صادق کاذب

Description
«همه چیز را درو کردی؟ داسی هم به پاهایت بزن.»
(از زبان بازاروف، قهرمان رمان پدران و فرزندان، اثر آقا تورگنیف، 1862)

در باب خودارجاعی و پارادوکس و قول آن راستگو که گفت «من دروغگویم»

دربارۀ عکس نگاه کنید به https://en.wikipedia.org/wiki/Impossible_cube
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 days, 19 hours ago

5 months, 1 week ago

?درو کردن شلختۀ چند نکتۀ فلسفی بلکه چیزی به خوشه‌چین‌ها برسد و شرحی بر اینکه آدم پرتوقع درنهایت کم‌توقع می‌شود و ارتباط آن با دادائیسم و رندی از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روان‌گردان ?سؤال بنیادین: آیا می‌توان با ذهن خالی به جهان نگریست؟ این را می‌گویند «نگاه…

5 months, 2 weeks ago

?درو کردن شلختۀ چند نکتۀ فلسفی بلکه چیزی به خوشه‌چین‌ها برسد و شرحی بر اینکه آدم پرتوقع درنهایت کم‌توقع می‌شود و ارتباط آن با دادائیسم و رندی

از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روان‌گردان

?سؤال بنیادین: آیا می‌توان با ذهن خالی به جهان نگریست؟ این را می‌گویند «نگاه از هیچ کجا» یا نگاه آبجکتیو یا نگاه معصومانه. گاهی پدیدارشناسی در حالت خام‌اندیشانه چنین چیزی است: همۀ‌ایده‌ها و نظریه‌ها را کنار بگذار یا در پرانتز بگذار و تعلیق و «اپوک» کن یا «اپوخه» کن و با جهان آن گونه که «به نظر می‌رسد» مواجه شو فارغ از پیشفرض‌هایت. انواع تجربه‌گرایی خام‌اندیشانه و پوزیتیویسم خام‌دستانه هم ادعای مشابه دارند: نظریه‌ها را کنار بگذار و از «سنس دیتا» یا از «مشاهدۀ خالص» شروع کن. هانسون و کوون این دیدگاه را در فلسفۀ علم نقد کرده‌اند و سلارز این خیالات را تحت عنوان «افسانۀ جهان به مثابۀ چیز از پیش داده شده» به زیبایی مسخره کرده و رورتی هم این نگاه خام را تحت «ذهن به مثابۀ آینه» در بوتۀ نقد گذاشته.

?آن تصویر مشهور «خرگوش اردک» را که ویتگنشتاین هم بدان اشاره کرده به خاطر بیاورید. نکته‌اش در این است که ورودی‌های حسی یا «سنس دیتا» یکسان است اما تجربۀ ما یکسان نیست. گویی می‌توانیم «انتخاب» کنیم که چه چیزی را ببینیم. مثال دیگرش مکعب نکر است. ما یک چیز واحد داریم اما آن را یک جور نمی‌بینیم. آیدی اصطلاح خوبی دارد: مولتی استابیلتی. یعنی تجربۀ ما از یک مکعب روی کاغذ می‌تواند چند جور «نقطۀ تعادل» داشته باشد. اگر این طور باشد، آیا منظری آبجکتیو وجود دارد که از آنجا به چیز‌ها بنگریم یا اینکه همیشه لاجرم میان نقطه‌های تعادل حرکت می‌کنیم؟ مکعب لوگوی این کانال مثالی است از نقاط تعادلی که استیبل نیستند شاید. تعادل دارد اما ناپایدار. مثال آدمی که پابرهنه روی سطحی داغ‌ ایستاده و لاجرم رقصان شده.

?مثال خرگوش و اردک یا مکعب نکر «استاتیک» است. مثال دیگری که داینامیک باشد «تکمیل رشته» است یا «سیکوئنس کامپلییشن». همانی که در تست‌های هوش داریم: یک سری عدد می‌دهند می‌گویند ادامه بده. یک سری شکل می‌دهند می‌گویند ادامه بده. یک سری تصویر می‌دهند می‌گویند حالا بگو کدام تصویر بعدی اینجا معنا دارد. اینجا یک نکته‌ای خودش را خیلی خوب نشان می‌دهد: پویایی تجربه. اینکه تجربه یک محصول تمام‌شده نیست بلکه فرایندی پویاست. من اسم آن چیزی که تجربه را پویا می‌کند می‌گذارم «توقع» (که بر گرفته است از مفهوم اکسپکتیشن از بالا به پایین در علوم شناختی). یعنی انتظار ما از تجربه. خلاصه که ادراک ما از تصویر آخر مبتنی است بر تجربۀ پیشین ما که معادل می‌شود با اینکه: تجربۀ ما از تصویر آخر گره خورده با تاریخ ما.

?این نکته‌ها را کنار هم بگذاریم می‌شود اینکه تجربه بیش از آن که یک مواجهۀ منفعلانه با واقعیت باشد یک مواجهۀ فعالانه است: ما «توقع» خودمان را روی تجربه می‌افکنیم تا نقاط تعادل را کشف کنیم یا حتی بسازیم. من دوغ و شیر را مثال می‌زنم: لیوانی حاوی مایعی سفید روی میز است و شما به «توقع» اینکه شیر است آن را برمی‌داری و با اولین قلپ تف می‌کنی چون ترش است. تجربۀ شما: شیر خراب. چند لحظه می‌گذرد متوجه می‌شوی که دوغ بوده نه شیر! حالا «توقع» شما و لاجرم تجربۀ شما تغییر می‌کند. اکنون می‌توانی با خیال راحت دوغت را بنوشی.

?حالا می‌رسیم به اساسی‌ترین نکتۀ این نوشته: شما هر چقدر «توقع»‌های بیشتری داشته باشید، می‌توانید انواع نقاط تعادل بیشتری را در یک تصویر پیدا کنید و قدرت شما برای «معنا» دادن به تجربۀ‌تان قوی‌تر است. شما ممکن است تا آنجا پیش بروی که آن چه از دید دیگران چرت و پرت است برای شما بسیار معنادار شود. مثلن برگ درختان سبز در نظر هوشیار... یا مثلن شناوری در افسون گل سرخ... یا مثل مسیح در سگ ولگرد دندان سپید ببینی... یا آثار شلختۀ اصحاب دادا و سوررئالیسم را معنا دار ببینی... شما ممکن است در خشت خام چیز‌هایی ببینی... در کوریلیشن‌ها... در ماه... در صورت نازیبای لیلی... شما هر چقدر پرتوقع‌تر بشوی ممکن است در نهایت آدم کم توقع‌تری بشوی!

▫️این‌ها که نوشتم بهانه‌ایست برای شرح تجربۀ دیدار یک نقاشی اثر یک دادائیست در اول قرن بیست. در تعریف «دادائیسم» گاهی می‌گویند «دلیبرت نانسنس» یا «بی‌معنایی عمدی». مثلن مارسل دوشام، از اقطاب این فرقه، یک توالت را می‌گذارد وسط گالری. این بی‌معناست. اما وقتی شما بدانی که کسی این بی‌معنایی را منظور کرده... عه... شیر خراب ناگهان می‌شود دوغ. «بی‌معنایی تعمدی» شبیه «صادق کاذب» است. پارادوکس. متناقض‌نما. بی‌معنانما.

@sadeghekazeb

5 months, 3 weeks ago

?متأسفانه هنوز هم کماکان مسئلۀ ما «دادن یا ندادن» است

?ما جماعتی بودیم جوان که مناظره‌های هشتاد و هشت را مثل مسابقات فوتبال تماشا می‌کردیم. ما بعد از مناظره با بالش و دمپایی توی کارگر و کشاورز راه می‌افتادیم به بحث و خنده و بهمن. شب انتخابات سر اینکه چه کسی رای می‌آورد شرط بستیم و حرفمان یکی نبود. بعد انتخابات غافلگیر شدیم اما نه لزومن از نتیجۀ اعلامی بلکه از آن خشونت عریانی که در خیابان‌ها دیدیم.

?ما جماعتی بودیم جوان که سال نود و دو، چند روز مانده به انتخابات، جوگیر شدیم و گفتیم سگ خورد! بیایید رای بدهیم و دیگران را تشویق کنیم به رای دادن. ما حرف آنانی را نشنیده گرفتیم که گفتند این راه را رفته‌ایم شما را به خدا پند بگیرید. ما خوش‌بین بودیم و وقتی روحانی رای آورد در خیابان‌ها اشک شوق ریختیم، به خیال بهار آزادی.

?ما جماعتی بودیم‌ امیدوار که سال نود و شش گفتیم یک هل دیگر بدهیم که خر اصلاحات از پل بگذرد! ما مردم معمولی بدون هیچ منفعت سیاسی و حزبی در انتخابات شرکت کردیم و وقتی روحانی دوباره رای آورد باز هم توی خیابان‌ها جشن گرفتیم و اشک شوق ریختیم، به خیال گشایش امور.

?ما جماعتی بودیم معصوم که از تاریخ عبرت نگرفتیم. ما جوگیر شدیم. ما مصداق آن شدیم که «عاقل پند به ادب گیرد و چارپا به تازیانه». ما پند به ادب نگرفتیم و در این سال‌ها پیکر نحیف خود را دیدیم که زیر تازیانۀ سیاست و اقتصاد کبود و کبودتر شد و کاری از دست ما برنیامد. ما تازه درس گرفته‌ایم و فهمیده‌ایم که «رای ندادن» هم بخشی از ظرفیت دموکراسی است برای تغییر. تازه فهمیده‌ایم که این یک دانه برگ رای خشک و خالی را که سهم ما مردم معمولی از سیاست است می‌توان به کسی نداد و تأثیرگذارتر بود.

▫️گره زدن انتخابات با «مسئولیت اخلاقی» کار ناصوابی است اما اگر قرار باشد چنین کنیم و از آن سنگ محکی بسازیم برای تمیز شهروند آگاه و دلسوز از شهروند جاهل و بی‌تفاوت، اگر قرار باشد یکدیگر را قانع کنیم برای ایفای نقش تاریخی خود در این حساس‌ترین برهۀ حساس کنونی، اتفاقن اکنون وقت «رای ندادن مسئولانه» است نه «رای دادن جوگیرانه». فی‌الحال «رای دادن» مصداقی است از «هدر دادن ظرفیت دموکراسی برای اصلاح امور». گاهی کم‌هزینه‌ترین راه دموکراتیک برای اصلاح امور اتفاقن رای ندادن است.

@sadeghekazeb

5 months, 3 weeks ago

?نمی‌خواستم اینو بگم و نمی‌خوام اونو بگم و قصدی ندارم و منظورم این نیست

?نقل است در امتحان گواهینامه از کسی پرسیدند «چهارراه است و یک عابر پیاده و یک ماشین سواری و یک نیسان آبی. ترتیب حق تقدم چطور است؟» گفت «اول عابر و بعدش سواری» گفتند «نیسان آبی چه شد؟» گفت «آن که همان اول گازش را گرفت رفت.»

?فلاسفه و حکما قرنهاست دربارۀ شیوه‌های درست و غلط حکمرانی بحث می‌کنند. اما «قدرت» معطل نظرات مشعشع ایشان نیست. چنین است که، خوشمان بیاید یا نه، سیاست بر فلسفه تقدم دارد و سیاست‌مدار اگر در کار خود عمیقن تأمل کند از مدار سیاست خارج خواهد شد. «کار سیاسی» با «زندگی آزموده» هماهنگ نیست و اصلن «زندگی آزموده امکان زیستن ندارد.»

?دعوایی قدیمی در فلسفه هست دربارۀ «قصدیّت» یا «قصدمندی» یا «حیث التفاتی». از ظاهر قلمبه‌اش نترسید. بحثی است عمیق و بنیادین اما ساده‌: فرض کنید پاییز برگریز است و هنگام قدم زدن برگی را می‌بینید روی زمین افتاده شبیه قلبی قرمز. آیا معنایی دارد؟ آیا کسی عمدن این برگ را آنجا گذاشته؟ پیغامی؟ پسغامی؟ قصدی؟ غرضی؟ مرضی؟

?دو نوع پاسخ متضاد داریم. گروه اول می‌گویند آن برگ نمی‌تواند معنایی داشته باشد مگر انسانی پشت ماجرا باشد که واقعن معنایی را «قصد» کرده باشد. از نظر این گروه «حیث التفاتی» ویژگی خاص ذهن انسانهاست. گروه دوم می‌گویند چنین نیست. معنا زاییدۀ شبکه‌ایست پیچیده که ذهن انسان فوقش یک عامل است از میان هزاران. انسان مخلوق حیث التفاتی است نه خالق آن از هیچ.

?فرض کنید پاییز آمده و کبوتری در میان درختان لانه کرده و از تراوش باران می‌گریزد. فرض کنید خورشید با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه نشسته. فرض کنید پاییز آمده و دلش از غصه لبریز آمده. فرض کنید هوا کمی سرد شده و روی زمین پر از برگ شده. فرض کنید روی برگها راه می‌روید و صدای خش‌خش آنها را می‌شنوید و ناگهان قلبی قرمز! اینجا. اکنون. آیا معنایی دارد؟ (نکتۀ امتیازی: قلبی که برای عشق آماده است نزده رقاص است.)

?حالا روزی دیگر را تصور کنید. سالی دیگر. جایی دیگر. فرض کنید شما عاشق شخصی شده‌اید و می‌خواهید برای او «پیغام» بفرستید. برگهای روی زمین را آنقدر می‌جویید تا برگ قرمزی بیابید شبیه قلب. آن را یواشکی سر راه شخص موردنظر قرار می‌دهید و پیرامون برگ را قدری خلوت می‌کنید تا جالب توجه باشد و کمین می‌کنید برای مشاهدۀ نتیجه. شخص موردنظر متوجه برگ می‌شود اما با نوک پایش آن را به کناری هل می‌دهد... عه! معنا چه شد؟ عشق چه شد؟ هل اتی کجا رفت؟ (نکتۀ امتیازی: شخص عاشق به صورت ناخودآگاه حس می‌کند که طرف با نوک پا عشق را پس زده. معنای برگ قرمز برای عاشق آنقدر بنیادین است که همه چیز برای او در نسبت با آن معنا می‌یابد و رنگ می‌گیرد، غافل از اینکه جهان چندسطحی است و شامل مناظر متفاوت.)

?این آزمایش فکری را می‌توانید با سایر چیزها هم انجام بدهید. به جای برگ یک جمله بگذارید مثل «دوستت دارم». به جای قدم زدن در میان درختان تصور کنید با شخصی آلمانی‌زبان صحبت می‌کنید. او فارسی بلد نیست و شما آلمانی. دو حالت جالب داریم. در حالت اول شما به فارسی می‌گویید «دوستت دارم» و همین معنا را مراد می‌کنید اما طرف مقابل این اصوات را چیزی می‌شنود در حد خش‌خش برگها. در حالت دوم شما طوطی‌وار می‌گویید «ایش لیبه دیش» بدون اینکه معنایش را بدانید. برای شما در حد خش‌خش برگ است اما برای طرف مقابل این اصوات آنقدر معنادار است که تلاش برای شنیدن صوت بدون شنیدن معنا برای او دشوار خواهد بود.

▫️خلاصه که هر جایی صحبت از معنا و منظور و قصد و غرض هست «حیث التفاتی» هم هست و می‌توان با کمک این آزمایش فکری دربارۀ آن فکر کرد... حتی دربارۀ سیاست که پر است از غرض و مرض. اما باید آگاه بود که «فکر کردن دربارۀ سیاست» با «انجام کار سیاسی» یکی نیست و متاسفانه در اکثر مواقع این دو در تقابل با همند. سیاست آزموده امکان اجرا ندارد. سیاست میدان فرصت‌طلبی و رقابت است با تکیه بر امکانات موجود. سیاست نیسان آبی‌ست.

▫️خلاصه که منظور یا معنا «شی» نیست که آن را «داشته باشیم» و به دیگران «منتقل» کنیم. صدالبته معنا وجود دارد اما «حیث وجودی» آن پیچیده‌تر از آن است که با استعارۀ «انتقال معنا به مثابۀ انتقال آب از ظرفی به ظرفی دیگر» قابل توضیح باشد.

▫️خلاصه که گاهی «نبود» چیزها بسیار معنادارتر و قوی‌تر است از «بود» آنها. یا به قول شاعر «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست.»

@sadeghekazeb

6 months, 1 week ago

? این‌ها به چه کار آید؟

▫️حتی اگر آسمان همه جا یک رنگ باشد، که نیست، قطعن زمین رنگارنگ است. حتی اگر «عنب» و «انگور» و «اوزوم» همه به آن میوۀ معلوم‌الحال اشاره کنند، هر کدامشان این اشاره را به سبک خاصی انجام می‌دهند. حتی اگر «بشین» و «بتمرگ» و «بفرما» یک معنا داشته باشند، هر کدام این معنا را به سبک خاص خودشان منتقل می‌کنند. حتی اگر همۀ گل‌ها خوشبو باشند، هر گلی بوی خودش را دارد. حتی اگر «یک قصه بیش نباشد غم عشق»، باز «از هر زبان که بشنوی نامکرر است».

?در یک رستوران قدیمی در پاریس نشسته‌ایم و باید سفارش بدهیم. کناری من فرانسوی بلد است می‌گویم لطفن به جای من هم سفارش بده. با خوشحالی قبول می‌کند و سه گانۀ پیش غذا، غذای اصلی، و دسر را به گارسون اعلام می‌کند. اسم غذا‌ها که خیلی لذیذ است. تا همینجا راضی‌ام. این فرانسوی‌ها اگر فحش هم بدهند به گوش من شیرین می‌آید. لب و لوچه‌شان همیشه حالت بوس دارد. بوسۀ فرانسوی که می‌گویند همین است؟

?از در و دیوار رستوران «پاریس» می‌بارد. آینه‌ها بزرگ اما کدر. تزئینات طلایی اما زنگ‌زده. رنگ قرمز پررنگ اما تلخ. صور قبیحه اما مخفی زیر نور ملایم. پاریس است و «مدرنیتۀ جاافتاده» مثل ترشی سیر. مثل شراب. رستوران بوی کهنگی فرهنگی می‌دهد.

?ما حدودن سی چهل نفریم که بعد از کنفرانس آمده‌ایم برای شام و کار خیلی کند پیش می‌رود. هر از چند نفری مشغول صحبت شده‌ایم. از کناری که آدم بسیار خوش‌مشربی است اسمش را می‌پرسم می‌گوید «رامون» می‌گویم «مثل رامون کاخال!» نمی‌شناسد اما صحبتمان می‌کشد به نقاشی و شعر و ادبیات و معلوم می‌شود کتاب‌های نوجوانی هر دویمان بسیار شبیه بوده. گاردر، هسه، کامو، کافکا، و ناگهان رومی! ابراز شگفتی می‌کند از این همه شباهت. من اما شگفت‌زده نیستم بلکه فقط خوشحالم چون به مولوی رسیده‌ایم. کولمن بارکس را می‌شناسد اما می‌گوید به او اعتماد نکردم چون فارسی بلد نیست.

?چند نفر از جا برمی‌خیزند که بروند. از کندی خدمات رستوران شاکی‌اند. من خودم را شیرین می‌کنم می‌گویم «من برای شام نیامده‌ام بلکه می‌خواهم با شما گل بگویم گل بشنوم». ترجمۀ کولمن بارکس را برایش می‌خوانم که «شمع است و شاهد و شراب و شیرینی... اگر تو نیایی، این‌ها به چه کار آید؟... اگر تو بیایی، این‌ها به چه کار آید؟» زبان به مدح کولمن بارکس می‌گشایم و او ابراز شگفتی می‌کند از این حسن تصادف چون همیشه برایش سؤال بوده که آیا ترجمۀ کسی که فارسی بلد نیست قابل اعتماد است یا نه. راستش را به او نمی‌گویم: دقت ترجمۀ بارکس برایم مهم نیست و حتی معادل فارسی آن‌ها را نمی‌توانم بیابم اما خب «دانۀ معنی بگیرد مرد عقل» و ترجمۀ مولوی دانشی می‌خواهد که در دفتر نگنجد و فارسی لازم ندارد و قصۀ عشق است و مستلزم فرار از طویلۀ حروف و چریدن در «دشت‌هایی چه فراخ، کوه‌هایی چه بلند».

?بحث می‌کشد به تدریس فلسفه در آمریکا و اینکه دانشجو‌ها چندان تمایلی نشان نمی‌دهند به فلسفه. می‌گویم برای من قابل درک است چون برای من هم فلسفۀ آکادمیک ملال‌انگیز بود تا وقتی با دنیل دنت آشنا شدم... بحث می‌کشد به «نبوغ» کریپکی و به تعبیر من «افسانۀ کریپکی به مثابۀ نجات‌دهندۀ فلسفۀ تحلیلی»... آن روی ضد فلسفۀ آکادمیک من شروع می‌کند به بالا آمدن! دلم می‌خواهد منبری بروم علیه فلسفۀ دانشگاهی رایج در جهان انگلوساکسون که با شیوۀ مقاله‌نویسی تنگ‌نظرانه‌اش اهالی فلسفه را احمق کرده و خلاقیت را کشته و شور فلسفه را خاموش کرده و طبیعی است که دانشجو‌های باهوش آن را ملال‌آور بیابند... روح شمس در حال حلول در من است و بعید نیست که به زودی شیشه‌ها را شکستن و خیک‌ها را دریدن آغاز کنم... اما خوشبختانه بحث می‌رسد به غذا و هوا و فرصت نمی‌شود که از دوستان دور میز بپرسم «اگر جبهۀ آلمان در جنگ پیروز می‌شد، آیا سرنوشت فلسفۀ تحلیلی و قاره‌ای همینی می‌شد که الان هست؟ چه بسا اگر متحدین پیروز می‌شدند الان داشتیم در همین رستوران راجع به کانت و هگل و نیچه و هایدگر بحث می‌کردیم، آن هم به زبان آلمانی!»

@sadeghekazeb

6 months, 4 weeks ago

?درهم‌جوشی فرهنگی

?چندی پیش با استادی آلمانی، فیلسوف و مورخ هنر، از شاگردان گادامر، بر سر نوشته‌ای از دیوید بروک بحثمان شد. البته بحث که نه. او نظر خواست و من یکی دو جمله گفتم که این متن بروک متحجرانه است و هنوز در بند تمایز علوم انسانی و علوم طبیعی و شکاف‌هایی را تازه می‌کند که از مد افتاده. خودش حرف من را به شکلی بهتر ادامه داد و گفت دو فرهنگ اسنو و امثال آن؟ گفتم بله و بحث را تا آنجا پیش بردم که گفتم «داستایفسکی هم یوتیوبر زمان خودش بوده» رفیق شدیم و یک روز دعوتم کرد رفتیم کافه. خواستم حساب کنم گفت «عه! تو مهمانی!» عین خودمان. گفتم «این خونگرمی شما را نمایندۀ فرهنگ آلمان حساب کنم؟» گفت «فرهنگ آلمان؟! چنین چیزی نداریم» و منظورش البته این بود که فرهنگ چیزی یکنواخت نیست و هزار زیر و بم دارد. در خونگرمی او همین بس که اولین بار که دیدمش، بدون اینکه بشناسد یا دلیل خاصی داشته باشد، گفت «سلام، چطوری؟» همانطور که ما ایرانی‌ها، یعنی اکثر ماها که خویمان چندان شهری نیست، سلام را با اندکی حال و احوال مخلوط می‌کنیم ولو با کارمند بانک و بقال. گپ و گفت خوشی داشتیم. به شعر فارسی علاقه نشان داد و من روی هوا گفتم «اگر یک چیز باشد از فرهنگ و سنت خودم که بدون قید و شرط بدان افتخار کنم شعر فارسی است». چند تایی بیت پراکنده برایش ترجمه کردم و فرستادم از جمله این:

Oh, Sadness! There is no room for you here
Even if you shrink yourself into a tiny hair.

Sorry for you, how useless are you
All are sweet here, no one is like you

Oh, Sadness! Even If you turn into sweets
I close my mouth, Sweet? I never eat!

Your “a” is so tight, your “d” even tighter
For your tight clothes, you'll find no buyer

Oh Sadness! keep distance from me, if not
I would drown you in your own blood!

امروز همین را دادم به چت جی پی تی گفتم قدری ادامه بده. این را نوشت:

Oh, Sadness! You linger like a shadow's trace,
But here, in this light, there's no hiding place.

Your whispers are cold, like a winter's breath,
Yet joy warms my heart, leaving you bereft.

Oh, Sadness! You cannot steal my song,
In this garden of bliss, you don't belong.

Your tears may fall, like drops of rain,
But in my world, they dry in vain.

Oh, Sadness! I cast you far and wide,
In the embrace of love, I shall abide.

حک و اصلاح نکردم حتی در حد نقطه و ویرگول. این عین جوابش است در پاسخ همان چند بیت و درخواست من که «این شعر را ادامه بده». به نظرم خیلی خوب است. مانده‌ام تا کی می‌توان به شعر فارسی افتخار کرد که این بیت یادم می‌آید «قافیه اندیشم و دلدار من، گویدم مندیش جز دیدار من».

▫️ترجمه اشعار مولوی باعث شد دنبال مترجمان انگلیسی بگردم و از میان آنها کولمن بارک را پیدا کنم. ترجمه‌هایش بی‌نظیر است با اینکه فارسی بلد نیست. قافیه‌اندیشی نکرده و در فکر دیدار بوده. نمونه کار:

Come to the orchard in spring.
There is light and wine and sweethearts
in the pomegranate flowers.

If you do not come, these do not matter.
If you do come, these do not matter.

(The Book of Love, p. 91)

@sadeghekazeb

8 months ago

?به یاد دِنِت

خیلی سال پیش، با دوستان نشسته‌ بودیم پشت دانشکده روی چمن‌ها. حلقۀ مطالعاتی بود برای کتابی از کانت. من در همان صفحه‌های اول مشکل داشتم و چیزی نمی‌فهمیدم. یکی از دوستان توضیح می‌داد اما به نظرم فقط همان متن فارسی را با تغییر چند کلمه بازگو می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم او فهمیدن را جور دیگری می‌فهمد... آن روز جمله‌ای گفتم که رفقا از آن جوک ساختند اما برای من تبدیل شد به یکی از اصول فکرم: کانت را باید با ضعف‌هاش پذیرفت! (البته بعدها فهمیدم مشکل اصلی مترجم است نه کانت.)

تصورم از خودم این است که آدم تحت تاثیری نیستم. مغرورتر یا شاید داناتر از آن بوده‌ام که حرفی را جدی بگیرم به صرف اینکه فلانی آن را گفته یا مسیری را بروم که بهمانی تبلیغش را کرده... اما خب یادم هست چند بار اتفاق افتاد که آخر سال تحصیلی متوجه شدم خطم شبیه بغل دستی‌ام شده!

فهمیدن اینکه آدم از بیخ تحت تاثیر است خودش یک مکاشفه است: کشف اهمیت فرهنگ، زبان، جامعه، فناوری، خانواده، محیط، اقتصاد، و هزاران چیز دیگر. فیلسوف‌ها اغلب منکر این تاثیرات اند یا اگر هم انکار نکنند آنها را جدی نمی‌گیرند. توماس نیگل می‌گفت من ایدۀ «خفاش بودن چگونه است؟» را از کسی الهام نگرفتم اما بعدها خودش کتابی را دید که قدیم‌ها خوانده و زیر همین ایده‌ خط کشیده!

اولین مواجهۀ من با دنت در مقالۀ «ایتئیسم و تکامل» بود. ترجمۀ این مقاله را به خاطر افزایش مهارت زبان‌ورزی و کسب درآمد شروع کرده بودم و آشناترین چیزی که با نام دنت به ذهنم می‌آمد دسرهای خوشمزه‌ای بود به نام دَنت. تصورم از تکامل در حد این خوشمزه‌بازی بود که «ما از نسل میمون نیستیم، شما را نمی‌دانم!» اما همان یکی دو صفحۀ اول مقالۀ دنت آنقدر تاثیر داشت که باعث شد تکامل را خیلی جدی بگیرم تا جایی که منشأ انواع داروین را خط به خط بخوانم و پایان نامۀ ارشدم را دربارۀ داروین بنویسم.

دنت در نوشته‌هایش شعله‌ای دارد که می‌توان از آن اقتباس کرد. شعله‌ای که سوختش ترکیبی است از سطح، عمق، و صدالبته طنز. خوانندۀ غیرانگلیسی‌زبان و خوانندۀ ناآشنا با فرهنگ انگلیسی مجبور است برای فهمیدن ظرافت‌های متن او خیلی تلاش کند. او در پاسخ به اعتراض‌ها به سبک نوشتنش می‌گفت بروید انگلیسی یاد بگیرید و با تبختری طنزآلود متن فلاسفۀ مشهور قاره‌ای را نمی‌خواند چون بلد نبودند به انگلیسی بنویسند.

از نگاه من، دنت در درجۀ اول نویسنده‌ای بود درجه یک. فیلسوف به معنای متداول در آکادمی نبود. یا به تعبیر بهتر، او آنقدر فیلسوف خوبی بود که نگران بود نکند فیلسوف خوبی نیست! دنت آنقدر فیلسوف بود که از فلسفه فاصله بگیرد و در نهایت سبکی جدید در فلسفیدن ایجاد کند: سبکی که من هم، در مقام خوانندۀ پیگیر آثارش، تحت تاثیرش بوده‌ام. ایده‌ها در متن او آنقدر در دسترس اند که او نگران بود نکند نویسنده‌ای عامه‌نویس محسوب شود، نه فیلسوفی جدی.

خبر فوت دنت که آمد شروع کردم به خواندن آخرین کتابش که زندگی‌نامه است. خاطرات کودکی‌اش آنقدر دقیق است که آدم در صحت آنها شک می‌کند! خاطراتش از دوران تحصیل فلسفه برای هر دانشجوی فلسفه‌ای جذاب خواهد بود، به ویژه دربارۀ کوآین، سلارز، رایل، آیر، و دیگر مشاهیر فلسفۀ آنگلوساکسون و بدگویی‌هایش از گولد، فودور، و سرل که گاهی البته بچگانه و پریشان است. اینکه خاطرات او چقدر «واقعی» یا منصفانه است مهم نیست. مهم این است که دنت آنها را چگونه روایت می‌کند. به قول خودش، ما به دنت این امتیاز ویژه را می‌دهیم که راوی تجربۀ زیسته‌اش باشد اما لزومی ندارد این روایت را واقعیتی مستقل از خود دنت قلمداد کنیم.

دنت را شاید بیش از هر چیزی با ضدیت او با دین و خدا به یاد بیاورند و احتمالن بیشترین واکنش به مرگ او این بوده که «خدا بیامرزدش!» تصدیق می‌کنم که نوشته‌های او دربارۀ خدا و دین گاهی سطحی و «سیاسی» است. اما اینها در مقابل حجم انبوه نوشته‌های عمیق او رنگ می‌بازد. آثار او، مثل هر تفکر فلسفی عمیقی، دیدگاه‌های متضاد را در بر می‌گیرد و به کار هم موافق و هم مخالف می‌آید.

کتاب‌های دنت تا مدت‌ها برای من مثال آتش بود و پنبه. هنوز هم اگر آتش درونم رو به خاموشی برود، با خواندن متنی از دنت روشن می‌شوم. البته این روزها عیب‌های کارش بیشتر به چشمم می‌آید تا حسن‌هایش. زندگی‌نامۀ خودنوشتش را که می‌خواندم یک صفحه آتش بود و صفحۀ بعدی آب یخ. ملغمه‌ای از صداقت فیلسوفانه، لاف‌های پیرانه‌سرانه، و کینۀ شتری! خدایش بیامرزد. درست است که دیگر آن شیفتگی اولیه را ندارم اما کسی نیستم که عشق‌های قدیمی را انکار کنم.

@sadeghekazeb

8 months, 1 week ago

اسلاید جلسه کارکرد اجتماعی مدل‌ها در بازی‌های علم
? تلگرام | اینستاگرام | سایت | ویرگول | آرشیو فایل‌ها

8 months, 1 week ago
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 days, 19 hours ago