?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago
متیو دستی به پشت پدر زد و گفت، "زمانش رسیده، پدرجان، که یاد بگیری چطور از ماشین ظرفشویی استفاده کنی."
دو هفته بعد دوران آموزش بود. پدر تخم مرغ میسوزاند. پیراهنهای سفیدش در ماشین لباسشویی به رنگ صورتی در آمد! یک بار که میخواست پاستا را در ظرف فلزی در مایکروویو گرم کند، نزدیک بود خانه را به آتش بکشد. هر دفعه زنگ میزد به مادر و راهنمایی میخواست و او عکس جدیدی در عوض برایش میفرستاد که یا کنار استخر بود، یا در ساحل قدم میزد یا چتر کوچکی در دست داشت و آب میوه مینوشید و میگفت، "خودت درستش کن، تام. به زودی میبینمت."
وقتی بالاخره مادر به منزل برگشت، خیلی فرق کرده بود. آرامش تام داشت؛ سیمایش برق میزد. پدر دم در ایستاده و به او خیره شده بود، گویی برای نخستین بار او را میدید. شاید هم همینطور بود. با صدای آهستهای گفت، "دلم برایت تنگ شده بود." مادر چمدانش را زمین گذاشت و با لبخندی گفتم، "خودم هم دلم برای خودم تنگ شده بود!"
بعد از آن همه چیز فرق کرد. پدر نه تنها در امور خانه کمک میکرد، بلکه مسئولیت بعضی کارها را به عهده گرفت. شستن لباسها، شستن ظرفها؛ پختن غذا. ولی از همه مهمتر مادر را، نه به عنوان زنی که همه کارها را انجا میدهد، بلکه به عنوان انسانی که وجود داشت میدید. بگذارید حرف آخر را هم بزنم:
مادر چهل سال در خدمت خانواده بود. این سفر به خود او نشان داد که او فردی بیش از یک همسر است. و یک واقعیت به پدر نشان داد که "مرد خانه بودن" یعنی مراقب خانه بودن و به کارها رسیدن.
اگر شما هم کسی هستید که همه کارها را انجام میدهد، به خود استراحت بدهید. اگر شما کسی هستید که بر دیگری که کارها را انجام میدهد نظارت میکنید، پیش از آن که او قدم پس بکشد، شما قدم پیش بگذارید. زیرا در پایان روز، ازدواج باید شراکت باشد نه نمایشی با یک هنرپیشه که بانوی خانه باشد. این روزها وقتی به دیدن آنها میروم، غالباً در آشپزخانه هستند. وقتی مادر راجع به آنچه که در طول روز بر او گذشته صحبت میکند، پدر مشغول شستن ظرفها است. موقعی که پدر در حال تا کردن لباسهای شسته شده است، مادر در حال خواندن کتاب است. ازدواج باید همیشه اینطوری باشد.
قصه مادرم
تلفنم زنگ زد. در محلّ کار بودم. به محض این که اسم پدر را روی تلفن دیدم دلشوره به جانم افتاد. او هرگز به من زنگ نمیزد. فقط مادر زنگ میزد. همیشه اینطور بود. پس، وقتی اسم پدر را دیدم فهمیدم مشکلی پیش آمده است. مشکلی واقعی. صدای لرزان و هراسان پدرم را شنیدم که میگفت، "کیمبرلی، همین الآن با برادرت بیایید اینجا. اتّفاقی غیرعادی برای مادرت افتاده. باید او را نجات بدهی!" بعد قطع کرد.
پشت میزم در جا یخ زدم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. مادرم شکستناپذیر بود. زنی عجیب در هیکل انسان. از عهده هر کاری بر میآمد؛ بدون این که زیاد به خودش فشار بیاورد همه کاری انجام میداد. ولی حالا چه اتّفاقی افتاده بود؟ هر گونه رویداد محتملی به ذهنم خطور میکرد. حمله قلبی؟ سکته مغزی؟ تصادف؟
کیفم را برداشتم و شتابان از دفتر خارج شدم و شماره برادرم را گرفتم. جوابی نمیآمد. منشی تلفنی جواب داد. زیر لب دشنامی دادم و سوار اتومبیل شدم. موقعی که اتومبیل را روشن کردم دستهایم میلرزید. بالاخره، موقعی که از پارکینگ در میآمدم، متیو جواب داد. گفتم، "مَت، اتّفاقی برای مادر افتاده. پدر داره اونو از دست میده. بیا خونه اونا." صدای معمولش را شنیدم که میگفت، "در راهم."
گویی راه تمامی نداشت. چراغ قرمز گویی تا ابد طول میکشید. هر راننده کُندی انگار به من اهانتی روا میداشت. وقتی بالاخره به خانه دوران کودکی رسیدم، اعصابم درب و داغان شده بود. صدای ترمز اتومبیل مت را پشت سرم شنیدم. هیچ کدام از ما درنگ نکردیم و به سرعت به طرف در خانه دویدیم.
موقعی که وارد شدیم بوی بدی به مشامم رسید. زبالههایی که بیرون برده نشده و ظرفهایی که شسته نشده بود. بعد چشمم به پدر افتاد. داشت گریه میکرد. در جا میخکوب شدم. پدر هرگز گریه نمیکرد. حتّی موقعی که ما از دوچرخه میافتادیم یا استخوانمان میشکست یا حتّی در مراسم تشییع جنازه؛ هرگز نمیگریست. امّا حالا روی کاناپه افتاده بود و اشک روی صورتش روان بود.
مت پشت سرم نفس زنان پرسید، "کیم، مادر کجاست؟ چه اتّفاقی افتاده؟" پدر سرش را بالا گرفت؛ صورتش سرخ و پر از لک و پیس بود. گفت، "رفته!" دلم هُرّی فرو ریخت. تکرار کردم، "رفته؟" صدایم به زحمت شنیده میشد. پدر با دست به آشفتگی دور و بر خود اشاره کرد و گفت، "چمدانش را بست و رفت. برای تعطیلات رفت!"
سکوت برقرار شد. چشمکی زدم. متیو هم چشمک زد. صدای افتادن سوزن را میشنیدی. موقع رانندگی هزاران احتمال هولناک به ذهنم خطور کرده بود که این یکی از آنها نبود. حبابی از خنده گلویم را غلغلک داد. ولی آیا در آن وضعیت خندیدن کار درستی بود؟ آهسته گفتم، "خُب، پس بیمارستان که نیست!" "خیر." "خطری هم که تهدیدش نمیکنه!" "خیر."
پدر جستی زد و روی پا ایستاد و بعد شروع کرد به قدم زدن. "امّا این عادّی نیست. او همیشه اینجا است. غذا میپزه؛ نظافت میکنه؛ به همه کارها میرسه. بدون علّت ول نمیکنه بره. او اینطوری نیست. این کار دیوونگیه." آهان، دوزاریم افتاد و همه چیز معلومم شد. خشم نبود واقعاً؛ بلکه واضح شدن وضعیت بود.
گفتم، "پدرجان، مادر دیوونگی نکرده؛ تو دیوونگی کردی. او بالاخره به خودش استراحت داد. استراحتی که سزاوارش بود. او که خدمتکار بی جیره و مواجب تو نیست؛ تو که این را میدانی."
پدر به من زُل زد: "راجع به چی حرف میزنی؟ او عاشقانه از من مراقبت میکنه!" متیو قدمی به جلو برداشت. با صدای محکمی گفت، "خیر پدرجان، او عاشق تو هست؛ نه آن که تو را سر و سامان بده." دهان پدر باز و بسته شد و گفت، "ولی هرگز شکایتی نداشت." گفتم، "چون تصوّر میکرد چاره دیگری نداره."
تلفن را از کیفم در آوردم. فقط یک راه برای حلّ این مشکل وجود داشت. شماره مادر را گرفتم و وضعیت را روی بلندگو قرار دادم. با سومین زنگ جواب داد میتوانستم لبخندش را در صدایش بشنوم! گفت، "کیمبرلی، زنگ زدی سرم فریاد بزنی؟ پدرت عقلش را از دست داده؟"
تمام صورتم را خندهای پوشاند. گفتم، "داره به خودش میپیچه!" مادر آهی کشید. آهی کاملاً متفاوت. نه از خستگی بلکه آهی که عادت کرده بودیم که بشنویم. آهی از فراغت. صدای پرندگان دریایی و امواج دریا را میتوانستم در کنار صدای مادر از گوشی بشنوم.
"میدونی چیه مادر؟ ما هزینه یک هفته دیگر را میپردازیم و از او مراقبت میکنیم. تو بیشتر بمان." نگاهی به متیو انداختم؛ سرش را به نشانه موافقت تکان داد. نفس در سینه مادر حبس شد و گفت، "راست میگی؟" پدر صدایش را بلند کرد و گفت، "خیر!" متیو و من یکصدا گفتیم، "بله." مادر خندید. خندهای واقعی. خندهای که از دوران کودکی تا به حال از او نشنیده بودم. گفت، "شما بچههای محبوب من هستید." تلفن را قطع کردم.
پدر نگاهی به ما انداخت که گویی به او خیانت کرده بودیم. گفت، "چکار کردید؟" لبخندی زده گفتم، "او را آزادی و فراغت دادیم." (بقیه در پست بعد)
تأثیر دعا در امر تبلیغ
بانوی جوان بهائی در سال 1930 به بولیوی مهاجرت کرد تا درهای آن را به روی امر مبارک بگشاید. امّا اسفا که در تبلیغ نفوس و هدایت افراد هیچ توفیقی نداشت. در عرایض خود به حضور حضرت ولی امرالله احساس شکست و قصور خود را بیان میداشت. هر ماهی که میگذشت عریضه جدیدی به حضور مبارک میفرستاد و هیکل اطهر او را تشویق به استقامت و ادامه اقامت میفرمودند و توصیه میکردند که ایمان داشته باشد و دعا کند.
بانو سر به اطاعت فرود آورد و همچنان در نقطه مهاجرتی اقامت کرد. هر روز به مرکز شهر کوچک محلّ اقامتش میرفت و در ناحیهای محلّی کنار چشمهای یافت و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود برای پیشرفت امرالله دعا میکرد.
دو سال گذشت. سرانجام حضرت ولی امرالله با بازگشت او به وطنش موافقت فرمودند. داستان این بانو در گذر تاریخ از خاطرها رفت و هیچ یک از احبّای بولیوی از حکایت او خبری نیافت. سالها بعد که بولیوی در اثر سازماندهی کنفرانسهای تبلیغی منطقهای با دخول افواج مقبلین روبرو شد، در پایان یکی از این فعّالیتها تصمیم گرفتند که عکسی دستهجمعی بگیرند. آنها محلّی آفتابی را یافتند که برای 1200 تن از احبّاء گنجایش داشت. جناب وجدانی در سفرهای خود نسخهای از این عکس را همه جا میبردند و به همه احبّاء نشان میدادند.
سالها بعد، احبّاء از کشورهای گوناگون در پاریس جمع شدند تا سالگردی عظیم را جشن بگیرند و جناب وجدانی نیز به عنوان بخشی از نمایندگان قارّات آمریکا در آنجا حضور داشتند. در میان جمعیت بانوی بسیار کهنسالی حضور داشت که با دو عصا لنگان لنگان به سوی آنها میرفت و میپرسید که آیا کسی از بولیوی در اینجا حضور دارد. جناب وجدانی جواب مثبت داد. بانو پرسید که آیا در بولیوی تعداد احبّاء زیاد است. دیگربار جواب مثبت شنید. سپس پرسید که آیا عکسی از بولیوی هم در دست هست. جناب وجدانی عکس گروهی مربوط به کنفرانس تبلیغی را نشانش داد.
بانو عکس را گرفت و چند لحظهای به آن خیره شد و سپس منصعق و بیهوش شد. او را به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمد، احبّاء که از این وضعیت سخت تکان خورده بودند پرسیدند چه شد که آنگونه از هوش رفت. با صدایی ضعیف حکایت خویش را بیان کرد که زمانی حضرت ولی امرالله او را به بولیوی فرستاده بودند و مدّت دو سال دقیقاً در همان محلّی که عکس گرفته شده بود مینشست و دعا میخواند و از حضرت بهاءالله تقاضا میکرد که ابواب امرالله را به روی مردم بولیوی مفتوح سازند. حال که پس از سالها این عکس را دید دریافت که دعاهایش اجابت شده است. سه روز بعد این بانو درگذشت.
Source: https://bahaistories.com/subject/teaching
دعای کشاورز
زارع پیر، با لباس کار و پیشبندی به تن سر میز صبحانه حضور داشت. کشیش از او خواست برای صرف صبحانه دعایی بخواند. زارع چنین گفت، "پروردگارا، من از شیر بیچربی بیزارم." کشیش، که مهمان جمع بود، چشم باز کرد و نگاهی به زارع انداخت و در حیرت بود که این چه دعایی است که بر لسان پیرمرد جاری شده است. زارع با صدای بلند ادامه داد: "پروردگارا، من از چربی خوک هم بیزارم." بر نگرانی کشیش لحظه به لحظه افزوده میشد. زارع بی آن که وقفهای به دعایش بدهد ادامه داد، "و پروردگارا، میدانی که از آرد سفید تصفیه نشده هم خوشم نمیآید." کشیش دیگربار دیده بگشود و به اطراف اتاق نگاهی انداخت و متوجّه شد در این حیرت و سرگردانی و آشفتگی تنها نیست.
زارع ادامه داد، "امّا پروردگارا، وقتی تو اینها را به هم بیامیزی و آن را بپزی، بیسکوییت گرم و تازهای میشود که بسیار دوست دارم. پس، ای خدای من، وقتی رویدادهایی واقع میشود که من دوست ندارم، وقتی زندگی سخت میشود، وقتی ما نمیفهمیم که تو به ما چه میگویی، به ما کمک کن تا شکیبا و صبور باشیم تا تو این رویدادها را به هم بیامیزی و آن وقت قطعاً از آن بیسکوییتهای گرم و تازه به مراتب بهتر خواهد بود. آمین"
قلب ما همانند لیوانی آب / شهناز وایت
در یکی از شامهایی که در حضور حضرت عبدالبهاء صرف میشد، در حینی که نویسنده در پهلوی حضرتشان نشسته بود، نظرش متوجّه لیوان پر از آبی که در مقابل او گذارده شده بود گردید و بیاختیار این فکر از نظر او خطور کرد که، "ای کاش حضرت عبدالبهآء قلب مرا گرفته و آن را از هر گونه خیال و فکر ناسوتی آزاد میکردند، همانطور که شخص میتواند این لیوان آب را خالی نماید، و سپس آن را با ادراکِ ایمانی و محبّتالله پُر فرمایند."
در حینی که این بارقه فکری در قلب من خطور کرد، احساس کردم که حضرت عبدالبهآء متوجّه افکار من هستند. فوراً متوجّه من شده و، بدون این که کسی ملتفت شود، به مستخدمی که مشغول خدمت احبّاء بود چند کلمه به فارسی فرموده و بیانات خود را ادامه فرمودند. این عمل حضرت عبدالبهآء به هیچ وجه جلب توجّه دیگران را ننمود و هر یک با نهایت دقّت به هر کلمهء بیانی که از فم مطهّرش خارج میشد گوش میدادند.
مستخدم مزبور با نهایت دقّت، از عقب سر من، لیوان آب مقابل مرا برداشته و آب آن را در لگن آبی که در نزدیک درب ورودی گذارده بود خالی کرده و سپس لیوان خالی را به جای اوّلیّه گذارد. در این موقع حضرت عبدالبهاء، در حینی که به بیانات خود ادامه میفرمودند، با نهایت دقّت مشک آب را برداشته و لیوان مرا پُر از آب فرموده و مجدّداً مشک آب را به جای خود گذاردند. هیچ کس جز نویسنده و حضرت عبدالبهاء از کیفیت آنچه که واقع شده بود استحضار نداشت. معلوم است قلب من پر از محبّت و مسرّت غیر قابل توصیف شده بود. این واقعه ثابت نمود که افکار و احساسات آنانی که در محضر انورش هستند مثل دفتری است که در مقابل اراده و مشیت محیطهاش باز است. (آهنگ بدیع، سال چهارم، شماره اوّل، شهرالجمال 106 بدیع، صفحات 10 و 18)
درسی زیبا از طبیعت
چون دو گرگ به نبرد پردازند و یکی از آن دو دریابد که بختی برای پیروزی ندارد، در آرامش رگ گردن خود را، که نقطه ضعف اوست، در اختیار حریف میگذارد گویی او را میگوید، "من نبرد را باختم؛ بیا آن را پایان دهیم."
امّا، در آن لحظه رویدادی باورنکردنی را خواهیم دید. گرگ پیروز، بی آن که توجیه و توضیحی برای این کار وجود داشته باشد، گویی فلج میشود و از حرکت باز میایستد. نیرویی هزاران ساله او را از کشتن حریف، که آنقدر "فروتنی" داشته که شکست را بپذیرد، باز میدارد.
این ساز و کار ابتدایی و بنیادین، که در ذات او یا فراتر از آن وجود دارد، در گرگ پیروز فعّال میشود و او را یادآور میگردد که حفظ نوع، یعنی راسته جانوری خود، به مراتب بیشتر از لذّت نابودی حریف اهمّیت دارد. سازوکار غریزی و فطری بس شگفتانگیزی است.
هیچ یک از گرگان گرگ تسلیم شده را بزدل و ترسو نخوانَد و آن گرگ پیروز از روی ترحّم فلج نشود و دست از نبرد نکشد. بلکه به طور غریزی رخ میدهد؛ به راستی معجزه خلقت است.
در اینجا نه غالبی وجود دارد و نه مغلوبی! هر دو گرگ به راه خویش رَوَند و چرخ حیات به گردش خود ادامه دهد.
ای کاش مردمان نیز به جای آن که، با فخر و غرور و جهت کسب قدرت، یکدیگر را "قصّابی و سلّاخی" کنند، از گرگها درس عبرت گیرند. طبیعت واقعاً بهترین طریقه را میداند. شاید ما طبیعت حقیقی خویش را فراموش کردهایم.
یک عمل پاک
در آن ایّام که مشغول تجارت بودم در شهر قم یک نفر بنام عبدالوهّاب قزوینی طرف تجارتی این بنده بود. معمول تُجّار این بود که در آخر سال حساب و دفتر خود را رسیدگی مینمودند و صورت حساب برای طرفهای خود میفرستادند که معلوم شود در مدّت سال چه داده و چه گرفتهاند. بنده هم در اواخر یک سال به قم رفتم تا طرف معاملات خود، آقای عبدالوهّاب، را ملاقات و حسابمان را تسویه کنیم. این شخص قلباً مؤمن بامر مبارک بود ولی عقیده خودرا مکتوم میداشت و ایمان خودرا در اعمال و رفتار و صحّت عمل در معاملات میدانست ولی مردم متعصّب شهر مذهبی قم مخصوصاً تجار بازار او را بنام بابی میخواندند.
او برای من حکایت نمود که یکی از تجار معتبر این شهر که با من طرف معامله است بسیار متعصّب در عقیده خود میباشد. اخیراً صورت معاملات خود با مرا فرستاد که مطابق معمول حساب خودمان را تسویه کنیم. بعد از آن که صورت ارسالی او را با دفتر خود تطبیق کردم دیدم یک قلم بیست هزار تومان که به من داده است از قلم انداخته و به حساب نیاورده است. به گماشته او گفتم این صورت را بر گردان و بایشان بگو این صورت حساب اشتباهی دارد؛ رسیدگی کنید و پس از رفع اشتباه بفرستید.
او از شنیدن این پیغام برآشفته و مجدداً صورت حساب را فرستاد و پیغام داد اشتباه کار شما است که حتّی در عقیده خودت هم اشتباه کردهئی. ما هیچوقت اشتباه نکرده و نمیکنیم؛ صورت حساب درست و صحیح است. بعد از آن که این پیغام و جواب او تکرار شد و توجّهی نکرده بلکه عصبانی و ناراحت شد به فرستاده او گفتم به آقا بگوئید مبلغ بیست هزار تومان که در فلان تاریخ به من پرداختهاید به حساب نیاوردهاید و اشتباهی که گفتم این است. حالا درست دقّت کنید که من اشتباه میکنم یا شما.
چون این پیغام به او رسید و بر این اشتباه بزرگ خود که به ضرر او بود آگاه گردید انگشت تعجّب به دندان گزید و در حضور جمعی از تجّار گفت ببینید این بابیها چطور با درستی و صحّت عمل خود در کسب و تجارت مردم را گول میزنند. همین عمل این قزوینی برای بابی بودنش کافی است. اگر بابی نبود این مبلع هنگفت را میخورد و صدایش در نمیآمد .
[خلاصه خاطرات جناب عبدالمیثاق میثاقیه، تألیف محمّدعلی فیضی، ذیل شماره 26)
پذیرائی محبّتآمیز
مائده جسمانی زائرین و پذیرائی آنها که بر سفره پر روح و ریحان همه روز و شب مورد پذیرائی قرار میگرفتند به عهده جناب آقا محمّدحسن خادم محوّل فرموده بودند و ایشان هم در نهایت محبّت و روحانیت با غذای بسیار سادهئی از همه مسافرین و زائرین پذیرائی مینمود. غذای هر روز عبارت بود از آبگوشت ساده با سیب زمینی و نخود و یک عدد نان گرد که بسیار لذّتبخش بود. یک عدد پرتقال هم پس از صرف غذا به هر نفری داده میشد و پذیرائی تکمیل میگردید. یکی از روزهای آخر تشرّف فرمودند پذیرائی آقا حسن از زائرین با این که در نهایت سادگی است ولی توأم با خلوص و محبّت است. هر مهمانی یا ضیافت که از روی خلوص و محبّت باشد ولو در نهایت سادگی، آن مائده آسمانی و جلوه رحمانی است. به روح و جسم قوّت و حلاوت میبخشد. چنان که من در مدّت عمرم یک ناهار خوردهام که بعد از انقضای سالها هنوز حلاوت آن در مذاق من باقی است و آن دعوتی بود که در ایّام مبارک یکی از اعراب بادیهنشین که مؤمن به جمال مبارک بود از من نمود که به خیمه او بروم و مکرّر این دعوت را نمود تا آن که روزی را وعده کردم که به همراه او بروم و او پس از تشرّف به حضور مبارک مرا همراه خود برد و در حدود دو سه ساعت راه بود که پیاده پیمودیم تا به خیمه او رسیدیم. پس از ورود عیالش فوراً از خارهای بیابان آتشی افروخت و از خمیری که تهیه کرده بود روی آتش نان پخت و سفره مهنّائی از نان و ماست و مقداری خرما ترتیب داد و بقدری محبّت کرد که من تا به امروز غذائی به آن خوبی و حلاوت نخوردهام. اگر انواع غذاها را تهیه میکرد ولی توأم با خلوص نبود اینطور حلاوت نداشت. احبّا باید همیشه ناظر به خلوص و محبّت باشند نه به تجمّل و ظواهر امور. (مأخذ: خلاصه خاطرات جناب عبدالمیثاق میثاقیه، تألیف محمّدعلی فیضی، ذیل شماره 23)
معلم
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟!
خشكم زد
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه !
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد!
فروتنی و ملاحظه جناب فیضی
دخترخانمی در بمبئی برای بیل واشنگتون از احبّای استرالیایی تعریف میکرد که در کنفرانس دهلی مسئول استقبال از مسافران در فرودگاه بوده است. خودش چنین میگوید:
"یکی از این مسافرین شخصی از جزیره بحرین بود. آن زمان جزیره بحرین کشوری عقب افتاده و ابتدایی بود. اطمینان داشتم کسی که از آن جزیره میآید لابد زبان انگلیسی را درست بلد نیست. جوان بودم و بسیار مشتاق که کمکی به مسافران کرده باشم. وقتی مسافر رسید سعی کردم با لغات بسیار ساده با او صحبت کنم که متوجّه حرفهایم بشود. مسافر هم با لبخندی مهربار با لغات ساده جوابم را داد. خیلی خوشحال بودم و احساس رضایت میکردم که توانستهام ارتباط لسانی را به راحتی برقرار کنم. با هم به شهر رفتیم. روز بعد در کنفرانس، دیدم که همان مسافر پشت تریبون قرار گرفت و با فصاحت و شیوایی به انگلیسی صحبت کرد و مترجم سخنان دیگران هم شد. خیلی حیرت کردم. بعد دانستم این فرد ابوالقاسم فیضی از جزیره بحرین است و تسلّط کامل بر زبان انگلیسی دارد. ولی وقتی نحوه صحبت کردن مرا دید، برای آن که من شرمنده نشوم، با همان لحن ساده به من جواب داد. دانستم که این شخص چقدر فروتن و افتاده است." (خاطرات بیل واشنگتون)
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago