?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 2 days ago
?اگر ایران به جز ویرانسرا نیست...٭
تا به حال چندین بار از دوستِ سابقا خبرنگارم، نون، شنیدهام که معتقد است نفرتورزی علیه پزشکان، پروژهٔ هدفمندی است و از جانب کسانی هدایت میشود که مایلند جامعهٔ ایرانی هیچ مرجعیتی -غیر از احیانا خودشان- نداشته باشد. من شخصا دلایل کافی برای اینکه به وجود یک پروژه ظن ببرم نداشتهام، اما با دوستم کاملا موافقم که این فضا، ذینفعان خاصی دارد و ضررش هم متوجه جامعه است. هرچند، اغلب این را هم افزودهام که برخی از دلایل عامهٔ مردم برای بدبینی به حرفهٔ پزشکی را درک میکنم. اما دیروز که خبر قتل پزشک یاسوجی را خواندم، در خودم هیچ همدلی با گفتمان نفرتورزی علیه پزشکان نمیدیدم و بلکه از آن خشمگین بودم.
«مسئولیت»، چه به لحاظ حقوقی و چه به لحاظ اخلاقی، مرزهای مشخصی دارد و بسط دادن این مرزها -مثلا در قالب گزارههای احساساتیای مثل اینکه «ما همگی مسئول فلان اتفاق هستیم»- چیزی جز معنازدایی از مسئولیت نیست. با این حال میتوان از عوامل مشارکتکننده سخن گفت. سهم این روایت غالبشده که «پزشکان پولدوستاند و به بیمار اهمیت نمیدهند» در شکلدهی فاجعهٔ یاسوج چیست؟ چرا قاتل جاهل به خودش جرات میدهد عمل شرمآورش را در شبکههای اجتماعی فریاد کند و به قتل متخصصی که طی سالهای طولانی به هزینهٔ یک ملت آموزش دیده، افتخار کند؟ آیا علت این نیست که پیش خودش خیال میکند که عدهٔ قابل توجهی، حتی اگر قتل را تایید نکنند، دست کم حکم بیصلاحیت او دربارهٔ تقصیرمندی پزشک را تایید میکنند؟
هر گفتمانی که غالب میشود یک روایت است و هر روایت، از گزینش برخی شواهد و نادیده گرفتن شواهد دیگر حاصل میشود. هر روایتی تبارشناسیای دارد و پیامدهایی؛ ذینفعانی دارد و متضررانی. کمترین شرط شهروند سیاسی بودن، این است که نسبت به روایتی که اشاعهاش میدهیم حساس و مسئول باشیم. آنهایی که ادعای سیاسی بودن ندارند، سرشان سلامت و دمشان گرم. اما همیشه قلبم به درد میآید که بین مایی که مدعی انتقاد به وضع موجود و طلب تغییر هستیم، چه بسیارند کسانی که حتی دربارهٔ پیامدهای روایتی که در ساختنش سهیم میشوند حساسیت ندارند؛ تبارشناسی پیشکش.
به عقیدهٔ من، روایت «پزشک تقصیرکار» یک روایت مادر دارد و آن «ویرانی ایران» است؛ روایتی که میگوید هرآنچه مربوط به ایران و ایرانی است، تباهشده و غلط است؛ دانشگاههای ما بیکیفیتاند، اساتید ما بیسوادند، پزشکانمان قاتلاند، زبانمان نارساست، فرهنگمان منحط است و غیره و غیره و غیره. گویا عدهای هم متقاعد شدهاند که باور به این روایت، تنها شکل طلب تغییر و «ایستادن در جای درست تاریخ» است. مثل روایت پزشک تقصیرکار، روایت ویرانی ایران هم ذینفعانی دارد که -باز، به عقیدهٔ من- جامعهٔ ایرانی در میان آنها نیست.
٭ عنوان یادداشت، بریدهای است از شعری که گفته میشود، دکتر مسعود داوودی، پزشک مقتول یاسوجی، همین اواخر در یک گروه دوستانه منتشر کرده است: «اگر ایران به جز ویرانسرا نیست- من این ویرانسرا را دوست دارم». روحش شاد.
?پرهیز عاشقانهٔ من ناگزیر بود؟ نبود؟
دوباره دیشب گریه کردم. اینکه به ز گفته بودم همیشه لب مرزم، معنایش همین است؛ کمترین چیزی -که معمولا قابل پیشبینی هم نیست- بههمام میریزد. با میم دربارهٔ خرید زودپز حرف میزدیم و من میگفتم در فلان رقم، پلاستیک بنجلی به کار رفته. بعد یادم آمد پدرم مرا و خودش را به اینکه جنس بنجل را در یک نظر تشخیص بدهیم قبول داشت. دیگر گریهام بند نمیآمد و عجیب اینکه به میم هم نمیتوانستم بگویم چه دردم است. یاد همهٔ آخرینها افتاده بودم؛ آخرین بگومگو، آخرین تماس، آخرین باهمخندیدن. یادم آمد که در یک ماههٔ آخر دیگر به سرازیری بیبرگشت قدم گذاشتهبود و من نمیفهمیدم. از خودم پرسیدم پس آخرین لحظهٔ قبل از سرازیری کجا بود و به یک نگاه و یک دست تکان دادن به خصوص رسیدم، در شبی که برای آخرین بار از بیمارستان مرخص شده بود؛ همان شب که در تب آنفولانزا میسوختم.
دائم دنبال آخرینها و نقاط عطف میگردم. چند وقت قبل هم با خودم مرور میکردم که از کجا دوری ما شروع شد و از کجا مهر حتمیت خورد. خاطرات خوب بچگی اذیتم میکنند؛ مثل آن وقتی که تمام پولهای توی جیبش را داده بود برایش نگه دارم؛ مثل آن وقتی که برایمان قصهٔ شب میگفت و برای خنداندنمان خودش را به جای شخصیت کمیک دستوپاچلفتی داستان جا زده بود. پس از کجا بود که یاس بزرگ شد و عشق عقب نشست؟ به آن معنا که دوستانم نگرانش هستند خودم را سرزنش نمیکنم؛ چون یک فهم تراژیک از زندگی، همیشه مزهٔ دهانم بوده و هست؛ به نظرم زندگی آدمهای میانهحالی چون خودم پوچتر و تصادفیتر از آن است که مقصر واقعی داشته باشد. اما همین فهم تصادفی، به یک جبرگرایی خیلی تلخ ره میبرد که گاهی فکر میکنم صدرحمت به خودسرزنشی.
در روزهای اول پس از مرگش که ذهنم در یک حباب مالیخولیایی-هذیانی فرو رفته بود، خیال میکردم برای اولین بار در عمرم، «جوهر روحش» را -که منفک از همهٔ آلودگیها و کژیهای ناگزیر ناشی از واقعیت، سپید و زیبا و درخشان بود- فهم کردهام. در یک گفتگوی دائم بودم با او، تا یک لحظهٔ به خصوص که احساس کردم آن حضور، پر کشید و ذهن من به واقعیت معمولش سقوط کرد. حسرت میخورم که چرا در یکی از همان گفتگوها، نپرسیدم که آیا او هم جوهر روح مرا، منفک از آلودگیها و کژیها و خفتهای تحمیلیاش میبیند؟ آیا میداند که چه بارهای بار، واقعیت بیرحم و تحقیرگر انسان بودن، ارادهام را برای وارستگی در هم شکسته است؟ در یکی از همان گفتگوها، خیال کردم که به من گفت: «تا پیش از پایان همه چیز، یک بار دیگر با هم ملاقات میکنیم» و به نظرم میآمد که منظورش ملاقاتی بین آگاهیهای مجردمان است. برای من که تازه پس از مرگش فهمیدم آنچه همهٔ عمر میخواستهام نگاه او بوده، نه هیچ نگاه دیگری، این وعده -که بله، میدانم، شاید هم فریب ذهن خودم باشد- آخرین دستآویز تسکین بود.
? از یک آرمانگرایی واقعیتزده
زبالهها که بو میگیرند احساس گناه میکنم. انگار صدایی سمج، نام «آرادکوه» و «سراوان» را، همچون رمزی برای اتهامی تفهیمنشده، زیر گوشم دم میگیرد. شبیه این گناه را دیروز هم احساس میکردم؛ وقتی که گربهٔ تصادفی رو به مرگی را در خیابان دیدم و بی هیچ کمکی، آمدم خانه. این گناه، گناه رها کردن جهان به حال خود است تا همین طور که هست بماند. زبالههای پوسیدنی را از اول مهر خشک میکنم. روشی است که در صفحات محیط زیستی اینستاگرام آموختهام. اما هنوز فرآیندهایم بهینه نشدهاند و گاهی بعضی تکهها کپک میزنند یا میپوسند. خشک کردن زباله برای من عملی سیاسی است؛ در آن معنایی که خودم از سیاست میفهمم؛ و آن عبارت است از مداخله در واقعیت عمومی از طریق زیستنِ بعضا لجوجانهٔ واقعیت بهتری که هنوز محقق نشده.
خیلی از کارهای بیربطم در ذهن خودم انگیزههای سیاسی دارند. انگار این گلاویز شدن دائمی با واقعیتی که مورد تاییدم نیست «خوی سرشته با گِلم» باشد. انگار دوز روزانهٔ مشخصی از زیستن آن واقعیت دیگر را لازم دارم تا احساس زندگی کنم. هر گاه هیچ عمل دیگری ممکن نباشد به همین چیزهای دمدستی -مثل زباله خشک کردن- میچسبم تا احساس کنم از مدینهٔ فاضلهٔ ذهنیام منفک نشدهام. شعر هم برایم سیاسی است، در چند معنا و چند جبهه؛ شورشی است علیه این ادعای شوم که زمانهٔ شعر سرآمده است؛ شورشی است علیه نازایی کنونی زبان فارسی؛ و دیگر اینکه بستری است برای شورشهایی که در زندگی واقعی جسارتشان را ندارم. با خودم قراری دارم که اگر فقط در شعر شجاع باشم، هر جُبنی را به خودم ببخشم.
گاهی فضا حتی تنگتر میشود و زیستن آن واقعیت دیگر ممکن نیست؛ فقط میتوان دریچهای از امکان برایش باز نگه داشت. مثلا در صفحات اینستاگرام دیدهام که برخی از فعالان پسماند صفر، زرورقهای بازیافتنشدنی را انبار میکنند، به امید روزی که پیشرفت فناوری بازیافتشان را ممکن کند. عمل اساتیدی را هم که به رغم همهٔ محدودیتها و با اجتناب از رادیکالبودگی در دانشگاه ماندهاند -و اغلب هم از این بابت زخم زبان و طعنه شنیدهاند- همین طور میفهمم: آنها دریچهای از امکان را برای «دانشگاه دیگر» باز نگه میدارند؛ چون باید دانشگاهی باشد تا «دانشگاه دیگری» ممکن باشد.
جهان من این شکلی است، سیاست را و عملگرایی را این طور میفهمم. خُرد و ساده و کوچک است، میدانم؛ چون خودم هم -به قول جین ایر- «کوچک و گمنام و ساده» هستم؛ چون در دنیایی که با شتاب سرسامآوری پیچیدهتر میشود و «سربازها» را از صفحهٔ شطرنجش بیرون میگذارد، بر حسب تصادف، هم سربازم و هم طوری عمل آمدهام که نمیتوانم چشم بر بازی بزرگ ببندم. (و این هم یکی از آن شباهتهای زیربنایی و عمیق است که به رغم تفاوت در رویهها، با والدینم دارم.) جنون را هم این طور میفهمم: عشق تسلیمنشدنی به چیزی که در ذات خودش لایق این عشق باشد؛ حالا میخواهد رسیدن و شدن در چشمانداز باشد یا نه. برای من، «آن ایران دیگر»، «آن خاورمیانهٔ دیگر» و «آن جهان دیگر»، موضوع جنونم هستند؛ تنها جنونی که در میان این همه عاقلبودگی روزانه، بر خودم مجاز کردهام.
? چه کسی «مادرخرج» است؟
یکی از همکلاسیهایم اخیرا بچهدار شده. تا وقتی باردار بود و کلاسها را به زحمت، اما مرتب شرکت میکرد، آقایان اساتید دائم به صراحت یا اشارت حالیش میکردند که بعید است بتواند بین مادری و تحصیل در مقطع دکتری جمع کند. حالا که بچهٔ متولد شده را دوبار در هفته به مادربزرگش میسپارد و مسافتی ۲۰۰ کیلومتری را صبح میرود و شب برمیگردد، همان اساتید دائما از بابت دشواریهایی که این قضیه برای بچه دارد، ابراز نگرانی میکنند. دیروز پیش استاد جوانم بودم که خودش مادر است. داشت توضیح میداد که فرزندش را استثنائا همسرش نگه داشته تا او به برخی کارهای عقب افتاده برسد. دانشجوی پسری که در اتاق بود شروع کرد به تحسین کردن از همراهی آن پدر.
راستش من خسته شدهام از اینکه روضهٔ این تفاوتها را بخوانم و مفاهمه و همدلی نبینم. خسته شدهام که به آقایان اساتید یادآوری کنم که خودشان هم بچههای کوچک دارند، ولی بدون دغدغه دربارهٔ بچههایشان تا دیر وقت در دانشکده و پژوهشکده و کلینیک میمانند. خستهام که با آن دانشجوی جوان یکبهدو کنم که آیا تا به حال از «همراهی» همسران اساتید مرد هم شگفتزده شده و تحسین کرده؟ من دیگر حتی با نزدیکانم هم در این باره درددل نمیکنم که چقدر از واگرایی اهداف و وظایفم فرسوده میشوم؛ از اینکه دائم باید حساب و کتاب کنم که هجده ساعت بیداریام را چطور بین چندین اولویت مختلف بخش کنم و در نهایت هم همیشه عذاب وجدان داشته باشم که برای عزیزانم به قدر کافی حضور نداشتهام. بعضی از دور و بریهایم مرا به چشم یک برنامهریز نامنعطف میبیند، ولی این فقط اقتضای زندگی کسی است که میخواهد به همهٔ چیزهای واگرایی که برایش مهم هستند وفادار باشد.
نه اینکه مردها سختکوش نیستند؛ نه اینکه مردها از عزیزانشان مراقبت نمیکنند. حرفم این است که در دنیایی که بشر تا اینجا ساخته، برای مردها بسیار آسانتر است که بین همهٔ اهدافشان همگرایی برقرار کنند؛ استاد مردی که تا دیروقت در دانشکده میماند، همزمان که به علائق و استعدادهایش خدمت میکند، به خانوادهاش هم خدمت میکند و از این بابت قدر مضاعف میبیند. رشد شخصی و حرفهای و وظایف خانوادگی برای مردها بسیار همگراتر است. اما جامعه هنوز و همچنان از زنها خدمات مشخصی را میخواهد که میتواند هیچ ربطی به استعدادهای فردیشان نداشته باشد؛ بلکه چیزی کلیشهای و از پیش تعیین شده است. تازه بخشی از همین مسئولیتهای سریدوزیشده هم در هیچ ترازویی به حساب نمیآیند چون آوردهٔ مادی ملموسی ندارند؛ مثلا مسئولیت نامرئی برقرار نگه داشتن پیوندهای فامیلی.
یک بار در جمعی از خانوادههای چند استاد بازنشستهٔ دانشگاههای تهران بودیم. همان طور که آقایان اساتید در سالن نهارخوری مسائل ایران و جهان را حلاجی میکردند، همسران خانهدارشان در اتاق کناری خاطراتی از گذشته و زمان دانشجویی شوهرها میگفتند؛ از جمله خاطرهٔ زمانی که مردها خودشان را برای یک امتحان مهم در کتابخانه حبس کرده بودند و زنها در کشور غریب دنبال دکتر برای بچههای بیمارشان میگشتند. همان وقت معنای موفقیت این مردها در چشم من تغییر کرد. همیشه فکر کردهام ارز واقعی در این دنیا، یعنی آن ارزی که در نهایت همهٔ ارزها نمادها و نمایندههایی برایش هستند، زمان یا در واقع عمر عزیز آدمی است. اگر این موضوع را به حساب بیاوریم، شاید تصورمان از اینکه هرکسی چقدر دارد «خرج» میکند تغییر کند.
?سوگیری آدم میکشد
در موقعیت تعارض منافع، اذهان ما بسیار مستعدند که از انصاف و عینیت فاصله بگیرند. ما گرایش داریم نیتهای غشآمیز و بدخواهانه و فریبکارانه به طرف معارضمان نسبت بدهیم. شاید با این کار ذهنمان را در یک موقعیت آمادهباش نسبت به آنها قرار میدهیم یا به نوعی، تلاش خودمان برای بیشینه کردن منفعتمان را توجیه میکنیم. در حرفهٔ من، رواندرمانی، آگاه بودن به تعارض منافع یک اصل اساسی اخلاق حرفهای است. برای رواندرمانگری که نظارت کاری کافی دریافت نمیکند یا خودش درمان نگرفته است -و در نتیجه بینش روشنی به نیات و انگیزههاش ندارد- عجیب نیست که داوریهای نادرستی داشته باشد که ریشه در تعارض منافع دارند؛ مثلا بازخورد یک مراجع مبنی بر ناسودمندی درمان را مقاومت به حساب بیاورد یا نیاز مراجع دیگری به تمدید درمان را وابستگی بداند.
در دورهٔ طرح که کارشناس سلامت روان یک ادارهٔ دولتی بودم و به خاطر موقعیت شغلی، اغلب رابط بین کارکنان و مدیران واقع میشدم، فرصت داشتم شکل دیگری از این پیشداوری مبتنی بر تعارض منافع را ببینم. کارکنان آن اداره شغل پراضطراب و پرفشار و فرسایندهای داشتند. ساعات کاری درگردش، کار کردن در محیط پرازدحام و شیوع سویههای مختلف ویروس کرونا باعث میشد بیماریهای دورهای و درخواست برای مرخصی استعلاجی رویدادی رایج باشد. خروج پیشبینینشدهٔ نیروها از شیفت مشکلاتی به دنبال داشت. فرض اولیه و اغلب ناگفتهٔ مدیران دربارهٔ هر مورد مرخصی استعلاجی -چه با آن موافقت میکردند یا نه- این بود که تمارض است. هرچه کارمند در سایر موقعیتها فرد معترضتر و ناراضیتری بود، این بدگمانی تشدید میشد.
از خودم میپرسم چه بخشی از داوریهای اخلاقی ما دربارهٔ گروهها و افراد دیگر، مبتنی بر یک تعارض منافع به حساب نیامدهاست؟ چقدر همسایگانمان، همکارانمان، کارکنانمان، کارگرانمان، افراد وابسته به خودمان، افراد وابسته به کمکهای رفاهی و خیریه، افراد نیازمند حمایتهای ویژه، فقرا، افراد قومیتهای خاص یا مهاجران را طوری قضاوت میکنیم که بر مبنای آن، تلاشمان برای بیشینه کردن منفعت خودمان در رابطه با آنها و ناهمدلیمان نسبت به نیازهایشان، موجه جلوه کند؟
در گزارش دیروز روزنامهٔ اعتماد دربارهٔ فاجعهٔ معدن طبس، میخواندم که کارگران همان روز دربارهٔ ناایمنی محل کارشان شکایت کرده بودند و پاسخ گرفتهبودند که «اگر نمیخواهید کار کنید تسویه کنید.» طنین شوم داوری سوگیرانه ناشی از تعارض منافع را در این جمله تشخیص میدهید؟ برای کارفرما -یا نماینده او- راحتتر است که کارگر را فردی بهانهگیر و کارگریز و فریبکار ادراک کند تا مقاومت دائمی در برابر خواستههای معارض او برایش آسانتر باشد. تعارض منافع جز عادی روابط انسانی و تقریبا ذاتی روابط کاری است. متاسفانه در کشور ما قانون و مجری قانون در حمایت از حق طرف کمقدرتتر تعارض بر منافع خودش ناکام مانده است. در فاجعهٔ طبس -که اولین از نوع خودش نبود و بیم آن است که آخرین هم نباشد- سوگیری آخرین امکان حفظ جان آن همه آدم را به باد داد.
?«روی پیشانیات نوشته سفر»
فکرش را نمیکردم شهادت سیدحسن نصرالله را ببینم؛ هرچند آنهایی که میجنگند برایشان طبیعی است که در جنگ هم کشته شوند. نوجوان که بودم، به او ارادت داشتم. در آن فضای فکری و عقیدتی که بودم، برایمان عادی بود که دربارهٔ پیوستن به حزبالله و شهید شدن خیالبافی کنیم. جنگ بازی ذهنی ما بود و واقعیت زندگی آنها.
به باورم آنهایی که واقعا میجنگند از خمیرهٔ دیگری هستند. آنها با امر عظیم مواجهاند، نه امر روزمره، مثل من و ما. ما در خانههای امنمان، با اذهانی معتاد به تنزهطلبی اخلاقی، خیال میکنیم داور آنها میتوانیم باشیم. آنهایی که واقعا میجنگند، داوریشان از ما جداست.
خدایش او را بیامرزد، به عهدش وفا کرد*. من و ما کی عهدی بستهایم و کی به عهدی وفا کردهایم که زبان به داوری کسی مثل او دراز کنیم. جهان پس از او جهان ترسناکتری است. شاید آن امواج شرارت که او سالها حایلشان بود، حالا پیشتر و پیشتر بیایند. بادا که استوار باشیم.
? به جوجهها و لانهها، به ریزش و به رویش جوانهها، مرا عزیز داشتی
آدمی از ریشههایش آغاز میشود؛ حتی اگر ریشههای پرگرهی باشند. آمدهام ییلاقمان. اینجا را در آن روزهایی برای روشنایی گردسوز روشن میکردیم و ظرفها را کنار چشمه میشستیم به یاد میآورم. دیروز پس از یک هفته کلنجار رفتن با ادارهٔ مخابرات، برای خانهٔ روستایی اینترنت وصل کردیم. غروب جلسههای رواندرمانی را از اتاق قدیمی مادربزرگم برگزار کردم. حال غریبی است که در ییلاق اینترنت داشته باشیم. زمانی بود که قبل از آمدن به اینجا باید کتابهایی را با دقت برای خودت گزین میکردی، چون ممکن بود یک ماه تمام کسی از راه نرسد که کتاب یا هرنوع سرگرمی تازهای با خودش بیاورد.
اگر پدرم زنده و روبهراه بود، حتما طنز این وضعیت برایش برجسته میشد؛ اینترنت در ییلاق! هرچند، برایش معنای تباهی هم میداد و در نتیجه نگرانش میکرد. نگرانی از دست رفتن جهانی که برایش آشنا و خواستنی بود؛ تهدیدی علیه زیباییشناسی مختار و مانوسش که عمدتا بر سادگی و صمیمیت و افتادگی مبتنی بود و روستا از برترین مظاهر آن به حساب میآمد. این هم از طعنههای دنیاست که این آخرین پیشروی -اینترنت در ییلاق- وقتی اتفاق بیفتد که بابا دیگر نیست. در آن نخستین روزهای پس از مرگش که در غشای کدر مالیخولیا زیست میکردم و با ذهنی متفاوت از ذهن معمول خودم میاندیشیدم، یک بار از خاطرم گذشت که بابا مرد تا ناچار نباشد با دگرگونیهایی که ورای طاقتش بود روبهرو شود.
آدمی از ریشههایش آغاز میشود. من هم با آن قسم رمانتیسمی که طبیعت را تقدیس میکند و بهشتش را در جادههای خیس و گلآلود روستایی مییابد، بیگانه نیستم. دیروز صبح در یکی از همین جادهها قدم میزدم و فکر میکردم: «شب شراب بیرزد به بامداد خمار»؛ خوشبخت بودهام که آن جهان قدیمی را، با گردسوزها و دبههای آب و بخاریهای هیزمیاش درک کردهام. حالا گیرم که دگرگونی در پیش باشد و بخشی از آنچه میشناسم و آن قدر برایم عزیز و آشناست، برود که دیگر نباشد. فرق من با پدرم این است که خیال جنگیدن با دگرگونیها را در سرم نمیپزم. تسلیمم و نومید و خودم را این طور تسکین میدهم که تجربهٔ یک بار نفس کشیدن در این زیبایی، مرا پیشاپیش با هر حرمان و دلتنگی و غم غربتی که در راه باشد بیحساب کرده است.
?من به فنجان تو نمیگنجم ٭
قهوهٔ سابیدهٔ بیخاصیتی که از حوالی میدان فردوسی خریده بودم بالاخره تمام شد. کتاب «سیمای زنی در میان جمع» هم تمام شد. این دو به هم مربوطند، چون این قهوه مرا به یاد صحنهٔ تعارف قهوهٔ لنی در رمان میانداخت؛ جایی که دختر جوان برای دومین بار عاشق میشد و ضمنا اولین عمل سیاسی معنادارش را، دانستهندانسته، انجام میداد. هر بار که یک فنجان از این معجون بیطعم و بو مینوشیدم، به خیالم به لنی و قهوههای سی درصدیاش در آلمان قحطیزدهٔ زمان جنگ وصل میشدم.
پرداخت کتاب را دوست داشتم؛ جالب است که رمانی بخوانی که انگار رمان نیست، بلکه مجموعهٔ یادداشتهای پیش از نگارش نویسنده است؛ این طوری احساس میکنی به عمق عمل نوشتن نفوذ کردهای، به جای اینکه فقط به محصول نهایی دسترسی داشته باشی. شیوهٔ تقریب نویسنده به شخصیت لنی را هم دوست داشتم؛ دورادور و از منظر دوستان و دشمنانش. به نظرم هرکسی که این رمان را بخواند پیش خودش هوس میکند که ای کاش چنین پرترهای از او هم موجود بود؛ به خصوص اگر قرار باشد پس از همهٔ بالا و پایینها، تصویر نهایی این قدر تحسینآمیز از کار دربیاید!
اما دربارهٔ من ممکن است چنین تصویرگری مفصلی مقدور نباشد. مدتهاست که فکر میکنم ویترین شخصیتم از هر عنصر برجسته و چشمگیری که آدمها را به کنجکاوی و کنکاش برانگیزد خالی است. تازگی به نظرم رسیده، شاید آن طرف ویترین هم خبری نباشد. مثلا در من اثری از «عدم راندمان٭٭» معصومانه و نا-خودآگاهانهٔ لنی -که خواستهنخواسته از او یک «عنصر ضد» میسازد- نیست؛ برعکس، در این سالها بیشتر و بیشتر بندهٔ «راندمان» شدهام. (نشان به آن نشان که همین یادداشت را هم دارم در فرصت از پیش برنامهریزیشدهای مینویسم! ) این شیوهٔ بودن -که در مقاطعی خواستهام از آن بگریزم، اما در نهایت انتخابش کردهام- باعث میشود جزئی از نظم معمول امور باشم؛ چرخدندهای باشم در ساعت.
«قهوهات را بنوش و باور کن»، تو به درد پرتره شدن، از هر نوع که باشد، نمیخوری.
٭ قهوهات را بنوش و باور کن: من به فنجان تو نمیگنجم (محمدعلی بهمنی)
٭٭اصطلاح از خود کتاب است.
?از موجها و آبیها
یاد گرفتهام در استخر ضربان قلبم را تنظیم کنم؛ یعنی طوری شنا کنم که قلبم دچار آن حرارت آزارندهای که شنا -یا دو، یا هر ورزش دیگری- را به عذاب تبدیل میکند، نشود. عجیبتر اینکه فهمیدهام میشود آهنگ تنفس و ضربان قلب را جدا تنظیم کرد؛ که یکی تند باشد و دیگری نه. این هم از آن چیزهایی است که اگر تجربه نمیکردم باورم نمیشد دست خود آدم باشد.
دلم میخواست زنی که شنا را به من آموخت میبود و این کشف جدید را برایش تعریف میکردم و آفرین میگفت. او معنای این پیشرویهای کوچک را میفهمید. مثل وقتی که نفس کشیدن حین موج زدن را یاد گرفته بودم؛ حد وسطی هست بین اینکه هوا کم بیاوری و اینکه آن قدر پُرهوا باشی که آب پَسَت بزند. وقتی برایش گفتم که آن نقطه را پیدا کردهام، درست منظورم را فهمید و تاییدم کرد.
به نظر میرسد همه این جزئیات را جدی نمیگیرند و برخی بیآنکه دربارهاش فکر کنند یا حرف بزنند، انجامش میدهند. مثلا یک بار یکی از همین مکاشفات را برای شناگر دیگری تعریف کردم و صورتش حالت حیرانی گرفت. زنی که شنا را به من آموخت حالا در آن سوی دور شهر زندگی میکند و خبر دارم که مادر شده. لابد حالا به جزئیاتی در خصوص بچهاش توجه میکند.
همین حالا از ذهنم گذشت که «تنظیم ضربان» را باید با شعر هم انجام بدهم؛ یعنی یاد بگیرم طوری بنویسم که بیشهیجانزدهام نکند که بعدا بخواهم برای خلاصی از آن حس -که عذابش دست کمی از عذاب اضطراب ندارد- هرچه زودتر سر و ته قطعه را هم بیاورم. از تجربهٔ شنا تا حدودی میدانم قضیه از چه قرار است: باید از کنترل کاست.
? از نورها و بلورها
اوایل هفته مهمان داشتم. بیشتر روزها به آشپزی گذشت. یکی دو سالی است از آشپزی، به خاطر خودش، خوشم میآید. فکر میکنم جای نقاشیهای دلی بچگی را برایم گرفته؛ بازی با رنگ و بو و طعم. ظروف ادویه که ماه به ماه بچه میکنند گواهاند. در مقابل مدادرنگیهایم داخل کشوی میز تحریر آه میکشند.
یکشنبه شب با مهمانمان رفتیم شاهعبدالعظیم و ظهر دوشنبه، امامزاده صالح. خوشحال بود که خدا برایش کارسازی کرده که دوتا زیارت برود. خویشتن بدذاتی از اندرون من وسواس میکرد که بگویم: «چرا پای خدا را وسط میکشی؟! خودت پیشنهاد دادی و ما هم آری گفتیم.» نمیدانم در این قِسم خوشدلی مومنانه چیست که همیشه خارخاری به جان من میاندازد که خرابش کنم؛ هرچند چندان هم خرابشدنی نیست - و شاید همین است که مرا میآزارد: ابطالناپذیری-. به هرحال، نگفتم.
هر دو زیارت برایم یادآور شعری از فیروزه میزانی بودند که اخیرا نقدش را در مجلهٔ «بیداد موریانهها» خواندهام. شعر مونولوگی است از زبان یک زائر که عشقی را نزد امامزاده فاش میکند. آهنگ کلماتش پژواک دارد و فضای پرانعکاس و پرتلالوی زیارت امامزادههای تهران را بازمیسازد؛ نمونهٔ خوبی از اینکه آهنگ کلمات -و نه فقط معنای کلمات- چطور میتواند تصویر بسازد. ظهر دوشنبه، در رواق نشسته بودم و چشم میگرداندم دنبال راوی شعر میزانی. در خیالم زنی بود بلند قد و سبزه، با چادر و چارقدی که گلو و سینه را مینمایاند.
پ.ن. بیداد موریانهها مجلهٔ تلگرامی شعر زنان است که به کوشش نگین فرهود میگردد. گهگاهی هم شمارهٔ کاغذی منتشر میکند. شمارهٔ کاغذی اخیرش -که در همان کانال راهنمای خریدش هست- پروندهای دربارهٔ فیروزه میزانی دارد. نقد مذکور را همانجا میتوانید بخوانید؛ به نام «در این قاب فیروزه میزانی ایستاده است». خود شعر را اینجا بخوانید.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 2 days ago