?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months ago
اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا
قبل از اینکه خط چشمی متقارن بکشی و بگویی نامتقارن خواهد شد. میگویی با مشت بکوب زیر چشمهام تا سایهی قشنگتری جمع شود آن زیر، این بالا. با دود سیگار بهمنات هالهای مقدس ساختی از این که چطور آرمانهایت یکی پس از دیگری به فنا رفته است. وقتی با موهای سوخته از دکلرهات که گوشهی صورتت ریخته، میزهای کافه را به شدت از چپ به راست، از بالا به پایین دستمال میکشی و فکر میکنی که هنوز چرکاند. و مشتری از تو فلت وایت میخواهد و تو در معصومانهترین حالت فکر میکنی که آنقدر چرکیم که شعر به عقلانیت نزدیک شده و ظاهری دارد شبیه اندامهای داخلی کوفتهشدهی رویایی. متأسفم که رودههایت از اضطراب به هم پیچیده و مارها در اعماق دلت تکان میخورند و میگویی نحو این صندلیها به من نمیآید. پیش از وقوع هر حالتی متأسفم که فعلهای من به شکل گذشته ادامه خواهند داد. متأسفم که از من بعید بود که نقلی بشوم. متأسفم که یک جور تلاش مذبوحانه داشتم که اخلاق گنْدم به تو رجوع نکند که به رویت نیاورم که چه قدر ما به شکل ناامیدانهای ادامه میدهیم که فقط ادامه دهیم. این مقدمهی شاشیدن است به جهان و حالا تو هی کبریت بکش به حجمی که باورت کنم. آن تلخوش که امالبخبائسش خواندند همان تلخی است که قرار است در زیر فلت وایت مخفی شود. و صوفی شهد اساسی را چنان توی صورتت تف میکند که باور کنی با همین حالت لزج، قرار است ادامه دهیم.
امروز دست از کشتن خود برداشتم، سرعت نوشتنم را کم کردم و خونی که روی سطرها بود به دقت از صفحات کج کردم. امروز شسته و رفته جلوی میز نقاش نشستم و گفتم این ژست من، بِکِش. بعد او بِکِش را بُکُش خواند و دوباره چیزهای قشنگ توی ذهنم دوید آن قدر که سرعت یوتیوب از دو ایکس هم بالاتر رفت و ویدیوی انگیزشی با سرعت هزار، هزار هزار گفت چیزی که نکشدت، به صورتت و مچهات چنگ میزند.
مکالماتی که برایشان آماده نیستم سریعتر از انتظاراتم پیش میرود؛ چیزهایی دربارهی سگها میگویم که دربارهی گربهها صدق میکند. چیزهایی دربارهی مقایسهی گوشت مناسب برای خورشت کرفس که اصلا حیف به گوشت که توی کرفس بندازی. پس بازوی راستم را جلوی خاطراتم پرت میکنم، گوشت تازه اما فرآوری شده که بیا این سهم امشب البته نگهش دار برای هر شب.
مناسباتی که برایشان آماده میشوم سریعتر از سر میرسند و تلفنم زنگ میخورد که برای خاکسپاری آماده هستی؟ و من که انگار به سمت شیای میروم که برش دارم اما نمیدانم آن شی چیست میگویم: چی؟ میدانی که ادغام یک جور مبارزه است؛ این که تجسم کنی که او با طبیعت خویش... چنان قشنگ است این کلمات که یاد جملهی کمرنگ، روی تابلوهای زهواردررفتهی جاده چالوس میافتم: به طبیعت احترام بگذارید. طبیعت، سیب، باغ عدن، و چیزهایی که بر خلاف جریان طبیعی سروده میشود. شعری هم نوشته بودم بلند از خون و مدفوع و انتشاراتی گفت آدامس خرسی بهتر است یا خروسنشان؟ و دوستی از چند نسل گذشته پیام داده بود که چرا نمینویسی؟ خوشحالم که بیگناهیام کمی ثابت شده تا سرم را زیر آب سرد روشویی بگیرم و قرمزتر از همیشه به گفتگویی برمیگردم که قرار نبود ادامه بدهم، نه اینکه تسلیم بدبختی شدم فقط زمان از من جسد متواضعی ساخته و همه چیز با سرعت از رویم با اقتدار و خلاقیتی تمام رد میشود. میدانی من هنوز شمارهی تلفن ایران را در فرمهای درخواست مینویسم و آنها میگویند تو که اون ور آبی تو چرا؟ من هیچوقت رد نشدم، غرق شدم نه اینور آمدم نه آنور ماندم. حالا بیا و ثابت کن که چند روز، چندماه، چند سال اینجا باد کردهام اما بالا نمیآیم. آن زیر همهچیز با سرعت سمتم میآیند و چند پناهجو از دریای مدیترانه میپرسند تو دیگر چرا؟ و من روی کاغذ خیس، آدرس وکیل مهاجرت را مینویسم، مینویسم کاغذ وا میرود، مینویسم خودکار خیس جوهر نمیدهد. مینویسم که مرگ هم همچون هر دال دیگری میتواند مدلولهای مختلف داشته باشد و آنها روی آب میآیند تا ثابت کنند که ما مردگانیم این هم مدلول. برای اینکه زود برسی زیادی دیری پس اصلا نمیرسی و شخصیت فرعیای که نقش کلیدیای در صحنه نداشته از در پشتی خارج میشود و به دیگری برمیخورد که تو دیگر چرا؟
فقط یهودی نیست که باید کشتار نازیها را از یاد نبرد. همهی مردم جهان و همه کسانی که وجدانشان هنوز نمرده است و تمام دوستداران آزادی در یادآوری کشتار یهودیان، به دست نازیها و گرفتن عبرت از آن رویداد با یهودیان شریکاند. به ویژه هنگامی که تشابه تاریخی میان نازیها و جنبشهای نژادپرست جهان و مخصوصاً صهیونیستها در روزگار ما تکرار میشود. هر قدر بر دشمنی یهودی - عربی افزوده گردد باز هم هیچ عربی حق ندارد دشمن دشمنش را دوست خود بداند زیرا که نازیها دشمن تمام خلقها هستند. این نکتهایست به جا، اما افراط اسرائیل در خالی کردن کینههایش بر ملتی دیگر نکته دیگریست چرا که جنایت با جنایت جبران نمیشود. در حقیقت اسرائیل از اعراب میخواهد تاوان گناهی را که از آنان سر نزده بپردازند. شگفت اینجاست که اسرائیلیها، از اینکه پیامآور آوارگی و غربت در تاریخاند به خود میبالند و این پیام را ویژهی قوم خود میشمارند. باید پرسید کسی که احساس بیپناهی، دربدری و غربت میکند چگونه از درک چنین احساسی نزد دیگران به کلی بیخبر است؟ گزاف نیست اگر بگوییم رفتار اسرائیلیهای صهیونیسم با ملت اصلی فلسطین، همانند رفتار شرم آور نازیها با خود آنها بوده است و باز به گزاف نیست اگر بگوییم رفتار صهیونیسم در عرصهی روابط بینالمللی، یادآور این نکته است که اینان با خون قربانیان خود سودا میکنند.
محمود درویش
یادداشتهای غمانگیز روزانه
یکی از ما جمع را به حالتِ خود وامیگذارد تا خودش را بیندازد توی آب، حالتِ این را دارد که پوزش بطلبد و دیگران را دعوت کند که از او پیروی کنند، با او همدلی کنند. همدمانِ ما به او نگاه میکنند؛ و لبخند به لب میآورند. گاهی وقتها آنها هم از جا برمیخیزند؛ گاهی وقتها همگیِ ما از جا برمیخیزیم؛ و میرویم پائین توی آب.
حتی توی آب هم، از تنهائی و از انتظار، نمیتوان گریخت. یکی از ما تا ته آب پائین میرود، پائین میرود تا کف سیمانی را لمس کند؛ چیزِ نامعمولی است؛ و تمام لحظههائی را که شناور، در آبِ سبز، طی میکند شیوهایست برای پنهان کردن خود؛ برای تنها ماندن. وقتی که، خاموش، بازمیگردد بین ما تنها کسیست که حالتی دارد که هیچ انتظاری در او نیست...
اما همهی ما ناآرامیم، چه نشستهها، چه دراز کشیدهها؛ یکی هم ناهموار؛ و در اندرون ما خلئیست، انتظاری، که پوستِ برهنهمان را به لرزه میافکند.
چهزاره پاوهزه
استخر روزهای کاریِ هفته
بلانشو:
«این تو نیستی که صحبت خواهی کرد؛ اجازه بده فاجعه درون تو سخن بگوید، حتی با فراموشی یا سکوت تو، این کار را میکند».
عزیزم فکر میکردم مشکل از توالت فرنگی است، مثلاً هر چیز که اضافهی فرنگی داشت، قرار بود من را غمگین کند فرقی نداشت توتِ فرنگی باشد، نخودِ فرنگی، چهرهی فرنگیام یا توالتی فرنگی که هر بار رویش مینشستم به گریهام میانداخت. اینجا روی کاسهی توالت ایرانی نشستهام،…
آن سالها معیار مانتو برای من پیراهنهای مردانهای بود که از پسرهای اطرافم کِش میرفتم، پیراهنهایی که همیشه دو سه سایز به من بزرگتر بود. یک شال نخی سیاه سالهای سال روی سرم مانده بود، کپک زده بود. هنوز هم دارمش؛ تار و پودش از هم گسسته شده و هر آن ممکن است با هر حرکت گردن یا جابجایی، روی سرم جِر بخورد. این تکه پارچهای که به صورتم کادر تحقیرآمیزی میداد، چیزی بود که من انتخابش نکرده بودم پس چطور زیبایش میکردم؟ این نمادِ تن دادنم، گل و بلبل، رنگ و آب یا بتهجقه نمیخواست. بیشتر مسخره کردن خودم بود و تمام کسانی که میدانستند من به آن باور ندارم.
سالهای سال هدیه و کادوی تولد از اطرافیانم و آنهایی که دلیل را نمیدانستد شال و روسری گرفتم چرا که فکر میکردند که من شالِ خوب و رنگی ندارم. اما دقمرگ شدند از بس که هر بار مندرستر از دیروز در فضای عمومیِ جشن و عزا و قرار عاشقانه و قرار غیرعاشقانه، همان سیاهی مطلق را روی سرم گذاشتم.
این سال، روزی که برگشتم همهی فکرم به این بود که چگونه با این سیاهی کنار بیایم. در اولین قدمها روی زمینی که هنوز خون یارانم خشک نشده بود، دور گردن گذاشتمش، و هر لحظه منتظر بودم که به من حمله کنند، با دستانی خالی در برابر هزاران پلیس و گِیت ورودی که بیشتر شبیه دروازهی جهنم بود با ابوالهولان جهنمی، ماتم برده بود. مدتی طول کشید که از دور گردن روی بند کیف دوشیام گره بزنم و بعد مچالهاش کردم توی کیف یا کوله. و طی تمامی این مراحل ممیزیهایی بودند که بگویند: خانم شالت را سر کن، بعضیها سر کُن را نمیگفتند. فقط میگفتند: شالت را. بعضیها از دور، حکم را با پانتومیم میدادند: دو دست را کنار سر میآوردند و روسری خیالی را روی روسری واقعی میکشیدند که یعنی سر کن. و من بعد هم، هر بار از شدت ترس مثل یک حشرهی آزاده، از ترس اینکه خونم نریزد، سر میکردم. مجبورم میکردند که سر کنم یا همراهشان بروم. من که سابق بر این سابقهای داشتم در مقاومت؛ حالا دو دست لرزانم چرا دنبال روسری سیاه میگشتند؟ چرا حتی وقتی روسری واقعی وجود ندارد جوری بود که انگار خیالش هست؟ فرضیه این بود که حتی اگر لاشهای از من مانده بود نمیخواستم لاشخورم اینها باشند. سالهای دستگیر شدنم را یادم میآمد، تحقیرها و توهینها، تهدید به نگهداشتن در بازداشتگاه در وزرا یا حرّ. و بعد دستم دور گردن، کنار کیف یا در اعماق کوله دنبال سیاهی مندرس میگشت. میخواستم آن مایهی ننگ را سریعتر پیدا کنم چرا که دیگر نمیتوانستم، دوزهای بالاتر زاناکس هم دیگر جوابگو نبود، شمردن نفسها دیگر کارساز نبود. همه چیز برمیگشت به رابطهی شر با عرق کردن پیشانی و پریشانیِ خاطری که همه چیز را با جزئیات به یاد میآورد و روحش دچار اختلالات جسمی بود. ضمن اینکه چشمهایش عوارض نادری داشت و نقطه به نقطهی این خطها را زیر پوست میدید: جریانی زخمی از حوادث.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months ago