?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
اژدهای سه سر (Üç Başlı Ejderha) روایت مادری است که پسرش را در جریان کودتای ۱۹۸۰ ترکیه از دست میدهد و از آن پس مجنونوار در شهر استانبول میچرخد و سعی میکند جنایتی را که در حق پسرش و پسران و دختران دیگری شده روایت کند: روایتی که چندان برای مای ایرانی ناآشنا نیست و یادآور مادران داغداری است که یکی از عزیزانشان را در چنین وضعیتی از دست دادهاند: راوی داستان لیلا اربیل زن فرهیختهایست که سالها کتاب خوانده و مسلط است به تاریخ و فلسفه و سیاست: او در روایتهایش با در کنار هم قرار دادن تاریخها از گذشتهی دور تا زمان حال تصویری از جنایت در ابعادی بزرگتر از آن چیزی میسازد که در گذشتهی نزدیک و زمان حال رخ داده: داستان چندین روایتشنو دارد: پسر کشتهشده: دوست پسر کشتهشده که او را دوست جوان من خطاب میکند و گاهی که این مرد جوان از آلمان به ترکیه میآید با راوی مینشینند و بدون اینکه اشارهای به پسر کشتهشدهی راوی داشته باشند از سیاست حرف میزنند و دختر جوانی که در طول داستان به حرفهای راوی گوش میدهد: صداهای دیگری هم در داستان مدام شنیده میشوند: بریدهای از روزنامه: گزارش: صدای آشناهای قدیمی: شکنجهشدهها: زندانیان چپ: کشتهشدگان کودتای ۱۹۸۰: ارواح: اجنه: سلاطین قاجاری و از خلال این روایتها شکلگیری شهری را میبینیم که امروزه استانبول نام دارد: شاید بشود گفت استانبول با تمام تاریخش در داستان لیلا اربیل وادار به سخن گفتن میشود و در اصل راوی این داستان خود شهر استانبول است
تاریخ انسان به بیزمانی فرامیخواندش،،، نمیتوانید به آن برسید،،، غیر از آسمان،،، همهچیز دگرگونشده،،، در ایاصوفیای کوچک،،، اتاق نقلی و مبل تختشو من،،، به گفتهی قدما لقمهای نان و پنیر،،، خودم هستم و خودم،،، سر شب،،، سر شب یادش میافتم،،، هرکه هرچه میخواهد…
اژدهای سه سر لیلا اربیل به نجمی سونمز از زنگ زدنش میفهمم آمده،،، سالی چند بار بیشتر نمیآید،،، تا میآیم فراموشش کنم،،، انگار پر شده باشد از داستان،،، گویا زهر آنچه را که نمیتواند بنویسد قادر نیست بیرون بریزد ،،، او نویسنده نیست،،،، هلجان،،، اگر…
همهچیز نابود شده است، نخستینشان شعر،
سپس خواب، و بعد هم روز،
و بعد هرچه بهجا مانده از روز،
و آنها که متعلقاند به شب.
آنگاه که دیگر
چیزی برای نابود شدن نماند،
چیزهای بیشتری نابود شدند، و باز هم بیشتر
تا آنجا که از هیچ هم کمتر برجای ماند، حتی خود من.
و آنگاه، تنها، تهی محض بود.
اکنون باید به ژرفنای درون پناه ببریم،
با تمام لحظههای نیامده و جاهای رفته در پیشِ روی؛
ژرفتر، در آن بدویتی که دیگر نه زمین وجود دارد و نه سرافکندگی.
تا آنجا که هنوز کرانههای بکر گستردهاند،
وسعتهایی بیکران، روشن و خاموش، در زیر چنگال کبوتران
مهیا برای ورود او، که دچار خاموشی عظیم گشته است.
برای او که وادار به سکوت شده است،
انزوا، آنقدر با تارهای عریانش
به آرامی دیوانگی را میتند
تا سرانجام از جهان پیرامونش، تنها نقش مهمانخانهای ماند شیشهای.
اینگه بورگ باخمن
تمام چراغها را خاموش میکنم: پردهها را میکشم و اجازه میدهم اتاق در تاریکی مطلق فرو برود: اجازه میدهم چشمم چیزی را نبیند: بلند که شوم توی اتاق راه که بروم به اشیایی بخورم و و هر دو تعادلمان را از دست بدهیم: من و گلدان: بوی خاک خیس: بعد پیدا کنم جهتم را که گم کرده بودم و به جای در به دیوار بخورم: با خود زمزمه که: در کجاست؟ کور شوم: چند بار به اینور و به آنور بخورم تا دوباره به جای اول خود برگردم: دراز بکشم روی تخت و اجازه بدهم تاریکی غلبه کند بر من: آنوقت چشمها شروع به دیدن میکند: عکس میگیرم: از همهجا: بیکرانهگی: بعد اشباحی نورانی میبینم: اشباحی که انگار قبل از این وجود نداشتند: اشباحی که نور شدید چراغها: اشباحی که روز ناپدیدشان کرده بود: چه عظمتی! تاریکیست که میتواند عظمت حضور این نورهای مخفی را به رخ بکشد و همزمان هیچ بودن آن عظمت پوچ را: این نور بیفایده را...
از اوضاع اینجا خواسته باشید چیز تازهای نشنیدهام. زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد. نه امیدی است و نه آرزوئی و نه آینده و گذشتهای. چهار ستون بدن را به کثیفترین طرزی میچرانیم و شبها بوسیله دود و دم و الکل به خاکش میسپاریم و با نهایت تعجب میبینیم که باز فردا سر از قبر بیرون آوردیم. مسخره بازی ادامه دارد...
از نامه به شهید نورایی
صادق هدایت
حالا پانزده سال از روزی که خبر درگذشت استاد رضا سیدحسینی را شنیدم گذشته و من چهل و یک سالهام: یازده اردیبهشت سال هشتادوهشت درست روز تولدم تلفنی خبر را شنیدم: تبریز بودم: همان شب برگشتم تهران و بعد مراسم خاکسپاری و تمام: ادبیات ایران یکی از مهمترین مترجمان ادبیاش را از دست داد: مترجمی که از دو زبان فرانسوی و ترکی استانبولی آثار مهمی را به فارسی برگردانده بود و به قول خودش نسخهی دستنویس سه شاهکار ادبیات داستانی ایران را قبل از انتشار خوانده بود: «شازده احتجاب» هوشنگ گلشیری که متن دستنویسش را ابوالحسن نجفی بدون ذکر نام نویسنده به او سپرد که بخواند و «رازهای سرزمین من» رضا براهنی که از نزدیکترین دوستانش بود و «عزاداران بیل» غلامحسین ساعدی: تا جایی که میدانم با گلشیری چندان رابطهی نزدیکی نداشت ولی ادبیات را به هر چیزی حتی رفاقت ترجیح میداد: چیزی که این روزها کاملا خلافش را شاهدیم: وقتی شازده احتجاب را میخواند به ابوالحسن نجفی میگوید: شاهکار است: برای گلشیری هم اهمیت داشته این تایید لابد: دربارهی آثار براهنی سخنرانی بلندی دارد که در کانادا و در ایران منتشر شده و بارها از زبان خودش شنیدهام که: براهنی اتوماتیکوار خلاق است و اگر به جای ایران در هر کشور دیگری به دنیا میآمد بیشک حالا مترجم آثارش بودیم نه انکارش: هر وقت به دیدنش میرفتم-آنوقتها مشغول گردآوری و تألیف کتابی دربارهی آثار و زندگی ساعدی بودم-حرف میکشید به رابطهاش با براهنی و ساعدی: هر دو را به اسم کوچکشان صدا میکرد: آلبوم عکسهای خانوادگیشان را ورق میزد: عکسهایی از مراسم عروسی براهنی را نشانم میداد: این غلام است: غلامحسین ساعدی: همسرش از زیبایی ساناز صحتی میگفت که یکهو بلند شد رفت سمت کتابخانه و کتابی از ترجمههای سیدحسینی آورد تا استاد برای من امضاش کند: آخر من که جوانی بودم جویای نام از کجا میدانستم باید چنین درخواستی داشته باشم: خجالتی هم بودم: همسرش متوجه شد و حواسش بود جوانی که از تبریز آمده دیدن یکی از برجستهترین مترجمان ادبیات در ایران وقتی با امضای او برگردد به شهرش مدام صفحهی نخست کتاب را باز خواهد کرد و از این به رسمیت شناخته شدن جزئی چنان کیفور خواهد شد که بعدها هر هفته انگشتش را روی دکمهی آیفون خانهی میرداماد خواهد گذاشت: منم: حق داشتند اگر در را باز نمیکردند: پلهها را که بالا میرفتم استاد آنجا بود جلوی در عصابهدست و خیره ایستاده بود و میگفت: بیا تو: اینکه نام کوچکم را با دستخط استاد دارم-این نام کوچک را-مدیون همسرش هستم: یادشان همیشه با من است: یادشان گرامی...
وحشیگری آیندهی درخشانی دارد
پل والری
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago