𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 4 weeks ago
چپتر 333
گیج و سرگشته، از وسط فرودگاه میگذشت، بی خبر از دو چشم کثیف که روی بدن ریزه میزه اش میچرخید و براندازش میکرد. مردی که فلاسک مخصوص مشروبش رو میون انگشتانش گرفته بود و پا روی پا انداخته، با لبخندی کریح پسرک رو نظاره میکرد با انگشت اشاره ای بهش زد و خطاب به مرد مسن کنار دستش که به نظر میومد همسن خودش باشه پرسید:
- اونو ببین ... خوب چیزیه ها، مشخصه اهل این دور و برا نیست، کم سن و سال، خوشگل و سفید. نظرت چیه؟
قبل از اینکه مرد بتونه جوابی بده، تیغه ی چاقویی روی رگ گردنش فشرده و باعث شد نفس توی سینه اش قفل بشه! صدای بم و کمی خشدار که به نظر میرسید به خاطر خستگی باشه کنار گوشش غرید:
- هی مادر فاکر، من این همه ساعت معطلش نموندم که تو الان بخوای حتی فکر دست زدن بهش رو توی سرت بپرورونی، خودت یا افرادت رو نزدیکش ببینم پوستت رو زنده زنده میکَنَم، گرفتی؟
مرد بزاقش رو بلعید که باعث شد سیب آدمش بالا و پایین شده و کمی با لبه ی تیز چاقو تماس پیدا کنه:
- آ – آره!
گفت و تیغه ی چاقو رو از روی گردن مردی که چیزی نمونده بود خودش رو خیس کنه برداشت. بعد از بستنش توی جیبش سرش داد و دو ضربه ی نه چندان سبک روی شانه ی مرد نشوند.
دست توی جیب هاش فرو برد و شق و رق، به سمت پسرک حیران و درمانده رفت. وقتی بهش رسید پشت هارو بهش بود، برای جلب کردن توجهش مجبور شد دست روی شونه اش بذاره که همین باعث شد از جا بپره:
- هیـــــن!
مرد توی گلو خندید، کامیناری بهش گفته بود برادرش "ظریف" ـه، ولی نگفته بود مثل پرنسس هاست!
یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و دست به سمتش دراز کرد:
- مارکوس پارک. تو باید هارو باشی، همونی که کوروکو کامیناری بهم دستور داده چهار چشمی بپامش و هر چیزی که خواستی برات حاضر کنم.
هارو دست کوچکش رو توی دست زمخت و پینه بسته اش قرار داد و خدا رو شکر که انگلیسیش خوب بود، وگرنه چطوری قرار بود بفهمه این مرد چی داره بهش میگه؟!
مارکوس دو سه بار دستش رو بالا و پایین کرد و بعد از رها کردن دست نرم پسرک بزرگ شده توی پر قو انگشت اشاره اش رو دوبار به نشانه ی اینکه باید دنبالش بیاد خم کرد:
- بیا بریم، ماشین آماده ست.
چپتر 332
تعظیم نود درجه ای به دختر مو مشکی که سمت دیگه ی راهرو ایستاده و با لبخند براش دست تکون میداد کرد و آخرین نفر پا از هواپیما بیرون گذاشت.
پله های وسیله ی نقلیه ی غول پیکر رو پایین رفت و ... هاه، از همین حالا میتونست جو غریب و نا آشنای این کشور لعنتی رو حس کنه. انسان هایی به مراتب چاق تر، بد دهن تر، سیاه پوست ها، سفید پوست ها، رنگین پوست ها ... لباس هایی که بیشتر از چیزی که هارو بهش عادت داشت پوست بدن رو نشون میدادن و رنگ های متفاوتی که موی هر کدوم از دختر های اون فرودگاه داشتن.
شاخه هایی از رنگ های نئونی یا میوت که بین مو هاشون دیده میشد و ... توی ژاپن دیدن همچین چیزی به شدت نادر بود! و اگر بود اون فرد جزو گنگ یا گروه قلدر هایی بود که نمیشد بهشون نزدیک شد، خطرناک بودن!
رنگ کردن مو توی ژاپن میشد گفت تابو به حساب میومد، و کسایی این کار رو میکردن که به خیال خودشون میخواستن هنجار شکنی کنن و به بقیه هشدار بدن که "من آدم خاص و خطرناکی هستم، با من حرف میزنی حواست به حرفات باشه!".
دست های لرزانش رو مشت کرد و به سمت قسمت تحویل بار راه افتاد. آه ... این مردمی که با عجله به همدیگه طعنه میزدن و سعی میکردن جلو برن و چمدون خودشون رو بقاپن اصلا چیزی از نظم و انضباط حالیشون میشد؟ کسی بهشون نگفته بود اگه توی صف جلو برن کارشون خیلی سریع تر انجام میشه؟
وحشت زده و نا آشنا، صبر کرد تا تمام مسافران چمدان هاشون رو تحویل بگیرن و بعد برای گرفتن مال خودش جلو رفت، که خب البته این پروسه تقریبا چهل دقیقه طول کشید، چیزی که توی ژاپن به خاطر نظمش یک ربع بیشتر وقت نمیبرد!
دسته ی چمدانش رو که روی زمین گذاشته شده بود گرفت، مابقی بار هاش به گفته ی برادرش به خوابگاهش فرستاده میشدن و نیازی نبود خودش حملشون کنه. چمدان رو به دنبال خودش کشید و با کنجکاوی دور و اطراف رو نگاه کرد، به دنبال راننده ای میگشت که برادرش مشخصاتش رو در اختیارش گذاشته و گفته بود قراره توی انجام خیلی چیز ها کمکش کنه.
?- رمان های تخیلی که هیچ جا نمیخونی! ✨
❤️? https://t.me/roman_kenviper
?- رمانای خفن لزبین
❤️? https://t.me/+zwy_vZYtuAE5ZDU0
?- فیلم و سریالای الجیبیتی??
❤️? https://t.me/idlmovie
?- بانک اطلاعات افراد ترنس?⚧
❤️? https://t.me/TransInfoCenter
?- بهشتی برای کاپلای lgbt
❤️? https://t.me/llfreespiritsll
?- رلیابی الجیبیتی??
❤️? https://t.me/+XDwf71Jz-Hw2MzU0
?- رمانای لزبین با کرکترایی که استایلشون تامبوی
❤️? https://t.me/LGBT_ROOMAN21
?- لیست روان پزشکان معتبر،فیلم عکس جراحی ترنس ها،دلنوشته،اخبار روز رنگین کمانی هاو....
❤️? https://t.me/transexuall78
?- رمان فیلم سریال رلیابی?✨
❤️? https://t.me/CRUSH_LGBT_chnl
?- رمانای گی??❤️?
❤️? https://t.me/glassnovels
?- پیدیاف رمانهای الجیبیتی??
❤️? https://t.me/romanlgbtqi
?- ادیت و عکس از کاپلای بیال??
❤️? https://t.me/yizhanbtsexo
?- فیلمو سریال بی ال و جی ال امریکایی و اروپایی معرفی مانهوا و انیمه یائویی خوشمزه
❤️? https://t.me/colorfull_loves
چپتر 331
لب های هارو لرزید و لبخند ریزی روشون بوسه زد، خوب بود، یخش داشت آب میشد و این یعنی همینطوری باید ادامه میداد تا یه مسافر بیهوش روی دستشون نیفته!
مو های پسرک رو بیشتر نوازش کرد و پرسید:
- بازم آب میخوری؟ خوراکی برات بیارم؟
چشمکی زد و با لحنی شوخ گفت:
- بلیطت اجازه میده از خوراکی های خیلی خوشمزه ای که اینجا داریم استفاده کنی، میدونستی؟ چیز خاصی هست که دوست داشته باشی؟ اگه داشته باشیم سریع برات میارم!
هارو دوباره بینیش رو بالا کشید و با صدایی خشدار و تو دماغی جواب داد:
- فـ - فقط دستمال کاغذی!
سر به نشانه ی تایید تکان داد و از جا بلند شد، به آشپزخانه ی کابین فرست کلاس برگشت تا برای پسرک غذا، خوراکی، آب و دستمال کاغذی ببره که بقیه ی مهماندار ها دوره اش کردن:
- چطوری تونستی راضی ش کنی آب بخوره؟ چی بهش گفتی؟
- ازش پرسیدی چرا داره گریه میکنه؟
- ازت خواست براش غذا ببری؟ واقعا میخواد یه چیزی بخوره؟
دختر انگشت اشاره اش رو عمودی روی لب هاش قرار داد و سعی کرد همکار هاش رو دعوت به سکوت کنه:
- هیــــــــــس! صداتون رو میشنوه! بعدا براتون میگم فضول خانوما، بذارید یه چیزی برای این طفلک ببرم بچه تلف شد!
چرخ دستی رو تا جای ممکن پر کرد و به سمت راهروی بین صندلی ها هلش داد، خوشبختانه بدون اینکه نگران ایجاد مزاحمت برای بقیه ی مسافر ها بشه میتونست با پسرک حرف بزنه چون غیر از اون هیچ کس توی فرست کلاس نبود!
کنار صندلی هارو توقف کرد و با لبخند جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتش گرفت:
- بیا، برو دست و صورتت رو هم بشور و برگرد تا با هم ناهار بخوریم، منم هیچی نخوردم و گرسنه مه! باشه؟
یکی دیگه از خصوصیات ژاپنی ها، خیلی کم دیده میشد که تنهایی غذا بخورن، ترجیح میدادن موقع خوردن حداقل یک نفر باشه که همسفره شون بشه. تا با همدیگه حرف بزنن و باعث بشن غذا خوردن حتی لذت بخش تر هم بشه.
در حالی که منتظر پسرک بود میز تا شوی مخصوص سرو قضا که به تکیه گاه صندلی جلویی وصل بود رو جلو کشید تا ظرف یکبار مصرف غذای هارو رو روش قرار بده.
چند دقیقه بعد، هارو با حالی که به نظر بهتر میومد و صورتی که کمی طراوت بهش پاشیده شده بود از دستشویی برگشت. هاه ... واقعا خوشحال بود که این زن باهاش ژاپنی حرف میزد و سعی میکرد آرومش کنه، باعث میشد برای چند دقیقه هم که شده، حواسش از غم سوزانی که داغ به قلب بیچاره اش میزد پرت بشه.
چپتر 330
پسر کمی سرش رو بالا آورد و دو گوی آبی رنگ غوطه ور در دو کره ی سرخ رنگش رو در معرض دید گذاشت، مژه هاش خیس و به هم چسبیده بودن و لعنت ... چشم های این پسر قطعا دلربا ترین بخش وجودش بودن!
طبق چیزی که از بلیطش خونده بود، این پسر ژاپنی بود و خدا رو شکر که ژاپنی یکی از زبان هایی بود که روش تسلط داشت، مگه نه؟
پسرک تا به اینجا دست رد به سینه ی همه ی مهماندار ها زده بود چون همه شون با تصور اینکه اروپایی و به احتمال زیاد انگلیسیه باهاش با همین زبان حرف زده بودن و باعث شدن موجود بیچاره بیشتر منزوی و ناراحت بشه!
میتونست درکش کنه، ژاپنی ها زیاد با کشور های دیگه جور نبودن، نه از نظر سیاسی، بلکه از نظر فرهنگی، این افراد زیاد نمیتونستن با مردم کشور های دیگه خو بگیرن، مخصوصا هم این بچه خرگوش کوچولو که مشخص بود داره خونه اش رو به مقصد جایی غریب ترک میکنه و از همین بابته که ترسیده و ناراحته.
اما خب، همین دو سه جمله ای که به ژاپنی گفت تونست کمی اون رو از لاک اشک آلوده اش بیرون بکشه.
درب بطری آب رو باز کرد و اون رو به سمتش گرفت:
- یکم بخور، حالت رو بهتر میکنه.
دست هارو با تردید جلو اومد و بطری رو گرفت، بینیش رو بالا کشید و بعد از اینکه جرعه ای از آب رو نوشید، تازه متوجه شد چقدر تشنه بوده!
با عطش کل بطری کوچک رو جرعه جرعه نوشید و تا قطره ی آخرش رو با جان و دل فرو داد. وقتی از تموم شدن مایع داخل بطری مطمئن شد، لب های صورتیش رو از لبه اش جدا کرد و نگاه به سمت دختر مو مشکی که با مهربانی نگاهش میکرد چرخوند:
- مـ - ممنونم ...!
دست دختر بالا اومد و با مهربانی مو های قهوه ای روشن و نرم هارو رو نوازش کرد:
- چیز زیادی نبود عزیزم، میدونی من یه برادر دارم، همسن توئه، تو رو که میبینم یاد اون میفتم. اسمش شان ـه. اسم تو چیه؟
هارو که با شنیدن کلمه ی "برادر" دوباره با قلب عصیان کرده اش دست به یقه شده بود به سختی بغضش رو قورت داد:
- ها – هارو ... کوروکو هارو ...
ابرو های دختر بالا رفت و با شگفتی پرسید:
- هارو؟ ... به معنی بهار؟ عجب اسم قشنگی داری.
چپتر 329
بطری آب سردی که نصفش پر بود رو سر کشید، ظرف خالی شده رو روی کانتر کوبید و نفسش رو پر صدا بیرون داد. التهاب درونش کمی خوابیده بود و حالا نفسش راحت تر بالا میومد. گوش هاش به اندازه ی قبل سوت نمیکشیدن و عقلش تا حدودی سر جاش برگشته بود.
تن منقبض شده اش رو روی صندلی ناهار خوری انداخت و شقیقه هاش رو ماساژ داد، حالا که درباره ش فکر میکرد، میدید یادش نمیاد مسافت فرودگاه تا خونه رو چطوری برگشته!
لب روی هم فشرد و بزاقش رو به سختی بلعید. اولش سخت بود ... اولش سخت بود همیشه، به زودی حالش بهتر میشد، باید بهتر میشد، به خاطر برادر کوچولوی عزیزش هم که شده باید قوی میموند.
با وجود اینکه برادرش بلیط فرست کلاس براش رزرو کرده بود، اما در طول سفرش با هواپیما تا به اینجا کاری جز اشک ریختن نکرد! ... حتی نتونست غذایی که مهماندار سعی کرد براش بیاره رو قبول کنه.
کفش هاش رو در آورده، پا هاش رو روی صندلی گذاشته و دست هاش رو به دور زانو هاش پیچیده بود تا اون ها رو در آغوش بگیره.
زل زدن از پنجره به بیرون حالش رو بد تر میکرد بنابراین پرده ی پلاستیکی رو پایین کشیده بود. چشم هاش از شدت گریه سرخ شده و پف کرده بودن، گونه هاش گل انداخته و تمام مدت پرواز رو فین فین میکرد.
انقدر توی دنیای سیاه شده ی خودش به سر میبرد که متوجه نشد، دو سه مهماندار پشت درب اتاق رست جمع شده و از لای در بهش نگاه می کردن. دختری که یکی دو سال بزرگ تر از بقیه به نظر میرسید با دلسوزی گفت:
- خدای من ... یکم دیگه گریه کنه از چشم هاش خون میاد، نگرانشم!
دختر بلوندی که کنارش ایستاده بود ناخن هاش رو بیشتر به چوبِ در فشرد و لب رژ خورده اش رو گاز گرفت:
- حیف از اون چشمای خوشگلش نیست؟ یعنی چی باعث شده اینطوری پشت سر هم گریه کنه؟ میترسم دی هیدراته بشه، هر چی هم بهش تعارف میکنیم قبول نمیکنه!
دختری که مو های پرکلاغی و کوتاه با مدل مصری داشت آهی کشید، بطری آبی برداشت و به سمت هارو رفت. وقتی بالای سرش رسید کمی خم شد و به سختی لبخند زد:
- میتونم بشینم کنارت؟ سه چهار ساعته داری گریه میکنی عزیزم، همینطوری پیش بره بیهوش میشی!
پارگی سلام
پارت اول صبحی؟ ???
بازم داریم
امروز قراره کلی پارت داشته باشیم اگه مشکلی پیش نیاد باز به هول قوه ی الهی ?
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 4 weeks ago