?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago
داستان ترسناک #صوتی پیرزن ته باغ
داستان ترسناک #صوتی در عهد شیطان
داستان ترسناک #ارسالی
سلام خدمت دوستان اسم من شاهین هست ۲۳ سالمه اهل اردبیل هستم و پیش تر خاطره ای را در کانال ارسال کردم .
این داستانی هم که میخوام بگم برمیگرده به حدود سال های ۸۸ یا ۸۹ دقیق یادم نیست کدوم سال بود ، داستان از اونجایی شروع میشه پاییز بود و عروسی دختر عمه ام بود توی تهران و پدر و مادرم و خواهرم که بچه بود رفتن تهران برا عروسی و چون من مدرسه میرفتم من رو نبردن و چون کل فامیلامون تو روستا بودن من رفتم چند روزی خونه پدربزرگ مادریم میموندم ، بعد مدرسه ها چون حوصلم سر میرفت و خونه پدربزرگم ماهواره نداشتن من بعد از ظهرا میرفتم خونه خودمون و کارتون نگا میکردم یه روز بعد مدرسه حدود ساعت ۳ رفتم خونمون کارتون ببینم و جلو تلویزیون خوابم برده بود یهو با صدای زنگ تلفن خونه بیدار شدم و دیدم هوا تاریک شده رفتم تلفنو برداشتم مادربزرگم بود که میگفت کجایی چرا دیر کردی منم گفتم خوابم برده و میترسم تنهایی بیام اونم گفت باشه بزا داییت بیاد بهش میگم بیاد بیارتت منم برای اینکه نترسم رفتم تلویزیون رو روشن کردم داشتم تلویزیون میدیدم که یهو از توی آینه میز تلویزیون( قبلنا میز تلویزیون ها توشون آینه بود) دیدم یه چیز سیاه مانند که مثل دود بود توی آشپزخونه به اینور و اونور میره عجیب تر اینکه صدای پاش هم میومد پاهاشو محکم میکوبید به زمین خلاصه چشمتون روز بد نبینه از ترس بدنم عرق کرده بود و قلبم یجوری محکم میزد انگار میخواست منفجر بشه داشتم خدا خدا میکردم که داییم زود برسه یهو انگار خدا صدامو شنید و دیدم داییم درو باز کرد اومد تو و اون سایه مانند یهو غیب شد داییم وضعیتمو دید زد زیر خنده چون زیاد اهل شوخی بود گفت هیچی نیست نترس بعد رفتیم و چند هفته بعدش هم که پدرومادرم اومده بودن داشتیم توی حیاط انباری درست میکردیم و من مسئول آجر رسوندن به پدرم بودم خلاصه از صبح کار میکردیم و نزدیک غروب من رفتم خوابیدم و پدر و مادرم هم چنان کار میکردن خواب بودم یهو چشامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه و من سرپا وایسادم و چون باد میومد فهمیدم بیرون هستم هنگ کرده بودم چند ثانیه بعد چشمام به تاریکی عادت کرد دیدم توی حیاط شوهر عمم اینا هستم که کلا متروکه هست و همسایه ما هستند متوجه شدم درست وسط حیاط وایسادم بی ادبی نباشه از ترس ش اشیدم تو شلوارم زبونم گرفته بود و نمیتونستم داد بزنم ( اینم خاطرنشان کنم که در اون حیاط ۳ تا از پسرعمه هام در زلزله سال ۷۵ مونده بودن زیر آوار) چندتا گربه هم جلوی خرابه موندن که داشتن باهم دعوا میکردن یه صداهای وحشتناکی از خودشون در میاوردن پاهام سست شده بود یهو به خودم جرعت دادم و از دیوار یجوری بالا رفتم پریدم حیاط خودمون پدر و مادرم که همچنان داشتن کار میکردن با دیدن من رنگشون عین گچ سفید شد چند ثانیه مکث کردن و یهو پدرم اومد منو گرفت بغلش برد دستو صورتم رو شست برد خونه یکم حالم بهتر شد بابام گفت اونجا چیکار میکردی منم که خودمم برام سوال بود گفتم نمیدونم گفت اخه تو چجوری رفتی ما که تو حیاط بودیم امکان نداشت موقع رفتن ندیده باشیمت ازون عجیبتر اینکه چجوری رفتی که سگها پاره پورت نکردن( راست میگه تو روستای ما شب ها سگهارو آزاد میکردن تا یه موقع گرگی روباهی چیزی نیاد تو روستا) خلاصه فرداش بردنم پیش دعا نویس گفت بسم الله ها (همون جن) بهش پیله کردن میخوان ببرن پیش خودشون و یه دعایی نوشت داد بهم از گردنم آویزون میکردم تا مدتها خبری ازشون نشد .
ببخشید طولانی شد
داستان ترسناک #ارسالی
سلام میخوام داستان و اتفاقاتی که برای خودم خواهرم رخ داده رو تعریف کنم
منو خواهر دوقلوم خیلی وقته که درگیر یه سری مسائل شدیم که تازگیا برامون تبدیل به کابوس شده و داره به خانوادم سرایت پیدا میکنه
داستان از اونجایی شروع شده که منو خواهرم از هر روابطی چه عاشقانه و حتی اجتماعی و خانوادگی دوری میکنیم حتی هر خواستگاری که برامون میاد نمیتونیم اون آدم رو بپذیریم برای مادرم سخت بود که هر دوی دختراش با این وضعیت دارن سر میکنن تا اینکه خالم یه نفر و معرفی کرد که دعا مینویسه واسه همه چی گفت که من خودم انجام دادم برای روزی و اینطور چیزا خیلی خوب بوده توام بیا و بخاطر دخترا باهاش تماس بگیر شاید بهتر شدن و تونست کاری بکنه
مامان منم قبول کرد و تماس گرفتیم وقتی که اول شروع کرد به فال گرفتن به منو خواهرم گفت که قبلا توی یه خونه قدیمی زندگی میکردید گفتیم که بله گفت اونجا یه شخصی شما دوتارو طلسم کرده و نسبت به زندگی و آدما و حتی خانوادتون سرد شدید و خیلی چیزای دیگه که شک منو به این آدم تبدیل به یقین کرد و من مطمئن شدم که واقعا توانایی خاصی توی این زمینه داره بعد این صحبتا گفت که براتون یه دعا مینویسم میفرستم انجامش بدید انشالله که اوضاع خوب میشه
بعد چند روز بسته به دستمون رسید و همه چیو مو به مو انجام دادیم بعداز چند وقت که همه چی داشت بهتر میشد دوباره تمام اون حسایی که قبلا داشتیم تکرار میشد
تا اینکه یه روز صبح بیدار شدم و کل خونرو جارو کشیدم و بعدش رفتم جلوی بخاری دراز کشیدم که یهو دیدم یه سوزن به صورت عمودی جلوی بخاری بود و این خیلی شوکه کننده بود که من چند لحظه پیش همونجارو جارو برقی کشیده بودم و بدتر اینکه ما اصلا همچین سوزنی نداشتیم اونم سوزنی که انگار با حرارت سیاه شده بود
چند روز بعدش یه سنجاق کنار فیوز برق خونمون پیدا شد جایی که خودم اکثر مواقع اون اطراف و دستمال میشکم چند وقت گذشت و خبری نبود یه شب که میخواستیم بخوابیم یهو خواهرم گفت که انگار یه چیزی توی بالشتمه دست زد گفت انگار سنگی چیزیه مامانمم یه چاقو و قیچی برداشت و بالشت و شکافت دید که یه تیکه سنگ توی بالشت خواهرم بود
دوباره زنگ زدیم به اون خانم و ماجرارو براش تعریف کردیم گفت که اون سوزن طلسم سیاهه که هرکسی برای هر چیزی انجامش نمیده نمیدونم کیه که دست از سر شما بر نمیداره و هرکسی که هست متوجه میشه شما باطل سحر انجام میدید و دوباره طلسمتون میکنه
من خودم فکر میکنم که یه شخصی یه موکل یا هر چیز دیگه ای که شاید یه اسم دیگه ای داشته باشه میاد توی خونمون و این طلسم هارو میزاره توی خونمون وگرنه مطمئنم که گذاشتن اونا توی خونمون کار انسان نیست
الانم چند وقته که انگار یه چیزی داره اذیتمون میکنه آبجیم یه شب توی خواب و بیداری دونفر و دیده بود که بالای سرش حرف میزنن ،مامانم چند شب پیش شنیده بود که در یخچال باز شده و یه نفر آب خورده و لیوانشو گذاشته روی سینک وقتی نگاه انداخته دیده هیچکی نیست ،خودم یه شب از خواب پریدم و وقتی میخواستم دوباره بخوابم انگار یکی اومد کنارم دراز کشید و کنار گوشم زمزمه کرد و رفت ، حتی بعضی وقتا که میخوام آشپزی کنم میرم سراغ قابلمه انگار یه نفر توش آشپزی کرده نشسته و کثیف اونو گذاشته کنار بقیه ظرفا بعضی وقتا که دراز میکشم یه نفر از پشت موهامو میکشه دیگه واقعا نمیدونیم چیکار کنیم حتی همین امروز که داشتم صبحانه میخورم یهو قاشق مربا از توی ظرفش پرت شد اونور
فقط امیدوارم که بفهمیم این اتفاقات کار کیه و اینکه اوضاع بهتر بشه
باید بگم که تمام این چیزایی که گفتم حقیقته و اینکه کسی بگه دروغه و واقعیت نداره شاید براش اتفاق نیوفتاده الان که دارم این داستانو مینویسم واقعا ترس توی وجودمه
ممنون که داستان من رو خوندید
@DonyayVahshat ?
فیلم ترسناک کوتاه?
@DonyayVahshat ?
داستان ترسناک #صوتی حمام متروکه
داستان ترسناک #ارسالی(قسمت سوم)
مادرمون از بیرون اومد و جریانو بهش تعریف کردیم اونم با یه حالت رنگ پریده برگشت به من گفتش که هرجور شده یا این خونه را بفروش یا بده اجاره از این خونه برو اینجا دیگه یه چیزی هستش نشستم با پدرم حرف زدم گفتم که اون کتابهایی که پیدا کردیم چی بودن اینا رو خواهشاً بهمون بگو جریان چیه شاید این اتفاقاتی که میفته تو این خونه ربطی به اون کتابا داره پدرم نشست تعریف کرد که پدر بزرگ خدابیامرز ما این کتابها رو از بندرعباس از یه رمال پیدا کرده و افتاده دنبال این کتابا که چی هست تو این کتاب و چندین بار با این کتاب احضار و اینا انجام داده و از اون زمان کل این اتفاقات شروع شده تو خونه
پدرم تعریف کرد که حتی دوران جوانی پدرم که پدربزرگم این کتابها را وارد خونمون کرده و این اتفاقات افتاده و توبه کرده گفته غلط کردیم یه کتابی آوردیم که باعث دردسر برای کل خانواده شده همین کتابها رو انداخته تو کمد و چندین سال از این جریانات گذشته هیچ خبری نبوده ولی اواخر فوت مادربزرگ ما این اتفاقات دوباره شروع شده که منم خبر نداشتم که تا به امروز کشیده شده؛
از این اتفاقات مجبور شدیم رفتیم خارج از استان خودمون طرفهای آذربایجان شرقی یه نفرو پیدا کردیم یه خانم مسنی حدوداً ۷۰ ساله و رمال و از این کلاهبردارا نبود یه آدمی بودش که واقعاً قدرت یه سری کارا رو داشت آوردیم وارد این خونه کردیم و این خانم یه سری دعاها نوشت یه سری روغن مایعات مالید به در دیوار این خونه
گفتش که اون کتابا رو بدید به من ما هم گفتیم باشه هرچی کتابا رو دادیم بهش و اینا این اتفاقات قطع شده بودش دیگه هیچ مشکلی نداشتیم عادی شده بود همه چی تا اینکه چند ماه پیش من نامزد کردم با نامزدم اومدیم تو این خونه برای شروع یه زندگی جدیدو میخواستیم طبقه پایینم بدیم اجاره یه درآمد اضافی باشه برام
این شخصی که آوردیم اجاره یک ماه یک و نیم بیشتر نتونست تحمل بیاره میگفت که چندین بار موجودی رفته تو خونش کتکش زده من باور نمیکردم به حرفاش میگفتم دروغ میگه و اینا ولی بعد دیدم نه بهم نشون داد که رو بدنش کبودی هستش باور کردم به حرفش اون زمان پولشو دادم گفتم که این پولت میتونی بری
یه روز که من تازه تازه اوایل نامزدیم بود نامزدم تک و تنها نشسته بود تو خونه و من مجبور شدم برم سر کار رفتم سر کار و یکی دو ساعت بیشتر نگذشته بود که مادر خانمم بهم زنگ زد که هر جا هستی پاشو بیا خونه یه مشکلی هست منم به ذهنم رسید گفتم آره بازم یه گندی درآمده از تو اون خونه یه چیزی شده برگشتم خونه و دیدم نامزدم دهن دماغش کلاً خون بدنش جای کبودی در حال گریه کردن خونواده خانمم و فامیل همه جمع شدن خونه ما
با اشاره به نامزدم فهموندم که پیش کسی جریانو نگه چی شده حالا ما دوستان و فک و فامیل راه انداختیم رفتن و اینا برگشتم گفتم که چی شده جریان چیه گفت یه پیرمردی همین پدربزرگ ما اومده نامزد منو کتک زده تو خونه و منم شوکه شدم الان همون خانمه رو پیدا کردیم وگفت که این یه جن بده کافره به شکل پدربزرگمه و داره اینطوری اذیت میکنه یه کوچولو مشکلات ادامه داره هنوز ولی نسبتاً آرومتره همه چیز
متشکرم که داستان من رو خوندید کاملاً بر اساس واقعیت زندگی و خاطرات خودم بودش دوستون دارم
پایان
@DonyayVahshat ?
داستان ترسناک #ارسالی (قسمت اول) خب سلام خدمت همه دوستان عزیز داستان دقیق من از اونجایی شروع شد که ما یکی از شهرهای غرب ایران زندگی میکردیم منطقه آذربایجان غربی زندگی میکردیم و خدابیامرز پدربزرگ ما کارمند آموزش و پرورش بود خودش اون زمان حالا ۴۰ ۵۰ سال پیش…
داستان ترسناک #ارسالی (قسمت اول)
خب سلام خدمت همه دوستان عزیز
داستان دقیق من از اونجایی شروع شد که ما یکی از شهرهای غرب ایران زندگی میکردیم منطقه آذربایجان غربی زندگی میکردیم و خدابیامرز پدربزرگ ما کارمند آموزش و پرورش بود خودش اون زمان حالا ۴۰ ۵۰ سال پیش
یه خونه خیلی بزرگ سه طبقه که از وسط خونه راه پله داشته به هر سه طبقه که کل خونه مال خانواده خودمون بود فقط یه طبقه پدر مادرم زندگی میکردن یه طبقه پدربزرگ و یه طبقه هم خالی بوده
یه حیاط فوق العاده بزرگم داشت یه حیاطی حدود ۵۰۰ ۶۰۰ متر و پر از درخت و توی حیاط قبر پدر پدربزرگم بوده
تا سن ۱۸ سالگی که تو اون خونه زندگی میکردیم هیچ مشکلی نداشتیم من توی همون خونه به دنیا آمدم توی همون خونه زندگی کردیم و توی همون خونه کلی عمر گذروندیم
تا اینکه مشکلاتی پیش اومد که پدر مادر من مجبور شدن مهاجرت کردن من موندم و پدربزرگمو برادرام؛ سالیان سال گذشت و برادر من متاهل شد و از اون خونه رفت و من و پدربزرگ و مادربزرگم توی خونه موندیم اطراف ۱۹ ۲۰ سالم بودش که پدربزرگ مادربزرگم پشت سر هم یعنی با سه روز اختلاف داخل خود خونه به علت بالا بودن سنشون فوت کردن منم یه نوجوان ۱۹ ۲۰ ساله و سخت بود برام خب یه خونه خیلی بزرگ و هزینهها و و کلی مشکلات
بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگ شروع کردیم خونه رو تمیز کردن و کارا رو به راه کردن با خانواده خونه و اتاق ریختیم بیرون یه سری کتابها از اتاق من در اومد یکیشون هیچ وقت یادم نمیره اون صحنه رو روش نوشته بود تقریرات جن و انس کتابو نگاه کردم همینطوری ورق زدم کلاً توش دست نوشته بودش یعنی چاپ نبود شکلهای عجیب غریب و نمیدونم موجودات عجیب غریب و مثلاً یه عکس خورشید بودش یا ستاره سلیمان دیدین دیگه وسط پرچم اسرائیله دورش کلمات عجیب غریب نوشته بود افلح همچین چیزهایی عجیب غریبی دورش نوشته بود کتابو نشون دادم پدرم با یه حالت خیلی ترسیده و رنگ پریده و با من من کردن کتاب با زور یه حرص عصبانیت که من تو عمرم ندیده بودم پدر من عصبانی بشه ازم گرفت کتابو گفتش که کاریت نباشه
یکی دو هفته بعد مراسما گذشته بود و یکم تازه این حالت عذا از رومون رفته بود از مادرم پرسیدم مادرم برگشت گفتش که پدربزرگت احضار و نمیدونم تسخیر و اینو بلد بوده اتفاقاتی افتاده و ترسیده و مجبور شده که اینجور کارا رو بذاره کنار من مادربزرگم یه دستش قطع شده بود بعدها این جریان رو تعریف کردم و مادرم برگشت بهم گفتش که یه روزی اتفاق عجیبی افتاده و مادربزرگت یه موجود پریده روش این بلا سرش اومده مادرم که تعریف کرد همه چی خیلی عادی بودش همینجوری خیلی نرمال داشت پیش میرفت فقط من ترسیده بودم تا اینکه روزای اولی بودش که من توی اون خونه تنها بودم
روزهایی بودش که من تازه تازه تو اون خونه تنها بودم و خیلی دلم تنگ شده بود نشستم تو خونه کمی گریه کردم یک دفعه یک صدای خیلی وحشتناکی صدای خیلی عصبانی و با حنجره خیلی کلفت برگشت گفتش که گریه نکن
این جریان رو که به خانوادم گفتم اصلاً اهمیت ندادن گفتن که عزاداری و حالت روحیت خوب نیست و اینا حالا بگذریم؛
یه مدت اتفاقات عجیب غریبی تو خونه میافتاد نصف شب مثلاً میدیدی به چندین هزار بار سرم اومده بود یکی تو خونه میگشت اوایل فکر کردیم دزده و افتادیم دنبالش و تو خونه سگ نگه میداشتیم و اینا دیدیم نه این دزد نیست اصلاً یه چیز دیگه است انسان نیست این حتی چون غیب میشه یهو اتفاقات عجیب غریب میفته و وسایل تو خونه میشکنه و و کلی اتفاقات عجیب غریب دیگه
این اتفاقات ادامه داشت یه روز تا اینکه برادرم اومد بمونه خونه من و مدتها بود همون ندیده بودیم قرار بود سه روز چهار روزخونوادگی بمونن پیش من یعنی با خانومشو بچه کوچیکش نمیخواستن من معذب بشم از یه شهر دیگم اومده بودن رفتن طبقه بالا
روز اول بودش اطراف شب ساعت ۲ الی ۳ این اینا حدوداً که جیغ زن داداشم کل خونه رو گرفت اون صحنه هیچ وقت یادم نمیره که داداشم بچهشو بغل کرده بود تو بغلش بدو بدو اومد پایین با یه حالت گریه لکنت زبون گرفته بود نمیتونست حرف بزنه واقعا مونده بود آب دادم بهشون و نشستیم برگشت گفتش که خواب بودن یهو دیدن که یه شخصی در اتاقشون رو باز میکنه میره تو میبینن که پدربزرگمه ولی کل بدنش توی خونه و کفن روشه
اونجوری شدش که باور کردن که بله تو این خونه اتفاقاتی داره پیش میاد و مشکلاتی هستش گذشت اون روز دیگه تصمیم گرفتن که برن چون بچه کوچیک داشتن انشالله پارت دومم یه چند روز دیگه یا مینویسم یا ویس میگیرم
براتون.
ادامه دارد...
@DonyayVahshat ?
#صوتی
همخانه بودن با اجنه در خانه قدیمی?
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago