?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago
من : مادررر 😭😭 مادر جانننن. چرا اینکار را کرد من چی گناهی داشتم. اگر اورا مجبور به قبول کردن این رابطه کردن من را هم مجبور کردن گناه من چی بود که زیر این اجبار عاشقش بودم مادر وقتیکه مرا دوست نداشت پس او حس که به چشم هایش بود چی بود چرا برم گفت دوستم دار دو ترکم کرد. چرا مادر چرا مرا بازی داد کاش هیچ وقت تغیر نمیکرد از رفتنش نه شکستم مادرم از کلمه دوستت دارم گفتنش شکستم مادر
مادرم : جان مادر. مرا ببخش 😭 جان مادررر خدا از رها نگذرد خدا مرا لعنت کند
من : مادر گناهی تو نیست خواهش میکنم. این قسم نگوین بازی سرنوشت بود مطمنم میگذرد
مادرم : میگذرد جان مادر تو از این وضعیت بیرون میشی مطمن استم که دوباره میخندید خوب میشی پدرت هم خوب میشه 😭همه چیز خوب میشه و اما راهد او هم به سزاری اعمالش میرسد تاوان دلی که شکسته را خواهد داد به بدترین شکل ممکن یک روزی متوجه اشتباهی که کرده میشه و امان از آن روز
من : خوب میشم جان مادر. یکجا زخم های همدیگر را مرحم میکنیم. خوب میشم مادررر 😭 دگه نمیخواهممم به او فکر کنم. او را از زنده گیم بیرون میکنم از قلبم هم بیرونش میکنم قسمی که او مرا از زنده گیش بیرون کرد او حتا به من فکر نکرد و رفت من هم همینجا قول می دهم که او را از دلم بیرون کرده ازش میگذرم. خدا از او بگذرد من دوباره خوب میشم همه ما خوب میشیم
مادرم : 😭🥹خوب میشم مادر جان 😭
من مادر میشه در بغل تو خواب کنم. قبلا هر وقتی ناراحت میبودم پیش پدرم میخوابیدیم
مادرم : البته جان مادر بیا بخوابیم عزیز مادر
به آغوش مادرم. به وضعیت خود فکر میکردم
فکر میکردم از این بدتر نمیشم.
(اما بعد ها فهمیدم از این بدتر یعنی چی )
پدرم در شفا خانه بود وضعیت روحی خودم خوب نبود دختریکه در لباس نکاح ترک شده و پدرش بستری وضعیت خانوداه ام خیلی بد بود اما راهد 🥹 چی او فعلا چی قسم است. یعنی با خیال راحت به زنده گی خود میرسد و اصلا به فکر این هم است که من چی میکشم در نبودش
«نگاهم کردی و رفتی دلت از من خبر دارد »
مادرم مرا نوازش کردم خوابیدم
شبها به شفاخانه اجازه نداشتیم باشیم فقد یزدان می ماند و ما هم خانه میامدیم تقریبا یک هفته از رفتن راهد میگذشت. اما هنوز هم دردی که در دلم است کم رنگ نشده شبها خواب به چشمه هایم ندارم وقتیکه میخوابم آدمی که یک زمانی رویایم بود تبدیل شده به کابوسم
راهد و سما کنار هم. دست به دست میرود من فقد گریه میکنم راهد برم میگه. هر چیزی که میبیی حقیقت نیست چشم دریایییم
بعد طوفان و باران. اشک و
باز من و تنهای فراق خیانت
این روز ها هیچ حوصله ندارم امروز هم مثل همیش به دیدن پدرم رفتم و حالی ساعت نه شب است خانه به اتاق خواب خود. امدم
مثل همیش خاطراتش است و خود نامزدش نیست
کاش با خودش خاطرش را هم میبرد تا کمی بتوانم زنده گی کنم
وسایل خود را به داخل میز می گذاشتم که چشم. به قوطی سرخ افتاد
همان تحفه که به اولین و آخرین بار از راهد دارم
همان شبی که گفت. چشم دریاییی
شبی که ازخرید آمده بودیمشب بارانی
همان شبی که به اولین و آخرین بار برویم لبخند زد
همان شبی که لبخند زد و من ساده عشق تعبیرش کردم
فرصت نشده بود این تحفه را بیبنم. بازش کردم
یک طرح از طلا قلب به داخلش نوشته بود راهد
🥹 چرا این را به من داد وقتی که میفهمیداین نام هیچ وقتی در زنده گیم ماندنی نبود چرا داده
😅 حتما گفته بعد از اینکه ترکش کنم نامردی است که بی یادگاری بماند 🥹 اما خبر ندارد که یک یادگاری اتفاقا به همی طرح با طلا نه با خنجر به قلبم مانده
دوباره گریه همدم همیشه گیم
چشمم به طرح حنای دستم که نام راهد نوشته شده بودافتاد اسمی که در تقدیرت نیست
با هر چیزی بنویس پاک میشود
از اتاق خود بیرون شده به آشپز خانه رفتم گاز را روشن کردم و یک قاشق کلان را به سر گاز گذاشتم وقتیکه چاشق داغ شد گرفته به قسمتی دستم نام راهد را نوشته بودن گذاشتم
از سوزش زیادش چشم هایم پر از اشک شد و دست دیگری خوده به دهانم گرفتم. تا از صدای گریه ام مادرم خبر نشود
دستم به طور وحشتناکی. سوخت و التهابی شد اما. بجایش نامی که به هر بار دیدنش. میسوختم پاک شد
اشک های خود را پاک کرده آمدم به اتاق خوابم
دوباره فکر خیال آن نامرد چشم هایم را پر از اشک ساخت
به چه می اندیشی ؟
به دو چشمی که ترا هیچ نه دید ؟
به دو دستی که ترا هیچ نخواست ؟
یا به قلبی که برایت سخن از عشق نگفت ؟
به چه می اندیشی ؟
زنده گیم از این بدتر نمیشد تا صبح نه خوابیدم. این وقت ها خواب برایم حرام شده. پدرم بیدار نشده. که بیبنه دخترش بی او کم آورده پدرم نیست که مرا با ناز بیدار کند پدرم نیست که پرنسسسم گفته مرا بیدار کن
نیست که بگویه غرور پدر 🥹 نیست و دخترش هم رو به نیست شدن است
مادرم :دخترم آماده شو مکتب برو چند مدت میشه از درس هایت دور ماندی
به دل و دلبر و دلرباهی قسم
تو نداری نداری همای مرا
به هوای نوای نوایی قسم
بروووو برووووو برووووو بــروووو
بی اختیار اشک هایم جاری شده بود
به غروری که بشکسته در پای تو. به دلی که تپیده سودای تو
به دم گرمی دنیای دل داده گان
که بیرون میروم من ز دنیا تو
نزدیک خانه رسیده بودم که عاجل از موتر پاین شدم و به اتاق خود رفتم و شروع کردم به گریه کردن 😭😭😭
مادرم آمد و سرم را به آغوش کشید
جان مادر گریه کن دلت سبک تر میشود عزیز دل مادر
مادر قربانت شود همه اینها گناه من است گفتی این عروسی را برهم بزنم اما بخاطر روابط خانوداه گی. بخاطر خودم و بیادر این کار را نکردم. 😭عزیز مادر مرا ببخشش
من باور کردم. به حس چشم های راهد 🥹 فکر کردم دوستت دارد فکر کردم با او خوشبخت میشی اما او ترا تکه تکه کرد درست مثل یک حیوان وحشی بی رحم و همه ایش گناه من است. من بیش تو سرمن خم است عزیز مادر
دوباره سوزش دستم عه دیگر برام عادی شده بیدون اینکه چشم های خود را باز کنم می دانم باز شفا خانه استم باز هم زنده گی ادامه دارد من خستهام از ادامه آ
اش
این بار دیگر گریه نکردم بلند شدم و به طرف اتاق پدرم رفتم
ماماجمالم پدر راهد اونجه بود
جان ماما تو چرا از اتاقت آمدی باید میخوابیدی
من: خواب به من حرام است که پدرم در او اتاق به زیر او قدر وسایل باشد
مامایم :دخترکم بخاطر چیز که اتفاق افتاد پیشت شرمنده هستم 🥹
من : ماما جان لطفا هیچ چیزی نگوید فقد میخواهم پیش پدرم باشمم خواهش میکنم
مامایم : درست است جان ماما؛ من هم همینجه هستم
داکتر داخل اجاز نمی دهد
من :میشود داکتر را صدا کنید. میخواهم خودم ازشان اجازه بیگیرم
مامایم : حتما دخترم
داکتر رامش : خانم کوچک باز که سرکشی کردی. اینجه چی میکنی به این وقت شب
من : داکتر صاحب خواهش میکنم بگذارید پدرم را بیبنم. لطفا
داکتر ؛نمیشود خانم کوچک فعلا نه پدرت و نه تو در وضعیتی خوبی نیستین. باشه به بعد
من : داکتر صاحب خواهش میکنم لطفا بگذاریم پدرم را بیبنم
داکتر : بیبن اکر باز گریه کنی مجبور میشم دوباره آرامبش تزریق کنم و این قسم چندین روز پدرت را دیده نخواهد توانستی
اشک های خود را پاک کردم
من : نی داکتر صاحب گریه نمیکنم. بیبن. نمیکنم گریه
داکتر: درست دختر خوب به پنج دقیقه وقت داری بعدش خودت میری به اتاقت و میخوابی
من : تشکر
داکتر: خواهش میکنم وظیفه ام است. برو داخل
داخل اتاق شدم
عجیب است این اتاق بوی زنده گی می دهد بوی حمایت می دهد بوی محبت عشق شفقت مهربانی
بوی پیامبری می دهد
بوی پدرم می دهد
پدر. 🥺 بیدار نمیشین پدر جانم
چرا جواب نمی دهید نمیگین جان پدر. 🥺 پدرمممم بیخیز با هم بریم خانه خود میخواهم همرایت بخندم گپ بزنم قهر کنم. 🥺 بریم خرید. با هم مسابقه بیبنم مادرم را ازاربدهیم. بیخیز پدر جانم گفتن با دیدن حالت من این قسم شدین بیبین من خوب استم تو هم خوب شو
بیخیزکه دخترت بی تو هیچ است
بیخیر تنها تیکه گاهمم پیشانی پدرم را بوسیدم و سرم را کنار به سر دستش گذاشتم دلم میخواهد سر خود رابگذازم به سر شانه تو و تا ابد بخواب هرگز بیدا ر نشم
همین قسم گریه میکردمعجزه پدرم بود که بیدون آرامبخش خوابم برد شاید هم همین بودن پدر ارامبخش بود
چشم های خود را باز کردم. به اتاق خودم بودم و یزدان هم پیشم بود
واقعا حضور. یزدان در زنده گی من یک معجزه است خدایا بخاطرش از تو ممنون
البته به نظر همه گی بعد دیدن وضعیت پدرم رفتن راهد یادم رفته بود اما حقیقت چیزی دیگریست
«خاری که به قلب فرو رفته دیده نه میشود »
فامیدم که مادرم خانه رفته بود و مامایم پیش پدرم ویزدان پیش من بودن میخواستم از جای خود بلند شوم که یزدان بیدار شد
یزدان :صبح بخیر پرنیسسس
من سلام
یزدان :خوبی
من: نمیفهمم یعنی خوب میشم ؟
یزدان دست هایم را گرفت
بلی که خوب میشی شاید سخت باشه اما تو قویتر از چیزی استی که همه فکر میکند.
من : یزدان پدرم خوب میشه. گفتن بعد دیدن من سکته کرده 😭گناه من است 😭 همه اینها تقصیر من است
یزدان : پرنسس گناه تو نیست. خوب میشه جانم تشویش نکن دست پدرت را گرفته از این شفا خانه میریم.
من : میخواهم از این شهر برم
(شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد )
یزدان هر قسمی که تو بخواهی
من : یزدان 😭 مرا میبخشی تو خو مرا ایلا نمیکنی
یزدان : دیوانه تو چی کردی که من ببخشمت. تشویش نکن تا موی هایت به رنگ دندان هایت نشده از دست من خلاصی نداری خرگوششششم
من : 🥹 واقعا تشکر میکنم به بودنت باور دارم تنها کسی که باورش دارم تو هستی ای کاش به گپ هایت باور میکردم
یزدان : جان یزدان فعلا در این مورد فکر نکن حالی کمی غذا بخور
من: اشتها ندارم یزدان
یزدان : اوو این گپها را نداریم اگر غذایت را مثل دختر خوب بخوری قول میدهم که پیش پدرت ببرم ات
من : واقعا. یعنی اجازه می دهند
یزدان ؛ البته که نی اما من یزدان استم دگه در مقابل من تمام جهان هیچ است 🤪
من : ههه ها تو بهترینی
غذای خود را خوردم رفتم دیدن پدرم. مادرم هم آمده بود باردیدن پدرم در او وضعیت کمی فشارم پاین شد مرا دوباره اتاقم بردن
چند روزی گذشت که تا مرخص شدم اما در وضعیت پدرم هیچ تغییر نه آمده بود داکتر ها گفتن تا به هوش نیاید چیزی گفته نمی توانیم
توان ندارم او را از دست بدهم خدایا خودت کمک کن
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
«سعدی »
از شفا خانه مرخص شدم همرای مادرم به تاکسی سوار شدیم در مسیر راه متوجه آهنگی شدم که در حال پخش بود
تو که رفتی. تو که رفتی
سفرت خوش
تو که رفتی در اینه ها گمشدم
در میان غبار چرا گمشدم
حیف. این دل که بی تو در آتش فتاد
در دلی آتش بی صدا گمشدم
تو که رفتی سفرت خوش
برووووو بروووو بروووو برووو
به شکوهی شب آشنای قسم
به دل و دلبرو دلرباهی قسم
**السلام علیکم عزیزان!
امیدوارم که در صحت و سلامتی کامل باشید و از گزند روزگار در امان. ابتدا از صمیم قلب از همه عزیزانی که تا پایان این رمان را مطالعه کردند، تشکر میکنم. سپاس از نظریات و دیدگاههای ارزشمندتان. هر انتقاد و پیشنهادی که داشتید، بر دیده منت.
واقعیت این است که برای نوشتن این رمان بسیار تلاش کردم. بهعنوان نویسنده، زمانی که تصمیم میگیریم داستانی بر اساس واقعیت بنویسیم، هیچگاه به خود اجازه نمیدهیم تا حقیقت را تغییر دهیم، زیرا زندگی واقعی همچون خیالات ما نیست و همیشه پایان خوشی ندارد.
برخی دوستان گفته بودند که زندگی حقیقی نمیتواند تا این حد تلخ باشد یا انتظار داشتند که مینه فرار کند. میخواهم بگویم که زندگی همیشه و برای همه زیبا نیست؛ شاید برای بعضیها باشد و برای دیگران نه. الحمدلله که همه ما مسلمان هستیم و میدانیم که هدف از حضورمان در این دنیا چیست. این زندگی سراسر آزمونی است که برای هر کس به شکل و نوعی متفاوت است.
و اما درباره فرار مینه؛ حقیقت این است که مینه فرصت فرار داشت، اما او به خاطر حفظ نام و آبروی پدرش، این کار را نکرد. این تصمیمی بود که بسیاری از ما میتوانیم به حیث یک دختر افغان آن را درک کنیم.
یکبار دیگر از همه شما عزیزان که این رمان را خواندید و نظرات زیبایتان را با من در میان گذاشتید، بینهایت سپاسگزارم. ?✨**
این طرف دیگر شهرام بود که با خواندن هر صفحه ای قلبش را درد میگرفت و برای زندگی یگانه عشق خود اشک میریخت تا به آخرین صفحه ای دفترچه رسید با خواندنش با عجله حرکت کرد طرف خانه مینه شان اما دیر شده بود تنها چیزی که به گوش میرسید صدائی گریه هانیه بود و بس...
هانیه را به آغوش گرفت و با شانه هایی خمیده دنبال جسد مینه میگشت تا در اتاق دیگر او را یافت هانیه را گذاشت و رفت جسد بیجان عشق اش را در آغوش گرفت گریه کرد اندازه تمام روزهائی که بی او گذشتانده بود گریه کرد...
بعد با هانیه رفت به خانه خودشان یگانه نشانهای از عشق اش دخترش بود برایش فرق نمیکرد که دختر کی است؟ او را مثل دختر خود دوست داشت و تمام عشق پدری را تقدیم اش میکرد...
پایان...❤️
نویسنده رومان #چشم_جادویی_من، #نگین_الماس
صبح زود از خواب بیدار شدم و قبل اینکه کسی بیدار شود با هانیه رفتم به خانه خود ما خانهای که دیگر جایی برای من نداشت و یک و نیم سال قبل از او خانه رانده شده بودم.
ساعت هفت بود مطمئن بودم که پدرم رفته سرکار آهسته دَر زدم که همان دختر دَر را باز کرد اولین بارم بود که میدیدم اش متعجب نگاهم کرد و گفت: مینه اینجا چیکار میکنی؟
لبخند دروغی زدم و گفتم: سلام عزیزم، مادرت مرا اینجا فرستاد و گفت برایت بگویم که یکبار بعد این همه مدت یکبار به اونجا یک سری بزنی چون وضع مادرت خوب نیست..
رنگ از رُخش پرید و با عجله خودش را آماده ساخت و رفت...
با رفتنش اولین کاری که کردم به برادر شوهرم(شعیب) تماس گرفتم و برایش گفتم تا دنبالم بیاید کارم یکمی سخت بود اما، باید انجامش میدادم تا راحتی را تجربه میکردم...
بعد رفتم به اتاق پدرم و از صندوق صلاح را برداشتم لبخند تلخی زدم استفاده صلاح را مادرم برایم یاد داده بود به موبایل زنگ آمد دیدم که خودش است پوزخندی زدم و هانیه را در اتاق که یک زمانی مربوط خودم میشد گذاشتم و دَر را قفل کردم به بیرون رفتم داخل موتر شدم با لبخندی گفتم: سلام.
با گرمی احوالپرسی کرد با نرمی پرسیدم: این موتر را کجا آوردی؟
خندید و گفت: بخاطریکه راحت باشیم این را از نزد دوستم گرفتم...
با ناز خندیدم و حرکت کرد نقش بازی کردن سخت اما باید تحمل میکردم جند دقیقهای گذشت رویش را طرفم کرد و گفت: به کجا برویم...؟
با نرمی گفتم: یکجایی خلوت...
همینطور یک مسیر طولانی را سپری کردیم تا رسیدیم به یکجایی خلوت ازش پرسیدم: رسیدیم؟
با لبخندی جواب داد: نخیر یکمی مانده...
با عجله گفتم: همینجا یکمی صبر کن
متعجب گفت: چرا؟
دوباره با نرمی گفتم: خوب میخایم که برم دستشوئی.
به چهار طرف دید و گفت: اینجا که دستشوئی نیست.
در دلم لعنتی برایش فرستادم و گفتم: خوب میفهمم میتوانم که برم پُشت یک درخت...
قبول کرد و موتر را ایستاده کرد از موتر پیاده شدم و رفتم به پُشت سر باید دقیق میبودم و گرنه خودم به خطر میرفتم بسم الله گفتم و سلاح را از زیر لباس خود گرفتم و مستقیم سرش را نشانه گرفتم چشمهایم را بستم و شلیک کردم...
چشمهایم را باز کردم دیدم که موفق شده بودم میفهمم که کُشتن انسان یک گناه است اما، قصاص حلال بود...
با عجله از اونجا دور شدم و رفتم به خانه دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن آخرین حرفهایم؛
میخواهم که برای تو بنويسم میفهمم که در حق ات خوب نکردم اما زندگی در حق من خوب نکرد حقیقتاً در حق هر دوی ما خوب نکرد بابت تمام روزهائی که بی من سپری کردی ببخش میخواهم و یا هم بابت تمام شبهایی که به فکر من خوابیدی و اذیت شدی معذرت میخواهم و امیدوارم که مرا ببخشی...
شاید به عشق مت باور نداشته باشی اما، تو را بیشتر از جانم دوست دارم این دنیا نگذاشت تا با هم باشیم از خداوند میخواهم که در او دنیا هر دوی ما با هم باشیم.
دخترم را برای تو امانت میگذرام و اطمینان دارم که به درستی ازش محافظت میکنی پدرش معلوم نیست اما، ازت خواهش میکنم که برایش یک پدر خوبی باش من نتوانستم که برایش مادری کنم ولی تو محبت پدری را تقدیم اش کو آنقدر برایش محبت بده که اصلاً نبود مرا حس نکند.
برایش از قصه عشق ما بگو برایش از زندگی من بگو.
بگذار که دخترم عشق را تجربه کند و پُشت اش باش تا به عشق خود برسد و مثل من و تو جدائی از عشق را تجربه نکنند...
وقتی این نامه را میخوانی من دیگر در این دنیا نیستم یک حرف را همیشه وقت به یاد داشته باش اینکه همیشه وقت دوستت دارم...
بُغض را قُورت دادم و دفترچه خاطراتم را بستم این پایانش بود...
دوباره از خانه خارج شدم و رفتم به شفاخانه دفترچه خاطراتم را دست یک نرس دادم و برایش گفتم که این را دست شهرام برساند و بعدش رفتم به داروخانه و دارو هایی که همیشه وقت مادرم استفاده میکرد چند بسته خریدم به خانه برگشتم حمام کردم وقت زیادی داشتم تا شهرام تمام او دفترچه را میخواند...
هانیه با او چشمهایی دریائی اش به من زُل زده بود نزدیکش شدم و در آغوش خود گرفتمش و گفتم: دخترم، من میروم دیدار مان به قیامت...
جبین اش را آهسته بوسیدم و برای اولین بار برایش گفتم: دوستت دارم عزیز دل مادر...
او را سر جایش قرار دادم و رفتم به اتاق پدرم...
روای؛
هانیه بازم میخواست که در آغوش مادرش باشد اما، مادرش در تصمیم خود جدی بود.
هانیه مادرش را میخواست و مینه مادر خودش را..
به اتاق پدر خود رفت و تمام داروهای که قوی بودند را مصرف کرد احتمال زنده ماندش بعد صرف این داروها صفر درصد بود داروها کم کم تأثیر خودش را میکرد چشمهایش کم کم بسته شد...
چون دیدنِ یک شکمِ تَرک خورده، سینههای اویزان و چینهایی در اطراف چشم و پیشانی برای هیچ مردی خوشایند نیست....
ولی من این تَرکهایشکمی و عیبهای اندامی را از خانهی مادرم نیاورده بودم.
تا روزیکه حامله نشده بودم و دختر و پسر او را در شکمم جا نداده بودم همانند تمامِ دخترانِ این شهر زیبا، خوشرو و خوشاندام بودم.
تا زمانی که هنوز تبدیل به یک مادر نشده بودم، من نیز
برای پوست و مویم، برای اندامم، برای سلامتی و زیباییم وقت میگذاشتم.
حتی برای رقصِ جلوی اینه نیز وقت خالی میکردم و با نشاط و عشق به ادامهی زندگیام فکر میکردم.
ولی حالا چه ؟؟؟؟
حالا که به دنیایش رنگ و لعاب دادم، با سختیهای هژده ماههی دو دورهی بارداریام، او را به مقام پدری رساندم، به او شخصیت بخشیدم و پا به پای تمام سختیهای زندگی در کنارش بودم، حالا بدونِ هیچ هشدار و اطلاعی پس زده شدم!
همین است، ما را پنهانی پس میزنند تا دست از کُلفتی و مزدوری برنداریم؛
حداقل لباسهایش به وقتِ معین که شسته شود،
حداقل برای خوردن، چیزی روی اجاق گازِ خانهاش پیدا شود.
حداقل یکی باشد که بچههایش را دوست داشته باشد و برای فرزندانِ #او بدونِ هیچ مزد و معاشی جان بدهد و از خستهگی و ماندهگی دَم نزند.
من یک زن افغانم عزت پدر و نام و نشانِ برادرانم وابسته به نام نیک و یا بیابرویی من است.
حتی اگر بتوانم برای رهایی از ظلم و خیانت پا روی عاطفهی مادریام بگذارم، ولی نباید پا روی اعتبار و نام و نشان پدر و برادرانم بگذارم از اینرو باید هر شرایطی را تحمل کنم!
فرقی ندارد با چه شرایطی دست و پنجه نرم میکنم، من باید فداکارانه با
بیتوجهی، خیانت،ظلم و نادیدهگرفتنها کنار بیایم چون
#من_زنم!
بدون اینکه در موردِ پیامها و چیزهایی که دیدهام به شوهرم چیزی بگویم، بیرحمانه او را از دایرهی توجه و احترامِ خاصی که در قلبم داشت خارج کردهام.
چون من گدای محبت نبودم!
محبتی که گدایی شود، مثالِ آب در کفِ دستاناست که هر لحظه امکان ریختن و خالی شدنش وجود دارد و من این دوست داشتنِ به اجبار و میان تُهی را نمیخواستم.
قلبی که عشق من از ان برون رفته و دیگری در ان لانه گزیده بود را، لایقِ نگهداشتن و دوستداشتن نمیدانستم.
دیگر #وجودَش برایم مهم نیست!
همانطوری که #وجودَم برایش مهم نیست.
دیگر #دوستش ندارم،
همانطوری که #دوستم ندارد.
دیگر به او کوچکترین اهمیتی نمیدهم، چون میخواهم خودش دلیل این سردی را از من بپرسد، ولی متاسفانه او از جای دیگری، بشدت گرم است و اصلاً سردیِ من را حس نمیکند تا بخواهد چیزی از من بپرسد.
و
شاید هم ان زمان بخواهد سردی مرا حس کند، که دیگر روحی در بدن ندارم و کالبدِ بیجان من از شدتِ انهمه بیتوجهی و خیانت یخ بسته باشد و برای همیشه از زمین پر کشیده باشم.
____
من زنم......
و با تمام عواطفِ ظریف و حساسم، شوهرِ خیانتکارم را به زنی همچو خودش هدیه میکنم.
چون میدانم او تقاص این ناسپاسیها را، زمانیکه جذابیت و نازوادای طرف مقابل برایش به اتمام رسید، پس خواهد داد.
اینکه
و هر ادمی انسان نیست!
?
شبهای ماه مبارک رمضان بود.
به دلیل اینکه تمام روز را استراحت میکردم، شبها تا پاسی از شب بیدار میماندم و پس از اینکه کارهای اشپزخانه را تمام میکردم، لحظاتی در فضای مجازی میچرخیدم و بدلیل اینکه خیاط بودم، ویدیوهای اموزشی و خیاطی را در یوتوب تماشا میکردم.
یک شب که همچنان مشغول تماشای ویدیو بودم، نوری که با ارسالِ یک پیام از صفحهی موبایل شوهرم به اتاقِ تاریک منعکس شد، تمام توجهی مرا به خود جلب کرد.
به ساعت که نگاه انداختم، دیدم یک و نیم شب است و شوهرم همچنان که موبایل در دستش است به خواب رفته است.
به ارامی موبایل را از دستش بیرون کشیدم و چون از قبل چهرهگشایی با صورتِ خودم را در موبایلش فعال کرده بودم به اسانی موبایلش را باز کردم.
پس از باز شدنِ قفل صفحه مستقیم صفحهی چت ظاهر شد.
وقتی به اسمِ فریال در بالای صفحه نگاه کردم دست و دلم شروع به لرزش کرد.
در حالیکه قلبم ضربانِ بسیار شدیدی اختیار کرده بود، صفحه را به پایین کشیدم و بالا و بالا رفتم، چتها همه انگلیسی بود و در انتهای هر یک از پیامها علاماتی چون برگسبز، قلبلرزان،خوشهیگندم،نامهیی پلمپ شده با قلب و بوسه و این چیزها قرار داشت.
از ان حجم از پیامهای بسیار، معلوم بود انهمه چت کار یک شب و یک روز نبود و سری به درازا داشت.
و بدتر از همه اینکه فریال را میشناختم که هم دوره مکتب و دخترِ یکی از افراد سرشناس شهرمان بود.
و هرچند وقت یکبار با خودم نیز ارتباط میگرفت و با هم چت میکردیم و شروع به تعریف و تمجید از من میکرد و منِ سادهلوح بیخبر از تعریفاتی که در قالب کنایه به من میزد.
انگلیسیام خوب نبود و هیچ مفهومی از چتهای طولو دراز ان دو برداشت نمیکردم.
تصمیم گرفتم یکی دوتای ان را در ترانسلیت ترجمه کنم!
یکی از پیامها را کاپی و در ترانسلیت پیست کردم و خواندم که چنین ترجمه شده بود؛
«بله!
شما دختر محجبه، لایق و محترم هستید!
با اینکه از نزدیک لایق دیدار نبودام ولی از مردم شنیدام که شما زیبایی بینظیری دارید.
و امیدوارم روزی شما را از نزدیک ببینم و بتوانم بصورت حضوری با شما معرفی شوم.
و ناگفته نماند که شما بسیار عالی انگلیسی را اموختهاید و این یک هنرِ بسیار بزرگ محسوب میشود، واقعا به چنین شخصیتهایی چون شما باید افتخار کرد!
نگفتید انگلیسی را کجا اینقدر خوب یاد گرفتید؟ _?»
پیامی را از دخترک به ترانسیلیت زدم و خواندم؛
«ههههههه من تعریفات زیادی از خود شنیدهام!
ولی این تعریفاتی که از جانب شما به من تعلق میگیرد، برایم بسیار جذاب و دوستداشتنی است.
چون همانطور که شما بسیار برای من اهمیت دارید نظرتان نیز خالی از اهمیت نیست و شخصیت شما یک الگوی نیک برای من است.
من در کورس مسلم کابل اموزش دیدم مدیر گرامی!☘️»
و هر چه به پایینترین بخش پیامها میرسیدم پیامها خودمانیتر و عریانتر میشد.
تا جاییکه به این ها رسیدم؛
((("I kiss you too, goodnight.))
«منم میبوسمت شبت بخیر»
(("If you have time, can I call? I miss hearing your voice.)))
«وقت داری زنگ بزنم؟ دلم برای صدایت تنگ شده!»
((("My love, the photo you sent took my breath away.?)))
«عشقم استی، عکسی را که روان کدی دلمه برد?»
دیگر نه مغزم کار میکرد، و نه انگشتانِ دستم قابلیت حرکت داشت.
تمامِ وجودم میلرزید و در اوجِ تابستان تنَم یخ بسته بود و دندان به دندان میزدم.
واقعاً سهم من بعد از هشتسال زندگی مشترک همین بود؟؟
دو فرزندِ گُل، دختر/ پسر داشتم!
خودم از لحاظ جسمی، روحی، روانی و زیبایی هیچ کمبودی نداشتم.
به سر و وضع زندگیام میرسیدم، و به لباسهای اتو کشیده، کفشهای رنگ شده، و نظافتِ شوهرم بینهایت حساس بودم، چون شخصیت او برایم حرف اول را میزد.
حتی روزهایکه که او یادش میرفت خودش را عطر بزند، دوان دوان با شیشتهی عطر از پس او میدویدم تا بدون عطر به سمت دفتر نرود.
ولی انقدر سادهلوح بودم که ندانستم که با این همه توجه از خود (خانم کوزت )میسازم.
دقیقاً من از خود نوکری سروپا به خدمت ساخته بودم که پس از هشت سال کلفتی با بیرحمی تمام پَس زده شده بودم.
او دیگر مرا به چشم کُلفِتِ خانهاش میدید، کسیکه میپخت، میشست، میرُفت، و بچههایش را بزرگ میکرد.
دیگر هیچ جذابیتی برایش نداشتم و این امری طبیعی بود که او بخواهد بدنبال جذابیتِ جدید و کاغذپیچ باشد.
و برای ایجاد تنوع به سمتِ دخترانِ باکره و افتاب و مهتاب ندیدهی شهر برود.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago