دیشب و امشب چیزای باارزشی یادگرفتم تو زندگیم.

شبای بارونی>>

https://t.me/Dontpeek666/4783
چشمانش را که باز کرد با تاریکی اتاقی روی تختی ناآشنا روبرو شد. وقتی به نور تک شمع روی طاقچه عادت کرد، رنگ رفته ی دیوار های اتاق، چراغی قدیمی آویزان از سقف که حدس میزد دیگر کار نمیکند، تختی از جنس چوب که گویا صد ها سال کسی بر روی آن نخوابیده بود، فرشی زبر و کهنه زیر پاهای برهنه اش و دری بدون دستگیره را در جلوی چشمان خسته و وحشت زده سبز رنگ خود دید. به سمت در رفت، اما چیزی در وجود او او را از در زدن، از فریاد زدن منع میکرد، شمع را به دست گرفت تا اتاق را بهتر بررسی کند تنها چیزی که یافت خون بود. خونی که روی دیوار های رنگ پریده کشیده شده بود، خونی که فرش را سرخ کرده بود، خونی که ملافه های سفید تخت را به مانند قتلگاه کرده بود.
این چه بود؟ اینجا کجا بود؟
آخرین خاطره او نوشیدن مشروبی سرخ در حیاطی خلوت که توسط مردی سخت جذاب به آن دعوت شده بود بود و دیگر چیزی به یاد نداشت.

بچه ها میخوام چالش بزارم بنظرتون درباره ی یونان باستان? باشه یا درباره ی شیفت کردن?؟ ریکتا بازن.

اخرین باری که از خودم عکس گرفتم فکر کنم قرن پیش بود✨

انقدر که از خوم عکس نگرفتم یادم رفته اسن عکس چطور میگیرن

وقتی ایران زندگی میکنی:

دیرم میشه به کارم نمیرسم

چرا اسنپ و تپسی برام بالا نمیاد

اگه بازم از این معرفی هایی با وایب گاثیک و دارک خوشتون میاد اینجا بهم بگید.