خلاصه داستان :
دکتر کنزو تنما ، یڪ جراح مغز و اعصاب جوان اما بسیار با استعداد ، زندگے خود را در حال کار در بیمارستانے در آلمان مے گذراند . وے به دلیل مهارتهاے جراحے جسورانه اے که دارد ، همسالانش به او احترام مے گذارند و مورد توجه مافوق خود است . از طرفے او به دختر مدیر بیمارستان علاقمند است . روزے آینده روشن او تغییر مے کند که پسرے کوچڪ با مصدومیت شدید از ناحیه سر ، همراه با خواهر دوقلوے خود به بیمارستان مے آیند . از طرفے شهردار نیز حال خوبے ندارد و باید جراحے شود . رییس بیمارستان به او دستور مے دهد عمل جراحے پسر را قطع کند و به جاے پسرڪ ؛ شهردار را عمل کند ، دکتر کنزو تنما با یڪ معضل بزرگ روبرو شده است . او تصمیم مے گیرد که پسرڪ را جراحے کند از نظر او “همه زندگے برابر است”، این تصمیم در نهایت منجر به فوت شهردار مے شود . پسرڪ زنده مانده است ، و کار حرفه اے دکتر کنزو تنما رو به ویرانے است ، نامزدے او با دختر رییس بیمارستان بهم خورده است . آینده دکتر کنزو تنما چه میشود؟