𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
بیارزش کردن روایتهای یک فرهنگ (یعنی توصیفی که آن فرهنگ از هستی، آدمی و نحوه بودن او در این جهان به دست میدهد) آثار بسیار پررنگ و دیرپایی بر حیات درونروانی افراد متعلق به آن فرهنگ دارد. این آثار خودش را به صورت نوعی بیگانگیِ روانشناختی از خویشتن و احساسات متناقض درباره خود نشان میدهد. تصور این افراد از خودشان، اعتماد، امنیت، و تعلق داشتن دچار تحریف و دگرگونی میشود.
ذهنیت سلطهزده به صورت کاملا ناخودآگاه شکل میگیرد و باعث شکلگیری و رشد نوعی احساس حقارت فرهنگی در جوامع غیرسفیدپوست و غیر اروپایی/آمریکایی میشود. نتیجه این احساس حقارت طرد هر آن چیزی است که متعلق به میراث فرهنگی آنها است و نیز اِعمال تبعیض توسط افراد متعلق به همان فرهنگ نسبت به خودشان یا دیگر اقلیتها.
دیوید و همکاران (۲۰۱۷) به این نکته اشاره کردند که وقتی یک مهاجر یا فردی متعلق به یک اقلیت نژادی دچار ترومایی میشود که منشاء آن در خانواده خودش یا همان جامعه اقلیتی است که به آن تعلق دارد، نوعی جدا شدگی فرهنگی (Dissociation) رخ میدهد. در چنین موردی، فرد از فرهنگ، سنتها، و زبان موروثی خویش فاصله میگیرد و از مردمان هم نژاد خودش دوری میکند و احساس میکند بیشتر با هنجارهای غالب متعلق به فرهنگ سفید (مردم اروپای/آمریکایی) ارتباط دارد. اما این جدا افتادگی فرهنگی در واقع توانایی او را برای ایستادن در فضایی میان بخشهای مختلف self خودش (بخشهای متعلق به فرهنگ موروثی و بخشهای اکتساب شده در جامعه جدید) از بین میبرد و به نوعی تجزیه self منجر میشود.
تحولاتی که در روانکاوی و روانشناسی در رابطه با ذهنیت استعماری و جدایی فرهنگی رخ داده است، موضوع پیچیدگی تبعیض چندگانهای را که بسیاری از اقلیتهای نژادی تجربه میکنند، پیش روی ما میآورد. همچنین، آنها نشان میدهند که ترومای نژادی به عنوان یک عامل واقعی و کاملا پذیرفته شده در استرس ناشی از تروما و اختلال استرس پس از تروما نقش مهمی ایفا میکند. در تاریخچه پژوهشهای روانکاوی شاهد هستیم که تاثیر ترومای نژادی بر روان، که به عنوان ملانکولیای نژادی مفهومبندی شده است، عمیقا مورد بررسی قرار گرفته است. با این وجود، سیستمهای تشخیص و طبقهبندی فعلی، مثل DSM و ICD همچنان ترومای نژادی را به عنوان یکی از عوامل استرس پس از سانحه به رسمیت نمیشناسند زیرا به غلط بر این باورند که شواهد علمی آزمایشی کافی برای اثبات آثار روانشناختی نژادپرستی وجود ندارد!
برای مثال، مفهوم "وابستگی" را در نظر بگیرید. این مفهوم یکی از مفاهیم کلیدی در نظریههای روانکاوانه و روانشناختی درباره رشد و تحول است. به شکل کلی، وابستگی را نوعی حالت ذهنی تعریف کردهاند که فرد در ابتدای زندگی آن را تجربه میکند اما در فرایند رشد کمکم از آن فاصله میگیرد (مثل مفهوم جدایی و تفرد که ماهلر مطرح کرد). اگرچه در اغلب فرهنگها فرایند جدایی روانی از والدین و مراقبان اولیه بخشی اساسی از رشد و تحول افراد است، اما شیوههای شکلگیری این وابستگی و نیز رخ دادن جدایی و تفرد از فرهنگی به فرهنگ دیگر میتواند بسیار متفاوت باشد. امروزه انتقادات روزافزونی نسبت به این موضوع وجود دارد که چگونه فرهنگ اروپایی-آمریکایی، مفهومبندی خودش از وابستگی و جدایی-تفرد را، بدون در نظر گرفتن وجوه تمایز، به سایر بافتهای فرهنگی تحمیل کرده است و در نظریه و عمل آنها را ملاک قرار میدهد. به طور خاص، منتقدان یاد شده بر این نکته تاکید کردهاند که اگر رفتارهای فرزندپروری در فرهنگهای غیراروپایی-آمریکایی متفاوت است، لزوما به این معنا نیست که کیفیت رابطه دلبستگی میان این والدین/مراقبان و کودکان کمتر است و یا آنها عشق کمتری را به فرزندان میدهند. در مقابل، شاهد این هستیم که همچنان متخصصان بهداشت روانی، خودآگاه یا ناخودآگاه، آن شکل از پویایی در خانواده را که با ارزشها و انتظارات طبقه متوسط اروپایی-آمریکایی فاصله دارد، به صورت بیمارگونه، کمتر تحولیافته، و غیرمتمدنانه مینگرند.
از دریچه نگاه اروپایی-آمریکایی، مفهوم وابستگی نوعی ضعف و نقص را در خود دارد که نقطه مقابل کیفیتهای مطلوب این فرهنگ، یعنی خودمختاری و آزادی است. در این مفهومبندی چنین فرض میشود که نیاز یا تمایل نسبت به داشتن وابستگیهای عاطفی به دیگران مطلوب نیست و یا حتا آسیبزا است.
در کنار مفهومبندی که در ذهنیت سلطهگر از وابستگی وجود دارد، ارزش دادن بسیار زیاد فرهنگ آمریکائی به خودمختاری و اتکاء به نفس نقش مهمی در انزوا و احساس بیگانگی افراد ایفا میکند. این مردم در فرایند اجتماعی شدن، چه به صورت آشکار و چه به صورت ضمنی، با این باور بزرگ شدهاند که اگر زیادی دور و بر دیگران باشی آسیبپذیر و ضعیف هستی. بحران انزوا که در تجربه پاندمی کووید تجربه شد پرسشهای جدی را مطرح کرده است که، چه در سطح فردی و چه در سطح جمعی، مفهوم وابستگی چگونه تعریف میشود؟ به باور من وقت آن رسیده است که مفهوم وابستگی که تاکنون به عنوان پدیدهای نامطلوب و پاتولوژیک تعریف شده است، در چارچوب نظریههای روانشناسی و روانکاوی دوباره بازنگری شود و در این فرایند لازم است به نقش فرهنگ سلطهگر و ارزشهای فرهنگی که بر نظریهها تحمیل کرده است توجه ویژه شود.
اما نکته دردناک ماجرا این است که گاهی ما، به عنوان درمانگران ایرانی و حتا مراجعان ما، بیتوجه به فرهنگی که آن کار و زندگی میکنیم، همین نگرش را پذیرفتهایم. در نتیجه، بسیاری از اوقات شاهد این هستیم که فرایند درمان، خودآگاه یا ناخودآگاه، به سوی نوعی انزوا و تخریب تعلقات و وابستگیهای عاطفی مراجع پیش میرود. گویی قرار است "رویای آمریکایی*" در مراجعان روانکاوی محقق شود.
*پ.ن: منظور از "رویای آمریکایی" تعریف فرهنگ آمریکایی از انسان ایدهآل است که با خودمختاری، بینیازی، شکستناپذیری و صفاتی از این دست شناخته میشود.
ادامه دارد ...
https://t.me/psychoanalysis_religion_culture
Telegram
تاملاتی در روانکاوی، دین، و فرهنگ
دکتر مسعود مقدسزاده در اینجا یادداشتهایم را میگذارم
پروفسور تومالانارا، روانکاو و سوپروایزر روانکاوی هندیالاصل و ساکن آمریکا، میگوید در نظر گرفتن تاثیر مفروضههای فرهنگی بر روانکاوی بههیچوجه اغراقآمیز نیست. این مفروضهها به صورت خودآگاه و ناخودآگاه توسط افراد جذب میشوند، اگرچه ممکن است با کلیت سیستم روانی آنها یکپارچه نشده باشند. او در ادامه تجربهای را نقل میکند که این وضعیت را به خوبی نشان میدهد:
"یکی از روانپزشکان هندی که در بریتانیا دورههای مورد نیاز را برای درمانگر شدن طی کرده بود، فعالیت خودش را به عنوان درمانگر با رویکرد روانکاوی زیر نظر من شروع کرد. او کارش را در یکی از شهرهای بزرگ و شلوغ هند آغاز کرد و یکی از اولین بیمارانی که درباره آن با من مشورت میکرد، دختری حدودا بیست ساله بود. بیمار مورد نظر بیش از سه سال بود که درگیر نوعی رفتار اجباری دستشستن بود و اضطراب شدیدش را از طریق دعا کردن کنترل میکرد. روانپزشک مورد اشاره برای بیمار تشخیص اختلال وسواس اجبار گذاشت و برای کنترل رفتار اجباری دستشستن، به وی دارو داد. او به من گفت که برایش سخت است با این بیمار کار رواندرمانی را شروع کند چون نمیتواند مذهبی بودن او را درک کند. روانپزشک در ادامه اشاره کرد که بیمار محصول جامعه "عقبمانده" و "به شدت مذهبی" هند است. او همچنین گفت که چطور والدین بیمار ذهن او را با "مزخرفات دینی" مسموم کرده بودند و به او القا کرده بودند که اگر به اندازه کافی دعا کند، همسر خوبی نصیباش خواهد شد. وقتی از روانپزشک خواستم که بیشتر درباره خانواده مریض بگوید آنها را اینطور توصیف کرد: افرادی از طبقات پایین با درآمد کم. درست در همان روز و طی مکالمه دیگری که داشتیم، این روانپزشک برایم گفت که وقتی در بریتانیا زندگی میکرده است، چقدر دلش برای زندگی در هند تنگ شده بود. دلش برای چشماندازهای طبیعی و آبوهوای هند، برای لباسهای رنگ و وارنگ و چشمنواز هندی، و حتی برای سروصدا و شلوغی شهرهای هند تنگ شده بود".
او در ادامه به تناقضی اشاره میکند که روانشناسان و روانکاوان غیر اروپایی-آمریکایی تحصیلکرده در غرب به شکلی ناخودآگاه به آن دچار میشوند و در آنها احساس یأس و ناامیدی ایجاد میکند. فرهنگ اروپایی-آمریکایی در ذهن آنها نقش غالب را پیدا میکند. به طور مشخص، بسیاری از مردمانی که قربانی چنین غلبهگرایی شدهاند، به رغم اینکه پیوندهای عاطفیشان با خانواده، جمعهای فرهنگی و مذهبی که داشتهاند، و میراث فرهنگی خودشان عمیقا برایشان ارزشمند است، اما نوعی تردید را درباره همه اینها تجربه میکنند. در واقع روایتهای کاملا درست و قدرتمندی که درباره زندگی دارند و با آنها بزرگ شدهاند، برای خود ایشان زیر سوال میرود. نکته دارای اهمیت در این دوسوگرایی این است که کدام روایت از زندگی درست و قابل پذیرش است، روایت غالب یا روایت مغلوب؟ و اینکه چقدر این تردید در رابطه درمانی نقش ایفا میکند؟ شاید از همه اینها مهمتر این باشد که در مقیاس جهانی، کدام روایت دست بالا را در تدوین و گسترش مفاهیم نظری در زمینه رشد و تحول، سلامت، و آسیبشناسی روانی دارد؟
ادامه دارد...
https://t.me/psychoanalysis_religion_culture
Telegram
تاملاتی در روانکاوی، دین، و فرهنگ
دکتر مسعود مقدسزاده در اینجا یادداشتهایم را میگذارم
پروفسور تومالانارا، روانکاو و سوپروایزر روانکاوی که اصالتا هندی است اما از کودکی به همراه خانوادهاش به آمریکا مهاجرت کرده است، خاطرهای جالب را نقل میکند:
«یک روز، چندماهی پس از اینکه به نیویورک رسیده بودیم و مستقر شده بودیم، در حال صرف شام بودیم که شامل برنج و کاری (نوعی غذای سنتی هندی شامل گوشت و سبزیجات همراه با ادویهجات تند و تیز) بود. ما برنج را با کاریهای خوشمزهای که مادرم پخته بود مخلوط کردیم و با دست مشغول خوردن شدیم. پیش از مهاجرت به آمریکا، برای خوردن غذای سنتی از قاشق و چنگال استفاده نمیکردیم. آن شب، هنگامی که داشتیم با دست و با لذت تمام این غذای سنتی را میخوردیم، زنگ آپارتمان ما به صدا درآمد. فورا هر چهار نفری از پشت میز جهیدیم و دستهایمان را در سینک آشپزخانه شستیم و بعد پدرم درب را باز کرد. هیچکس قبلا به ما نگفته بود که بلند شویم و دستهایمان را بشوییم، اما ما بدون گفتگو دانستیم که باید این کار را انجام دهیم. جالب اینکه بعد از آن هم درباره این رفتار باهم صحبتی نکردیم. بعد از آن روز من به این موضوع فکر میکردم که چگونه ما، بدون آنکه از قبل کلمهای در اینباره صحبت کرده باشیم، دانستیم که باید برخیزیم و دستهایمان را بشوییم؟من در مدرسه و یا در تلویزیون دیده بودم که وقتی کسی با دست غذا میخورد دیگران میگویند"حال بههمزن" است. با اینحال، توصیف این شکل از غذاخوردن با برچسب "حال بههمزن" با این واقعیت که اساسا لذتِ خوردن غذای سنتی هندی در خوردن آن با دست است، در ذهن من یکجا جمع نمیشد. مرور این خاطرات سوالاتی را در ذهن من ایجاد کرد که چگونه به صورت آشکار یا ضمنی، برتری فرضی یک فرهنگ در جامعه مقصد به مهاجران آموخته میشود. جامعهای که از یکسو به شما اجازه میدهد وارد آن شوید و از سوی دیگر، از شما میخواهد بخشهایی از خودتان را در سالن ترانزیت فرودگاه جا بگذارید.چه کسی تعیین میکند در فرایند رشد و تحول فرزندان، چه چیزهایی را باید در آنها پرورش داد و چه چیزهایی را باید خاموش کرد؟ معیار رفتارهای قابل قبول، مورد پسند، و متمدنانه چیست؟
ادامه دارد ...
https://t.me/psychoanalysis_religion_culture
Telegram
تاملاتی در روانکاوی، دین، و فرهنگ
دکتر مسعود مقدسزاده در اینجا یادداشتهایم را میگذارم
بررسی متون روانکاوی نشان میدهد که نظریههای شکل گرفته درباره ناخودآگاه عمدتا مبتنی بر مفهومبندیهایی است که از بررسی افراد اروپائی-آمریکائیِ سفیدپوست استنتاج شده است. در این مفهومبندیها، دنیای ذهنی مردمان دیگر کمتر دیده شده و نوعی بیعدالتی و تبعیض را، چه در سطح فردی و چه در سطح جمعی، رقم زده است.
در یک سلسله نوشتار سعی خواهم کرد باب گفتگو در اینباره را باز کنم. اینکه چگونه این مدل روانکاوی،شاید ناخواسته، در تثبیت سلطهگراییِ این روایت درباره روان آدمی همدست شده است.پدیدهای که پروفسور تومالانارا آن را اثر استعماری روانکاوی نامیده است.
امیدوارم فضای گفتگویی فراهم شود تا بفهمیم این همدستی چه اثراتی را بر اقلیتها گذاشته است، بر غیرسفیدپوستان،غیرآمریکایی_اروپائیها، غیر انگلیسی زبانها، و.... بر ما. ما به عنوان مردمان خاورمیانه،با تجربیات زیستهای نسبتا متفاوت، که در دنیایی پرآشوب و همواره در معرض تروما تلاش میکنیم حال خود و مراجعانمان را به کمک این دیسیپلین بهتر کنیم.
این یادداشتها را به مرور در این کانال به اشتراک خواهم گذاشت.
نتیجه گیری
مورد دونا نمونهای بود از مواردی که گفتگو درباره خدا در جلسات درمان رخ میدهد و نشان داد که پرداختن به این موضوع در جلسات درمان دارای اهمیت است. توانایی او برای تجربه امکانهای جدید در زندگی دینی و معنویاش زمانی پدید آمد که توانست با سوگ ناشی از جدا شدن از جمعیت مذهبی که برای مدت طولانی به آن تعلق داشت، روبرو شود؛ به آن حسّ معنویت شخصی که در او در حال پدیدآمدن بود گوش فرادهد؛ و به یک جمعیت مذهبی جدید و ناآشنا بپیوندد. واضح است که تصویر ذهنی که هر کدام از ما از خدا داریم (سیاه در برابر سفید، مرد در برابر زن)، به منزله نفر سوم در رابطه تحلیلی وارد میشود و مانع این میشود که باورهای عمیق دینی و معنوی مراجع را به صورت تحلیلی ببینیم، بلکه آنها را به شکلی پاتولوژیک یا برعکس، به صورت ایدهآل شده میشنویم.
علاوه بر این، دونا به واسطه فضای انتقالی که درمان برای او مهیا کرده بود توانست در تجربهای که از تصویر آبژه آسیبزننده درونی شده داشت (و پُر از احساس ظلم و ستم بی پایان بود) مداقه (Work through) کند. پس از آن بود که او توانست تعریف جدیدی از دعا خواندن برای خود ایجاد کند و این نوع عبادتِ بازتعریف شده و تغییر ساختار یافته همچون فضای انتقالی به او کمک کرد تا با "خودِ" خودش تماس بیشتری را تجربه کند.
فرایند درمان روانشناختی مستلزم این است که عنصر ایمان دینی نیز در نظر گرفته شود و البته درمانگر نیز بتواند ماهیت در حال تغییر این اعتقادات در مراجع و تحولاتی را که در فهم معنوی او رخ می دهد، تحمل کند (زیرا ممکن است در راستای اعتقادات یا انتظارات درمانگر نباشد). مورد دونا نشان داد که "دین" و "معنویت" هم ماهیت درونروانی دارند (چنان که در تعارضهای دونا درباره هویتاش دیدیم) و هم از ماهیت میان فردی برخوردار هستند (تاثیر درمانگر و رابطه میان آنها بر کاوش در مسایل مذهبی دونا).
https://t.me/psychoanalysis_religion_culture
Telegram
تاملاتی در روانکاوی، دین، و فرهنگ
دکتر مسعود مقدسزاده در اینجا یادداشتهایم را میگذارم
روانکاوی و دین
قسمت دهم: گزارش بالینی ۵
گفتگوهای ما درباره دین و معنویت ادامه پیدا کرد و دامنه آن گستردهتر شد تا جایی که رسیدیم به مسایلی که او با انتخابهایش داشت و ربط این موضوع با تعارضی که در هویتاش تجربه میکرد. در جلسات بعدی، دونا گفت که تصویر خدا در ذهن او به شکل مردی سفید پوست بوده است، اما اخیرا گاهی خدا را سیاه پوست هم تصور میکند. این نگاه تازه تاثیر عمیقی بر احساسات او نسبت به پدرش و خودش برجای گذاشت. حالا دونا خودش را کسی می دید که شایستگی یک رابطه عاشقانه را دارد و به خودش اجازه داد که درباره احساسات عشق و فقدانی که نسبت به پدرش داشت، فکر کند. این احساسات، پیش از این در دسترسِ او نبودند زیرا او سخت تلاش می کرد که حسّ وفاداری نسبت به مادرش را حفظ کند. علاقهاش به کلیسای سیاه نشان دهنده این بود که در جستجویِ بخشهایی از خودش برآمده است که پیش از این آنها را انکار کرده بود [مربوط به پدر]، به امید اینکه از ترومایی که تجربه میکرد رهایی یابد. همچنین دونا به این اشاره کرد که حالا دوست دارد دامنه وسیعتری از امکانها را امتحان کند، نوعی حسّ معنوی را که مختصِ خود او باشد تعریف و تجربه کند، و جمعیت دینی مورد علاقهاش را خودش انتخاب کند.
در خلال آخرین ماههایی که با هم کار میکردیم، دونا تلاش کرد به شکلی آشکارتر با اقوام و دوستان درباره زندگی دینیاش صحبت کند. همچنین او گفت که تجربهاش از دعا خواندن به شکل چشمگیری تغییر کرده است. او گفت که حالا دیگر وقتی که دعا میخواند کمتر احساس اضطراب می کند. در یکی از جلسات گفت: «احساس میکنم مثل این که حالا برای این که چطور عبادت کنم، انتخابهای بیشتری دارم.» مفهوم خدا در ذهن دونا که به صورت یک مردِ سفید یا سیاه بود، تغییر کرد. این تصویر که ناشی از تجربیاتی مثل تاریخچه ترومای جنسی او و تربیت اجتماعیاش در جمعیتهای دینی سفید و آفریقائی – آمریکائی بود، تغییر پیدا کرد. ارتباطات اخیر دونا با جوامع مذهبی که رهبران آنها زن بودند و نیز معنایی که از کار کردن با یک درمانگر زن برای او ایجاد شده بود، باعث تغییر در تصویر جنسیت زده او از جایگاه اقتدار شده بود. در یکی از جلسات پایانی که داشتیم او از خودش با عنوان یک «دانشمند معنوی» یاد کرد که نشان از تغییر هویت او بود.
ادامه دارد ...
https://t.me/psychoanalysis_religion_culture
Telegram
تاملاتی در روانکاوی، دین، و فرهنگ
دکتر مسعود مقدسزاده در اینجا یادداشتهایم را میگذارم
روانکاوی و دین
قسمت نهم: گزارش بالینی ۴
سوالات دونا نیازی را در من برانگیخت که دوباره به بررسی باورها و رفتارهای دینی خودم بپردازم و معنای آنها را برای خودم مورد کاوش قرار دهم. در ابتدا، غلظت زندگی معنوی دونا مرا تحت تاثیر قرار داده بود به طوری که گاهی فکر میکردم دعا خواندنهای او زیاده از حد است، فکر میکردم که این همه وقت گذاشتن برای عبادت مربوط به ترومایی است که تجربه کرده یا نوعی بازاجرای (Enactment) رابطهای است که مادرش با خدا داشته است. اما وقتی تجربه دینی خودم را مورد بررسی قرار دادم و متوجه شدم که چطور عبادت کردن باعث شد ساختارهای واقعیت شخصی که ساخته بودم در هم بریزد، آنگاه زاویه جدیدی در شنیدن دونا برای من باز شد. حالا او را کسی می شنیدم که به دنبال این است که خودش را بیشتر بشناسد و بهتر درک کند، معنا و هدفی برای زندگی اش بیابد که ورای تعارضهایش با والدین و روابط آسیبزای آنها با او باشد. چیز دیگری که متوجه شدم این بود که وقتی دونا از من درباره باورهای دینیام پرسید، از اینکه بخواهم زندگی معنوی خودم را به او نشان دهم مضطرب شدم. همچنین نگران بودم که با این کار از جایگاه آبژکتیو بودن درمانگر دور شوم. از یکسو، از دونا میخواستم به تجربه ذهنی خودش از معنویت آگاه شود و بداند که من تمایل دارم با او درباره معنویت گفتگو کنم؛ از سوی دیگر، نگران تفاوتهای دینی میان خودمان بودم، این که نگاه او به هندوئیسم چیست، این که تلقی من از خدا چطور ممکن است بر دریافت او از رابطه میان ما تاثیر بگذارد (مثلا آیا همچنان می تواند درباره دعا خواندن، کلیسا رفتن، و... صحبت کند)، و این که اگر او با اعتقادات دینی عمیقی که دارم آشنا شود، آیا ممکن است داینامیک قدرت در رابطه ما تغییر کند؟
در این مقطع زمانی از درمان و در سایه تنشی که دونا در من ایجاد کرد، متوجه این موضوع شدم که هر دوی ما، تا چه اندازه زندگی دینی و معنوی خود را مخفی نگه داشته بودیم و اینکه من هم، مثل دونا، در ذهن خودم هویت معنوی و هویت حرفهایام را از هم تفکیک کرده بودم. به اعتقاد من، آن چیزی که مانع هر دوی ما شده بود که در فرایند درمان به هویت معنوی نیز بپردازیم، حسِ آسیبپذیری نسبت به حضور خدا، به عنوان نفر سوم رابطه تحلیلی بود. اما تجربه من این بود که بر خلاف اضطرابی که در ابتدا داشتم، از زمانی که به دونا گفتم هندو هستم احساس رهایی کردم. شاید به این دلیل که این خودافشایی راهی به سوی رابطهای بازتر و اصیلتر با او را گشود.
ادامه دارد ...
روانکاوی و دین
قسمت هشتم: گزارش بالینی ۳
در سال دوم درمان، در یکی از جلسات گفت: «من متوجه شدهام که بعضی وقتها درباره اعتقادات دینیام در اینجا صحبت میکنم. میخواستم بدانم شما درباره آنها چه فکر میکنید؟ ......من میدانم شما هندی هستید ولی نمیدانم هندو هستید، مسلمان یا مسیحی؟» من پاسخ دادم: «خوشحالم که میتوانی اینجا درباره زندگی دینیات صحبت کنی و متوجهام که خدا چقدر برای تو اهمیت دارد. به نظرم دوست داری بدانی که آیا برای من نیز مفهوم خدا دارای اهمیت است؟» در ادامه به دونا گفتم که من هندو هستم. او پاسخ داد: «چه خوب که گفتید! من چیز زیادی درباره هندوئیسم نمیدانم اما همین که میدانم با مفهوم خدا بیگانه نیستید احساس راحتی میکنم.» از دونا خواستم بیشتر از احساساتش درباره هندو بودن من بگوید. او گفت: «خوب، زیاد پیش نمیآید که من آزادانه درباره دینام با دیگران صحبت کنم. برایم جالب است که بدانم مفهوم خدا از نظر شما چگونه است اما در عین حال مطمئن نیستم که واقعا بخواهم بدانم. چیزی شبیه تنشی که میان علم و دین احساس میکنم. هم میخواهم درباره آن صحبت کنم و هم نمیخواهم. گفتگوی من و دونا در اینباره ادامه پیدا کرد که چطور میان هویت دینی و علمی خودش احساس سردرگمی می کند، هر کدام از این هویتها و تعارض میان آنها چه جایی در کنار آمدن او با رابطه آسیبزا (تروماتیک)اش با پدرش دارد، و اینکه او اشتیاق داشته است با هر دو والدش، هم پدر و هم مادر، رابطه داشته باشد.
برداشت من از سوالی که دونا از من درباره باورهای دینیام پرسید این بود که او تلاش کرد مرا به عنوان یک فرد، و نه صرفا درمانگر، بشناسد. به دنبال تایید باورهایش درباره خدا بود و میخواست رابطهاش را با من محکمتر کند. او بعدها درباره تعارضهایش صحبت کرد که چطور میان زندگی معنویاش از یکسو و هویت علمی و حرفهایاش از سوی دیگر احساس تعارض میکند و از خود میپرسد که آیا برای یک دانشمند کارِ درستی است که هویت دینی داشته باشد. همچنین تردیدی که داشت که آیا تفاوتهای دینی میان من و خودش را به زبان بیاورد یا نه و نگرانی از اینکه اگر این کار را بکند، چه معنایی در روابط ما خواهد داشت. تربیت دینی من به گونهای بود که اگرچه به عنوان یک هندو بزرگ شدم اما با مسیحیت و اسلام ارتباط نزدیکی داشتم. در بزرگسالی بیشتر و بیشتر با باورهای معنوی آئین هندو مأنوس شدم و همواره کنجکاو بودم که درباره مشترکات میان فلسفه ادیان بیشتر بدانم. از زمان کودکی، عبادت کردن بخشی محوری از زندگی شخصی من بود اما هرگز در زمانی که در حال گذراندن دوره های کارورزی روانشناسی بودم، آن طور که باید و شاید درباره معنویت صحبت نکردم.
ادامه دارد ...
https://t.me/psychoanalysis_religion_culture
Telegram
تاملاتی در روانکاوی، دین، و فرهنگ
دکتر مسعود مقدسزاده در اینجا یادداشتهایم را میگذارم
روانکاوی و دین
قسمت پنجم
چالشهای اولیه بر سرِ قلّتگرایی مفهومبندی فروید از "دین" و "معنویت"
ویلیام جیمز، که بسیاری او را بنیانگذار علم روانشناسی میدانند، بیان داشت که پژوهشگرانی که به بررسی باورهای معنوی میپردازند باید مراقب باشند به دام قلّتگرایی نیفتند و ریشههای این پدیده را به عوامل زیستشناختی یا روانشناختی تنزّل ندهند. وی در مطالعه روانشناختی حالات معنوی، بر تجربیات اسرارآمیز و حالات هشیاری تاکید داشت. برخی رواندرمانگران تحلیلی بعد از فروید، همچون اریک فروم و اریک اریکسون نیز مفهومبندی فروید از "دین" و "معنویت" را به چالش کشیدند. علاوه بر این، روانشناسان انسانگرا و وجودگرا همچون مازلو، راجرز، فرانکل، و رولومی نیز این چارچوب مفهومی معرفی شده از طرف فروید را مورد انتقاد قرار دادند.
نظریه روابط شیئی
این نظریه مفهومبندی جدیدی را از معنویت ارایه داد. گانتریپ (1956) هدف از به دست دادن "تعبیر" را چنین بیان میکند: کمک به بیمار برای تجربه زندگی و "خود" درونی خویش به صورتی کاملا آگاهانه و هشیارانه . به باور او، دین را میتوان به گونهای به کودکان آموخت که از یکسو، "حرف شنوی از والدین" را در آنها نهادینه کند و از سوی دیگر، به رشد "خود" واقعی آنها کمک کند. وی، روابط موضوعی اولیه را به رابطه فرد با "غایت نهایی و عالم گیر" گسترش داد.
مفهوم "فضای امکان" که توسط وینیکات مطرح شد، بیان میکند که علاوه بر دنیای بیرونی و دنیای درونی، افراد دارای "فضای امکان" نیز هستند که تلفیقی است از واقعیت بیرونی و درونی و تحت تاثیر فرهنگ فرد قرار دارد. در چارچوب این مفهوم، ذهنیتِ دینی بخشی از این ساحت سوم می تواند در نظر گرفته شود.
تحولات اخیر در نگرش تحلیلی به "دین" و "معنویت"
مفهومبندیهای اخیرِ رویکرد روانکاوی از دین تا اندازهای تحت تاثیر روانکاوان روابط شیئ قرار دارد که فضای درمان را فضایی تشکیل شده از دو نفر معرفی می کنند و بر درک عمیق روابط میان افراد تاکید دارند. به بیان دیگر، برخلاف فروید، که علاقهمند بود دریابد واقعیت چگونه نزد همه انسانها (به صورت جهانشمول) ادراک میشود، روانکاوان روابط شیئ و نظریهپردازان بینالاذهانی بیشتر بر فهم چگونگیِ پدیدآیی و گسترش برداشت شخصی (و نه جهانشمول) از واقعیت تمرکز دارند. از این منظر، این داینامیک ارتباط است که منجر به شکل گیری سوپرایگو و وجدان شده و در نهایت به شکل گیری مفهوم خدا و معنویت منتهی میشود و در طول زندگی میتواند بارها و بارها مورد تجدیدنظر و بازسازی قرارگیرد.
ادامه دارد ...
https://t.me/psychoanalysis_religion_culture
Telegram
تاملاتی در روانکاوی، دین، و فرهنگ
دکتر مسعود مقدسزاده در اینجا یادداشتهایم را میگذارم
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago