پارت صد و سی و سه رمان #برای_تو امیر مقاره حرف زدن با رهام تنها چیزی بود که تو اون موقعیت می‌تونست آرومم کنه ‌‌... وقتی که حرفام رو شنید و بغلم کرد آرامشی بهم داد که خیلی آرومم کرد ... رهام از بچگی پشتم بود همیشه حواسش…

پارت صد و سی و سه رمان
#برای_تو

امیر مقاره

حرف زدن با رهام تنها چیزی بود که تو اون موقعیت می‌تونست آرومم کنه ‌‌...
وقتی که حرفام رو شنید و بغلم کرد آرامشی بهم داد که خیلی آرومم کرد ...
رهام از بچگی پشتم بود همیشه حواسش بهم بود ...
_بگو داداش هر چی حرف توی دلته رو بگو ، بگو بزار خالی بشی ...
نگاهمو بهش دادم و گفتم
_ آنقدر حالم بده داداش که راهی واسه توصیف کردنش ندارم
اصلا کلمه ای نیست که بتونم واسه حالم به کار ببرم ،کلمه ای نیست که بتونه حال بد منو توصیف کنه
جمله ای نیست که با گفتنش خالی شم
آخرشم فقط باید بگم خستم
خستم از این زندگی نکبت بار ...
رهام با لبخند غمگینی شروع کرد به حرف زدن
_داداش حق داری ، حق داری خسته باشی
خیلی دوست دارم الان بهت بگم درکت میکنم ولی نمیکنم ، نمیتونم درکت‌ کنم
من جای تو نیستم و نمیتونم باشم ، نمیخوام از اینجور حرفای چرت درکت میکنم و منم این روزا رو گذروندم بزنم
الانم اینجام که شاید یک درصد توی حالت تاثیر داشته باشم ، شاید یکم حالت رو بهتر کنم ...
نگاهمو ازش گرفتم و به رو به روم دادم
_کردی داداش
سرمو به سمتش برگردوندم و ادامه دادم
_حالم رو خوب کردی
لبخندی زد و نگاهشو به رو به رو داد ...

پارت صد و سی و دو رمان #برای_تو رهام هادیان به امیر نگاهی کردم و دوباره به رو به روم چشم دوختم ... معلوم بود حالش خیلی بده ... ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم صندوق رو باز کردم و ویلچر رو برداشتم و به سمت امیر رفتم ... در…

پارت صد و سی و یک رمان #برای_تو رویا وحیدی دسته گل رو توی دستم گرفتم و به ملیسا نگاهی کردم که لبخندی زد و چشمکی بهم زد لبخندی زدم و دوباره به رو به روم خیره شدم . چند دقیقه که گذشت نگاهم به زن و مردی افتاد که جونم وصل جونشون…

پارت صد و سی و یک رمان
#برای_تو

رویا وحیدی

دسته گل رو توی دستم گرفتم و به ملیسا نگاهی کردم که لبخندی زد و چشمکی بهم زد لبخندی زدم و دوباره به رو به روم خیره شدم .
چند دقیقه که گذشت نگاهم به زن و مردی افتاد که جونم وصل جونشون بود و توی این مدت آنقدر دلم براشون تنگ شده بود که حد نداشت .
دستام رو تکون دادم که مامانم دستشو تکون داد و قدم هاشون رو به سمتمون تند کردن .
بعد از چند تا قدم بهمون رسیدن که خودمو توی بغل مامان پرتاب کردم و بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و به بابا نگاهی کردم و بغلش کردم ...
نفهمیدم چرا ولی اشکام شروع به ریختن کرد...

حسین نیاکان

بعد از خوردن قرصم کتم رو برداشتم و از شرکت زدم بیرون ...
سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم ...
نیکا نباید هیچی میفهمید باید دلیل فلج بودن امیر رو بهونه میکردم ...
سرعتم رو یکم بیشتر کردم و خودمو به صندلی فشردم...

امیر مقاره

از دکتر خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم بعد از کمک های رهام و جمع کردن ویلچر حرکت کردیم سمت بام...
رهام متوجه شده بود که دلم گرفته و گفت بریم بام منم خدا خواسته قبول کردم ...
گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و وارد پیوی نیکا شدم که دیدم هنوز جواب پیامم رو نداده ...

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ عسل‌مقاره‌دزدیده‌شده‌و‌مادرش...???? _آخه درد به جون امیر نمیگی میترکه دلم؟ یچیزی بگو که آروم بگیره دل بی قرارم! #درمونده نگاهی #بهم انداخت گفت: - چی بگم؟.. از اینکه #مامان #بابام رفتن؟... یا از…

همه‌چیز‌ از‌یه شرط‌شروع‌شد?? _چه ربطی داره امیر؟ بحث بازی کردن با احساسات یه دختر بیگناه وسطه!! ابرویی بالا انداختم و گفتم: +ولی تو که گفتی اون دختر بیگناه خیلی قویه، به کسی پا نمیده! _ امیر تو علنا میخوای مثه یه عروسک باهاش بازی کنی و بعدم پرتش کنی لای…

چرا ۱۱۰تا نمیشیمممممم???‍♀

#تب
واقعا رمانش قشنگهههههه
حتما بخونید❤️?

https://t.me/raha_rohamir73