𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 19 hours ago
بیا که چشمِ پلنگم تو را شکار ندیده
تو را نگاهِ نجیبم به غیرِ یار ندیده
بیا و باعثِ رسوایی ام نباش،در این شهر
کسی کنارِ خیابان مرا خمار ندیده
گره گشوده ای از قتلگاهِ موی سیاهت
که رستخیز چنین کشته بیشمار ندیده
من از اهالیِ رودم تو مثلِ آبیِ دریا
که جز به بسترِ امن ات دلم قرار ندیده
نگیر خرده به چشمم که خیره مانده به چشمت
چگونه مسخ نگردم منِ بهار ندیده
در استوای تنت میوه های ناب زیاد است
لبم شبیهِ لبت توتِ آبدار ندیده
تو جانِ روی لبم را به قصدِ بوسه مَکیدی
که مرگِ مثلِ منی را به خود انار ندیده
دل که نه زورقِ در رودِ خروشان دارم
سینه نه کوره ای از عشقِ تو سوزان دارم
دل به درمانِ طبیبان ندهم وقتی که
من به آغوشِ نجیبت فقط ایمان دارم
آنکه با ساغر و ساقی به گمان شاداب است
با تو من سرخوشیِ بهتری از آن دارم
ریختی موی به سر شانه ام و احساسِ
بیدِ مجنون شده را در دلِ باران دارم
باز شد دکمه ی پیراهنت ، از آن لحظه
تا همین لحظه فقط سر به گریبان دارم
چهره فرساست اگر پای زمان اما من
دلبری مثلِ تو چون قالیِ کرمان دارم
بعد از آن لحظه ی شیرینِ درونِ کافه
دست بر دامنِ تلخیده ی فنجان دارم
کهکشان است نگاهم همه شب از دوریت
با چنین سیلِ ستاره که به دامان دارم
تو پیکِ فصلِ خزانی ولی به چهره بهاری
درونِ چنته ات اصلا به غیرِ غصه نداری
به بازوانِ ظریفت پناه بردم و دیدم
به لطفِ دامِ لطیفت فریبِ حلقه ی داری
چکیده لحظه به لحظه عذاب در دهنم تا
به پرسشِ لبِ سوزنده ی تو گفته ام آری
از آنزمان که چشیدم شراب از لبِ مستت
هنوز غوطه ورم در میانِ خنده و زاری
شبیهِ شاپرکم که میانِ تار اسیرم
به لطفِ کوششِ بیجا نمانده راهِ فراری
چِقدر تشنه دویدم در این سراب و ندیدم
نه نوشگاهِ نشاطی نه ساحلی نه کناری
شده ست طبعِ روانم دچارِ لکنتِ گفتن
قلم گرفته گلویش شبیهِ بغضِ قناری
بریز کاسه ی سم را بنوش لحظه و دم را
ببند بقچه ی غم را "چِقدر حوصله داری"
گواه باش به روزِ قیامت ای اَللّه
ندیده آینه ی سینه ام به غیر از آه
چگونه وصف کنم زشتیِ جهانت را
رسیده مکنتِ شیران به حضرتِ روباه
برای بزمِ شغالانِ مدعی در باغ
چقدر غنچه ی نشکفته می کنند تباه
چه دسته دسته ستاره از آسمان چیدند
که برکه پر شده از لخته های سینه ی ماه
تمامِ پنجره ها بسته است در این شهر
نمانده میلِ تماشا نمانده شوقِ نگاه
زده ست چمبره شب بر تمامِ دنیایت
بریز در دهنِ اژدهای تیره پگاه
پریدم از تله ی شیخ و مفتی و سلطان
بس است حیله ی از چاله آمدن تا چاه
هر آنچه گفته ی شیخ است، غیر از او کردم
نخواه نامه ی اعمال ، از منِ گمراه
بریز جامِ پُر از خاطراتِ پنهان را
بِکش به دشتِ جنون شاعرِ پریشان را
من و تو قصه ی بی انتهای تاریخیم
بیا تمام کن این محنتِ فراوان را
تمامِ روز و شبم زمهریرِ تنهاییست
بگیر از من و تقویمِ من زمستان را
ببند چترِ خودت را قدم بزن با من
که باز با تو بنوشم شرابِ باران را
مرورِ خاطره ها اعتیادِ بی رحمی ست
چگونه ترک کند پای من خیابان را
هوای چشمِ من ابری ست بی تو، انگاری
گرفته در بغلش آسمانِ تهران را
بیا و معجزه کن این رسالتِ عشق است
بساز در دلِ آتشفشان گلستان را
خسته از این نمایشِ مضحک
خوردن غم تهوعِ شادی
خسته از این درامِ تکراری
یک خرابه به نامِ آبادی
خسته ام از جهان و تقدیرش
خسته از این کلافِ سر در گم
خسته از زهرِ متصل خوردن
در میانِ جماعتِ کژدم
خسته ام خسته را که می فهمد؟
سرخوشانِ شرابِ بی عاری؟
چشم بسته به دورشان گشتم
مثلِ اسبِ نحیفِ عصاری
خسته چون کودکانِ کاری که
دردهاشان بدونِ تسکین است
از عذابِ چرای بی پاسخ
روحشان زخمی است و غمگین است
خسته ام چون درختِ کاجی که
دائمآ سبز و بی ثمر بوده
مثلِ شمعی مقابلِ خورشید
روشناییش بی اثر بوده
خسته ام مثلِ ماهیِ در تُنگ
در حصاری همیشگی مهمان
صحنه ی التماسِ من رقص است
در تماشاگریِ نافهمان
مثلِ آیینه خسته ام از خود
هر دو جز غم مگر چه می بینیم؟
برزخِ زنده مانیِ خود را
هر دو از یک دریچه می بینیم
خسته مثلِ پدر که چون کوهی
از درون ذره ذره پاشیده
بسکه از شرمِ دستِ بی بارش
چشم از خانواده دزدیده
به ترازوی عدل مشکوکم
کودتا کرده حضرتِ شیطان
در چنین پادشاهیِ نحسی
رفته از دست حرمتِ انسان
خسته ام از تسلسلِ آزار
رنجِ بعدی که مثلِ یک راز است
مثلِ غمنامه های "فرهادی"
آخرِ قصه های من باز است
قابِ دنیایمان دل انگیز است جورچینِ ردیفی از اضداد
مثلِ رقصیدنِ نِیِستان در،جشنِ آتش به سازِ وحشیِ باد
ما به لطفِ خداست یا شیطان،از تمامیِ عالَمِ امکان
در گُدارِ"مدَوّرِ دوران"گویِمان در مدارِ درد افتاد
من شبیهِ کبوتری سرخوش،در پیِ دانه در خیابان و_
مرگ هم گربه ایست خوابیده،در قفایم به سایه ی شمشاد
اتفاقِ بدیست سرگیجه،قصدِ گرداب را نمی فهمم
می روم تا کجا نمیدانم،از زمین تا جهانِ گنگ آباد
جبرِ ماندن در این قفس درد است،آهِ من آتش و دَمَم سرد است
می برم سر به آسمان اما،تا به هفتم نمی رسد فریاد
خالقی مانده است و ننگِستان،نغمه ها ناله ی فرودستان
سازِ دنیا به کوکِ اَشکِستان،از همایون نمانده جز بیداد
ساکِتان راکبانِ شَدّادند،مثلِ پرچم عروسکِ بادند
سرنوشتِ ملیجکان این است،لِه شدن زیرِ پای استبداد
می پَرد جغدِ غم از خانه ی ویرانه ی ما
می رسد نوبت لبخند به کاشانه ی ما
شوره زار است اگر دشتِ جهان، می رویَد
عشق، این دانه ی دردانه ی افسانه ی ما
صبر در پیله به فرجامِ خوش اش می ارزد
آسمان بوسه زند بر پَرِ پروانه ی ما
آشتی می کند آخر لبِ ما با ساغر
می دَوَد باز شَعَف در رگِ میخانه ی ما
بعد از این دورِ تباهیِ شرنگ آلوده
می رسد نوبتِ چرخیدنِ پیمانه ی ما
مژده داده ست مسیحا نفسی می آید
کرده اسرار عیان شاعرِ فرزانه ی ما
وقتِ پروازِ همای از دلِ تاریخ رسید
تا سعادت بِِنِشینَد به روی شانه ی ما
هر کس که با طنازی اش راهی به دل وا کرده است_
پشتِ دلت را عاقبت با بارِ غم تا کرده است
عشق از ازل در چهره اش چیزی به غیر از غم نداشت
طبعِ لطیفِ شاعران او را فریبا کرده است
آن لحظه می فهمی!!که عشق از چشمِ تو سَر می رود
چون آبِ زیرِ کاه او خود را چنین جا کرده است
یک جرعه نوشیدن از این جامِ فریبستان تو را
از پرده ی عصمت برون مثلِ زلیخا کرده است
باید حذر کرد آنچنان از عشق و از فرجامِ آن
تا شیخِ صنعان را چنان بدنام و رسوا کرده است
زودی تَبَ اش یخ می کند چون بوته ای سوزان، ولی
خاکستر اش در سینه ات هی شعله بر پا کرده است
ای شاعرِ دل خون شده جانِ غزلهای تو را
این عشقِ امروزی که نه،!! احساس زیبا کرده است
▪
یک روز می آید کسی از پشتِ این دلواپسی
مشتِ فریبِ عشق را در این جهان وا می کند
#داوودنادعلی
#پ_ن
#مقدس_ترین_واژه_ای_که_در_این_عصر_به_پوچی_رسیده_و_بازیچه_شده_عشق_است
#غزل
#غمگنانه
#منزوی
دنیا مگذار اینهمه هی سر به سرِ من
کم سنگ بیانداز سرِ رهگذر من
لبخندِ تو را جز به تمسخر که ندیدم
هر دفعه که بلعیده شبِ تو سحرِ من
از پنجره ی وا شده ام سمتِ سراب ات
لب تشنه دویده ست فقط چشمِ ترِ من
چندیست دل از وسوسه های تو بریدم
تا بلکه پَرت باز نگیرد به پَرِ من
ارثِ پدرم حضرتِ آدم که بلا بود
باشد نَبَرد ارثِ پدر را پسرِ من
از چنگِ غمت، با می و معشوق پریدم
باشد همه تقلید کنند از هنرِ من
از مقصدِ موعود کسی هیچ ندیده ست
بگذار که آسوده شود طِی، سفرِ من
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 19 hours ago