?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
سلام و عرض ادب خدمت دوستان و همراهان عزیز.. بخاطر فوت یکی از عزیزانم نمیتونم چن روزی در خدمت شما بزرگواران باشم?*?***
بی اعتنا به زنگ موبایلم که مطمئنا از طرف انگین بود ، جعبه را به سختی سمت خودم کشیده و فورا درش را باز کردم. با دیدن دفتر چشمانم برق زد...فورا آن را در کیفم انداختم و زیپش را یک دستی کشیدم.
موبایلم همچنان زنگ میخورد و من جعبه را دوباره زیر تخت هول دادم.که با آن وضعیت پدرم ، احتماال به سختی آن را زیر تختش جاسازی کرده بود...از جایم بلند شده، شالم را مرتب کردم باید بیرون میرفتم و دلیلی برای آمدنم می آوردم...در را که باز کردم خوشبختانه کسی را ندیدم وبا احتساب اینکه عمه مرا موقع ورود به اتاق پدرم ندیده بود ،میتوانستم بگویم یکی از وسایل ضروری ام را جا گذاشته ام... به آشپزخانه رفتم و آنجا دیدمشان:سلام...
سپهر و پدرم هردو برگشتند...سپهر با اخم و پدرم با لبخند خیره ام شد:سلام..._عافیت باشه...
_سلامت باشی دخترم..چیزی جاگذاشتی...؟
نگاه خیره و کدر مرا که دید لبخندش کم کم محو شد.
_اتفاقی افتاده...؟
لبهایی که به سمت پایین جمع شده بود را صاف کرده و سعی کردم لبخند بزنم...من به پدرم اعتماد داشتم:نه...کلاسورم رو جا گذاشته بودم...
نگاه کوتاهی به دست سالمم که فقط کیفم را به دوش کشیده بود انداخت:برداشتیش؟_آممم..آره...تو کیفم جا شد...
نگاهی به ساعتم انداختم و موبایلم همچنان در جیبم میلرزید:خب دیگه..من عجله دارم باید برم...
عمه از کنار مهتاب خانم برگشت:کجا عمه...؟بمون شام بخور بعد میری...
پا به پا شدم و گونه ی پدرم را با احساس بدی که نمیخواستمش بوسیدم:مرسی عمه جان...کار مهمی دارم که باید بهش برسم... خدافظ...و بعد از نیم نگاهی سمت چهره ی اخم آلود سپهر ، چشمهای ریز شده ی پدرم و لبهای آویزان عمه از آشپزخانه خارج شدم و درست وقتی که خواستم موبایلم را دم در جواب بدهم ، آقای تهرانی از در رسید و پروسه ی احوال پرسی و تعارفات را هم با او گذراندم... تصمیم گرفتم تا سر خیابان اصلی را پیاده بروم و همزمان جواب انگین را بدهم:بگو انگین...؟
_آرام...آرام....دیوونم کردی دختر چرا جواب گوشیتو نمیدی...؟
قدمهایم را شتاب بخشیدم:چی شده...؟
_از غروب نگهبانای این انبار داره بیشتر و بیشتر میشه...چیزی بروز دادی؟
_نه...مگه دیوونه م؟
دست برای تاکسی بلند کردم و خوشبختانه اولین تاکسی که مرد مسن و پیری راننده اش بود متوقف شد:کجا میری دخترم؟
انگین:من میگم این یه بوهایی برده..وگرنه چرا یهو نگهباناشو زیاد میکنه...؟
با ابروهای در هم سمت پنجره خم شدم: چیتگر...
انگین:چی میگی دختر؟
راننده:دربست بیست تومن...
چه خبر بود...؟ آن طرف خط انگین بال بال میزد:با توام!...
سگ خورد...سوار شدم و با حرص در را بستم ، که نگاه سنگین پیرمرد حریص را در پی داشت:من نمیدونم انگین...الان به نظرت من چکار کنم..؟برم نگهبونا رو سر
گرم کنم آدمات اونجا رو آتیش بزنن؟پیرمرد با چشمانی گشاد شده از آینه خیره ام شد...لابد فکر میکرد از خارج آمده ام..یا اینکه دیوانه شده ام که کلمات انگلیسی و ترکی را با هم قاطی میکنم... انگین کلافه بود:نه لازم نیست...میگم یه کاریش بکنن...
قطع کرد...جدی جدی فکر کرده بود میروم و سر آن نگهبانها را گرم میکنم...؟
زیپ کیف را باز کرده و سر رسید را با عجله بیرون کشیدم.صفحات را یکی یکی ورق زدم...اوایل جز شعر های عاشقانه ای که پدرم با خط نستعلیق نوشته بود چیزی به چشم نمیخورد...تاریخ ها مربوط به بیست و چند سال پیش بود...از بوی کهنگی دفتر میشد فهمید قدیمیست و من هیچ وقت
فکر نمیکردم مردها هم گاهی به نوشتن بپردازند... بالاخره بعد از چندین صفحه یک دست نوشته ی کوتاه توجهم را جلب کرد:(نمیدانم از کجا شروع شد..چشمان روشنت مرا تا به کجا پیش برد که مسخ شده و مثل دیوانه ها بی تابت شدم...حالامیفهمم...قبل از تو همه پوچ بودند)
چشمهای روشن...مطمئنا چشمهای مادرم را میگفت...لبخند روی لبم آمد و من مطمئن بودم پدرم به کسی جز مادر زیبایم دل نبسته بود...نوشته ها را یکی یکی خواندم...
نه...هیچ اثری از شخص سومی به چشم نمیخورد جز...جز واژه های دوپهلویی در مورد گذشته... کرایه را حساب کردم و به سمت آپارتمانم پا تند کردم...هنوز هم نمیدانستم معراج کلید خانه ی مرا از کجا آورده.سمیه با شنیدن صدای در از آشپزخانه بیرون آمد:خانمی شام حاضره...اگر کاری نداشته باشی من برم...
در را پشت سرم بستم و تلاشم این بود انگشتم را از لای دفتر بیرون نکشم:این موقه ی شب؟اونم با نرخی که این
راننده ها گذاشتن...
گونه هایش رنگ گرفت و نگاه دزدید:نه...نامزدم پنج دقیقه دیگه میرسه...
لبخندم بالاخره کش آمد:اوکی پس خوش بگذره...
تشکر کرد و من سراسیمه به سمت اتاقم رفتم ..بی صبرانه چندین صفحه را باهم رد کردم و تقریبا به اواخر دفتر رسیدم. از یک جایی به بعد پدرم هیچ نوشته نداشت... مثلا چندین سال پیاپی...انگار در آن سالها سراغ دفترش را نگرفته بود...
معراج به سمت ساختمان قدم برداشت و نگهبان هم همراهش شد:
_طبق فرمایشتون اجناس رو دسته بندی کردیم...کتون و ابریشم و ساتن رو توی دفتر جا کردیم... ویسکوز حریر و شال رو به اتاق طبقه بالا جابه جا کردیم...
نگهبان جلویی با نزدیکی معراج فورا سلام کرد و در انبار را باز گذاشت.
معراج:جنسای قبلی رو همینجا بزارین... نمیخوام جابه جا بشن...
_چشم..فقط جسارت نباشه آقا...اتفاقی افتاده...؟
معراج در دفتر را باز کرد و به پارچه های انبار شده ی روی هم نگاه کرد:حواستونو جمع کنید..میخوام چهار چشمی این اطراف رو بپایید...یه ولد حروم جیک جیک کرده
نمیخوام به قار قار تبدیل بشه...
همان لحظه صدای فریاد و شکستن چیزی به گوشش رسید و بعد از نگاه تیز و کوتاهی به اطرافش ، سمت در خیز برداشت...
یونس ، یکی از نگهبانها فریاد زد:آقا دزد اومده..
دو نفر از نگهبانها به سمتی میدویدند و معراج هم بلافاصله فریاد زد:دونفرتون همینجا بمونه...
و خودش هم از سمتی دیگر شروع به دویدن کرد...نامرد بود اگر میگذاشت از دستش فرار کند...تیز و فرز پا به پای دزد فراری میدوید و مطمئن بود این مرد تنها اینجا نیامده...کاش اسلحه اش را همراهش میاورد...سینه اش به خس خس افتاده بود و دویدن با آن کفشها کمی سخت به نظر میرسید... بعد از مسافتی طولانی که به سرعت دویده بود و سایه به سایه دنبالش کرده بود ،پشت دیوار بلندی ایستاد...سایه سیاهی را دید که سعی داشت از دیوار بالا برود...صدای پای نگهبانها به گوش میرسید و معراج بی معطلی سمت مرد سیاهپوش خیز برداشت...
آرام:
آرام و قرار نداشتم...آن جمله هنوز در سرم زنگ میزد و مثل احمق ها میخواستم موضوع را به چیز دیگری ربط دهم...
(اگر میفهمیدی مادرت عاشق پدر من بوده چه حسی داشتی...؟تو...خود تو...اگر جای من بودی چکار میکردی...؟)
من جای او باشم...؟ مادرم عاشق پدرش شود...؟ محال است...این محال است و عوض شدن حالش با دیدن آن زن ، در شب رو نمایی مرا به سمتی هول میداد که
نمیخواستم... بارها به این فکر کرده بودم که فرضیه و اتهام خودکشی را چه کسی بر پیشانی مادرم چسباند...؟ همیشه از خودم میپرسیدم...چرا مادرم باید خودکشی
میکرد...؟ چرا پلیس آن فرضیه را پذیرفته بود...؟پدرم هیچوقت جواب سؤالهایم را نداد و همین مجبورم کرد وارد آن شرکت شوم... با وجود اینکه میدانست خطر بیخ گوشم زنگ میزند...علاقه مند شدنم به معراج را فهمیده بود...پس چرا سرم فریاد نمیزد که دیگر حق نداری پا در آن شرکت کوفتی بگذاری...؟ چرا شماتتم نمیکرد...؟
چرا تقاص خون مادرم را از آنها نگرفت...؟
پاهایش را از دست داده بود..ولی این دلیلی نمیشدکه تحقیقاتش را کنار بگذارد... دلیل نمیشد از خون مادرم بگذرد...دلیل نمیشد این خفت را قبول کند...قبول کند من و پسر آن کفتار زیر یک سقف برویم!...او میدانست مادرم خودکشی نکرده... میدانست و حتی به دوستش ماجد هم گفته بود...خودم صدایش را وقتی که پشت
تلفن با او صحبت میکرد شنیدم... باید این ماجد نام را هم پیدا میکردم... اگر پدرم باز هم به سکوتش ادامه میداد قطعا او را پیدا
میکردم...شاید او دلیل قتل مادر بی گناهم را میدانست... حالا که سوار بر تاکسی به سمت خانه ی عمه میرفتم خوره ای به جانم افتاده بود و یک کلمه را در سرم مثل آونگ
تکان تکان میداد ..خیانت...کدام زن بی دلیل متهم به خودکشی میشد...؟ چه کسی بی دلیل یک انسان بی گناه را به قتل میرساند...؟ دلیل نفرت معراج نسبت به مادرش فقط یک دلیل میتوانست داشته باشد... نه...من مطمئن بودم پدرم اهل خیانت به مادرم نبود... چگونه میشود هم به مادرم عشق بورزد و هم به زنی دیگر.. ؟ زنی که شوهر دارد... فرزند دارد...
_اینجاست خانم..؟نگاه خشک شده ام را به خیابان دادم و به خودم آمدم:لطفا یه کم برین پایین تر...
ده دقیقه بعد...من در خانه ی عمه شبنم بودم...خانه ای که پدر بزرگم سهم پدرم را از آن محروم کرده بود...علتش فقط مادرم بود...؟ سؤالها یکی یکی در سرم سرازیر میشدند و کلافه ترم میکردند. تازه از فیلتر عمه گذشته بودم و یکراست به اتاق پدرم
میرفتم... عمه گفته بود سپهر پدر را به حمام بزرگ استخر برده..درست از چهار سال پیش این کار به شکل وظیفه ای بر دوش سپهر افتاده بود و هیچ وقت هم به خاطر آن نگاه
پدرم را شرمنده ندیدم ..دلیلش لطف بینهایت سپهر بود...نفس سنگینم را رها کرده و در اتاق پدرم را بستم.باید آن دفتر را قبل از هر گونه قضاوتی میخواندم...کشوها را یکی یکی باز میکردم و خبری از آن نبود...
داخل کمد...کتاب خانه ی کوچکش...زیر تخت...زیر تخت همان جعبه ی چوبی را پیدا کردم و قبل از اینکه دست به سمتش دراز کنم موبایلم در جیبم لرزید. نگاهی به در انداخته و با شنیدن صدای سپهر فهمیدم هردو از زیر زمین بالا آمده اند.
ترا دوست دارم
ترا ، ای تماشاترین قامت ِ عشق
ترا ، ای به محراب ِ ذهنم
- دو رکعت قیام ِ تغزل....
ترا
ای قنوت ِ نیاز ِ من ِ شاعر ِ دل شکسته
ترا
ای سلام ِ طلوعیده ی صبح
- بر آستان ِ به خود آمدن های بعد از
سحرگاه ِ عاشق....
ترا دوست دارم
ترا - حُسن ِ مستور
- دیگر گم ِ عشق
در ملتقای دو دیدار
محاط آمده در شگفت ِ ضیافت
به چشمان ِ ناباور ِ تیغ وُ
فواره ی زخم ِ نارنج.....
ترا دوست دارم
- گم ِ عشق در آن ِ دیگر من ِ من....!!!!#گویا_فیروزکوهی
**.
به من بگویید:
از شرق تا به غرب،
از بالا تا پایین ،
این سرزمین ها
از قدیم الایام تا به امروز
طناب های دار
چه چیزی را توانستهاند
در ما بکشند!؟
چه کاری توانستهاند
با فریاد بلند مبارزه
و آزادی مان بکنند
طناب های دار توانسته اند
«شاهو» را بترسانند..؟
توانسته اند دریاچه ی
« وان» و «ارومیه»
را خاموش کنند..؟
توانسته اند
« پیر مگرون»
را به زانو درآورند ؟
چه چیزی را به طناب دار نسپرد
و اعدام نکرد؟
از رویا تا شعر
واز شعر تا زن
و از زن تا نان
و تا آب و
تا گل و
تا چشمه...
آن چه را هرگز هرگز نتوانست
اعدام کند آینده
و آزادی است.#شیرکوبیکس@goleyakh400♥️**
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران
تن برون بردیم از این میدان
ولی جان باختیم...#محتشم_كاشانی
**.
اگر با دلت چیزی یا کسی را دوست داشتی زیاد جدی نگیر! چون کارِ دل دوست داشتن است.
اما اگر روزی با عقلت کسی را دوست داشتی بدان که چیزی را تجربه میکنی که اسمش عشق است.**#افلاطون
کلام و افکار ما بذرهایی هستند که
در مزرعه زندگی مان می کاریم
و این بذرها به میوه ای تبدیل می شوند
که روح ما از آن تغذیه می کند .
واضح است که هر بذری به همان
میوه ای تبدیل می شود که
در باطنش نهفته است.
بنابراین هر سخن و افکار منفی که
بر زبان و ذهنمان جاری می شوند
بذرهایی هستند که در نهایت
در زندگیمان به میوه های منفی
و ناخوش آیند مبدل میشوند.
نمی توان همه عمر با افکار و رفتار منفی
زندگی کرد و انتظار داشت که
میوه های کامیابی و خوشبختی
از آنها رشد کنند.
پس برای آنکه به میوه های دلخواه
در زندگیمان دست یابیم
باید مواظب بذرهایی که می کاریم باشیم.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago