ZOOD BOOK

Description
وسیله‌ای باشیم برای انتقال دانش!
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 1 week ago

9 months, 1 week ago

زندگی آنچه زیسته‌ایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آن‌گونه است که به یادش می‌آوریم تا روایتش کنیم.

? زنده‌ام که روایت کنم
✍? #گابریل_گارسیا_مارکز

9 months, 1 week ago

این کتاب رو بخون و حال خودت رو خوب کن :) خودت و چیزی که هستی رو باور کن.

? قدرت خودباوری
✍? #ناتانیل_براندن

9 months, 1 week ago

گالیله: بر خلاف تصور همگان، جهان با عظمت با همه صورت های فلکی اش به دور زمین ناچیز ما نمیگردد.

ساگردو: پس یعنی همه این‌ها فقط ستاره است؟ پس خدا کجاست؟

گالیله: مقصودت چیست؟

ساگردو: خدا! خدا در این جهان تو کجاست؟

گالیله: آن بالا نیست. همان طور که اگر موجوداتی در آن بالا باشند و بخواهند خدا را در اینجا پیدا کنند، در زمین گیرش نمیاورند‌

ساگردو: پس خدا کجاست؟

گالیله: من که در الهیات کار نکرده‌ام. من ریاضی‌دانم.

ساگردو: قبل از هر چیز تو آدمی و من از تو میپرسم که در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست؟؟؟؟؟؟؟

گالیله: "یا در خودِماست، یا هیچ جا"
? زندگی گالیله
✍? #برتولت_برشت

11 months, 1 week ago

آری، بشر موجود سرسختی‌ست.
من تصور می‌کنم بهترین تعریفی که می‌توان از انسان کرد این است:
انسان عبارتست از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند.

? خاطرات خانه مردگان
✍? #داستایفسکی

11 months, 1 week ago

گلنن دویل ملتن در کتاب جنگجوی عشق که از پرفروش‌ترین کتاب‌های ایالات متحده به شمار می‌رود، به صادقانه‌ترین شکل ممکن واقعیت‌های دردناک زندگی‌اش را به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد که چگونه به کمک همسرش به زندگی بازمی‌گردد.

? جنگجوی عشق
✍? #گلنن_دویل_ملتن

11 months, 1 week ago

پرفروش‌ ترین رمان دنیا: کیمیاگر
پرفروش ترین کتاب آمازون: اثر مرکب

بهترین کتاب خودسازی: عادت های اتمی
بهترین کتاب اعتماد به نفس: اعتماد به نفس

بهترین کتاب موفقیت: باشگاه پنجِ صبحی ها
بهترین کتاب فن بیان: هرگز سازش نکنید

بهترین کتاب افزایش فروش: اگر اول نباشی آخر میشی
بهترین کتاب تقویت ذهن و تمرکز: قدرت ذهن ناخودآگاه
بهترین کتاب برنامه ریزی و موفقیت: بنویس تا اتفاق بیوفتد.

11 months, 2 weeks ago

چشمام تازه گرم شده بود که با لرزش گوشی بیدار شدم.
« سفر بخیر... صحیح و سالم برسی تو بغلم... »
نمی‌دونم از کجا ولی یه لبخند اومد و نشست رو لبم...
چشمام رو بستم که بخوابم ولی خواب رفته بود. انقدر دور شده بود که بدونم امشب سراغم نمیاد.
قفل گوشی رو باز کردم و رفتم سراغ عکس‌ها...
عکس اول تو پارک بود. یه نیمکت و چندتا درخت... یه پیرمرد و سگش... یه عکس خیلی معمولی که با قلب قرمز تو قسمت علاقمندی‌ها بود. چرا؟! چون اون پارک، اون نیمکت، اون درخت، اون پیرمرد و سگش تنها کسایی بودن که اولین آغوش ما رو دیدن. یادم میاد وقتی من رو دیدی شک داشتی که بیای بغلم یا نه... مثل دختری بودی که تازه راه رفتن رو یاد گرفته...آروم آروم قدم برمی‌داشتی. وقتی دستام رو باز کردم پاهاتو تند کردی و خودت رو پرت کردی بغلم... چون می‌دونستی نمی‌ذارم زمین بخوری. همون‌جا بود که اون پیرمرد از کنارمون رد شد. گفت «باهم پیر بشید که تنها پیر شدن درد داره.» پیرمرد درد داشت.
عکس بعدی بعد یه باخت بزرگ بود. روزی که از عالم و آدم بریده بودم. روزی که به زندگی فحش می‌دادم که چرا باهام راه نمیاد. یادم میاد همه جا رو گشتی و پیدام کردی. نه حرفی زدی ، نه دلداری دادی، نه امید الکی... فقط بغلم کردی. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا آروم بشم ولی آروم شدم. بعد یه عکس سلفی گرفتیم و گفتی این عکس یادگاری می‌مونه تا تبدیلش کنیم به یه خنده‌ی بلند...
عکس بعدی خنده‌ی بلند بود. از اونا که دندون پزشکا می‌فهمن چند تا دندونت نیاز به پر کردن داره. یه جشن دو نفره بعد یه برد بزرگ... شدن اون چیزی که باید می‌شد. وقتی خبرشو دادم بیشتر از خودم خوشحال شدی. خودت رو انداختی تو بغلم و یه نفس عمیق کشیدی.
عکس بعدی اسکرین شات یه پیام بود. نوشته بودی «سال‌ها تو رویاهام کسی رو آرزو می‌کردم که تو بودی. بغل کن خودتو به جای من»
هر عکسی رو که می‌دیدم یاد یه خاطره میفتادم. تنها چیزی که تو خاطره‌ها مشترک بود، آغوش تو بود. غیر از اون هیچ...
یادم میاد گفته بودی زندگی عادلانه نیست. درسته عادلانه نیست ولی هر آدمی چه قوی چه ضعیف، چه خوشحال چه غمگین، چه بچه چه پیر، نیاز داره به آغوشی که بدون هیچ منت و شرطی همیشه به روش باز باشه. آدم وقتی کسی رو نداشته باشه که بغل‌ کنه، نفس کشیدن یادش می‌ره

#حسین_حائریان

11 months, 2 weeks ago

تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازه‌ای می‌گذشتیم. نمی‌دانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربه‌ای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز می‌شد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابر‌مان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند ....

قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیه‌مان اقامه‌ی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطه‌ای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمی‌کشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفته‌هایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره می‌کنند و در انتظار آتش می‌مانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازه‌ی چار طاق گشوده‌ی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزه‌های بلند به چشم می‌آمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسب‌ها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند.

خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفته‌ام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظه‌ای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیم‌زده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بی‌اعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آورده‌اند. در میانشان دو تن از دیگران برتر می‌نمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده می‌شد. از من خواستند وارد خانه‌ی روستایی شوم. در حالی که سر می‌جنباندم و بند شلوارم را پس و پیش می‌کردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانه‌ی خانه‌ی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را می‌کشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر می‌بردم. بلکه سخنش درباره‌ی آن چیزی بود که انتظارم را می‌کشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان می‌مانست تا به خانه‌ای روستایی: سنگفرش‌های بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقه‌ای آهنی و در میانه‌ی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی می‌مانست.

آیا هنوز امکان آن هست که مزه‌ی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش می‌توانست جان کلام باشد، اگر امکان رهایی‌ام وجود می‌داشت.

#فرانتس_کافکا
مترجم: علی‌اصغر حداد

11 months, 2 weeks ago
11 months, 2 weeks ago

.
آینده از آنِ مردمی است که گذشته خود را می‌شناسد.

? مرز پر گهر
#ابراهیم_پورداوود

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 1 week ago