𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 23 hours ago
سلام این قصه ادامه داره فقط کمی وقت میخوام ❤️
به نام افریننده خوبی ها زخم تقدیر #پارت یک باعجله داشتم اتاقم و مرتب میکردم که همیشه خداشلوغ بود و به قول مادر شتر بابارش تواین اتاق تو گم میشه مهرافرین، ومنم همیشه میگفتم مامان من خودم راحتم میدونم وسایلم کجاست و راحت چشم بسته میرم سراغشون اونم…
#کوچه سرو پارت ۶ روی تخت دراز کشیدم یاد سرنوشت و خاطرات خودم افتادم . همیشه تکه کلامم بود مامان من رفتم خدانگهدار دار. ومامانم بی نهایت مهربان بود و خوش حوصله باوجود کار زیاد اما توجه زیادی هم به ماداشت و هم پدرم که از کشاورزان معروف و به نام روستابود. منم…
#کوچه سرو
پارت ۶
روی تخت دراز کشیدم یاد سرنوشت و خاطرات خودم افتادم .
همیشه تکه کلامم بود مامان من رفتم خدانگهدار دار.
ومامانم بی نهایت مهربان بود و خوش حوصله باوجود کار زیاد اما توجه زیادی هم به ماداشت و هم پدرم که از کشاورزان معروف و به نام روستابود.
منم مثل همون دختران روستا اول صبح کیف به دوش با لباسهای فرم طوسی رنگ هفته ای سه روزاز ۷ تا دوبعدازظهر به مدرسه می رفتیم .
مدرسه ی ما درست اول روستا کنار مدرسه راهنمایی و دبیرستانی قرار داشت که دو شیفت بود هم دخترونه بود و هم پسرونه .
درمانگاه و یه ورزشگاه کوچیک و یه مسجد هم داشت.
ورزشگاهی که میگم زیرزمین مسجد و کرده بودند ورزشگاه اونم به پیشنهاد حاج اقای مسجد چون خودش مربی رزمی کار بود و پسرارو برای ورزشهای رزمی تعلیم میداد .خب تقریبا سرگرمی خوبی بود برای پسرای ابادی .
دختراها هم روزها توی مسجد کلاس نقاشی و هنرهای دستی داشتند هرکس دوست داشت میرفت و استفاده میکرد .
کلا امورات آبادی برطرف میشد بااین امکانات کوچیک و ساده.
در همسایگی ما خانواده ی پرجمعیتی بودند هم کاری و هم درس خون و هم اهل رسیدگی به امورات آبادی همسر این خانواده از دبیران دبیرستان بود و خانومش پرستار باتجربه ای بود که طفلی هم پرستار بود و هم ماما بود و هم دکتر و هم آمپول زن ،زن فعال و فداکار روستا .
من بادخترش فرشته دوست بودم و هم کلاسی گاهی درسارو از هم میپرسیدیم .
واین میون پسرکی تخس و شیطون و سربه هوایی هم بود به اسم رضا گاهی که میرفتم مدرسه صبحها سر راه من سبز میشد اون سال آخر راهنمایی بود و من سوم چهارم ابتدایی همیشه میپرسید خوراکی دوست داری برات بخرم سوال درسی نداری ومن سرتقانه میگفتم نه برو کنار چرا توهی سر راه منی واون میخندید.
خنده های بانمکی داشت لپ سمت چپش به اندازه یه بند انگشت من چال میشد خواهرش هم همین جور بود اما به نظر به چهره ی رضا بیشتر می آمد این چال لپ .
مادرم دیده بود برخورد من و بارضا و چند بار راه مدرسه رو بامن می آمد تا رضا مزاحم نباشه .
یک بار که یهویی سر راهمون سبز شد گوش رضا رو چرخوند و گفت دفه آخرت باشه دنبال دختر منی میام به آقات میگم ابروتو تو مدرسه ات میبرم.
واین گونه شد که رضا چند وقتی آفتابی نشدولی دورادور من و میپایید دیگه محیط کوچیک بود و همه هم دور هم زندگی میکردیم .
داستان آشنایی من و رضا هم این مدلی آغاز شد .
باصدای سرپرست خوابگاه ازجام بلند شدم و راهی کارگاه خیاطی شدم باید میرفتم کمک .
پارت جدید تقدیم شما .
نقدی بود اینجا هستیم ❤️
#کوچه سرو
پارت ۵
اینجا علاوه بر امنیتش دردسرهای خودشو داره هرکس بایه مشکل و یه مدل گرفتاری سر میکنه .
دختر جوونی تازگی ها سراز اینجا در آورده که اهل سیستان و بلوچستان غریب غریب معتاد نیست دختر سالمی باردار پنج ماهه واهل کارو زبرو زرنگ.
فقط جای خواب نداره ازپس خورد و خوراکشم برمیاد بساط لیف و اسکاچ داره.
میگم چراسراز اینجا درآوردی آخه سیستان کجا اینجا کجا؟ بااون لهجه بلوچی میگه دوسال نامزد پسر یکی از طایفه های معروف تویه روستای دور افتاده بودم پسره کارنداشت داشت و تن به کار نمیداد.
هی میگفت امروز و فردا میبرمت محرم هم بودیم اونجا تمام ایل و تبار اون روستا شناسنامه ندارند اصلا ثبت و سندی هم نیست روی یه کاغذ نوشتند و ماامضا کردیم و شدیم عقد هم خوب من اعتراضی نداشتم دوستش داشتم یه روز گفت بیاباهم باشیم ماکه مال همیم من میترسیدم اما خوب برای اینکه عشقم و ثابت کنم قبول کردم و مال هم شدیم .
اما خوب راه و رسم زناشویی بلد نبودیم و شد حاصلش این به شکمش اشاره کرد.
وقتی بهش گفتم شوکه شدو گردن نگرفت ومنم خوب خانواده فهمیدند آبرو ریزی که شد هیچ منم هم قبول نکردند. خانوادم هرروز کتک و تهدید و تهمت هم برادرای خودم هم خانواده داماد وگفتند عروس و نمیخوایم و تمام. منم این بچه رو دوست داشتم نمیدونی باچه ترفندی گفتنش دردم و بیشتر میکنه .آمدم تهران وتو این شهر درندشت ویلون و سیلون شدم .
دیدم نمیشه که از گرسنگی مرد شروع کردم گدایی یه خورده پول و پله جمع کردم نخ و قلاب خریدم و اینارو بافتم الانم سرپناه ندارم کم کم دکتر رفتم و حال این بچه هم خوبه میخوام دنیاش بیارم وکم کم دنبال شناسنامه ام و آدم حساب بشیم تواین دنیا .کار میکنم و یکروزی باسر بلند میرم و بهشون میگم من یه زن قدرتمندم .
بهش گفتم کاش بچه نداشتی دستت بازتر بود .
ناراحت شد و گفت بچه رو خداداده من بهش علاقه دارم هیچ وقت به خودم اجازه ندادم این بچه رو ازبین ببرم بلد بودم چی بخورم که بمیره ولی نکردم نخواستم یعنی فکر نمیکردم از همسرم رودست بخورم .
یاد خودم افتادم که چطور بچم و باردار شدم و.....
تقدیم شما
#کوچه سرو پارت ۳ افتان و خیزان راه افتادم سمت چهار راه اینجا منطقه بالای شهر بود کمی اون ور تر قبلا خودم زندگی میکردم . کلاس ورزشی ام به جا تفریحم به جا آرایشگاه هم به وقتش راه به راه به راستی من از این زندکی کوفتی چی میخواستم زدم خرابش کردم . هم خودم آواره…
#کوچه سرو پارت ۲ اینقدر پشت تیر چراغ برق موندم تااز کوچه و از دید من محو شدن . همون جا سر خوردم و آروم اومدم کنار تیرو تکیه دادم و نشستم. به زندگی از دست رفته ام فکر میکنم به حسرتام و آرزوهای بر باد رفته فکر میکنم . تمام تنم درد میکنه هم درد دوری اذیتم…
#کوچه سرو پارت ۱ اینقدر خسته بودم از اینکه از اون سر شهر پرسون پرسون بایه بدبختی آدرس گرفتم آمدم این سر شهر پای پیاده تا فقط آدرس خونشونو یاد بگیرم گاهی بیام از نزدیک ببینمش صداشونوبشنوم بزرگ شدنشون ببینم . منی که هیچ وقتوحاضر نمیشدم بدون پسرها جایی برم…
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 23 hours ago