𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 3 weeks ago
🌱پرهیز عاشقانهٔ من ناگزیر بود؟ نبود؟
دوباره دیشب گریه کردم. اینکه به ز گفته بودم همیشه لب مرزم، معنایش همین است؛ کمترین چیزی -که معمولا قابل پیشبینی هم نیست- بههمام میریزد. با میم دربارهٔ خرید زودپز حرف میزدیم و من میگفتم در فلان رقم، پلاستیک بنجلی به کار رفته. بعد یادم آمد پدرم مرا و خودش را به اینکه جنس بنجل را در یک نظر تشخیص بدهیم قبول داشت. دیگر گریهام بند نمیآمد و عجیب اینکه به میم هم نمیتوانستم بگویم چه دردم است. یاد همهٔ آخرینها افتاده بودم؛ آخرین بگومگو، آخرین تماس، آخرین باهمخندیدن. یادم آمد که در یک ماههٔ آخر دیگر به سرازیری بیبرگشت قدم گذاشتهبود و من نمیفهمیدم. از خودم پرسیدم پس آخرین لحظهٔ قبل از سرازیری کجا بود و به یک نگاه و یک دست تکان دادن به خصوص رسیدم، در شبی که برای آخرین بار از بیمارستان مرخص شده بود؛ همان شب که در تب آنفولانزا میسوختم.
دائم دنبال آخرینها و نقاط عطف میگردم. چند وقت قبل هم با خودم مرور میکردم که از کجا دوری ما شروع شد و از کجا مهر حتمیت خورد. خاطرات خوب بچگی اذیتم میکنند؛ مثل آن وقتی که تمام پولهای توی جیبش را داده بود برایش نگه دارم؛ مثل آن وقتی که برایمان قصهٔ شب میگفت و برای خنداندنمان خودش را به جای شخصیت کمیک دستوپاچلفتی داستان جا زده بود. پس از کجا بود که یاس بزرگ شد و عشق عقب نشست؟ به آن معنا که دوستانم نگرانش هستند خودم را سرزنش نمیکنم؛ چون یک فهم تراژیک از زندگی، همیشه مزهٔ دهانم بوده و هست؛ به نظرم زندگی آدمهای میانهحالی چون خودم پوچتر و تصادفیتر از آن است که مقصر واقعی داشته باشد. اما همین فهم تصادفی، به یک جبرگرایی خیلی تلخ ره میبرد که گاهی فکر میکنم صدرحمت به خودسرزنشی.
در روزهای اول پس از مرگش که ذهنم در یک حباب مالیخولیایی-هذیانی فرو رفته بود، خیال میکردم برای اولین بار در عمرم، «جوهر روحش» را -که منفک از همهٔ آلودگیها و کژیهای ناگزیر ناشی از واقعیت، سپید و زیبا و درخشان بود- فهم کردهام. در یک گفتگوی دائم بودم با او، تا یک لحظهٔ به خصوص که احساس کردم آن حضور، پر کشید و ذهن من به واقعیت معمولش سقوط کرد. حسرت میخورم که چرا در یکی از همان گفتگوها، نپرسیدم که آیا او هم جوهر روح مرا، منفک از آلودگیها و کژیها و خفتهای تحمیلیاش میبیند؟ آیا میداند که چه بارهای بار، واقعیت بیرحم و تحقیرگر انسان بودن، ارادهام را برای وارستگی در هم شکسته است؟ در یکی از همان گفتگوها، خیال کردم که به من گفت: «تا پیش از پایان همه چیز، یک بار دیگر با هم ملاقات میکنیم» و به نظرم میآمد که منظورش ملاقاتی بین آگاهیهای مجردمان است. برای من که تازه پس از مرگش فهمیدم آنچه همهٔ عمر میخواستهام نگاه او بوده، نه هیچ نگاه دیگری، این وعده -که بله، میدانم، شاید هم فریب ذهن خودم باشد- آخرین دستآویز تسکین بود.
🌱 از یک آرمانگرایی واقعیتزده
زبالهها که بو میگیرند احساس گناه میکنم. انگار صدایی سمج، نام «آرادکوه» و «سراوان» را، همچون رمزی برای اتهامی تفهیمنشده، زیر گوشم دم میگیرد. شبیه این گناه را دیروز هم احساس میکردم؛ وقتی که گربهٔ تصادفی رو به مرگی را در خیابان دیدم و بی هیچ کمکی، آمدم خانه. این گناه، گناه رها کردن جهان به حال خود است تا همین طور که هست بماند. زبالههای پوسیدنی را از اول مهر خشک میکنم. روشی است که در صفحات محیط زیستی اینستاگرام آموختهام. اما هنوز فرآیندهایم بهینه نشدهاند و گاهی بعضی تکهها کپک میزنند یا میپوسند. خشک کردن زباله برای من عملی سیاسی است؛ در آن معنایی که خودم از سیاست میفهمم؛ و آن عبارت است از مداخله در واقعیت عمومی از طریق زیستنِ بعضا لجوجانهٔ واقعیت بهتری که هنوز محقق نشده.
خیلی از کارهای بیربطم در ذهن خودم انگیزههای سیاسی دارند. انگار این گلاویز شدن دائمی با واقعیتی که مورد تاییدم نیست «خوی سرشته با گِلم» باشد. انگار دوز روزانهٔ مشخصی از زیستن آن واقعیت دیگر را لازم دارم تا احساس زندگی کنم. هر گاه هیچ عمل دیگری ممکن نباشد به همین چیزهای دمدستی -مثل زباله خشک کردن- میچسبم تا احساس کنم از مدینهٔ فاضلهٔ ذهنیام منفک نشدهام. شعر هم برایم سیاسی است، در چند معنا و چند جبهه؛ شورشی است علیه این ادعای شوم که زمانهٔ شعر سرآمده است؛ شورشی است علیه نازایی کنونی زبان فارسی؛ و دیگر اینکه بستری است برای شورشهایی که در زندگی واقعی جسارتشان را ندارم. با خودم قراری دارم که اگر فقط در شعر شجاع باشم، هر جُبنی را به خودم ببخشم.
گاهی فضا حتی تنگتر میشود و زیستن آن واقعیت دیگر ممکن نیست؛ فقط میتوان دریچهای از امکان برایش باز نگه داشت. مثلا در صفحات اینستاگرام دیدهام که برخی از فعالان پسماند صفر، زرورقهای بازیافتنشدنی را انبار میکنند، به امید روزی که پیشرفت فناوری بازیافتشان را ممکن کند. عمل اساتیدی را هم که به رغم همهٔ محدودیتها و با اجتناب از رادیکالبودگی در دانشگاه ماندهاند -و اغلب هم از این بابت زخم زبان و طعنه شنیدهاند- همین طور میفهمم: آنها دریچهای از امکان را برای «دانشگاه دیگر» باز نگه میدارند؛ چون باید دانشگاهی باشد تا «دانشگاه دیگری» ممکن باشد.
جهان من این شکلی است، سیاست را و عملگرایی را این طور میفهمم. خُرد و ساده و کوچک است، میدانم؛ چون خودم هم -به قول جین ایر- «کوچک و گمنام و ساده» هستم؛ چون در دنیایی که با شتاب سرسامآوری پیچیدهتر میشود و «سربازها» را از صفحهٔ شطرنجش بیرون میگذارد، بر حسب تصادف، هم سربازم و هم طوری عمل آمدهام که نمیتوانم چشم بر بازی بزرگ ببندم. (و این هم یکی از آن شباهتهای زیربنایی و عمیق است که به رغم تفاوت در رویهها، با والدینم دارم.) جنون را هم این طور میفهمم: عشق تسلیمنشدنی به چیزی که در ذات خودش لایق این عشق باشد؛ حالا میخواهد رسیدن و شدن در چشمانداز باشد یا نه. برای من، «آن ایران دیگر»، «آن خاورمیانهٔ دیگر» و «آن جهان دیگر»، موضوع جنونم هستند؛ تنها جنونی که در میان این همه عاقلبودگی روزانه، بر خودم مجاز کردهام.
🌱 چه کسی «مادرخرج» است؟
یکی از همکلاسیهایم اخیرا بچهدار شده. تا وقتی باردار بود و کلاسها را به زحمت، اما مرتب شرکت میکرد، آقایان اساتید دائم به صراحت یا اشارت حالیش میکردند که بعید است بتواند بین مادری و تحصیل در مقطع دکتری جمع کند. حالا که بچهٔ متولد شده را دوبار در هفته به مادربزرگش میسپارد و مسافتی ۲۰۰ کیلومتری را صبح میرود و شب برمیگردد، همان اساتید دائما از بابت دشواریهایی که این قضیه برای بچه دارد، ابراز نگرانی میکنند. دیروز پیش استاد جوانم بودم که خودش مادر است. داشت توضیح میداد که فرزندش را استثنائا همسرش نگه داشته تا او به برخی کارهای عقب افتاده برسد. دانشجوی پسری که در اتاق بود شروع کرد به تحسین کردن از همراهی آن پدر.
راستش من خسته شدهام از اینکه روضهٔ این تفاوتها را بخوانم و مفاهمه و همدلی نبینم. خسته شدهام که به آقایان اساتید یادآوری کنم که خودشان هم بچههای کوچک دارند، ولی بدون دغدغه دربارهٔ بچههایشان تا دیر وقت در دانشکده و پژوهشکده و کلینیک میمانند. خستهام که با آن دانشجوی جوان یکبهدو کنم که آیا تا به حال از «همراهی» همسران اساتید مرد هم شگفتزده شده و تحسین کرده؟ من دیگر حتی با نزدیکانم هم در این باره درددل نمیکنم که چقدر از واگرایی اهداف و وظایفم فرسوده میشوم؛ از اینکه دائم باید حساب و کتاب کنم که هجده ساعت بیداریام را چطور بین چندین اولویت مختلف بخش کنم و در نهایت هم همیشه عذاب وجدان داشته باشم که برای عزیزانم به قدر کافی حضور نداشتهام. بعضی از دور و بریهایم مرا به چشم یک برنامهریز نامنعطف میبیند، ولی این فقط اقتضای زندگی کسی است که میخواهد به همهٔ چیزهای واگرایی که برایش مهم هستند وفادار باشد.
نه اینکه مردها سختکوش نیستند؛ نه اینکه مردها از عزیزانشان مراقبت نمیکنند. حرفم این است که در دنیایی که بشر تا اینجا ساخته، برای مردها بسیار آسانتر است که بین همهٔ اهدافشان همگرایی برقرار کنند؛ استاد مردی که تا دیروقت در دانشکده میماند، همزمان که به علائق و استعدادهایش خدمت میکند، به خانوادهاش هم خدمت میکند و از این بابت قدر مضاعف میبیند. رشد شخصی و حرفهای و وظایف خانوادگی برای مردها بسیار همگراتر است. اما جامعه هنوز و همچنان از زنها خدمات مشخصی را میخواهد که میتواند هیچ ربطی به استعدادهای فردیشان نداشته باشد؛ بلکه چیزی کلیشهای و از پیش تعیین شده است. تازه بخشی از همین مسئولیتهای سریدوزیشده هم در هیچ ترازویی به حساب نمیآیند چون آوردهٔ مادی ملموسی ندارند؛ مثلا مسئولیت نامرئی برقرار نگه داشتن پیوندهای فامیلی.
یک بار در جمعی از خانوادههای چند استاد بازنشستهٔ دانشگاههای تهران بودیم. همان طور که آقایان اساتید در سالن نهارخوری مسائل ایران و جهان را حلاجی میکردند، همسران خانهدارشان در اتاق کناری خاطراتی از گذشته و زمان دانشجویی شوهرها میگفتند؛ از جمله خاطرهٔ زمانی که مردها خودشان را برای یک امتحان مهم در کتابخانه حبس کرده بودند و زنها در کشور غریب دنبال دکتر برای بچههای بیمارشان میگشتند. همان وقت معنای موفقیت این مردها در چشم من تغییر کرد. همیشه فکر کردهام ارز واقعی در این دنیا، یعنی آن ارزی که در نهایت همهٔ ارزها نمادها و نمایندههایی برایش هستند، زمان یا در واقع عمر عزیز آدمی است. اگر این موضوع را به حساب بیاوریم، شاید تصورمان از اینکه هرکسی چقدر دارد «خرج» میکند تغییر کند.
? به جوجهها و لانهها، به ریزش و به رویش جوانهها، مرا عزیز داشتی
آدمی از ریشههایش آغاز میشود؛ حتی اگر ریشههای پرگرهی باشند. آمدهام ییلاقمان. اینجا را در آن روزهایی برای روشنایی گردسوز روشن میکردیم و ظرفها را کنار چشمه میشستیم به یاد میآورم. دیروز پس از یک هفته کلنجار رفتن با ادارهٔ مخابرات، برای خانهٔ روستایی اینترنت وصل کردیم. غروب جلسههای رواندرمانی را از اتاق قدیمی مادربزرگم برگزار کردم. حال غریبی است که در ییلاق اینترنت داشته باشیم. زمانی بود که قبل از آمدن به اینجا باید کتابهایی را با دقت برای خودت گزین میکردی، چون ممکن بود یک ماه تمام کسی از راه نرسد که کتاب یا هرنوع سرگرمی تازهای با خودش بیاورد.
اگر پدرم زنده و روبهراه بود، حتما طنز این وضعیت برایش برجسته میشد؛ اینترنت در ییلاق! هرچند، برایش معنای تباهی هم میداد و در نتیجه نگرانش میکرد. نگرانی از دست رفتن جهانی که برایش آشنا و خواستنی بود؛ تهدیدی علیه زیباییشناسی مختار و مانوسش که عمدتا بر سادگی و صمیمیت و افتادگی مبتنی بود و روستا از برترین مظاهر آن به حساب میآمد. این هم از طعنههای دنیاست که این آخرین پیشروی -اینترنت در ییلاق- وقتی اتفاق بیفتد که بابا دیگر نیست. در آن نخستین روزهای پس از مرگش که در غشای کدر مالیخولیا زیست میکردم و با ذهنی متفاوت از ذهن معمول خودم میاندیشیدم، یک بار از خاطرم گذشت که بابا مرد تا ناچار نباشد با دگرگونیهایی که ورای طاقتش بود روبهرو شود.
آدمی از ریشههایش آغاز میشود. من هم با آن قسم رمانتیسمی که طبیعت را تقدیس میکند و بهشتش را در جادههای خیس و گلآلود روستایی مییابد، بیگانه نیستم. دیروز صبح در یکی از همین جادهها قدم میزدم و فکر میکردم: «شب شراب بیرزد به بامداد خمار»؛ خوشبخت بودهام که آن جهان قدیمی را، با گردسوزها و دبههای آب و بخاریهای هیزمیاش درک کردهام. حالا گیرم که دگرگونی در پیش باشد و بخشی از آنچه میشناسم و آن قدر برایم عزیز و آشناست، برود که دیگر نباشد. فرق من با پدرم این است که خیال جنگیدن با دگرگونیها را در سرم نمیپزم. تسلیمم و نومید و خودم را این طور تسکین میدهم که تجربهٔ یک بار نفس کشیدن در این زیبایی، مرا پیشاپیش با هر حرمان و دلتنگی و غم غربتی که در راه باشد بیحساب کرده است.
?من به فنجان تو نمیگنجم ٭
قهوهٔ سابیدهٔ بیخاصیتی که از حوالی میدان فردوسی خریده بودم بالاخره تمام شد. کتاب «سیمای زنی در میان جمع» هم تمام شد. این دو به هم مربوطند، چون این قهوه مرا به یاد صحنهٔ تعارف قهوهٔ لنی در رمان میانداخت؛ جایی که دختر جوان برای دومین بار عاشق میشد و ضمنا اولین عمل سیاسی معنادارش را، دانستهندانسته، انجام میداد. هر بار که یک فنجان از این معجون بیطعم و بو مینوشیدم، به خیالم به لنی و قهوههای سی درصدیاش در آلمان قحطیزدهٔ زمان جنگ وصل میشدم.
پرداخت کتاب را دوست داشتم؛ جالب است که رمانی بخوانی که انگار رمان نیست، بلکه مجموعهٔ یادداشتهای پیش از نگارش نویسنده است؛ این طوری احساس میکنی به عمق عمل نوشتن نفوذ کردهای، به جای اینکه فقط به محصول نهایی دسترسی داشته باشی. شیوهٔ تقریب نویسنده به شخصیت لنی را هم دوست داشتم؛ دورادور و از منظر دوستان و دشمنانش. به نظرم هرکسی که این رمان را بخواند پیش خودش هوس میکند که ای کاش چنین پرترهای از او هم موجود بود؛ به خصوص اگر قرار باشد پس از همهٔ بالا و پایینها، تصویر نهایی این قدر تحسینآمیز از کار دربیاید!
اما دربارهٔ من ممکن است چنین تصویرگری مفصلی مقدور نباشد. مدتهاست که فکر میکنم ویترین شخصیتم از هر عنصر برجسته و چشمگیری که آدمها را به کنجکاوی و کنکاش برانگیزد خالی است. تازگی به نظرم رسیده، شاید آن طرف ویترین هم خبری نباشد. مثلا در من اثری از «عدم راندمان٭٭» معصومانه و نا-خودآگاهانهٔ لنی -که خواستهنخواسته از او یک «عنصر ضد» میسازد- نیست؛ برعکس، در این سالها بیشتر و بیشتر بندهٔ «راندمان» شدهام. (نشان به آن نشان که همین یادداشت را هم دارم در فرصت از پیش برنامهریزیشدهای مینویسم! ) این شیوهٔ بودن -که در مقاطعی خواستهام از آن بگریزم، اما در نهایت انتخابش کردهام- باعث میشود جزئی از نظم معمول امور باشم؛ چرخدندهای باشم در ساعت.
«قهوهات را بنوش و باور کن»، تو به درد پرتره شدن، از هر نوع که باشد، نمیخوری.
٭ قهوهات را بنوش و باور کن: من به فنجان تو نمیگنجم (محمدعلی بهمنی)
٭٭اصطلاح از خود کتاب است.
?از موجها و آبیها
یاد گرفتهام در استخر ضربان قلبم را تنظیم کنم؛ یعنی طوری شنا کنم که قلبم دچار آن حرارت آزارندهای که شنا -یا دو، یا هر ورزش دیگری- را به عذاب تبدیل میکند، نشود. عجیبتر اینکه فهمیدهام میشود آهنگ تنفس و ضربان قلب را جدا تنظیم کرد؛ که یکی تند باشد و دیگری نه. این هم از آن چیزهایی است که اگر تجربه نمیکردم باورم نمیشد دست خود آدم باشد.
دلم میخواست زنی که شنا را به من آموخت میبود و این کشف جدید را برایش تعریف میکردم و آفرین میگفت. او معنای این پیشرویهای کوچک را میفهمید. مثل وقتی که نفس کشیدن حین موج زدن را یاد گرفته بودم؛ حد وسطی هست بین اینکه هوا کم بیاوری و اینکه آن قدر پُرهوا باشی که آب پَسَت بزند. وقتی برایش گفتم که آن نقطه را پیدا کردهام، درست منظورم را فهمید و تاییدم کرد.
به نظر میرسد همه این جزئیات را جدی نمیگیرند و برخی بیآنکه دربارهاش فکر کنند یا حرف بزنند، انجامش میدهند. مثلا یک بار یکی از همین مکاشفات را برای شناگر دیگری تعریف کردم و صورتش حالت حیرانی گرفت. زنی که شنا را به من آموخت حالا در آن سوی دور شهر زندگی میکند و خبر دارم که مادر شده. لابد حالا به جزئیاتی در خصوص بچهاش توجه میکند.
همین حالا از ذهنم گذشت که «تنظیم ضربان» را باید با شعر هم انجام بدهم؛ یعنی یاد بگیرم طوری بنویسم که بیشهیجانزدهام نکند که بعدا بخواهم برای خلاصی از آن حس -که عذابش دست کمی از عذاب اضطراب ندارد- هرچه زودتر سر و ته قطعه را هم بیاورم. از تجربهٔ شنا تا حدودی میدانم قضیه از چه قرار است: باید از کنترل کاست.
? از نورها و بلورها
اوایل هفته مهمان داشتم. بیشتر روزها به آشپزی گذشت. یکی دو سالی است از آشپزی، به خاطر خودش، خوشم میآید. فکر میکنم جای نقاشیهای دلی بچگی را برایم گرفته؛ بازی با رنگ و بو و طعم. ظروف ادویه که ماه به ماه بچه میکنند گواهاند. در مقابل مدادرنگیهایم داخل کشوی میز تحریر آه میکشند.
یکشنبه شب با مهمانمان رفتیم شاهعبدالعظیم و ظهر دوشنبه، امامزاده صالح. خوشحال بود که خدا برایش کارسازی کرده که دوتا زیارت برود. خویشتن بدذاتی از اندرون من وسواس میکرد که بگویم: «چرا پای خدا را وسط میکشی؟! خودت پیشنهاد دادی و ما هم آری گفتیم.» نمیدانم در این قِسم خوشدلی مومنانه چیست که همیشه خارخاری به جان من میاندازد که خرابش کنم؛ هرچند چندان هم خرابشدنی نیست - و شاید همین است که مرا میآزارد: ابطالناپذیری-. به هرحال، نگفتم.
هر دو زیارت برایم یادآور شعری از فیروزه میزانی بودند که اخیرا نقدش را در مجلهٔ «بیداد موریانهها» خواندهام. شعر مونولوگی است از زبان یک زائر که عشقی را نزد امامزاده فاش میکند. آهنگ کلماتش پژواک دارد و فضای پرانعکاس و پرتلالوی زیارت امامزادههای تهران را بازمیسازد؛ نمونهٔ خوبی از اینکه آهنگ کلمات -و نه فقط معنای کلمات- چطور میتواند تصویر بسازد. ظهر دوشنبه، در رواق نشسته بودم و چشم میگرداندم دنبال راوی شعر میزانی. در خیالم زنی بود بلند قد و سبزه، با چادر و چارقدی که گلو و سینه را مینمایاند.
پ.ن. بیداد موریانهها مجلهٔ تلگرامی شعر زنان است که به کوشش نگین فرهود میگردد. گهگاهی هم شمارهٔ کاغذی منتشر میکند. شمارهٔ کاغذی اخیرش -که در همان کانال راهنمای خریدش هست- پروندهای دربارهٔ فیروزه میزانی دارد. نقد مذکور را همانجا میتوانید بخوانید؛ به نام «در این قاب فیروزه میزانی ایستاده است». خود شعر را اینجا بخوانید.
? آغوش تو حق داشت سرم را نشناسد؟٭
پدرم هر روز، روزنامه به خانه میآورد. چندسالی در روزنامۀ محبوبش -که پرچم خط سیاسی خودشان بود- ستون هفتگی ثابت مینوشت؛ گذشته از مقالههای نیمصفحهای گاهبهگاهش. دفتر خاطراتش را که میخواندم جابهجا نوشته بود: «از فلان موضوع یادداشتی برای روزنامه درآوردم» یا «جای خلوت گیر نیاوردم مطلب روزنامه را بنویسم» یا «جایی باز نیست که مطلب روزنامه را دورنگار کنم». شنیدم -ولی ندیدم- که بعد از مرگش یک نیمصفحه دربارهاش در همان روزنامه، نوشته بودند.
امروز که از کوچههای اطراف خانه میانبر میزدم به نزدیکترین دکۀ روزنامهفروشی، یاد پدرم افتادم. هر روز به یک بهانه یادش میافتم. احساس میکنم بیشتر و بیشتر از قبل، به هزار طریق کوچک و روزمره، شبیهش میشوم؛ یکی همین روزنامه خواندن، یکی سبک شوخیهایی که میپسندم؛ یکی سردرد قدیمیام برای شعر که دوباره عود کرده است؛ یکی احساس غربتی که «به الفت وطن از من نمیرود».
خودش اگر زنده بود شاید این شباهتها را به حساب نمیآورد؛ یا به هر حال، به نظرش نمیآمد که تلافی آن تفاوت بزرگ -تفاوت در خطوط سیاسی- را بکنند. خود من هم تا وقتی که او بود، چندان وزنی به این چیزها نمیدادم. فقط چندوقتی است که میبینم همین چیزهای کوچک، با چه قدرت و صراحتی حقایق را فاش میکنند؛ مثل علفهایی که از درز آسفالت بیرون بزنند و حقیقت خاک زیر آسفالت را یادآوری کنند.
جایی، به نقل از مقالات شمس میخواندم: «مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود». حقیقت این است که ما همدیگر را ملاقات کردیم -آن هم از فاصلۀ نزدیک و برای مدت مکفی- اما نشناختیم. از هرچیزی هم که عبور کنم، احساس میکنم از این یکی هیچ وقت کمر راست نخواهم کرد.
٭ آغوش تو حق داشت سرم را نشناسد- حق داشت سر دربهدرم را نشناسد (حامد عسگری)
? در آرزوی خردل و فلفل: به بهانهٔ تماشای «مست عشق»
دیروز با «را» رفتیم «مست عشق» را دیدیم. همسایگی تازهمان با «را» یکی از نیکبختیهای این روزهای زندگی من است. به جر دورۀ کوتاه خوابگاه، هیچ وقت عادت نداشتم به دوستانم خیلی نزدیک باشم و مثلا هفتهای چندبار همدیگر را ببینیم. چیزی که برایم عادی است، فاصلههای چندصد کیلومتری و برنامهریزیهای پرماجرا برای یکی دو بار دیدار سالانه است که آیا بشود یا نشود. این وضعیت تازه برایم حسی از تجمل و تنعم دارد.
فیلم را در سینمای نزدیک دیدیم. از همان اول به نظرم رسید تمام بار جذابیت فیلم را دکور و گریم دارند به دوش میکشند. داستان -که بعدا «را» بهم گفت عینا از روی رمان «ملت عشق» نوشته شده- سادهترین و سرراستترین روایت ممکن بود. انگار خواسته بودند قصۀ اسرارآمیز شمس و مولانا را طوری تعریف کنند که هیچ کس اندکی آزرده نشود؛ نه ایرانیها نه ترکیهایها، نه دلبستگان تصوف نه طرفداران فقه، نه فرهنگ محافظهکار و سنتی، نه جوانهای دلبستۀ ارزشهای مدرن و پستمدرن. به همین دلیل هم هیچ چاشنیای از تنش و مناقشه نداشت و فکر میکنم جهشهای پس و پیش در خط زمان، قرار بود جای خالی تنش دراماتیک را پر کند. اما برای همچو منی که شیفتۀ مناقشه، به خودی خودش هستم، این جای خالی پرکردنی نبود.
در مسیر بازگشت کمی از فیلم حرف زدیم. به «را» گفتم به نظر من همۀ این چیزها را میشود به فیلم بخشود. به هر حال قرار نیست هر اثر سینمایی که از یک داستان تاریخی ساخته میشود باب خوانش نویی را باز کند یا حتی تنش داستانی را بیشینه کند. چیزی که به نظر من بخشودنی نبود، این فهم سطحی و گلآراییشده از عرفان ایرانی و باب طبع کردنش با افزودن گلاب و زعفران ارزشهای معاصر بود. عشقی که این عرفان از آن حرف میزند، اتفاقا چهرۀ بسیار خشن و پیچیدهای دارد و در واقع باید «با چراغ در آن بگردید» تا زنستایی و صلحدوستی به سبک امروزی از آن بیرون بکشید. عرفان ایرانی چیزی نیست که منطق و وجدان معاصر ما به تمامی بفهمد و بپذیرد؛ یا نفهمد و نپذیرد. و اتفاقا باید از همین موضع فهمیدن-نفهمیدن به آن نزدیک شد. در همین کشمکش بین طرد و تایید است که میتوانیم خودمان را و گذشتهمان را و نسبت خودمان را با این گذشته بازبشناسیم.
شاید یک وقتی هم فیلمی دربارۀ شمس و مولانا ساخته بشود که باب مزاج خردلدوست من باشد؛ فیلمی که تعمدا به آتش مناقشهها میدمد و روی مرز باریک طرد و تایید راه میرود. فیلمی که میکوشد به فهم اهل تصوف از طریقتشان نزدیک بشود تا به این طریق اذهان امروزی ما را به اعجاب بکشاند؛ نه اینکه نسخۀ فراوریشدۀ قابل هضمی از آن برایمان فراهم کند. فیلمی که روی درهمآمیختگی مرزهایی که ما دوست داریم جدا تصورشان کنیم -مثلا مرز عشق زمینی و عرفانی- انگشت میگذارد و به این طریق ذهنی بودن امر ذهنی را به رخمان میکشد. البته که سانسور مانع بزرگی در این راه است. سایهاش کم باد. مانع دیگر هم چیزی از جنس نگرش فرهنگی است که برایم دشوار است نامی برایش بیابم؛ شاید یک نوع ذهنیت دوتاییشدۀ جمعی که ماندن در محدودههای مرزی و نواحی خاکستری را دشوار مییابد و تا تکلیفش را با سوژهاش در قالب احکام «خوب است» و «بد است» روشن نکند، آرام نمیگیرد.
? راست گویی که زبانهای وطنخواهان است
که جفای فلک از پشت سر آورده برون٭
نگاه میکنی، میبینی در این مملکت، در هنوز روی همان پاشنهٔ زهواردررفتهٔ قدیمی میچرخد. هرقدر هم که این جمله افسوسبار و ناامیدکننده باشد، یاد کردن از رنجهای آزادیخواهان عصر مشروطه، برای من بذر امید و تسکین پنهانی را در خودش دارد. وقتی خودمان را همچون دنبالگان و پیآمدگان آن ارواح شریف و شورمندی میبینم که نخستین بار نام مبارک آزادی را در این سرزمین بلند کردند، همه چیز بُعد و معنای دیگری پیدا میکند. ما و خواستههایمان از ناکجا نیامدهایم؛ ما ریشه و پیشینهای در همین خاک داریم.
٭ غزل ملکالشعرای بهار را اینجا بخوانید: https://ganjoor.net/bahar/ghazalbk/sh88
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 3 weeks ago