم
               داستان من (حمیرا)

علی  رفت بالا. من یه کم به گلای باغچه  آب دادم که کسی متوجه بودن من و علی با هم نشه، بعد رفتم بالا. رفتم پیش خواهرم، علی بالاسر ثریا وایساده بود و ثریا این بار زل زده بود تو چشمای علی، علی ام به چشمای ثریا. پیش خودم گفتم درست حدس زدم باید زودتر با پزشکش صحبت کنیم اگه علی اقدام نکنه خودم یه چاره ای پیدا می کنم و آروم طوری که متوجه حضور من نشن از اتاق رفتم بیرون. ذهنم انقدر قاطی پاطی شده بود که دیگه نمی تونستم تمرکز کنم. این اولین بار تو زندگیم بود که اینطور احساسات عجیب و غریبی داشتم، تا حالا این چیزا رو تجربه نکرده بودم، نمی دونستم واقعا باید چه واکنشی نشون بدم یا چه واکنشی نشون ندم.
با خودم درگیر بودم درست مثل قبل از رفتنم که با خودم می گفتم برم دنبال زندگی خودم یا بمونم زندگیم بشه مث بقیه زنا؟ الانم باید انتخاب می کردم باید احساساتم و کنترل می کردم و یه تصمیمی می گرفتم که با این وضعیت چی کار کنم؟ و کار و زندگیم تو کانادا چی میشه؟ و باید کم کم بر می گشتم ولی واقعا نمی دونستم چه خاکی به سرم بریزم، تو یه گودال تاریک پر پیچ و خم افتاده بودم که فقط پژواک صدای خودمو می شنیدم. مثل روزای اولی که رفته بودم کانادا، دوباره شبا کابوس می‌دیدم. پدر زنگ زد، حال ثریا رو پرسید خیلی نگران بود ولی نمی تونست بیاد خونه ی علی بمونه، هم روش  نمی شد، هم غرورش اجازه نمی داد. ازش خواستم بیاد پیش ما بمونه اونم تنها بود ولی قبول نکرد، من اصرار کردم که باید همه خانواده پیش ثریا باشن براش بهتره که پدرش ام کنارش باشه.
بسه دیگه انقدر اون مراقب دیگران بود از این به بعد باید حواسمون به خواهرم می بود، خیلی پشیمون بودم که این همه سال ازش دور بودم الان می فهمیدم اون حس خلا که همیشه داشتم بخاطر حضور نداشتن ثریا تو زندگیم بود. آخه آدم مگه چقدر می تونه تنها باشه؟!
مگه من غیر از خواهرو پدرم کس دیگه ای رو داشتم؟ فکرای دیوونه واری تو ذهنم می چرخید. یه روح تو مغزم بود که گاهی با پرسه زدناش منو اذیت می کرد. یه روح سرگردون ِتنها وسط جنگلِ ذهنم... باید یه غلطی می کردم ولی نمی‌دونستم دقیقا چه غلطی! نباید منتظر علی بمونم پس زنگ زدم به همکارم تو کانادا ببینم روانشناسی تو تهران می شناسه معرفی کنه، اونم شماره یه روانشناس درجه یک و تو تهران بهم داد، زنگ زدم و خودمو معرفی کردم چون اگه بدون معرف زنگ می زدم، چند ماه دیگه وقت می داد، اونم قبول کرد که هفته دیگه من و ببینه.
ثریا  هر صبح، آفتاب نزده، چشاشو باز می کرد و اون چشای غمگین بی روحشو می دوخت به سقف. بچه ها که می رفتن دیدنش به اونا زل می زد. نفیسه می تونه درک کنه ولی نیما خیلی بی قراری می کرد. بلایی به سرمون اومده بود که نمی دونستیم چه گِلی به سرمون بگیریم.

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

5 months, 2 weeks ago

قسمت هفتم
فصل دوم
               داستان من (حمیرا)

ثریا بدون هیچ حرفی هنوز به من زل زده بود. مادر علی اومد تو اتاق و دید ثریا به من زل زده و پلک نمی زنه، حتی برنگشت به مادر علی که وارد اتاق شده بود، نگاه کنه. مادر علی صداش زد

مادر علی: ثریا! ثریا جان دخترم!

هنوز ثریا زل زده بود به من. ما دیگه داشتیم از ترس سکته می کردیم.
من و مادر علی به هم نگاه کردیم و از اتاق رفتیم بیرون. هر دومون نگران بودیم. همون موقع علی اومد خونه، رفتم تو حیاط باهاش صحبت کنم.

حمیرا: ثریا از وقتی بیدار شده زل شده به من من دیگه دارم سکته می کنم
علی: چیزیش نیست خوب میشه. دکترا گفتن موقتیه، بخاطر ضربه ای که به سرش خورده. روانشناس و روانپزشک هم میارم براش نگران نباش
حمیرا: چطوری نگران نباشم مگه دکترا می دونن تو خونه زندگی مون چه خبره؟
علی: مگه چه خبره؟!
حمیرا: خودتو نزن به اون راه، دقیقا همون روزی که ما داشتیم بحث می کردیم، این اتفاق افتاد. ممکنه ثریا حرفامونو شنیده باشه و شوکه شده

علی: مگه چی می گفتیم؟
حمیرا: اصن حواست هست چی داری میگی؟!
علی(با تعجب به من نگاه کرد): نه احتمالش کمه
حمیرا: چرا کمه؟ ما که نمی دونیم! شاید پشت در وایساده، گوش کرده، حالش بد شده، چمی دونم، فشارش افتاده یا رفته بالا، پرت شده از پله ها، الان، هم مشکل جسمی داره، هم روحی ولی مشکل روحیش بیشتر از جسمیه. باید باهاش حرف بزنیم
علی: تو این حال چی بهش بگیم آخه؟ بر فرضم شنیده باشه، ما که نمی دونیم از کجای حرف و تا کجاش و شنیده، تازه خودم گفتم همه چی رو بهش می گم
حمیرا: خودت گفتی نمی دونیم چقدر شنیده، باید با روانشناسش صحبت کنیم
علی: خودمون حلش می کنیم، لازم نیست همه جا زندگیمونو جار بزنیم
حمیرا: روانشناس کارش همینه که بقیه زندگیشونو جار بزنن اون گوش کنه، حالیته چی داری می گی؟ چرا شما ایرونیا اینطوری هستین؟
علی: باز شروع شد... باشه خانوم غیر ایرونی با روانشناسش صحبت می کنم به عرضتون می رسونم

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

5 months, 3 weeks ago

جهت شرکت در تبادلات طنین همراه ماباشید کانال ویژه امشب ما ??
☜ مرداب?نیلوفر ?
☜مرداب ?نیلوفر ?
https://t.me/niloofarane_403
https://t.me/niloofarane_403
꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟

☜ حریم عشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ نجواهای عاشقانه
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ سفیر عشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ منو دلتنگیام
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ترنم عشق یعنی تو
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ آوای دل
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ترانه و آرامش
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ هفت شهرعشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ چاقی قرص همه کاره حجم باسن
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دل نثار عشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ استوری دلتنگ ڪــــربــلا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عاشقانه های زن وزندگی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ کافه شعر
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ا ی‍ ‍ده ها و ترفندهای کاربردی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ غم تنهایی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ایده کاربردی برای خانمهاباسلیقه
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دنیای گیف و کلیپ
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ متن های زیبا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ بغض تنهایی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ مرداب نیلوفر
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ مولانای جان
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ پروکسی برای همه اپراتورها
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ من و تو
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ استوری طبیعت متن
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ کتابخانه نیلوفر صوتی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ آواے عشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عاشقانه عارفانه شعر
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ فانوس خیال
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ کانال حرف دل
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ترانه عشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ نغمہ
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ قفلی های ماه
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ لاو موزیکال
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ نبض احساس
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ خاطرات تر
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عشق ابدی من
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ آموزش فن بیان و گویندگی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ رویای قشنگم
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ اشعار زیبای شاعران
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ جملات زیبامفهومی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ داستان حکایتهای خواندنی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ختم قران
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ اموزش گلدوزی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ رمانی از یک زندگی واقعی در ایران
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ قصه کودکانه با نیلوفر
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ موزیک آرامش
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ گروه ختم سوره حمد
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ نیلوفر آبی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ فیلم،سریال،کوتاه،سینمایی،مستند
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ فیکا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دوبیتی آواز عشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ڪلیپ فان طنز خندہ
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ رادیو عاشقانه
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ بیو تک خطی شیک
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ختم صلوات هدیه به امام زمان
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ جزیره کراپ پینترستی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دلهای بی قرار
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ آیسودا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ حریم دلها
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ختم استغفار وحمد
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ماه نقره ای
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ سماع
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ مشاعره
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ پوشاک مینا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ گیفسرای دریا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عشق حسرت تکست غمگین
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ کوچه باغ دلبری
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ افکار مثبت
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ پاتوق منو نفسم
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ نکست ناب
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ لحظه های آرامش
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ غمگین دپ
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ اشعار ناب مشاعره
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دوبیتی عاشقانه
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ تکست حرف دل بیو غمگین
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دنیای آهنگهای زیبا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ طب سنتی شفا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ تـــــــرنــم ؏ــِشــــــق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ آرامش
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ فازغمگین سنگین
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عشق و جزا
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عشق ممنوعه
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عطر گل
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ قلب یخی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عشق ودوستی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ موزیک استار
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ گیف واستیکر وآهنگ
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عجایب دانستنیهای جهان
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دلبرونگی من وعشقم
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ اذکار روزانه وتعقیبات نماز
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ تقویم وساعات قمردرعقرب
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ روانشناسی درمان افسردگی
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ بانک تبادلات
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ گلچین
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ ســـــاقـے شـ؏ـــــ۪ر‎‌‎‌‌‎‌‌‎
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ کلبه آرامش
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ عاشقانه هاے قلبم
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ دلبری های خاص
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ حریم عشق
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄
☜ پر طرفدارترین لایڪ ها
⃟➥ℐᝪⅈℕ➣•┅┄

▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭
جهت شرکت درتبادلات طنین  22 ‌ ‌الی
?7صبح به مدیریت مراجعه کنید
@mahdian775
꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟
? 1403/03/15

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 day, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 4 weeks ago