?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago
با بیچارگی رفتم شیفت، شیفت شلوغی بود و من از درون آشوب بودم. تا یکم خلوت میشد لا به لای مریضا MRI مادرجونمو تو پکس باز میکردم و هی نگاهش میکردم. دونه به دونه ی مهره های گردن تا کمرش انگار که با ذرات سرطانی گلوله بارون شده بود. متاستاز نه تنها به مغزش که به کل ستون فقراتش هم زده. هی اشک می ریختم، تا صدای پای اومدن مریض میشنیدم سریع خودمو جمع و جور میکردم.
همش فکر میکردم به تمام پت اسکن ها و بون اسکن هایی که این مدت انجام دادیم و نرمال بودن. چرا تومور مارکرش این مدت بالا نرفته بود؟ چجوری انقدر سریع طی یک ماه اینجوری تمام اسکلت بندیش رو تصرف کرده؟
کلی علامت سوال تو ذهنم هست ولی جواب هیچ کدومش مهم نیست چون که چیزی رو تغییر نمیده. سرطان داره مادربزرگ قوی و خفنم رو شکست میده.
امشب بالغ بر ۳۰ بار تو شیفت اشکم درومد و هی خودمو جمع کردم. تا یکم مشغول مریضا و تعیین تکلیف میشدم حواسم پرت میشد و اروم بودم، اما به محض اینکه بیکار میشدم، افکار بهم هجوم میاوردن. یه بیمار داشتم مسن بود و اومده بود با درد شکمی. رو صندلی نشسته بود و از شدت دل درد خم شده بود و دلشو گرفته بود. تو اون حال خرابش وسط شرح حال گرفتن من گفت چیشده دخترم؟
واقعا دلم میخواست بهش بکم چیشده اما سرمو انداختم پایین و تند تند اوردرش رو نوشتم که بدم دستش و بره قبل اینکه منفجر بشم. همش به خودم نهیب میزدم و میگفتم نوشین الان باید آروم باشی. یکم دیگه میریم خونه و هر چقدر دلت خواست میتونی گریه کنی. اگه الان مادرجون اینجا بود چی میگفت؟
قطعا میگفت «دشمن شاد کن نباش»
میدونی که خیلیا دوست دارن گریه و ناراحتی ت رو ببینن. اره قوی و محکم میمونیم!
اما الان من انقدر ناراحتم که به هیچ جام نیست کسی از دیدن ناراحتی من چه حسی بهش دست میده. تو زندگی م آدم عزیزی که واقعا دوسش داشته باشم خیلی کم هست. از تعداد انگشت های دستم هم کمتر. تا به حال از بین عزیزام کسی رو از دست ندادم. این اولین بارمه که این حجم غم رو تجربه میکنم. تو عمرم هیچ وقت انقدر ناراحت و مستاصل نبودم.
ناراحت کننده ترین قسمتش اینکه که مدام مامانم و خاله م بهم میگن ناسلامتی تو دکتری! تو باید الان ما رو آروم و امیدوارمون کنی. اما من دقیقا به همین دلیل که دکترم و درک واقعی تری از خیلی مسائل دارم و شرایط خیلی بد مادرجونم رو دیدم ناامید شدم. همش میگن امیدت به خدا باشه. دقیقا امیدم به کدوم قسمتش باید باشه؟ کاش یکی توضیح بده.
تنها آرزویی که دارم اینه که مادرجونم تا عید دووم بیاره که دوباره تو خونه ش دور هم جمع بشیم و اینکه هر موقع وقت رفتن شد اروم و بی درد بره. مثل یه خواب عمیق.
۷ بهمن ۱۴۰۳
امروز ام آر آی انجام شد و بله متاستاز به مغز داریم، ضایعات patchy و متعدد اما خیلی ریز که قابل جراحی نیستن. جراح مون توصیه کرد به انجام کمو و رادیو دوباره. واقعا بعید میدونم جسم مادرجونم کشش داشته باشه براش.
امروز از صبح پاشدم و براش فسنجون بار گذاشتم همون مدلی که سال اول دانشگاه که بودم یادم داده بود. اون موقعا که دست پختش تو فامیل زبان زد بود، نه الان که ساده ترین غذاها رو فراموش کرده چجوری باید درست کنه. چند روز پیش زنگ زده بود بهم و میگفت تو قرمه سبزی چیا می ریزیم؟ داییت هوس قرمه سبزی کرده اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد ترکیباتش چیا بود.
میز نهار رو چیدم که از بیمارستان ترخیص شد دور هم نهار رو بخوریم. بعدش قرار بود برگردن مشهد چون با دکتر انکولوژیستش آخر شب نوبت داشتن. خیلی اصرار کردم امشب بمونن و نرن اما خودم ۸ شب باید میرفتم شیفت و عملا موندن یا نموندن شون فرقی نداشت. موقعی که داشتم کت مادرجونم رو تنش میکردم که راهیش کنم همش داشتم به این فکر میکردم که شاید اخرین بار باشه که میبینمش. هی بغلش میکردم و بوسش میکردم. خودشم فهمیده بود. تو چشماش اشک جمع شده بود و یک دنیا ترس بود پشت نگاهش. مامانمم اشکش درومد.
داشتم به مادرجونم میگفتم که باید از خودش مراقبت کنه چون هنوز بهش احتیاج داریم. گفت شماره تلفنت رو حفظ کردم رفتم خونه مون بهت زنگ بزنم احوالت رو بپرسم. گفتم مادرجون شما که گوشی دارین، شماره من اونجا سیو هست میتونین هر موقع که دوست داشتین بهم زنگ بزنین هر ساعتی از شبانه روز. به فکر فرو رفت انگار یادش نمیومد که گوشی داره. گفت شماره ی خواهرتم حفظ کردم و شماره آیدا. مدام با خودم تکرار میکنم که یادم نره.
راستی خیلی خوشحالم که گفتی دیگه داروهات رو قطع کردی و نمیخوری. از طرف من از دکترت تشکر کن
خوب نگاهش کردم و سعی کردم چهره ش رو یادم بمونه. خیلی دوست داشت بیاد مطبم ولی فرصت نشد. گفت به مامانت میگم یه روز منو بیاره مطبت حتما. منم در حالی که داشتم مثل سگ گریه میکردم گفتم باشه :)
از وقتی رفتن دارم زار میزنم فقط ، چشمام دیگه باز نمیشن، نمیدونم چجوری باید برم شیفت. لعنت به این زندگی.
۶ بهمن ۱۴۰۳
امروز صبح بیدار شدم با زنگ تلفنم وصدای لرزون و مستاصل مامانم که میگفت مادرجونم تشنج کرده، بگو چیکار کنیم.
از اخرین پرتو درمانی مادرجونم تقریبا یکسال میگذشت و توده علیرغم اینکه گرید ۳ invasive بود برگشت نداشت و با بیماری های زمینه ایش دست و پنجه نرم میکردیم تا این اواخر که سرو کله سرگیجه و سردرد و تهوع های مقاوم به درمان خوراکی پیدا شد و بعد انجام ازمایشات مختلف شامل پت اسکن و MRI یه توده کوچیک تو سرش کشف شد. درگیر نوبت گرفتن از دکترای مختلف و نظرسنجی ازشون بودیم که امروز برای اولین بار تشنج کرد. برده بودنش یه بیمارستان خصوصی و پزشک اونجا حتی بستری نکرده بود یه دوز ضدتشنج براش بذارن. ارجاع داده بودن به بیمارستان قائم. دیگه من ۴ سال کف بیمارستان قائم بودم و میدونم که اونجا شتر با بارش گم میشه! اونجا با یکدونه مریضی میری و اگه شانس بیاری و از اونجا زنده بیای بیرون با ۳-۴ تا بیماری دیگه خارج میشی.
شاید بگین وا ! تو که کادر درمانی این حرف رو نباید بزنی و پشت همکاراتو خالی کنی اما باید بگم از وقتی اومدم طرح و میبینم چقدر اینجا صاحاب داره و بیمارا درست پیگیری میشن و لاقل کارهای اولیه براشون انجام میشه و همینجوری رها و از سر باز نمیشن، باید بگم که گل بگیرن در اون بیمارستان رو. حتی بیمارستان امام رضا.
زنگ زدم هماهنگیا رو کردم بردارن بیارنش بیمارستان خودمون. ملت از شهرستان بیمار رو برمیدارن میبرن شهر بزرگ، من از شهر بزرگ میارم شهرستان😂
دیگه مادرجونمو اوردن بیمارستانمون، خودم بردم تریاژ و بستریش کردم و سطح ۲ زدیم که متخصص طب هم ببینه و بعد مشاوره نوروسرجری گذاشتیم و با نوروسرجن تماس گرفتم. اوردر اولیه و داروهاشو گرفتم، نوبت ام ار آی اورژانس برای فردا گرفتم ( درصورتی که مشهد در بهترین حالت ۲ هفته دیگه نوبت میدادن) و یک ساعت بعدشم منتقل بخش شد. الانم داروهاش رو داره میگیره و منتظر ام ار آی فردا هستیم. حالا درسته که من اشنا اینجا زیاد داشتم و کارام به سریع ترین نحو ممکن پیش رفت، اما همینو یه بیمار عادی بیاد ۲-۳ ساعته و اگه خلوت باشیم چه بسا زودتر براش انجام میدیم. ولی قائم و امام رضا اول باید ۳-۴ بار بین سرویسای مختلف پاس کاری بشی و تهشم به یه روزی میندازنت که بگی اصلا رضایت شخصی میدم بیمارمو میبرم. شاید بگین چرا بیمارستان خصوصی نبردین. باید بگم سانتر اعصاب بیمارستان قائمه و چون روز تعطیل بود سایر بیمارستانا حتی انکال اعصاب هم نداشتن. تنها راه همون قائم بود. خلاصه که امروز از نهایت زور و نفوذم تو بیمارستان استفاده کردم برای مادرجونم و تلافی این ۲-۳ سالی که درگیر بیماریه و بخاطر اینترنی و بعدشم طرح نتونسته بودم براش کاری انجام بدم و خدمتی بهش بکنم رو امروز دراوردم.
واقعا عمیقا از ته قلبم مادرجونم رو دوست دارم و جونمم براش میدم چون خیلی برام با ارزشه و برای کسی که امروز هستم خیلیییی زحمت کشیده اما شامه ی پزشکیم بهم میگه چیز زیادی از عمرش نمونده و باید آماده کنم خودمو برای نبودنش. خیلی ناراحتم اما این یکسال طبابت بهم نشون داده خیلی چیزا دست ما نیست. خیلی ها یه دفعه ای فوت میشن و خانواده حتی فرصت خداحافظی ندارن با عزیزشون. به نظرم خیلی خوبه که هنوز تایم دارم که ازش خداحافظی مفصلی بکنم و حسابی تو بغلم بگیرمش و ببوسمش و بهش بگم چقدرررر دوسش دارم و چقدر قدردانم بابت زحماتی که برام کشیده.
باورم نمیشه به درجه ای رسیدم که این حرفا رو میزنم. خیلی وقته که دارم تلاش میکنم با جریان زندگی همراه بشم و انقدر مقاومت نکنم. زندگی زورش از هر چیزی بیشتره، باید رها کنیم و همسو بشیم. اینجوری دردش کمتره.
امیدوارم لاقل عید امسال رو بتونم خونه ی مادرجون باشم. پارسال که کل تعطیلات عید رو شیفت بودم… 🥺
۵ بهمن ۱۴۰۳
صبح با دل درد و اعصاب داغون بیدار شدم، ظرفا رو شستم و خونه محل طرحم رو مرتب کردم. آره اونجا دیگه خونه ست. اولای طرحم بهش حس تعلق نداشتم اما الان دارم. فقط کافیه چند روز ازش دور باشم تا حسابی دلتنگش بشم. برگشتم خونه ی مامان بابام. یه عالمه بار جدید رسیده بود که توش خط چشم قهوه ای و ابی هم بود که خیلی وقت پیش سفارش داده بودم و چشم انتظارشون بودم.
عااااشق تست کردن محصولای ارایشی بهداشتی جدیدم ? از اونجایی که نمیتونستم صبر کنم گه جفت رنگاشو امتحان کنم، خط چشممو ترکیبی آبی-قهوه ای کشیدم و خیلی ناز شد. یه لیپ گلاس فنتی بیوتی مینی سایز هم گرفته بودم که اصلا یادم رفته بود جز سفارشام بوده و وقتی دیدمش از شدت خوشحالی گریه کردم و گند زدم به خط چشمی که کشیده بودم :))
چقدرم ناز و خوشمزه بود.
قبل از هر کاری رفتم آرایشگاه و دستی به سر و روی خودم کشیدم، بعدش رفتم قدم بزنم و خیابونای اون اطراف و فروشگاه هاش رو برانداز کنم چون تایمی که طرحم یا خونه ام، یا بیمارستان یا باشگاه. لباس ها بسیار زشت شدن و حتی یک آیتم هم مورد پسندم واقع نشد که پرو کنم. قیمتا هم که نگم دیگه! بعد دیدن قیمت لباسا خزون شدم??♀️
سر راه یه فروشگاه اسباب بازی فروشی دیدم و یه آن دلم خواست که کاش بچه ای میداشتم و میبردمش اون تو و هر چی دلش میخواست براش میخریدم. بعد با خودم گفتم من که حالا حالا ها بچه ای نخواهم داشت، شاید چون هنوز خودم بچه ام :)) پس خودم رفتم داخل و برای خودم خمیر شنی و یه بسته مداد رنگی ۳۶ تایی و دفتر رنگ امیزی و جامدادی که روش عکس پیشی داشت خریدم و اومدم بیرون :))
نیم ساعت پیش رسیدم خونه و دست و رو نشسته و آرایش پاک نکرده نشستم کف اتاقم و دفتر و مداد رنگیامو اوردم و شروع کردم به رنگ کردن. سخت مشغول رنگ آمیزی بودم و داشتم فکر میکردم که چقدر از ساختمون و پرسنل مطبم نفرت دارم و میخوام سر به تن هیچکدومشون نباشه. ۴ ماهه مطب دارم و سر جمع حتی دو هفته هم نرفتم مطب. یا باید عوضش کنم و برم جای دیگه یا اینکه کلا جمع ش کنم … همینجوری مشغول فکر کردن و رنگ آمیزی بودم که دیدم دو تا دست دیگه هم به صفحه ی نقاشی اضافه شد و شروع کردن به رنگ امیزی. مامانم و خواهرم. نیم ساعتی تو سکوت مطلق و بدون اینکه یک کلمه حرف بین مون رد و بدل بشه رنگ امیزی کردیم و بعد تموم شدن اون صفحه هر کدوم رفتیم تو اتاق خودمون که بخوابیم. این گزارشی بود از روز ۲۸۱ ام طرح. ایشالا که عاقبت به خیر میشیم.
۸ آبان ۱۴۰۳
از مسافرت برگشتم خونه ی ناز و دنج خودم تک و تنها و خیلی خوشحالم???
کاملا آرامش به زندگیم برگشته و بدون تلاش برای توضیح دادن خودم به دیگران میتونم هر کاری خواستم بکنم. مثلا امشب دلم گرفته بود و دو ساعت تمام به پهنای صورت گریه کردم جوری که الان احساس میکنم چشمام آتیش گرفتن.
به آدم امن زندگیم زنگ زدم و تا تونستم با صدای بلند عر زدم بدون اینکه نگران باشم که مامان بابام نگران میشن که چیزی شده باشه. دو روزه ظرفا رو نشستم و امروز هیچ وعده ی غذای گرمی نخوردم چون میل نداشتم. کفش هام رو مجبور نیستم منظم تو جاکفشی بذارم و کسی بابت اینکه چرا انقدر مصرف دستمال کاغذیم زیاده بهم تذکر نمیده. زنده باد زندگی مجردی?
بخش زیاد حال بدم واسه نوسانات دلار بود چون تمام کارهای من به جز پزشکی و طبابت به دلار مربوطن و این حجم از بلاتکلیفی و آینده ی نامعلوم واقعا کلافه م کرده بود. البته هنوزم کلافه ام اما گریه هام رو کردم و دیگه وقتشه با شرایط رو به رو بشم و ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم. دلار ۶۸ تومن شده. قیمت خرید محصولات از چیزی که الان داریم میفروشیم بیشتره ! شرکت های واردات متریال زیبایی لاین های فروششون رو بستن و دیگه متریال نمیفروشن ( که حق هم دارن البته) چه بلایی داره سرمون میاد؟
و ترسناک تر از همه اینه که همه خیلی ریلکس و عادی دارن زندگیشون رو میکنن! قبلنا وقتی اتفاقی میفتاد هر جا میرفتی همه در حال بحث کردن و تبادل نظر بودن اما الان هیچی به هیچی. انگار همه بی حس شدن دیگه. خلاصه که جایی رو نداشتم که نگرانی هام رو به اشتراک بذارم و یکم سبک بشم، این شد که دیگه امشب منفجر شدم. گاهی احساس میکنم دیگه خسته شدم و توان مقابله با مسائلی که هر روزه برامون پیش میاد رو ندارم.
من از ۱۹ سالگیم کنار درسم خیلی شدید کار کردم و زحمت کشیدم ولی هر جور حساب میکنم اونجایی نیستم که باید میبودم. درسته وضعیتم الان از خیلی از پزشکای تازه فارغ التحصیل شده که فقط درس خوندن بهتره اما هنوزم با چیزی که فکر میکردم تو این سن باشم خیلی فاصله دارم. گاهی واسه خیلی چیزا جوابی ندارم و زندگی منطقی پیش نمیره. عجیبه!
۲ آبان ۱۴۰۳
❌❌❌
راستی تا یادم نرفته اگر کنکوری هستین و یا کنکوری دارین که دوست دارین یه مشاور کاربلد و دلسوز تا روز کنکور همراهش باشه و راهنماییش کنه، بهتون بگم که ثبت نام مشاوره های امسال ما باز شده.
سال سومیه که با دکتر قادری کار میکنم. خودش دانش اموزم بوده، پارسالم که خواهرم دانش اموزش بود. واقعا ادم با تجربه و دلسوزیه و تو این سه سال بی اغراق میگم واقعا نارضایتی من ندیدم ازش.
کلا ده تا دانش اموز بیشتر قبول نمیکنه چون کیفیت و زمان گذاشتن برامون از هر چیزی مهم تره. هر سال همینطوره.
اگر دوست داشتین با ایشون که کاملااا مورد تایید و توصیه من به شما هست مشاوره داشته باشین میتونین به این شماره تو واتساپ پیام بدین و مشاوره تون رو رزرو کنین?
09031700339
بعد از سالها با خانواده ۳ روزه اومدم مسافرت. درسته خیلی خوش گذشت اما باتری اجتماعی بودنم تموم شده و اگه همین فردا برنگردیم ممکنه اتفاقات ناگواری رقم بزنم :)) دلم میخواد زودتر برگردم محل طرحم و زندگی روتین خودمو از سر بگیرم.
امروز یه تزریق فول فیس داشتم برای اولین بار که به نظرم خودم خیلی خوب شده. از تصوراتم که خیلی خیلی بهتر شده. اولش که شروع کردم دست و دلم میلرزید و مدام همه چیز رو چک میکردم که مبادا جایی خرابکاری کنم ولی اونی که زیر دستم خوابیده بود گفت؛ ببین من بهت خیلی اعتماد دارم خب؟ من خیالم کاااااملا راحته و میدونم نتیجه رو عالی رقم میزنی! همین حرف دلمو قرص کرد و نتیجه رو خیلی بهتر از حد تصورم کرد.
مشکلم اینه مدام کارم رو با استتیک کارهای خیلی حرفه ای که همسن مامان بابامن مقایسه میکنم! آخه زن حسابی! چرا انتظار داری در حد اونا خوب باشی؟ مگه چندتا تزریق انجام دادی تا حالا؟
و مشکل دیگه م اینه که خیلییییی وسواس به خرج میدم که حتما همه چیز پرفکت باشه و تا خیالم راحت نباشه که صد در صد میتونم چیزی که تو ذهنمه رو روی بیمار پیاده کنم بهش دست نمیزنم. در برخی موارد هم سلیقه م با بیمار هماهنگ نیست. من طبیعی تزریق میکنم ولی اون پلنگ طوری دوست داره. این جور کیسا که اتفاقا درصد خیلی زیادی از جامعه رو تشکیل میدن رو تا به حال قبول نکردم. اما نمیدونم آیا کار درستیه یا نه! میتونم تزریقشون رو انجام بدم و یه فرصتی برای خودم ایجاد کنم که تمرین بیشتری کنم و دستم روان تر بشه و کسب درآمدی هم بشه و بتونم کنارش کار رو توسعه بدم اما کاری تحویل بدم که دلخواهم نیست، یا اینکه صبر کنم برای اون اقلیتی که سلیقه شون همسو با منه که بتونم براشون تزریق انجام بدم ، آیا پیدا بشن یا نشن!
یکم فکرم این روزا مشغوله و نمیدونم کار درست چیه واقعا. امیدوارم بفهمم خیلی زود چون زندگی دیگه خیلی جدی شده و تایمی برای از دست دادن نداریم.
۲۸ مهر ۱۴۰۳
امروز همش بدو بدو داشتم. صبحش که کله سحر نوبت لیزر داشتم، بعدش رفتم بانک حساب باز کردم که بتونم با بیمه سلامت و تامین اجتماعی قرارداد ببندم،بعدش رفتم اون سر شهر تراپیستمو دیدم، بعدش اومدم این سر شهر روپوش و اسکراب جدید خریدم، رفتم دنبال کارتخوان برای مطب اما احساس کردم نیازه بیشتر پرس و جو کنم و نگرفتم، بعدش رفتم دنبال متریال تزریقات برای مطب، بعدش رفتم فیلر چونه مو تمدید کردم، بعدش رفتم شونصد تا شلوار پرو کردم تا بالاخره از یکیش خوشم اومد و خریدمش، بعدش رفتم کیف خریدم، بعدشم شیرینی خریدم برای مامانم و ۸ شب تقریبا مرده به خونه رسیدم.
صبح یه پولدار مضطرب بودم اما الان یه بی پول خوشحالم که همه کاراش انجام شده و میتونه با خیال راحت برگرده محل طرحش.
عاشق این قرتی بازیا و کارای دخترونه ام ولی متاسفانه سلیقه م گرونه و من واقعا زیر بار مخارجم زایمان کردم و چیزی نمیمونه که پس انداز کنم برای آینده و اهداف مهم تر. شاید باید به فکر بیشتر کار کردن یا هوشمندانه تر کار کردن باشم، شایدم باید بشینم سر جام و به چیزای ساده تر بسنده کنم و انقدر خودمو تو هچل نندازم. منتها از اونجایی که اورژانس بهم نشون داده فردا معلوم نیست زنده باشم یا نه، میخوام واقعا صدمو بذارم که خوب و خوشحال زندگی کنم.
شرایط زندگیم تو محل طرحم اسفناکه واقعا اما تمام سعی م رو میکنم که با شرایط موجود یه جوری اوضاع رو بچینم که بشه بهترین عشق و حال ممکن رو داشت. میدونم ایده آلم ممکنه فراهم نشه اما میخوام بهترین استفاده رو از زندگی ببرم. سالهای پیش روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم، لیاقتش رو دارم که از این به بعد خوب زندگی کنم.
۴ مهر ۱۴۰۳
امروز برای اولین بار تو عمر طبابتم نوزاد بدحالی داشتم که کارش به اتاق cpr کشید و فوت شد.
همش ۲ ماهش بود و با شکایت تب و تاکی پنه اومده بود، هیچی رگ نداشت و کاملا سیانوزه و تو شوک سپتیک بود. نمیدونم چرا خانواده ش انقدر دیر اورده بودنش. من داشتم تو اتاقم مریض سرپایی میدیدم که دیدم یه اقایی لنگان لنگان با پای شکسته اومد در اتاق. اول فکر کردم بیمار خودشه، ولی گفت خانوم دکتر بیا حال بچم خیلی بده و اورژانسیه.
وقتی رسیدم بالای سر نرس های اطفالمون، دیدم از هیچ جای بچه نتونستن رگ بگیرن و واقعا از وخامت اوضاع بچه دستپاچه شدن. حتی از سه ناحیه سرش رو شیو کرده بودن اما بچه انقدررررر دهیدره بود که اصلا رگ نداشت. تو دوران دانشجویی م هم همچین شدت دهیدرگی ای ندیده بودم! هیچ وقت نرس های اطفال رو انقدر مضطرب ندیده بودم، اونجا بود که فهمیدم اوضاع واقعا جدیه. سریع ویزیت اورژانس اطفال زدم و تا متخصص اطفالمون رسید بالای سرش منتقل cpr ش کردیم.
دیگه بچه رو سپردم دست متخصص و بچه های NICU سریع اومدن پایین و همه بسیج شده بودن این بچه رو احیا کنن. این بین هم هی مریض میومد من میرفتم مریضا رو میدیدم تا دستم خالی میشد برمیگشتم اتاق cpr ببینم بچه در چه حاله.
بار اولی که برگشتم تونسته بودن رگ بگیرن و داشت سرم free میگرفت
بار دوم رفتم دیدم انتوبه شده
بار سوم که رفتم دیدم داره cpr میشه
بار چهارم دیدم استیبل شده و دارن منتقل NICU میکننش
و آخرای شیفتم که داشتم کیفمو برمیداشتم که خروج بزنم باهام تماس گرفتن و گفتن بچه فوت شده بیا پرونده ت رو کامل بنویس.
انقدر ناراحت شدم که خدا میدونه. نمیدونم چرا ولی فوت شدن یه بچه کوچولو خیلی بیشتر از یه آدم بالغ ناراحتم میکنه. همش دو ماهش بود! اندازه یه عروسک بود! و الان دیگه قلبش نمیزد، نفس نمیکشید و دست و پای کوچولوش سیانوز و کبود شده بود.
چقدر مردن راحته نه ؟ دیشب تو بغل مامانش سر و مر و گنده داشته شیر میخورده و مامانش تو خوابش هم نمیدیده که امروز دیگه بچه ش زنده نباشه.
امروز برای چندمین بار بهم ثابت شد که زندگی همه مون به یه تار مویی بنده و هر کسی که زندگی رو زیادی جدی بگیره واقعا احمقه. باید شل کنیم و در لحظه زندگی کنیم چون ممکنه فردایی نباشه.
۲ مهر ۱۴۰۳
از صبح مثل اسب دارم میدوئم دنبال کار اداری و آخرشم هیچی به هیچی… از بهزیستی اومدن به مطب گیر دادن که شما چرا واسه دو تا پله تو کوچه که به ساختمون میخوره رمپ ندارید؟ معلول بیاد چجوری میاد بالا؟ بعد جالبه که به پزشک دیگه ای که شیفت عصر همین مطب منه تاییدیه دادن! و به پزشک های دیگه ای که تو همین ساختمون دارن طبابت میکنن. این ساختمون فقط برای من تاییدیه نداره :)
یکی از کارهای اداری صبحم واسه قرارداد بستن با تامین اجتماعی بود که اجباری شده. مسئولش بهم گفت خانوم دکتر شما اینجایی نیستی نه؟ گفتم نه.
گفت امروز ۱ مهر حرف من رو یادت باشه! تو توی این شهر نمیتونی طبابت کنی! تو این شهر فقط در صورتی دووم میاری که آشنا و پارتی داشته باشی. یعنی برقت قطع شد نباید پاشی بری اداره برق، باید اول دنبال یه اشنا تو اداره برق بگردی. وگرنه انقدرررر میدوننت که کلافت کنن. دیدم راست میگه، تا الان که برای مطب خیلیییییی اذیتم کردن. ولی به خودم قول دادم تو این یه سال و سه ماه باقی مونده طرحم تمام تلاشم رو بکنم با وجود تمام موانع. من که فعلا اینجا اسیرم، سعی میکنم حتی اگه نتونستم مثل ادم کار کنم لاقل تجربه کسب کنم.
هر روز دارم واسه بیسیک ترین مسائل زندگیم دوندگی میکنم. کارهایی که وقتی تو خونه بابام بودم همه انجام میشد و من حتی روحمم خبر نداشت که چقدر چرخوندن یه خونه زندگی زحمت و خرج داره. اما الان با اینکه بهم سخت میگذره اما لذت میبرم. لذت میبرم از هندل کردن مسائل و مشکلاتم. اینکه مدام یه مانع میفته جلوی پات و تو باید از پسش بر بیای و یه جوری دورش بزنی قشنگه. هی پله پله دارم میرم بالا و این خیلی شیرینه.
سعی میکنم از مسیر لذت ببرم، چون گاهی مقصد نه تنها خوشحالم نمیکنه که سر خورده م هم میکنه.
این وسط مسطا تنها چیزی که برام مهمه مراقبت کردن از خودمه. خوب غذا میخورم، خوب میپوشم، باشگاهمو میرم، سعی میکنم تا حد امکان اگه شیفتا بذارن درست بخوابم و کلا لایف استایل سالمی داشته باشم. مگه آدم جز خودش کیو داره تو این دنیا؟ کیه که تو تموم سختی ها ازت مراقبت کنه؟ کیه که از هر کسی تو دنیا دلسوزتره برات؟
بدون شک زیباترین شکل وفاداری، موندن به پای خودته تو روزای سختی?
۱ مهر ۱۴۰۳
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago