?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 3 weeks ago
🟢بگذار کج بماند
یکی از میخها سست شده و تابلو چرخیدهبود سمت پایین. زیاد نه اما آنقدری که در تمام دقایقی که نشستهبودم هزار بار در ذهنم صافش کردم. مثل وقتی پیله میکنم پوستهی کنار ناخن را بکنم یا بقیهی کیک تولد را هی میبرم تا تراز شود و هی میلمبانم و ناتراز میشوم.
شاید همان پرفکشنیسم و اینجور چیزها که میگویند.
نشستهبودم در حلقهی قدم و زن زیبا با چشمهای مستاصل داشت توضیح میداد که چطور گوشهای از خانهاش ناقص مانده و چطور هرچه به نصاب زنگ میزند نمیآید و چطور هیچ کس دیگر هیچ تلاشی در این جهت نمیکند و این بدحالی حق او نیست وچرا و چرا و چرا
خاصیت نشست قدم این است که در لحظهای که داری از سادگی مسائل دیگران حیرت میکنی متوجه موارد مشابه و بزرگتر در خودت میشوی و میکوشی که لال بمانی و البته که گاهی موفق هم نمیشوی.
یاد خانهی مسکن افتادم که چطور با کار تمام وقت و بچه شیرخوار و مدرسهای پا به پایش دویدم و حرص خوردم و چنان کجیهای فاحشی تهش ماند که باورم نمیشد.
یک عمر سر کلاس به بچههای مردم گفتهبودم که تکپله نگذارید و تکپله، پلهی مرگ است بخصوص در ورودی خانه. یک روز رسیدم و دیدم بین آشپزخانه و هال ورودی یک تک پله اختلاف سطح افتاده و کجا جرات داشتم که بگویم بشکافد و از نو بدوزد؟ همسرم در خشمگینترین و بیپولترین و آزردهترین ورژن خودش بود. از من دلخور بود به خاطر طرح. بدحال بود و طبیعی بود که نفهمد وقتی خط صاف هست چرا کج؟ و زاویه نود درجه چه کم از ۱۳۵ درجه دارد؟ تازه گرانیها گر گرفتهبود (سال ۸۷ بود) و هنوز اندازهی امروز پوستکلفت نشدهبودیم. طبیعی بود که ماجراجویی و ساختارشکنی زن معمارش برایش در زمرهی لوسبازی و حماقت جا بگیرد.
البته که زن معمار بعدها جادوی خط صاف و زاویه ۹۰ درجه را هم کشف کرد اما آن نور ملایم طلوع که با چرخش ۴۵ درجهی پلان حاصلشدهبود و صبح زمستان تا اعماق نشیمن مینشست دنیا هم بگوید نه؛ لطیف بود و لوس نبود.
همان سال در جشن فارغالتحصیلان دانشکده به جوانها گفتم که اگر ازدواجتان از خانهسازی با نقشهی شما دخترها جان سالم به در برد بدانید که رویینتن شده است!
سالها با آن تکپله زندگی کردم و بارها در مورد اینکه چرا و چطور شیببندی و تاسیسات کف را بالا نبرد فکر کردم و پرسیدم و نمردم.
در خانهی فعلی خیلی از تجربههای قبلی و کارهای دیگر کمکم کرد و تکپلهی مرگ نداریم اما یک ستون نصفهکاره داریم در نمای حیاط که پیمانکار عزیز قبل از تمامکردنش همهی سنگهای مخصوص ستون را مصرف کرد و سنگ تمام شد و سنگ مزبور در این سه سال گیرمان نیامد که نیامد. البته که ول نکردیم و پرسیدیم و سپردیم و گشتیم اما پیدا نشد که نشد. پیمانکار هم درصد پر و پیمانش را گذاشت توی جیب و با ژست دکترها دم اتاق عمل درآمد که: متاسفم ما همهی تلاشمونو کردیم اما...(غریبه که نیستید همین را هم نگفت. دریغ از یک ابراز تاسف)
خلاصه که با این ستون نصفه که خیلی تابلوتر از تکپله است هم زندگی کردیم سه سال و نمردیم.
نمیخواهم بگویم ناکاملیها و کجیها مفیدند و کارکرد دارند؛ (گاهی دارند) اما اینطور که از رسم این روزگار برمیآید خیلی وقتها ناگزیرند. ناگزیرند و اگر بخواهی حالت را به بهبود آنها گره بزنی خودت هم کج میشوی.
لاجرم باید شل کرد. همین
✍ نوشته نجمه عزیزی
🟢عدوی من نبود
میانههای سال ۸۳ زندگی خانوادگی و شغلیم وضعیت بسیار باثبات و ایمن و شادی داشت و فقط خارخار فقدان پروژهی طراحی اذیتم میکرد. چیزی که هیچ مقدمهای برایش نچیدهبودم اما همیشه منتظر و مشتاقش بودم.
روزی خویشاوندی پیغام داد که قصد خانهسازی داریم و نقشه میخواهیم. شما و برادرت برایمان میکشید؟
گفتم: برادرم مهندس عمران است اگر مایل بودید طرح سازه را به ایشون سفارش بدید!
گفتند: نه همون طرح معماری را جفتتون بکشید!
چیزی نگفتم اما به نظر میرسید که بخشی از فامیل ما سهم زنان از دانش طراحی را هم مثل ارث نصفه میدیدند و مثل سفر خارجی همراهی یک مرد را الزامی میدیدند!
بماند. آنقدر خمار طراحی بودم که ساعات مفرحی را روی نقشهیشان کار کردم.
دست آخر طرح حرفهایم را با شیوهای کاملا غیرحرفهای تحویلشان دادم: دم در خانه و با تقدیم احترام و بدون دریافت دستمزد.
فرضم بر این بود که خویشاوند جماعت دستمزدبده نیست این بود که همهی شهامتم را جمع کردم و در حالیکه یک سر کاغذ در دستم و سر دیگر در دست کارفرما بود گفتم: ببین من برای این کار دستمزد نمیخواهم (اینطوری تئوری انتخاب را تزریق کردم توی آن وضعیت اجباری).
اما به مقدسات پرزورتان قسم که نقشهی مرا بدون دستکاری اجرا کنید.
اگر جایی تغییری ضروری به نظر رسید خودم را خبر کنید تا اعمالش کنم اما دست توی نقشه نبرید!
این را به جای دستمزد باید به من متعهد شوید!
دو سال بعد برای تولد پسرم قطعه طلایی به من هدیه دادند که مشخص بود به جای دستمزد است. کادوهای فامیلی حساب و کتابها و مرز و قالبهای مشخصی دارد و مشخص بود که بطور معمول آن کادو داده نمیشد.
آن قطعه طلا تقریبا یکچهارم حقوق آن زمان به عنوان یک عضو هیات علمی بود و با توجه به خویشاوندی بیش از آن مبلغ مطالبه نمیکردم از آنها؛
منظور اینکه از بخلشان نبود حرفنزدن از پول اما نمیدانم چرا آنها از دادن و من از گرفتن دستمزد مشخص خجالت میکشیدیم.
هیچوقت نرفتم چک کنم ببینم چه کردهاند اما حدود ۱۴ سال بعد در گروه فامیلی خانوادگی اعلام کرد که: واقعا نقشهی نجمه و برادرش برای خونهی ما حرف نداشت مدام یادشون میکنم و دعاگوشون هستم!
البته که بسیار خوشحال شدم و البته که با برادرم بسیار خندیدیم:
میبینی داداش! اینا هنوز غیرتی میشن وقتی یادشون میافته که منو با نقشهی خونشون تنها گذاشتن! هنوز معذب میشن از این احتمال که یه زن بدون حضور محارمش برای خونهشون طرح داده باشه!
تشکر کردم و گفتم: ممنون از بازخوردت فامیل! اما نقشه را من کشیدم!
✍ نوشته نجمه عزیزی
بر اساس آنچه درباره این پست از من پرسیده شد لازم است توضیح بدهم که آقای درویش اغلب سخنرانیهایشان رو با این بیت شعر شروع میکنند که به نوعی مانیفستشان است:
همیشه خردمند امیدوار
نبیند بجز شادی از روزگار
شعرهایی هم هست که مکرر لابلای حرفایشان شنیده میشود مثل:
سرخوشانی که به یک جرعه شبنم سیرند
چه نیاز است که از سنگ سپر برگیرند
با این شعر هم معمولا مطلب را میبندند که:
سحر آناست که بیدار شود اقیانوس
سحر آناست که خورشید بگوید نه خروس
بلکه به هوش باشیم تا از آن ور بام سرخوشی و امیدواری نیفتیم و سحر را فقط با واقعیت خورشید باور کنیم نه قیل و قال خروسان...
خلاصه که عنوان مطلب و کپشن تصویر اشاره به این اشعار داشت.
لینک سخنرانی ایشان روز سهشنبه ۲۵ دی
لینک لطف ایشان به من و این صفحه در کانال درویشنامه
.
?باران که میآید تو میآیی
حجم زیادی از خاکهای نمکین باغچه را بیرون بردهایم. درختها جدا جدا روی تپههای کوچکی از خاک که باقی مانده منتظرند که خاک خوب برسد و امانشان دهد.
هوا ابری است. مرددیم برای آبیاری. آنکه گفته خاک را بردارید گفته بعد آب فراوان بدهید. آنکه بناست خاک بیاورد گفته اصلا آب ندهید.
به راهنمایی نیروی برتر نیاز داریم و... در همین حین باران میگیرد.
مشاور اولی را بیشتر قبول داریم از انها که با نگاهی فهمید خاک شور است و بعد آزمایشگاه خاک هم تاییدش کرد.
باران، امروز بیش از همیشه عزیز است که تصمیممان را گرفت.
ذوق باران عزیز پیچیده در تمام وجودم.
جلد میپرم سمت ماهنشین. باکس کمپوست را میکشم زیر باران. پلاستیک گلدان سبزیها را کنار میزنم گلدانهای در پناه آفتابشکنها را هم میگذارم لب حوض.
سهم همه را میگذارم که برسد.
بعد مینشینم پشتگرم به شوفاژ محو تماشای وقار و خضوع باران.
ناگهان این کوچولو را میبینم که از پنجره نگاهم میکند. دور گردنش طوق عجیبی است. میروم نزدیک پنجره.
پناه بر خدا. طوقی است از شیشهی شکسته. گویا سر توی شیشهای احیانا از مادهای خوردنی کرده و گیرافتاده است. خودش یا شاید آدمی زده بدنهی شیشه را شکسته اما طوق عذاب کماکان مانده است.
یک جور جگرسوزی نگاهم میکند. دلم ذوب میشود.
از آن زنهای دچار گربه حساب نمیشوم اما نمیتوانم پلک بزنم.
تمنا هست توی چشمهایش یأس هم هست. چطور ممکن است نجاتش داد. هیچ ایدهای ندارم.
طولانی به هم چشم میدوزیم و انگار جادو شدهام.
کاش میشد کمکش کرد.
✍ نوشته نجمه عزیزی
?اندر باب this is us
فصلهای آغازین سریال دیس ایز آس (این ما هستیم) را اوایل کرونا دیدم. آن روزها که در سایهی مرگ قریبالوقوع، اهمیت زندگی و عزیزان پررنگ شدهبود و تنوع تجربههای متعدد زیستن در پناه یک خانواده پرمایه خیلی مزه داشت. یادم هست که سر مرگ جک عرعر گریه کردم با اینکه از همان قسمتهای اول معلوم بود که در جوانی و حتی چه حدود سنیای میمیرد و با این که من خیال میکنم که خیلی ناپذیرا نیستم در مقابل مرگ.
این سریال خانواده را روایت میکند و تعهدش به "ما" ماندن در همهی لحظات. آدمهایی که به خودشان و همدیگر فرصت و فضا میدهند برای انسانبودن. برای اشتباه و مشاهده و بازآفرینی.
الان که بعد از چهار سال دارم فصل ۶ را میبینم به نظر میآید که مثل خیلی از کارهای طولانی دچار خستگی و ملال شده و خیلی کشش ندارد اما روایتی از فصل اولش را نقل میکنم که انگار تمرین تصویری و عبرتآموزی از تقلا برای آزادبودن است:
خانواده در حال تدارک سفری برای رفتن به مهمانی جشن شکرگزاری هست و همگی آشفتهاند.
تنش و اضطراب موج میزند. میزبان کسی است که به ملامت و قضاوت میشناسندش. دختر به اصرار مادرش و برای خوشایند میزبان لباسی پوشیده که هدیه او (میزبان) است. اصلا در آن لباس راحت نیست و حسابی او را به زحمت انداختهاست. چند ساعت مانده به مقصد ماشین خراب میشود و ناچار به اقامتگاه سطح پایین بین راهی پناه میبرند.
تنش و حال بد که حالا به اوج رسیده کمکم فرو مینشیند. آنها در آن مسافرخانهی فقیرانه به تدریج آرام میگیرند و دوباره همدیگر را پیدا میکنند. چراغها روشن میشود و شهامت برمیگردد. بلوز تنگ و آزارنده دختر شکافته میشود و تا صبح دست به دست بین بچهها و مادر و پدر میچرخد و کاموا میشود. شاید روزی جوری که پسند و اندازه باشد بر تن یکی لباس شود.
آنها دیگر هرگز به آن جشن شکرگزاری مجلل نمیروند.
هر سال جایی و جوری که دوست دارند با هماند و با یاد شکافتن آن سمبل تکلف و ناراحتی کاموا کلاف میکنند. کامواپیچی شده نماد آزادشدن و خود بودن.
اما چراغ اصلی در امتداد زمان روشن میشود. نوهها و اعضای جدید خانواده که آن شب خاص را به آن شکل و از نزدیک لمس نکردهاند با این حرکت و چند حرکت نمادین دیگر که هر یک قصهای دارد راحت نیستند. در واقع این شکافتن و کلاف کردن برای نسل جدید شده چیزی شبیه همان لباس تنگ که شاید جایی جوری در مسافرخانهای شروع به شکافتنش کنند.
✍ نوشته نجمه عزیزی
اینجا کتاب شعر خورشیدخانوممون را معرفی کردم. راستش من هم مثل خیلیها با شنیدن صدای خودم کلی فاز انتقادی برمیدارم. اما شعرهای کوثر آنقدر زیبا است که خودم از شنیدن صدایم موقع خواندن لذت بردم. دروغ چرا گریهام هم گرفت حتی??
مثل خیلی از برهههای حساس کنونی، دوباره اینستا را پاک کردهام. امروز از وب سر زدم و دیدم که منشن پیج کتابفروشی و نویسنده کتاب پا در هوا مانده و من خجل. چرا من بلد نیستم مثل آدم با این آپ افسونگر کنار بیایم و هی مجبور میشوم پاکش کنم؟ خودم هم نمیدانم
???
گفتم بگیر بخواب...خبر و خیابان را ول کن.
گفت نه من اوکیام. مشغول کارم.
بعد فیلم فرستاد از منطقالطیر گوشدادنش. منطقالطیر را برای پایاننامهاش میکاود.
گفتم عطار هم اتفاقا موقع حمله مغول نوشته بودش...میخندد.
توی سرم صدای اپرا عروسکی پیچیدهاست:
"هين مشو نوميد نور از آسمان ...
حق چه خواهد ميرسد در يك زمان"
"شيخ عطار است هين هان اي عجب ...
قتلگه را او به جان خود خرد"
"خسروا اول مرا گردن بزن ...
تا نبيند اين مذلت چشم من
خود نبودست و مبادا اين چنين ...
كه زمين گردون شود گردون زمين"
.
*?*??**
در این آشفتهبازاری که دوست دوستمان ممکن است دشمن باشد و دشمن دشمنمان لزوما دوستمان نیست و کلا خر تو خر است از ما یک لاقبایان گوشهنشین چه کاری ساخته است؟
هیچی...شاید، فقط شاید بتوانیم جزمی و سفت و ناهشیار به حوادث نگاه نکنیم. شاید بتوانیم قبول کنیم که خوب و بد جهان به شکل بیرحمانهای در هم تنیدهاست و زلال دیدن پدیدهها نیازمند مقدار زیادی آگاهی و حضور و بیغرضی است.
این نوشتهی محمد فاضلی را با عنوان در ستایش رنگیدیدن جهانخیلی پسندیدم.
?
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 3 weeks ago