𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 3 weeks ago
چنل نظرات?? https://t.me/+sxXEucsZOVQwMzIy
گبی:ای مادر خراب های کصکش!
جرئت دارید بیاید در رو باز کنید ببینید چه به روزگارتتن میارم یه کار میکنم ننه هاتون به عزاتون بشینن!...
فالکو خسته از زر زر های گبی دستش رو سرش گذاشت:وای گبی بس کن سرم رفت! با اینکار ها کمکی نمیکنی!...
گبی:الان شما نشستی یه گوشه زانوی غم بغل گرفتی خیلی کمک بزرگی می کنی؟...
فالکو آهی کشید و به دریچه کوچیک روی در فلزی نگاه انداخت...
که ناگهان با دو جفت چشم پشت اون دریچه کوچیک مواجه شد...
لرزه ای از ترس تو وجودش افتاد و چند لحظه بعد صدای باز شدن در تو اتاق کوچیک و سرد پیچید...
در با صدای جیر جیر باز شد و قامت دو تا مرد کت و شلوار هیکلی تو چهار چوب در پدیدار شد...
فالکو از دیدن اون ها از جاش بلند شد و به سمت گبی رفت...و دست گبی رو سفت چسبید...
فالکو:گبی تورخدا دو دقیقه زبون به دهن بگیر که بگا نریم!...
گبی دستش رو از تو دست فالکو کشید بیرون:چی میگی فالکو؟...
رو کرد به مرد های هیکلی:چه بلایی سر گالیارد سان آوردید؟ شما حرومزاده های احمق مارلی پیداتون میکنه و حقتون رو میذاره رو کف دستتون...
یکی از مرد ها نیشخند ترسناکی به گبی زد:اگه خیلی کنحکاوی اون چه بلایی سرش اومده، چطوره خودت بیای ببینی...
دستش رو سمت گبی دراز کرد که گبی با لگد زد تو صورت مرد...
مرد افتاد رو زمین و با عصبانیت فحشی نثار گبی کرد:جغله مادر جنده!...
سریع از جاش بلند شد و گبی رو محکم زمین زد و اون رو از موهاش گرفت:وقتی بردمت و اونجا به گوه خوردن افتادی میفهمی با بد کسی در افتادی بچه جون!
موهای گبی دو محکم تر از قبل کشید و اون رو به سمت در برد...
فالکو دوان دوان خودش رو به مرد رسوند و دستش رو گاز گرفت...
مرد آخ بلندی گفت و گبی رو ول کرد گبی محکم افتاد زمین...
فالکو محکم پاهای مرد چسبید:تورخدا خواهش میکنم ولش کنید! کاری به کارش نداشته باشید من رو به جای اون ببرید!... اون یکی مرد فالکو رو از پشت گرفت و سعی کرد از پای اون یکی جدا کنه:بچه عن دماغ!
و بعد لگدی به پهلوی فالکو زد که فالکو از پای مرد جدا شد وو افتاد روی زمین....
مرد ه سمت گبی قدم برداشت که فالکو سریع دست به کار شد و بدون هیچی فکری با لگد زد وسط پاهای مرد...
مرد بدبخت از شدت درد رو زانو هاش خم شد و با دستاش محکم خشتکش رو چسبید:پسره آشغال!...
گبی با حیرت به فالکو خیره شد...
انتظار نداشت فالکو دیگه در این حد از کوره در بره...
فالکو تا اومد گبی رو صدا کنه مرد دیگه از پشت کوبید تو کمر فالکو و بچه بیچاره رو از یقه لباسش محکم گرفت و تو هوا نگه داشت:جون به این همه غیرت! خوب برای دوست دخترت سینه سپر کردی! پس بیا عاقا پسر شجاعمون رو با خودمون ببریم...
فالکو خوشحال از این که اون رو به جای گبی میبرن سکوت کرد و هیچی نگفت...
گبی:چی؟نه! کجا میبریدش؟ نههههههههه! دو مرد همراه فالکو از در خارج شدن و در با صدای محکمی بسته شد...
گبی محکم با مشت هاش به در میکوبید و فالکو رو صدا میکرد: نه فالکوووو نهههههه!حرومزاده ها فالکو رو برگردونید!فالکووووووووو...
پارت جدید...?
چنل نظرات?? https://t.me/+sxXEucsZOVQwMzIy
صدای باز شدن در نگاه ها رو به سمت در برد...
بچه های شناسایی پشت سر آرمین ایستاده بودن...
آرمین احترام نظامی داد و مشتش رو به قلبش کوبید:فرمانده!
آروین سر تکون داد و بچه ها وارد اتاق شدن و هر کدوم رو یه صندلی نشستن...
ارن رویه روی راینر نشست...
راینر با نگاهش سعی می کرد بفهمه داخل ذهن ارن چی میگذره ولی فقط با چشمای خنثی و بی روح ارن مواجه شد...
آروین:حالا که بچه ها اومدن میریم سر وقت توضیحات لازم...
همونطور که میدونید خائن و جاسوسی که باعث بخشی از ناکامی ها تو ماموریت هامون شد کسی نبود جز زیک یگر یکی از اعضای با سابقه مارلی...
البته که به گفته زیک فقط خودش نیست...
جاسوس های دیگه ای هم هستن که حتی زیک هم هویت اون ها رو نمی دونه...
البته این فعلا چیزی نیست که باید نگرانش باشیم...
آروین سکوت کرد و چشماش رو بست...
از سکوت و تأمل آروین وحشت بین بچه ها فرا گرفت...
آروین با آرامش چشماش رو باز کرد...
آروین:خطر بزرگی در کمین ماست...یه کابوس جدید قراره برای بشریت خلق بشه...
ارن:چی؟
آروین:اون رژلب در واقع یه سرم بود...
یه سرم که کلید ساختن یک چیز وحشتناک بود...
چیزی که گریشا و لیسا سعی کردن از ساخته شدنش جلوگیری کنن...
با استفاده از میکرو تایتان پورکو و سرم و همچنین...
آروین اهی کشید: خون زیک...
ارن:خون زیک؟
اروین:درسته...
خون سلطنتی زیک ظاهرا کوهی از قابلیت ها داره که تمومی ندارن...
جان:با این سه مورد قراره چی کار کنن؟چی قراره ساخته بشه؟
آروین:شیطانی که تمام این سال ها با اون مبارزه می کردیم...
آرمین بعد از کمی فکر ناگهان ترسی به جونش افتاد...
بدنش از شدت چیزی که به ذهنش رسیده بود به لرزه افتاد...
آرمین:امکان نداره... فرمانده...
آروین متوجه شد که آرمین منظورش رو فهمیده...
آروین:درست فهمیدی...
آروین:اون ها قراره یه تایتان جدید خلق کنن... یه تایتان عاقل...
#Tenshi
آرمین و بچه ها به سمت اتاق تسلیحات رفتن تا خودشون رو برای ماموریت آماده کنن...
جان:معلوم هست این جا چه خبره؟از کجا تونستن بفهمن اون پسره احمق کجاست؟...
آرمین:تو دلم آشوبه...جوری که ارن پشت تلفن با من صحبت کرد متوجه شدم اتفاق های خوبی نیفتاده...
میکاسا با نگرانی به آرمین نگاه کرد:چرا؟ما که جای پورکو رو پیدا کردیم!...
آرمین:همش همین نیست!...
نگاهی به بچه ها انداخت:از این جا به بعد قراره با عجیب ترین چیز ها مواجه بشیم...
جان:آرمین چرا نسیه حرف میزنی مثل آدم توضیح بده ی شده؟
آرمین ولی سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت...
به اتاق رسیدن و در رو باز کردن...
ارن رو صندلی با لباس مشکی مخصوص ماموریت هاشون نشسته بود...
آرمین با دیدن نگاه خالی و پوچ ارن ته دلش لززید...
احساس میکرد خیانت بزرگی در حق ارن مرتکب شده که بهش نگفته بود...
میکاسا:ارن، اینجا چیکار میکنی؟
ارن نگاه پوچی به بچه ها انداخت:زود باشید آماده ماموریت بشید!بعدش باید بریم اتاق کنفرانس تا فرمانده آروین نقشه ماموریت رو برامون بگه!...
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت سمت کمدش...
بچه ها از دیدن ارن تو اون وضعیت حتی جرئت نکردن به ارن چیزی بگن و بی صدا سمت کمد هاشون رفتن تا لباساشون رو عوض کنن..
آرمین:ارن...
ارن با صدای آرمین به سمتش برگشت...
آرمین دستاش رو روی شونه ارن گذاشت:من رو ببخش باید زودتر بهت میگفتم
ارن:پس تو هم خبر داشتی...
آرمین:آره، اطلاعات مربوط به زیک رو من در آوردم، میخواستم بهت بگم ولی فرمانده...
ادامه حرفش رو خورد...
ارن بدون هیچ حرفی به آرمین نگاه کرد...
توقع نداشت آرمین بهش چیزی نگه ولی میدونست آرمین کسی نیست که به ضررش کاری رو انجام بده...
آرمین:ارن هر چی بشه من اینجام!
باهم دیگه از پسش برمیایم، باشه؟...
ارن لبخند ساختگی زد تا آرمین از حال احوال داخل دلش هیچی نفهمه:باشه!...
آرمین ولی باهوش تر این حرفا بود که بدونه چی تو دل ارن میگذره...
شک و تردید...
ترس از آینده...
ترس از آدم ها...
نباید ارن رو به حال خودش میذاشت...
باید ازش محافظت میکرد...
اون نباید تنهایی این بار رو به دوش بکشه...
مارکو:آرمین ما آماده ایم!...
به بچه ها نگاه کرد که با تجهیزات کامل و نگاه مصمم آماده ماموریت بودن...
آرمین :خوبه، پس بریم!...
و همه بچه ها پشت سر آرمین راه افتادن...
آروین از اتاقش بیرون امد...
از حجم اطلاعاتی که از زیک به دستش رسیده بود نیاز داشت یکم به مغزش استراحت بده...
ولی وقتی نبود که تلف بشه...
سریع به سمت اتاق کنفراس رفت...
وارد اتاق شد و لیوای و هانجی و ماگات و تیم مارلی رو تو اتاق دید...
خطاب به هانجی گفت:بچه های ما کجان؟
هانجی:دارن آماده میشن به زودی میرسن!
ماگات:با زیک قراره چیکار کنیم؟
اروین:تا جایی که ممکنه ازش استفاده میکنیم!...
پیک با تعجب گفت:یعنی قرار نیست تحویلش بدیم؟
آروین:تحویل دادنش چه سودی برای ما داره؟این که فقط یه مهره با ارزش رو از دست بدیم و از کلی اطلاعات مهم بی بهره بشیم!
ماگات ادامه داد:میشه از این موش موذی استفاده کامل رو برد اون تنها کسیه که انقدر به تاسیسات اون ها نزدیک شده...
پارت جدید تا چند ساعت دیگه?
عید باستانی نوروز رو پیشاپیش به همه شما عزیز های دل تبریک میگم??
ممنون که در این سال ها با تمام کم کاری ها و کم و کسری هامون در کنارمون بدید و حمایتمون کردید??
پارت جدید شیاطین آزادی دو فرودین تو چنل قرار میگیره??
کنزو_تاج و تخت به توئم میرسه، صبر داشته باش.
لیوای با تعجب ساختگی برگشت سمتش
-اوه واقعا؟ چه تاج و تختی؟ یه دونه دیگه برایمن میسازید؟ صبر کردن واسه ترسو هاست. مثل اینکه یادتون رفته منم یه آکرمنم. یک جنگجو.
من بخاطر این تاج و تخت برمیگردم و هیزورو رو ازتون پس میگیرم، حتی اگه بخاطرش مجبور بشم آدم بکشم.
هیزورو متعلق به منه.
میکاسا از بالا شاهد تمام این اتفاقات بود و از اینکه کاری از دستش برنمیود متنفر بود پس اشک حلقه زده تو چشماش نشونهی اعتراضش بودن.
شمشیرشو آورد پایین و قبل از ترک کردن اونجا یه نگاهی به میکاسا انداخت، به وضوح میتونست ببینه که آماده گریه کردنه،
خاطرات بچگیشون مثل فلش از جلو چشماش رد شد.
فلش بک.
-داداش این تخت توئه،
-نه نه من اینجا نمیشینم.
-خیلی خب، پس اینجا میزارمش
لیوای عروسک رو از دستش برداشت و گذاشتش یه جای دیگه
و بعد با افتخار گفت
-تخت من اینجاست، تخت پادشاه.
-درود بر پادشاه.
و هردوشون زدن زیر خنده.
و اونجارو ترک کرد و میکاسا بلافاصله دنبالش راه افتاد.
-درست نیست که بزاریم همینجوری بره، فقط فرمان بدید.
کنزو دستشو بالا آورد
-وقتی دردسر خودش داره میره، لازم نیست به خودت سختی بدی و از دستش خلاص شی.
وارد اتاقش شد و دنبالش نشان سلطنتیش گشت، رفت جلوی تابلوی نقاشی شده از پدرش
-پدر، من هیزورو تونو پس میگیرم.
میکاسا با عجله وارد اتاقش شد
_داداش، اینطوری رنجیده خاطر از اینجا نرید. خب بالاخره یه راهی پیدا میکنیم.
-الان فقط یه راه مونده میکاسا، که من از اینجا برم.
میکاسا دستشو گرفت و مانع رفتنش شد،
-داداش، من همیشه با توئم.
لیوای لبخند محوی زد
-میدونم میکاسا. تو کل هیزورو فقط تویی که برام مهمی.
میکاسا تموم خواهشش رو توی نگاهش ریخت
-پس بمون دیگه. اگه اینطوری بزاری بری مردم تورو یاغی میدونن.
لیوای ابرو بالا انداخت
-مردم کسایی که برای گرفتن حقشون میجنگن رو یاغی میدونن؟
یهو صدای داد زدن اومد
داشتن لیوای رو صدا میزدن
لیوای_حالا قبل از اینکه این یاغی رو دستگیر کنن بزار من برم.
با یه دستش سر میکاسا رو به خودش نزدیک کرد و پیشونیشو بوسید.
تموم تلاششو کرد تا چشماش قانع کننده به نظر بیان
پس زل زد به چشمای میکاسا،
-بهت قول میدم که برای دیدن تو و بخاطر هیزورو برمیگردم.
و به سرعت اونجارو ترک کرد.
درست چند ثانیه بعد سربازا وارد اتاقش شدن
-اینجا نیست.
میکاسا به سرعت از اتاق زد بیرون.
-لیواااای.
اما لیوای داشت دورتر و دورتر میشد
مگه میشد سربازا حریف کسی بشن که این قلعه رو مثل کف دستش میشناخت.
به سرعت رفت سمت اسبش و از باز بودن دروازه که مطمئن شد، فرار کرد.
فرار کرد و جگر گوششو تو اون قلعه جا گذاشت.
شب شده بود و مهمونی متوقف شده بود
یوبین-این چه کاری بود؟ چرا لیوای رو با خودتون دشمن کردید؟
کنزو-من چاره دیگه ای نداشتم، بهت که گفته بودم، لیوای جوونه.
زود خشمه و بلند پرواز.
به محض رسیدن به تاج و تخت اون به هیچکس رحم نمیکنه، حتی قوم خودش.
میکاسا_افرین. صدافرین به شماها. اینجوری داداش لیوای رو شناختید؟ از خودتون خجالت بکشید.
یوبین-دخترم این چه طرز صحبت کردنه؟
میکاسا با عصبانیت گفت
-تازه سوالم میپرسید؟ شماها خودتون چتون شده؟ نمیزارید تو سیاست دخالتی داشته باشم،
چشماش پر از اشک شدن و ادامه داد
-اینم نمیدونم که برای داداشم خوشحال باشم یا برای اون یکی که عزیز تر از یه داداشه برام غصه بخورم.
کنزو_من لیوای رو مثل پسر خودم بزرگ کردم، ولی اون نمیخواست پسر من باشه میخواست پادشاه باشه. کاری که اون امروز کرد اصلا قابل بخشش نیست.
میکاسا_خب مگه خواستهش بی جاست؟ اون حقش رو میخواست. حقی که با متولد شدنش بهش رسیده.
کنزو_تو برادرت رو از دست دادی میکاسا، منم بهترین جنگجوی ازومابیتو رو… نگاهشو انداخت پایین و گفت-پسرمو از دست دادم.
میکاسا نگاهی شبیه به چی داری میگی بهش انداخت
-اصلا متوجه منظورتون نمیشم، مگه شما اینجا چی کارهاید؟ مگه لیوای از شما مشاوره نمیخواست؟
درکتون نمیکنم
کنزو خواست جوابی بده اما
یوبین از موقعیت استفاده کرد
-وقتی یه پسر قهر میکنه، باید دنبال یه پسر دیگه باشیم.
-متوجه نمیشم یوبین.
-میکاسا رو عروس میکنیم.
میکاسا با تعجب مادرشو نگاه کرد. چی داشت میگفت؟
-دامادم مثل پسر آدم میمونه، مگه نه؟
کنزو لبخندی زد
-تو درست میگی، ازدواج میکاسا یک صفحهی طلایی در تاریخ ازومابیتویی ها میشه.
فقط بزار داماد مورد پسند میکاسا رو پیدا کنم.
میکاسا به تاریکی آسمون شب زل زد.
اون نگران چی بود، اینا داشتن چی میگفتن.
بی خبر از اینکه سرنوشت از خیلی وقت پیش همسفر زندگی شو انتخاب کرده بود.
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 3 weeks ago