𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago
هی گایز
من تصمیمم به اینه که دیگه داستان رو آپ نکنم
ولی چنل میمونه تا اگه کسی خواست پارت های قبلی رو بخونه راحت باشه
پایان ویولت رو به هممون تبریک میگم
شاید یه روزی برگردم و بنویسمش
ممنون از اینکه تا الان همراهم بودید
کست-
بعد از اون ساکت شد اما اریک طی یک و سال نیم نتونست ذره ای اون پرونده رو جلو ببره یا کوچکترین مدرکی پیدا کنه برای همین زین تصمیم گرفت دوباره خودش دست به کار بشه بدون اینکه لیام یا کس دیگه ای مطلع کن و حالا اینجاست... توی دستشویی خونش داره از معده درد جون…
لی_بری که دوباره یه گند دیگه بالا بیاری؟
لحنش طعنه آمیز و پر حرصه
و این زینه که برای رهایی از اون وضعیت به توضیح دادن شرایط رو میاره:
زی_قسم میخورم لیام، هیچ اتفاقی بین من و بوهن نیوفتاد
نمیدونم چه اهمیتی برات داره اما من فقط رفتم تو اون خونه، اون فلش فاکی رو برداشتم و اومدم بیرون
لی_با چه عنوانی پا گذاشتی تو اون خونه؟
سوالی که باعث میشه دست های زین مشت بشن و حس عصبانیت تمام وجودش رو پر کنه...
اینطور که به نظر میاد اون مرد قراره بدون هیچ منطقی روی چیزی که اصلا وجود نداره پافشاری کنه!
پس بذار پافشاری کنه...
زی_دوست پسر بوهن
با لحن عصبیش جواب میده و وقتی نفس های لیام از شدت حرص و عصبانیت تند میشن ادامه ی حرفش رو میگیره:
زی_من نقش بازی کردم لیام میتونی اینو بفهمی؟ اگه اون روز میذاشتی حرف بزنم برات توضیح میدادم
اما تو چیکار کردی؟
بهم گفتی هرزه؟ فکر کردی رفتم پی خوش گذرونی و کثافت کاری؟
فکر کردی من قلب ندارم؟
فکر کردی میرم میشم همخواب قاتل خانواده ام؟
این بنظرت نرماله؟
منو چی دیدی بعد از این همه سال؟
انتهای جمله ش چشم هاش پر میشن اما انگار که به گریه کردن جلوی اون مرد عادت نداشته باشه قطره ای اشک از چشم هاش پایین نمیچکه
در عوض خیره به نگاه بی حس و تاریکش، برای هزارمین بار توی اون چند دقیقه بغضش رو قورت میده
لی_هیچکدوم از این چیزایی که میگی به چشم من نمیان
زی_پس چی؟
لی_وقتی تا الان نفهمیدی دیگه به چه دردی میخوره؟
با لحن بی حسی جواب میده و طی چند ثانیه از اون اتاق بیرون میره
زی_لی...
صداش از ته چاه بیرون میاد و بغض بدی به گلوش چنگ میزنه
زی_فهمیدم
و این زانوهاشن که تحمل وزنش رو از دست میدن و همین وادارش میکنه تا به آرومی روی تخت بشینه
.
.
.
.
Love Violet?
لی_خیلی خب... آرومم
بدون برداشتن نگاه عصبیش از چشم های زین لب میزنه و حینی که دست هاش رو از یقهی اون پسر جدا میکنه قدم کوتاهی رو به عقب برمیداره
لی_آرومم
دستش رو میکشه و زیرلب میغره:
لی_دستمو ول کن
ک_باشه
با احتیاط لب میزنه و به آرومی بازوی اون مرد رو ول میکنه
و همین کافیه تا طی چند ثانیه لیام با چنگ زدن به یقه زین به داخل اتاق لویی هلش بده و قبل از اینکه کسی بتونه اقدامی انجام بده در رو پشت سر خودشون به هم بکوبه و قفلش کنه
لی_چه غلطی کردی اون بیرون؟
رو به چهره ی رنگ پریده ی اون پسر، با صدای دورگه و لحن تاریکش لب میزنه و قدم کوتاهی رو به جلو برمیداره
صدای بقیه که خواهش میکنن در رو باز کنه و کاری به اون پسر نداشته باشه از پشت در به گوش میرسه
فاصله بینشون کمتر از یک متره که رفته رفته با قدم برداشتن های لیام رو به جلو به هیچ میرسه
و درست زمانی که روی جثهی جمع و جور اون پسر سایه میندازه با چنگ زدن به فکش، سر انگشت هاش رو به دو طرف لب هاش فشار میده
لی_دهنتو باز کردی چی بهم گفتی؟
تن صداش پایینه اما وحشتی که القا میکنه قابل انکار نیست
با این وجود زین مثل همیشه با وجود ترسی که ته وجودش از اون مرد داره سرش رو عقب میکشه و با خیرگی جواب میده:
زی_گفتم مگه برات مهمه؟
لحنش بیخیاله اما لرزش صداش واضح...
به هرحال میدونه که تا چند ثانیه دیگه قراره صدای فریاد کر کننده ی اون مرد رو بشنوه، و همینطور هم میشه:
لی_تو غلط کردی
و در کمال تعجب، متقابلا صدای داد زین هم توی اتاق میپیچه:
زی_مگه دروغ گفتم؟
نمیدونه چطور همچین جرئتی پیدا کرده؟!
میخواد بازی کنه؟
میخواد هرطور شده باعث ادامه ی این مکالمه باشه؟
میخواد حتی با تنبیه و کتک توجه اون مرد رو برای خودش بخره؟
حتی خودشم گیجه...
بعد از گذشت چندثانیه که توی سکوت سنگین بینشون میگذره مرد بزرگ تر تعجبش رو کنار میزنه و اون بحث رو با بالا بردن بیشتر صداش ادامه میده:
لی_صداتو بیار پایین صدای من از تو بلندتره
و این زینه که دیگه نمیتونه ضربان بالای قلبش رو تحمل کنه و زانوهاش توان حمل وزنش رو از دست میدن
برای همین قدم کوتاهی رو به عقب برمیداره و به آرومی روی تخت یک نفره ی وسط اتاق میشینه
تا وقتی که بعد از گذشت چند لحظه با تن صدای پایینی که خستگی ازش میباره به حرف میاد:
زی_آره رفتم خونه ش
حالا میخوای چیکار کنی؟
الان چی داره توی سرت میگذره؟
سرش رو بلند میکنه و با ناامیدی به اون مرد چشم میدوزه
زی_اینکه باهاش خوابیدم؟
با نه یا آره ی من چی بهت میرسه؟ چیکار میتونی بکنی؟
میتونی زمان رو برگردونی عقب؟
و همین آخرین جمله کافیه تا لیام به مرز دیوونگی برسه و با چنگ زدن به یقه اون پسر روی بدنش سایه بندازه
لی_بیچاره ات میکنم زین
طی چند ثانیه سفیدی چشم هاش به رنگ خون درمیان و رگ پیشونی و شقیقه ش ورم میکنه
و برای بار دیگه جوری عربده میزنه که صداش خشدار دار به گوش میرسه:
لی_بیچاره ات میکنم، دهنتو ببند
بلافاصله با اتمام جمله ش زین که از دیدن احوالاتش به وحشت افتاده آب دهنش رو قورت میده و لب باز میکنه:
زی_خیلی خب... آروم باش لی
دست هاش رو بالا میاره و با سرانگشت هاش مچ دست هایی رو که به یقه ش گره خوردن لمس میکنه
زی_من فقط رفته بودم مدرک پیدا کنم
اما لیام کوتاه نمیاد و با همون لحن عصبی ادامه میده:
لی_اگه بلایی سرت میومد چی؟
و این زینه که بعد از بارها و بارها بحث و دعوایی که بینشون پیش اومده هنوز هم نمیتونه جلوی دهنش رو بگیره:
زی_بلا؟
پوزخند میزنه و با لحن طلبکارانه ای ادامه میده:
داری برای من از بلایی که بوهن میتونست سرم بیاره حرف میزنی در صورتی که از اون خونه سالم اومدم بیرون اما از خونه ی تو نه؟!
بلافاصله با اتمام جمله ش وقتی حس میکنه توانایی ادامه دادن به نگاه کردن به چشم های اون مرد رو نداره کمی سر جاش نیم خیز میشه و دست هاش رو از یقه ش پس میزنه
زی_من کار مهمی دارم باید برم
لی_از جات تکون نمیخوری
فشار دست هاش رو روی قفسه ی سینه اون پسر بیشتر میکنه و وقتی زین روی تخت میشینه دست هاش رو از یقه ش جدا میکنه
صاف سرجاش وایمیسه و پوزخند تمسخر آمیزی میزنه:
لی_حرفای جدید ازت میشنوم!
زی_آره میدونم، برای خودمم دوره همچین حرفایی اما...
مکث کوتاهی میکنه و بغض سنگینش رو قورت میده:
زی_قلبم شکسته... چیکار میتونم بکنم؟
همزمان با اتمام جمله ش برای اولین بار توی اون چند دقیقه صدای شکسته اما همچنان محکم اون مرد به گوشش میرسه:
لی_فقط قلب تو شکسته؟
و همین کافیه تا زین جوشیدن اسید رو توی معده ش حس کنه و قلبش تیر بکشه
زی_میخوام برم
با بی قراری لب میزنه و از جاش بلند میشه
اما باز هم قامت لیام مانع بیرون رفتنش از اون اتاق میشه و مجبورش میکنه تا به التماس رو بیاره:
زی_بذار برم لیام خواهش میکنم
لی_معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
با پیچیدن صدای عصبی اون مرد زیر گوشش از فکر بیرون میاد و نفس حبس شده ش رو بیرون میده
حقیقتا این بار نمیدونه چه اتفاقی افتاده و قراره برای چه موضوعی مورد سرزنش قرار بگیره!
با این وجود، دلش میخواد حتی شده در جهت تنبیه و سرزنش خودش لب باز کنه و اون مرد رو به حرف بگیره تا شاید بتونه ذره ای رفع دلتنگی کنه
اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه لویی که از تن صدای بلند لیام و کوبیده شدن در خونه به دیوار راهرو از خواب پریده وارد نشیمن میشه
لو_چیشده؟ اینجا چخبره؟
لحنش به رگه هایی از عصبانیت و تشویش آغشته س اما تنها چیزی که نصیبش میشه پرخاشگری مرد بزرگتره
لی_تو دخالت نکن
بدون گرفتن نگاه پر حرصش از چشم های زین میغره و گره مشت هاش رو دور یقه اون پسر محکم تر میکنه
زی_برو پیش نیک لو
نگاهش رو از چشم های لیام میگیره و با خواهش بیشتری رو به اون تیله های آبی لب میزنه:
زی_لطفا
اما لویی کوتاه نمیاد و با لجبازی و عصبانیت تن صداش رو بالا میبره:
لو_برم که دوباره یه بلایی سرت بیاره؟
زی_برو مراقب نیک باش
مکث کوتاهی میکنه و با اطمینان پلک میزنه:
زی_مشکلی پیش اومد صدات میزنم
صداش میزنه؟
امکان نداره...
حتی خود لویی هم این رو میدونه
زین اگه زیر دست لیام بمیره هم لب به اعتراض باز نمیکنه
اما به رفتن راضی میشه تا بتونه یجوری نیک رو از تنش دور کنه و خیلی زود برگرده...
به همین منوال چندثانیه بعد از اینکه لویی به اتاق نیک میره زین سرش رو برمیگردونه و خیره به اون تیله های تیره شده از عصبانیت لب باز میکنه:
زی_چیشده لیام؟
بلافاصله با اتمام جمله ش صدای فریاد عصبی اون مرد بالا میگیره:
لی_مگه نگفتم دیگه اسم منو تو دهنت نیار؟
و برای اولین بار طی چندین سال گذشته روح از تن زین جدا نمیشه!
اون فریاد بلند... اون همه خشم و عصبانیت...
باعث نمیشن تن و بدن زین به لرزه دربیاد و اشک توی چشم هاش حلقه بزنه
فقط قلبش...
قلبش با سرعت زیادی به قفسه سینه ش کوبیده میشه و نفسش رو بند میاره
جوری که دلش میخواد به سرعت از اون فضای خفه بیرون بره و هوای سرد و بارونی رو به ریه هاش بکشه
تا شاید ذره ای راه نفسش باز بشه...
زی_اگه برای این اومدی اینجا که حالیم کنی دیگه اسمتو تو دهنم نیارم فقط قراره خودتو خسته کنی
به آرومی لب میزنه و سیبک گلوش بالا و پایین میشه:
زی_اسم تو هیچوقت از دهن من نمیوفته!
اما مرد بزرگتر قرار نیست کوتاه بیاد و از بالا بردن تن صداش دست بکشه:
لی_نیومدم که این چرت و پرتا رو بشنوم
بلافاصله سکوت سنگینی بینشون برقرار میشه و این زینه که با گذاشتن دست هاش روی مچ هر دو دست لیام سعی میکنه بینشون فاصله بندازه تا بتونه نفس بکشه
زی_داد زدنات باعث میشن حال نیک بد شه، اگه قراره ادامه بدی بریم بیرون
به آرومی لب میزنه اما لیام بدون اینکه ذره ای به اون جمله و محتواش اهمیت بده سوال خودش رو میپرسه:
لی_فلش مموری ای که به اریک دادی رو از کجا آوردی؟
زی_آها... پس مشکل اینه
نگاهش رو از چشم های اون مرد میگیره و به آرومی ابرو بالا میندازه
و همین باعث میشه تا عصبانیت لیام تشدید بشه!
لی_جواب سوالمو بده
فک قفل شده ش نشون از عصبانیت بیش از حدش میده و این زینه که زیر نگاه تاریکش با بی حوصلگی لب باز میکنه:
زی_از کجا میتونم آورده باشمش؟
لی_این جواب سوال من نیست
با لحن قاطعی جواب میده و بعد از مکث کوتاهی با تاکید اسم اون پسر رو صدا میزنه: زین
نگاه تیره شده از عصبانیتش رو بین اون تیله های عسلی میگردونه و بعد از چندثانیه ادامه میده:
لی_رفتی خونه ش؟
بلافاصله سکوت سنگینی بینشون برقرار میشه
و طی چند ثانیه وقتی زین لب به حرف زدن باز نمیکنه و نگاهش رو میدزده صدای عربده لیام بالا میگیره:
لی_با توام
اما برخلاف همیشه، واکنشی که اینبار دریافت میکنه لرزش بدن زین و چشم های پر شده از اشک نیست
داد زدن متقابلشه!
زی_مگه برات مهمه؟!
تن صداش به حد عربده لیام نمیرسه
قلبش هنوز هم با سرعت زیادی به قفسه سینه ش کوبیده میشه و نفسش رو بند میاره
بغض کمرنگی راه گلوش رو بسته
اعصابش بیشتر از هر وقت دیگه ای طی این مدت تحریک شده
و همه این ها دست به دست هم دادن تا واکنش دفاعی جدیدی از وجودش منعکس بشه
"صدای داد نسبتا بلندی که برای لحظه ای به تعجب مرد بزرگتر دامن میزنه و باعث سکوتِ بینشون میشه"
اما قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده کریس، نایل و ریتا وارد خونه میشن
ک_لیام...
به سرعت خودش رو به اون دونفر میرسونه و بازوی لیام رو میگیره
مقابلا نایل هم جلو میاد و سعی میکنه مشت های گره شده ی اون مرد رو که از شدت فشار سفید شدن از یقه زین جدا کنه
ن_لیام آروم باش
تو این بین کریس خطاب به زین لب باز میکنه:
ک_خوبی؟
اما زین حواسش به هیچ چیزی جز لیام نیست...
ر_لی آروم باش لطفا
و نفس های گرمی که شدت عصبانیت صاحبشون رو به رخ اون پسر میکشن
زی_لیام؟!
لحنش به رگه هایی از تعجب و اضطراب آغشته س و وقتی نگاه اون مرد به چشم هاش گره میخوره نفس کشیدن رو از یاد میبره!
چه بلایی سر چشم هاش اومده؟
چرا دیگه خبری از اون عسلی های روشن نیست؟
چرا دوتا سیاهچاله عمیق جای اون تیله های خوشرنگ رو گرفتن؟
چرا نگاهش لبریز از خشمه؟
لی_معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
با پیچیدن صدای عصبی اون مرد زیر گوشش از فکر بیرون میاد و نفس حبس شده ش رو بیرون میده
حقیقتا این بار نمیدونه چه اتفاقی افتاده و قراره برای چه موضوعی مورد سرزنش قرار بگیره!
.
.
.
.
Love Violet?
که یادت نره یه روز یه الیزی بود که با پیراهن مجلسی آل استار میپوشید و
همیشه از پاکت سیگارت، سیگار کش میرفت اما تو انقدر خنگ بودی که هیچوقت نفهمیدی!
به قول لویی "احمق کوچولو"
بگذریم
از همه اینا باید بگذریم تا برسیم به موضوع اصلی
اونم اینه که تو خیلی برای من باارزشی زین
و من واقعا ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی و شدی یکی از بهترین دوست هایی که طی تمام سال های عمرم داشتم
حتی از خودمم ممنونم که تورو به زندگیم راه دادم
که مطمئنا این یکی از عاقلانه ترین کارهاییه که تا حالا انجام دادم!
چقدر حرف دارم من باهات
اما گفتم که... باید بگذریم
تا برسیم به اینکه آرزوم شده روزی برسه که تو بتونی از ته دلت بخندی
روزی که بار غم روی دوشت سنگینی نکنه
روزی که عشق رو پیدا کرده باشی و تسکین دردهات شده باشه
و روزی که من رو فراموش کرده باشی!
برای همیشه
اما قولی که الان میخوام ازت بگیرم رو نه
من به تمام کائنات قسم میخورم همه ی روزای سختی که پشت سر گذاشتی دارن تموم میشن
همه ی رنج و غمی که سال های سال روی دوشت سنگینی میکردن...
که چرا آدمی که بی اندازه بهت آسیب زده باید بدون اینکه مجازات بشه، با خیال راحت به زندگیش ادامه بده؟!
این درد رو به پایانه زین
میدونم زخمی که روی قلبته هیچوقت کاملا خوب نمیشه
میدونم که قراره جاش بمونه و حتی بعضی شبا سر باز کنه
میدونم که دردت هیچوقت کاملا تسکین پیدا نمیکنه و حتی
حالت هیچوقت کاملا خوب نمیشه
میدونم که غمت پایان ناپذیره...
اما بیا و از اینجا به بعد رو زندگی کن
حتی اگه غم و غصه داشت مچاله ات میکرد زندگی کن
حتی اگه همه روز این سوال توی ذهنت پرسه میزد که چرا این اتفاق ها باید برای من میوفتادن، زندگی کن
حتی...
به جای منم زندگی کن.
این قول رو بهم میدی؟
بهم قول میدی به جای هردوتامون زندگی کنی و از نفس کشیدن دست نکشی؟
چون من همیشه دلم میخواست زندگی کنم...
و فکر کردن به اینکه تو قول بدی به جای هردومون زندگی کنی قشنگ ترین چیزیه که به چشمم میاد
میدونی که دلم میخواست چه کارایی بکنم و کجاها برم؟
آره میدونی...
همه رو برات گفتم
فقط امیدوارم بتونم حتی شده سر سوزنی دردت رو تسکین بدم تا منم برای تو کاری کرده باشم
زین عزیز من
رفیق احمق و خوشگل من
دوستت دارم و دوستت خواهم داشت
یادت باشه نذاری لویی زیاد سیگار بکشه و نیک فیلم های ترسناک و جنایی ببینه
حواست به خودتم باشه
امیدوارم هرچه زودتر رابطه ات با لیام به روال قبلی خودش برگرده تا دوباره اون ستاره های براق مهمون چشمات بشن
بعد از این میتونی بهش بگی که من باعث شدم وارد این بازی بشی و هر اتفاقی که افتاده تقصیر من بوده
مطمئنم تو رو میبخشه
مطمئنم که دوباره به هم برمیگردید
تو پسر قوی منی
یه تکیه گاه محکم برای همه ی غم و غصه هام...
پس خواهش میکنم کمتر به خودت سخت بگیر چون تو بهترینی
خیلی مراقب خودت باش بادی♡
برای آخرین بار ازت میخوام که منو ببخشی
بابت همه چیز
لاو، الیز
_
به محض خوندن آخرین سطر از اون نامه وحشت زده از جاش بلند میشه
اما درد بدی که به یکباره تمام تنش رو به بازی میگیره نفسش رو میبره
دردی که با سرگیجه وحشتناکش ترکیب میشه تا پلک های ورم کرده ش رو روی هم فشار بده و دست هاش رو مشت کنه
میون اون همه درد اما، فقط و فقط تصویر الیز توی سرش بالا و پایین میشه
امروز روزیه که بوهن یکی از مهم ترین معامله هاش رو پیش رو داره
همون روزی که قرار بود پلیس از راه برسه و دستگیرش کنه...
اما حالا الیز خودش میخواد برای سر به نیست کردن اون مرد پیشقدم بشه
همه چیزی که اون پسر ازش میترسید...
همه چیزی که لابه لای کابوس های درهمش بود...
الیز و باز کردن راهی براش که بوی مرگ میده!
زی_نه
آشفته تر از قبل خودش رو جمع و جور میکنه و با قدم های بی تعادلش به سمت در اتاق میره
باید دست بجنبونه
باید خودشو به الیز برسونه...
باید از به واقعیت پیوستن فکر نحسی که خیلی وقته ذهنش رو مشغول کرده جلوگیری کنه!
همزمان با گذشتن این فکر از ذهنش در اتاق رو باز میکنه و وارد سالن میشه
تمام خونه توی سکوت عمیقی فرو رفته
نه خبری از لویی هست، نه نیک
با راحت شدن خیالش از بابت این موضوع که نیازی نیست جریان رو به کسی توضیح بده نفس راحتی میکشه
و بعد از پوشیدن سوئیشرت خاکستری رنگ لویی که روی کاناپه قرار داره به سمت در ورودی میره
دستش رو روی دستگیره میذاره و در رو باز میکنه
اما قبل از اینکه بتونه قدمی بیرون بذاره دستی به یقه ش چنگ میزنه و به داخل خونه هلش میده
و همزمان با کوبیده شدن بدنش به دیوار راهرو عطر آشنایی زیر بینیش میپیچه
عطر شخصی که از شدت شوک وارد شده بهش حتی نتونسته به چهره ش دقت کنه!
اون عطر سرد و تلخ که با چاشنی خشم ترکیب شده...
08:01am
چیزی به محو شدن رگه های گیج کننده ی ماده ی آرامبخشی که شب گذشته به رگ هاش تزریق شده باقی نمونده
شاید پلک هاش فقط چند دقیقه ی دیگه بتونن بسته موندن رو تحمل کنن
نهایتا سه دقیقه...
یا صد و هشتاد ثانیه...
کم به نظر میاد اما وقتی گیج خوابی حتی توی صدم ثانیه بدترین کابوس ها میتونن ذهنت رو به بازی بگیرن!
ذهن خسته ای که حتی توی عالم خواب هم حق آزاد شدن از بند درد و رنج رو نداره
چه بسا همه چیز پررنگ تر میشه...
انقدر که ترجیح، بیداری رو به بند میکشه
اما هنوز وقتش نشده
هنوز پلک های بسته ش به لرزش نیوفتادن
هنوز قطره های اشک از گوشه چشم هاش راه نگرفتن
هنوز تپیدن قلبش رو توی دهنش حس نکرده
هنوز و هنوز و هنوز...
هنوز به دام کابوس تلخش نیوفتاده!
یا همون خواب های آشفته ی دقیقه های قبل از بیداری که تعبیر آدم ها ازشون اینه که هیچوقت اتفاق نمیوفتن...
و دست آخر تنها تصویر تار و محوی از اونها باقی میمونه!
یا حتی صداهای گنگ و کلماتی که به قصد شکل گرفتن یک مکالمه کنار هم چیده شدن
.
.
.
.
کنج اون چهار دیواری سرد و تاریک توی خودش کز کرده
انگار که از سمت انزوا برگزیده شده باشه!
مشت های به هم گره خورده ش خون آلود و زخمی ان
به اندازه ی یک بند انگشت بالا تر از ابروش چاک خورده و خونی که قطره قطره پایین میچکه پیراهن سفیدش رو به رنگ خودش درمیاره
رنگ بی قرار و آشفته ی خون..
لی_میگه سرشو میکوبه تو دیوار، دستشو میکوبه تو دیوار، انقدر عربده میزنه که دیگه صداش درنمیاد
دیوونه س دیوونه! من دیوونه ام؟
لحن آروم و سوالیش توی اتاق اکو میشه تا به گوش اون پسر برسه و گیجش کنه
گیج از رنجی که اون صدای بم و گرفته رو درگیر کرده...
زی_آره دیوونه ای... دیوونه ای که سر من به خودت آسیب میزنی
بغض راه گلوش رو بسته اما چشم هاش حتی خیس نمیشن
لی_این "من" که میگی خود منم، یعنی تاحالا حالیت نشده تو خود منی؟!
زی_یعنی چی؟
لی_یعنی تو رو که از دست بدم خودمو از دست دادم
البته من خودمو خیلی وقته از دست دادم... اما...
یکمم رو نگه داشته بودم برای بعد... یادت رفته؟!
مکث کوتاهی میکنه و پوزخند تلخی گوشه لب هاش کشیده میشه:
لی_من مثل یه بطری شیشه ای بودم که از امید پُر بود
تا وقتی که فقط یه قطره از اون همه امید باقی موند
یکم که گذشت دیگه حتی از اون یه قطره ام خبری نبود اما...
اون بطری شیشه ای که هنوز وجود داشت!
اون بطری شیشه ای به امید پر شدن دوباره از حس امید که وجود داشت
اما شکست... تو رو که از دست دادم شکست... من شکستم!
زی_دورت بگردم
از ته جونش لب میزنه و نگاه بی قرارش رو به اون جسم در هم پیچیده میدوزه اما...
تنها چیزی که نصیبش میشه لحن سرد و صدای بم شده از حرصشه:
لی_نه دیگه، من پر از خرده شیشه ام
دورم که برگردی دست و بالت رو زخمی میکنم
بَدم زخمی میکنم...
زی_مهم نیست
من تا آخر دنیا دورت میگردم
حتی اگه اون خرده شیشه ها تیکه تیکه ام کنن!
.
.
.
.
به یکباره از خواب میپره و با نفس نفس زدن هاش برای ذره ای هوا تقلا میکنه
به قدری گیجه که نمیتونه تشخیص بده روزه یا شب؟
حتی یادش نمیاد کجاست؟!
زی_لی...
بی اختیار تنها اسمی که توی سرش پرسه میزنه رو به زبون میاره و مشت محکمش رو روی سینه ش میکوبه
و همین کافیه تا به یکباره راه نفسش باز بشه و چشم هاش به روشنایی اتاق عادت کنن
اتاقی که بعد از گذشت چند ثانیه میتونه تشخیص بده متعلق به لوییه
جایی که توی اون لحظه دیدن لیام توش یه امر محاله!
اما بین خواب و بیداری و گیج آرامبخش عطر آشنایی به مشامش میرسه
یه عطر ملایم و دخترونه...
عطر الیز...
زی_الی!
صداش میزنه و سرجاش نیم خیز میشه
سرش گیج میره اما توجهی نمیکنه و نگاهش رو دور تا دور اتاق میگردونه
هیچکس نیست...
اما تیکه کاغذی که روی میز کنار تخت قرار داره نگاهش رو گیر میندازه
تیکه کاغذی که مطمئنه شب قبل اونجا نبوده!
و همینه که کنجکاوش میکنه تا خودش رو بالا بکشه و با نشستن لبه ی تخت اون کاغذ رو برداره
حالا میتونه حروفی رو که با کنار هم قرار گرفتنشون اسم خودش رو میسازن روی اون کاغذ ببینه
برای زین
الیز-
_
زین...
امروز روزیه که خیلی وقته منتظرشیم
ولی تو بخواب
از اولم قرار نبود باهم اینکار رو تموم کنیم
برای همین میگم، به خاطر همه کمک هایی که بهم کردی ازت ممنونم رفیق
منو ببخش که باعث آزارت شدم
ببخش که پای تورو به این بازی کشوندم
ببخش اگه...
اگه قراره داغ بشم به دلت و این نامه برای احتمال همین موضوعه
وگرنه من و نامه نوشتن اصلا به هم نمیخوریم!
ولی میدونیم که هیچی توی این زندگی قابل پیش بینی یا بعید نیست، مگه نه؟
شیشه عمر همه ما آدما بالاخره یه روزی میشکنه
برای همین خواستم کلماتی که از ته دلم ریشه گرفتن رو برای تو روی کاغذ بیارم
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago