از دلخوشی‌های کوچک

Description
برای گاه‌های کوتاه آرامش میان انبوه رنج‌ها.
@delkhoshihayman
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 1 week ago

6 months ago

آمپول بی‌حسی که اثر کرده بود و دکتر و دستیارش مشغول آماده شدن برای جراحی بودند، گفتم: آقای دکتر چرا سری قبل اینقدر سخت بود؟ مردم و زنده شدم‌! خندید و گفت: دندون عقل پایین از بالا خیلی سخت‌تره؛ بین دندون‌های عقل پایین، اونی که روی عصب درمیاد، سخت‌تره؛ و بین مدل‌هایی که روی عصب درمیان، مدل ریشه‌ی دندون عقلهای تو سخت‌ترینشونه؛ می‌دونم که دردش شدیده و به گوش و گردن هم می‌زنه.
وسط جراحی، زور بی‌حسی‌ها نرسید و شروع کردم به دست و پا زدن. به نشانه‌ی اینکه باید دوباره بی‌حسی بزند. مجدد بی‌حسی زد و گفت: نترس. تا اینجایی، نمیذارم اذیت بشی. تو خونه اذیتات شروع می‌شه.
بعد هم در بیست‌دقیقه نیم‌ساعت کار تمام شد و آمدم بیرون. دوست داشتم با همان دهان ورم‌کرده و خونین و مالین، مثل این خانواده‌هایی که با یک خانواده‌ی دیگر وصلت کرده‌اند و دختر/پسر خیلی خوب بوده و زوج خیلی خوشبختی شده‌اند، بگویم: آقای دکتر، تو داداش‌ها و آبجیات یکی رو نداری مثل خودت خوب باشه و متخصص گوارش باشه، برم پیشش؟!
یک‌بار به یک دوست دبیرستانی از مسائلم با پسرهای کلاس ششم گفته بودم، و پرسیده بودم که در رابطه با بچه‌ها چه‌ کار کنم که رابطه‌مان دوستانه بماند و در چارچوب مدرسه رفتار کنند؟ گفته بود "آدم حسابشون کن". دکتر من را آدم حساب کرده بود، درد من را محترم شمرده بود، اینکه مرگ را به چشم دیده بودم، و با زبان ساده و باحوصله و اندازه‌ی درک من از فرایند فک و دندان گفته بود و توصیه‌های بعد از جراحی را کرده بود. فکر می‌کنم شاید مهم‌ترین مسئولیت ما در قبال دیگری "آدم حساب کردنش" باشد. محترم شمردن درد و رنج و شادی‌اش. و نگاه واقع‌بینانه و بی‌دلسوزی و غرور داشتن. همان که اسپینوزا گفته بود. "تلاش کرده‌ام انسان‌ها را بفهمم".

6 months, 1 week ago

یک روز هم پسرم را روی پا می‌نشانم و صبوری را یادش می‌دهم در حالی که دو نفری منتظر پف کردن کیک توی فریم🍰.

6 months, 2 weeks ago

یک روز هم پسرم را روی پا می‌نشانم و صبوری را یادش می‌دهم در حالی که دو نفری منتظر پف کردن کیک توی فریم🍰.

8 months, 1 week ago

تو می‌دانی خانه چه نقش پررنگی در جهان من دارد، دلم نمی‌خواهد ترکش کنم، برایش بسیار شکر می‌کنم، عاشق همه‌ی دیوارها و حتی ترک‌هایش هستم، دلم می‌خواهد زیبا و گرم و پرنور باشد، حاضرم برایش ساعت راه بروم، به خاطرش گریسته‌ام، دعوا راه انداخته‌ام، دلتنگش می‌شوم و هر کجای دنیا که باشم دلم می‌خواهد شب را برگردم به پناه خانه.
وقتی می‌گویم برایم مثل خانه‌ای یعنی همه‌ی این‌ها.
تو مثل خانه‌ای فقط یک جمله‌ی خبری ساده نیست، این یک اعتراف عاشقانه‌ است.

_بنین_

@delkhoshihayman

8 months, 2 weeks ago

توی کتابخانه کتاب‌هایی هست که آدم هیچ‌وقت دلش نمی‌رود حتی به کسی امانت بدهد چه برسد به این‌که ردشان کند بروند.
آدم‌های توی زندگی آدم هم شبیه کتاب‌ها هستند. بعضی‌ها برای یک‌بار خواندنند و بعضی‌ها برای همیشه و همیشه ورق زدن و جور دیگر خواندن. اما می‌دانی آدم دلش برای آن دفعه‌ی اول تنگ می‌شود. آن بار اولی که کتاب را لمس کرد، با احتیاط بازش کرد و روی هر صفحه مکث کرد، برای روزهایی که به کشف کتاب سپری شد و زندگی کیفیت دیگری داشت.
بگذار اسم آن کتاب را بگویم که خودت می‌دانی چقدر دوستش دارم. تو شبیه دال دوست داشتنی برایم. عزیز، محترم و تا ابد دوست‌داشتنی. هنوز برمی‌گردم به خواندنش. یک روزهایی حتی بدون خواندن می‌گذارمش کنار دستم تا پیش چشمم باشد.
دستم اما به داشتن تو که نمی‌رسد...

#از_میان_نامه‌ها

8 months, 3 weeks ago

شما را به ارواح تمام مردگان و زندگانتان، شما را به هر چه می‌پرستید با اسکاچی که مخصوص شستن ظرف‌هاست سینک و تفاله‌گیر را نشویید؛ مخصوصا وقتی جایی مهمان هستید. شاید یک فلک‌زده‌ای مثل من رویش نشود بهتان بگوید که چقدر این کار برایش منزجرکننده‌ است‌. مرسی، اَه.

8 months, 3 weeks ago

جوجه مرده بود. جوجه‌ی صورتی کوچکی که کمتر از یک ماه سن داشت و حال جیک جیک کردن نداشت، دیگر تکان نمی‌خورد. بچه بودم مگر که حالا برایم جوجه خریده بودی؟ به جای بچه‌ای که نداشتیم؟ یا دلت برایشان سوخته بود که توی جعبه‌ی به آن کوچکی، آن همه جوجه، جای بال و پر زدن…

8 months, 3 weeks ago

جوجه مرده بود. جوجه‌ی صورتی کوچکی که کمتر از یک ماه سن داشت و حال جیک جیک کردن نداشت، دیگر تکان نمی‌خورد.

بچه بودم مگر که حالا برایم جوجه خریده بودی؟ به جای بچه‌ای که نداشتیم؟ یا دلت برایشان سوخته بود که توی جعبه‌ی به آن کوچکی، آن همه جوجه، جای بال و پر زدن هم نداشتند؟ شاید هم دلت برای آن پسر بچه‌ی سر بازار سوخته بود که آستین لباسش کوتاه بود و کلاه کاموایی روی سرش گرمش نمی‌کرد. نمی‌دانم. فکر کرده بودی خوشحالم می‌کنی وقتی با دو جوجه‌ی نارنجی و صورتی بیایی خانه. اما من آه کشیده بودم که نگویم تحمل شنیدن صدای مداوم جیک‌جیک کردنشان را ندارم و نمی‌خواهمشان.

جوجه ی صورتی فردای همان روزی که خریدی مرد و من تا به حال موجودی را توی خاک نگذاشته بودم. چرا دوستش نداشتم؟ چرا تماشایش نکرده بودم؟ چرا مرده بود؟ چرا خریده بودی شان؟

حالا من مانده بودم و یک جوجه‌ی نارنجی تنها که هیچ دوست و همنوع و پدر و مادری نداشت. انگار که بخواهد آنقدر صدایشان بزند که هر کجا هستند پیدایشان شود، مدام جیک جیک می‌کرد. جوجه‌های کوچک فرار نمی‌کنند. برعکس دنبال آدم می‌آیند که تنها نباشند و جوجه نارنجی مدام دنبال من می‌آمد و فقط وقتی ساکت می‌شد که دستم را پناه می کردم بالای سرش.
چشم هایش را نیمه بسته نگه می‌داشت و دلش به همان گرمای اندک دستی نیمه باز خوش بود. اما من مادرش نبودم. نمی‌توانستم تمام روز توی دستم نگهش دارم. دلش را هم نداشتم رهایش کنم. می‌توانستم بگذارمش توی حیاط و خودم بیایم توی خانه. به ربع ساعت نکشیده گربه می‌بردش و همه خلاص می‌شدیم.
اما برداشته بودم پیشبند آشپزخانه را بسته بودم دور کمرم و جوجه را گذاشته بودم توی جیب گل و گشادش و توی خانه می‌چرخیدم و به کارهایم می‌رسیدم که مامان زنگ زد.

پرسید چرا نرفتیم؟ چند هفته‌ای سر نزده بودیم. گفت بابابزرگ را قرار است بیاورند و حالش خوب نیست.

آخرین بار برگ‌های درخت اقاقیای توی کوچه زرد شده بود و آفتاب کم رمق نمی‌توانست چند دقیقه‌ای گرممان کند که بابا با خاله رفت. نمی‌توانست توی ماشین بنشیند و خوابانده بودنش روی صندلی عقب و روی پاهایش پتوی نارنجی رنگی کشیدند که پلنگی رویش خوابیده بود.

همه رفتیم بوسیدیمش و هیچ کداممان حرفی نزدیم از حرف‌هایی که توی دلمان و فکرهایی که توی سرمان می‌گذشت. از این‌که شاید این آخرین بار باشد که از خانه بیرون رفته، آخرین باری که می‌رود سفر، آخرین باری که می‌بینیم نفس می‌کشد.

هر بار که مامان زنگ می‌زد می‌ترسیدم. نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دادم وقتی می‌گفت بابا خوب است و خوب یعنی زنده. یعنی هنوز چشم‌هایش را باز می‌کند، لب‌هایش ذکرهای بی صدا می گوید و بی حوصله چند قاشق سوپ می‌خورد و قرص‌هایش را می‌بلعد. خوب یعنی زنده و منتظر.
آدم توی روزهای آخر عمرش چه چیزهایی را حس می‌کند؟ سبکی یا سنگینی؟ گیجی یا هوشیاری؟ علم به رفتن دارد یا امید به ماندن؟

حالا مامان زنگ زده بود و گفته بود حال بابا خوب نیست و دارند می‌آورندش خانه‌ی خودش. اشک‌هام ریخته بود روی پرهای نارنجی جوجه‌ای که توی دستم آسوده لمیده بود و با نوک بسته صداهای ریزی از حنجره‌اش بیرون می‌داد.

باید برای رفتن وسیله جمع می‌کردم. باید پیراهن و مانتو مشکی برمی‌داشتم و نمی‌توانستم جوجه را با خودم ببرم. خواهش کردم ببری و پسش بدهی به همان پسر بچه یا هر کسی که توی خیابان دیدی. به هر بچه‌ای که خواستی. به جایی که امن باشد.

وقتی راه افتادیم هوا پر از ابر بود. خورشید انگاری حوصله نداشت زور بزند و آن همه توده‌های تیره‌ی هوا را کنار براند. ترجیح داده بود زودتر راهش را بکشد و برود یک آسمان صاف دیگر پیدا کند.

اذان می‌گفتند که رسیدیم. مامان با یک لا پیراهن مشکی نازک، دم در منتظر اولین کسی که برسد ایستاده بود. بغلش کردم. بابا توی خانه خودش تمام کرده بود.

_بنین_

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 1 week ago