?کافه حریر?

Description
در من کافه ایست …
دور افتاده،
دنج و خالی،
که سال هاست
کسی در آن رفت و آمد نمیکند …
فقط هر جمعه در خیالم؛
محل قرار من و توست …
?☕️.
حریر❤︎︎
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

1 year, 11 months ago

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق‌های خود
با لکه‌ی درشت سیاهی
تصویر می‌نمودند
مردم،
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می‌شد
گاهی جرقه‌ای، جرقه‌ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی می‌کرد

#sulaiman_ahmadi

#کافه_حریر

1 year, 11 months ago

مسافری بود؛
بعد سالها به وطن آمده بود،
شبِ مهمان ما شد.
حرف زدم، خندیدم و شنیدم
شب از دوازده گذشت!
همه مشغول خود شدن
من غرق در طوفان درونی خود
بی خبر از اینکه وی خیره به من هست؛
گفت: چشمان ات درد دارد؟
گفتم: شاید تاثیر بیخوابی باشد.
گفت: نه! از چشمانت دردِ قلب ات هویداست!
خیره ماندم؛ نقاب لبخند بغضم را پنهان کرد اما چشمان نفهم ام باز آبی چکاند........

✍?یغُما ?

1 year, 11 months ago

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ?♥️

حس شیرین آرامش?♥️

@kafeAzar
@kafeAzar

هزار پند مولانا با معانی اشعار?♥️

@kafeAzar
@kafeAzar

عاشقانه های شاملو?♥️
‌ 『 @parwaz_1400
‌ 『 @parwaz_1400

1 year, 11 months ago
شکیبایی کن که خداوند پاداش نیکوکاران …

شکیبایی کن که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد.?

1 year, 11 months ago

وبعد قرآن تلاوت کردم
وبا خدایم سخن میگفتم
نظری به ساعت انداختم رقم ۶:۵۵ را نشان می‌داد
خودم را آراسته ساخته راهی طبقه پایان شدم همه بیدار بودن به همه
سلام کردم
رفتم کنار پدر ام نشستم پدر ام من در آغوش خود قائمم کرد
_برادر ام امید صدا صاف کرده لب به سخن گشود
پدر جان چرا همیش حریر را در آعوش میگری نواز اش میکنی
مگر ما اولاد هایت نیستیم
پدرم من را در آغوشش بیشر فشرد
بعد گفت همتان را دوست دارم اما
حریر در سن است که باید نوازش شود پسرم
حله همتان بیاید در آغوشم هر دو برادرم به سرعت آمدن پدرم را به آغوش گرفتن
مادرم صدا زد آیا جای برای من هم است
همه یکجا خندیدیم
پدر ام گفت بانو ام بیا
مادر ام هم آمد همه با هم می خندیدم
مادر ام رفت صبحانه را آمده کند
من هم همراه برادر هایم قصه میکردیم
ومیخندیدیم
غذا در کمال آرامش میل شد همه رفتن وظیفه
باز من ماندم این خانه که همانند زندان برایم شده بود امروز دوستانم از مکتب فارغ می‌شوند
اما من نتوانستم ادامه بدهم
چندین بار بهشته درب خانه ما آمد
اما مادر ام میگفت اش حریر ولایت ما رفته دیگه نمی‌آید
باز بهشته امید خود را از دست نداد
وهر بار درب خانه ما می‌آمد
اما اینبار مادر ام بالایش داد زد
بعد آن دیگر ندیدمش آه چقدر دلتنگ اش استم چندین بار مادر ام را گفتم بگذار ببینمش اما سخت با مخالفت
مادر ام روبه رور شدم
چندین روز گذشت

چندین روز گذشت تا اینکه
یک روز خانه مان مهان آمد در این مدت ۳ سال اگر مهمان هم می‌آمد من خودم را در اطاق ام حبس میکردم
اما اینبار به ندای دلم گوش کرده
خودم را حبس نکردم
با همه سلام دادم بعد چای آوردم
کنار مادر ام نشستم که خانم مهمان گفت _نام خدا حریر چقدر زیبا شده است چشم نخورد
در این مدت اصلا حریر را ندیده بودم
واقعا تغیر کرده
من با یک تشکری اکتفاء کردم
ومهمان دیر وقت نشستن
از جا بر خاسته بسوی من دید
گفت اگر خاسته خدا باشد عروس آینده ام میباشی این حرف را قسم گفت که تنها شنونده آن من بودم
آنها رفتن من ماندم خیالاتم
آه خدایا کاش اصلا نمی‌رفتم پایان
غذا شب را هم نخورده خواب کردمصبح بیدار شده
به خودم رسیدم راهی طبقه پایان شدم مثل همیش همه به وظیفه رفتن درب خانه به صدا درآمد
چون من اجازه باز کردن نداشتم مادر ام رفت باز کرد.
ادامه دارد....
#Ràhímì

1 year, 11 months ago

داستان حریر ?
قسمت_چهارم
(نجیب پدر حریر)
شام بود از وظیفه با پسر هایم راهی خانه شدیم هنگامیکه درب حولی را باز کردم بانو را دیدم که می گرید
سمت اش شتاب زده رفتم بانو چی شده بانو که با لکنت زبان میگفت
حر...ی چی میگی درست حرف بزن
حریر نیست از موضوع آگاه ام ساخت وبرایم نای ایستادن نماند
بر زمین نشستم وچنگ بر موهایم زدم
قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید
درب حولی به صدا درآمد
پسرم احمد درب را باز کرد برادرم آمده بود
با دیدن ما در این حالت شتاب زده به سوی مان آمد
با حرف اش به خود آمدم که میگفت
_ یکی چیز برایم می‌گوید
واز موضوع را در جریان گذاشتم همه جیگر خون بود
تا صبح هیچ یک عضو خانه خواب نکرد
تا صبح
فکر های در ذهنم خطور کرد
اما من به دختر ام اعتماد داشتم
وضو گرفتم بعد میخواستم سمت مسجد بروم
با باز کردن درب حولی دخترم حریرم را دیدم بی هوش در خاک بود صورت اش زخمی بود
عاجل در آغوشم گرفتم اش
وبعد برادرم را صدا کردم
همه میگریستن برادر ام موتر را روشن کرد سمت شفاخانه رفتیم
همه داکتر ها بالایش جمع شدن دیری نگذشت که داکتر از اطاق خارج شد وبرایم گفت
_بالای دختر تان حمله عصبی آمد ه شکر سر وقت رساندیش
همه نفس راحت کشیده شب اول را سپری کردم اماشب دوم برادر ام گفت
_شما برود خانه حال داکتر گفت بهوش می‌آید باز ما میامیم خانه خیال تان راحت باشد
بعد بهوش آمدن اش از زبان خودش می‌شنویم
که چی اتفاق افتاده
من فامیل راهی خانه شدیم
شب گذشت همه منتظر زنگ بودیم
دیری نگذشت که برادر ام زنگ زد
من شتاب زده سمت حولی حرکت کردم منتطر بودم در حولی که درب باز شد برادر ام داخل شد در تعقیبش دخترم حریر تا من را دید
عاجل خودش را در آغوشم قائم کرد
تا جویای حال اش شدم دوباره خود اش را در آغوشم قائم کرد وبعد با همه حرف زد
هنگامیکه از اش چند سوال پرسیدم
درک کردم که قضیه دزدی کردن بوده بخاطر پول ولی اینکه چرا دوباره رهایش کردن نمیدانم وذهنم را درگیر کرده
حریر
بعد این حادثه پدر ام ا جازه ادامه تحصیل نداد و از خانه نمیگذاشت بیرون بروم
روز ها ماها سالها در گذر بود
۳ سال بعد......

صبح از خواب با صدای آذان از جا برخاستم خمیازه کشیده سمت دستشویی رفتم وضو گرفته
جای نماز را هموار کردم
نماز ام را ادا کردم .

1 year, 11 months ago

داستان حریر قسمت سوم?
کاکا ام درب موتر را برایم باز کرد سمت درب حولی رفت بعد مکث کوتاه به سویم نگرید
وداخل حولی شد
در تعقیب اش من خانم کاکا رفتیم
با دیدن پدر ام با سرعت نور خود ام را کنار اش رساندم ومحکم در آغوشش پنهان شدم
پدرم من را نوازش می‌کرد وبوسه بر جیبن ام کاشت
وبعد لب به سخن گشود
_حریرم خوب استی دختر گلم
پدر ام تا جویایی حالم شد بغض گلویم را فشرد دوباره خودم را در آغوشش قائم کردم
بعد به نوبت همه جویای حال ام شدن
وپدر ام گفت
_دخترم باید بخوابی
با سر حرف اش را تایید کرد ام
سمت اطاق ام رفتم
پدر آمد از عقب ام
از من چند سوال کرد ومن به سوال هایش جواب دادم تا اینکه گفت
_دخترم بالایت دست درازی خو نکردن
_نه پدر جان فقد بخاطر پول من دزدی ده بودن
واین اش را نمی‌فهمم که چرا دوباره من را برگشتاندن
پدر ام سرم را بوسید گفت الله را شکر که خوب هستی ناز پدر بعد رفت
من ماند ام یک دنیا غم
آه بزرگ ترین سرمایه زنده گی ام را از دست داد ام
خداوندا تو مهربان استی
تا جان داشتم گریستم چشمانم سنگینی کرده وبه خواب رفتم.

1 year, 11 months ago

داستان حریر قسمت دوم?
هنگامیکه به هوش آمدم چشمانم را آهسته باز کردم به اکناف اطاق نظری انداختم
دیری نگذشت که همه چیز به یاد ام آمد درب اطاق باز شد وهمان پسر داخل اطاق شد دست پاه دهنم همش را بسته بود آه که ترس همه بدنم را فرا گرفت پسر با قدم های کوچک نزدیک ام میشد ومن اشک از چشمانم در چشمانم سرازیر میشد بالای تخت نشست کنارم آهسته دکمه های خود را باز می‌کرد من که حا لا تنها آرزویم مرگ بود بعد دست بر لباس من زد
هرچه فریاد زدم کمک خواستم اما فایده نداشت من هم از عالت عادی خارج شدم وبیهوش شدم
هنگامیکه به هوش آمدم درد عجیبی قسمت کمرم احساس کردم خودم را تکان دادم حالا دست پاه ام باز بودن
خودم را با هزاران مشکل بالا کش کردم با دیدن خون که از بدن ام بود
اشک در چشمانم حلقه کرد خودم را با هزارن مشکل از تخت پایان کردم گرچه بسیار درد داشتم
اما باید فرار میکردم
لباس هایم را پوشید ام چادر ام را بر سر کردم
آه که چشمانم از باریدن به درد آمده بود تا خواستم سمت درب خانه بروم که همان پسر وارد اتاق شد گفت_ واه واه گل من میخواهد فرار کند
براید گوش زد میکنم تا کارم باهات تمام نشده جای فرار کرده نمی‌توانی
من که نای ایستادن برایم نمانده بود
فقد میگریستم
بعد پسر از اطاق خارج شد درب را از پشت بست
بالای موبل نشستم زانو هایم را بغل کردم گریستم آه خدایا در این سن ۱۵ ساله گی چی بلا های بالایم نیامد
نمیدانم ساعت چند بود
که درب باز شد وهمان پسر داخل اطاق شد الان مثل قبل نبود مست کرده بود خنده کنان نزدیک من امد آهسته لمس ام کرد که سخت با مخالفت من روبه رو شد با شدت به لت کوب کردن من شروع کرد
وبعدبار دوم بالایم تجاوز کرد آه خدایا همیش یک دختر باید قربانی هوس یک پسر شود وکم کم پیش چشمانم تار شد
بیهوش شدم
آخرین چیزکه به یاد دارم
چهره همان پسر بزرخی بود که با لذت به سویم می‌نگرید
هنگامیکه چشمانم را باز کردم در شفا خانه بودم آهسته چشمانم را باز کردم در دست ام کنول بود
وسمت راست ام خانم کاکا ام نشسته بود
هنگامیکه دید بهوش آمدم شتاب زده اسم کاکا ام را صدا زد
دو روز در شفاخانه بود ام کاملا بی هوش بودم حال که بهوش آمدم داکتر ها اجازه رفتن بر خانه را دادن
قصد رفتن به خانه را کردیم
در موتر هیچ حرف بین من خانم کاکا وکاکا ام رد بدل نشد
آهسته موتر ایستاد شد

1 year, 11 months ago

داستان حریر?
قسمت _اول
صبح از خواب بیدار شدم که ای کاش صبح سرم نمیشد ?رفتم پایین که مادرم گفت حریر دخترم چرا این وقت روز بیدار شدی خوب هستی؟
_نه مادر جان کاملا صحت مند استم
امروز نمی دانستم که زنده گی ام قسم دیگری رقم می‌خورد
ای کاش اصلا در همان دنیایی خواب می‌ماندم وبازگشت به دنیایی حقیقی نمی داشتم
همه یکا یک سمت کار های خود رفتن پدر ام در یکی از شرکت ها مدیر بود دو برادر ام هم زیر دست اش کار میکردن مادر ام خانم خانه بود از من یک خواهر ام ازدواج کرده بود فامیل ۵ نفره بودیم
کمی هم درباره خود بگویم من دختری با قد رسا موهای خرمای متضاد با چشمانم چشم ابرو نسبتا مشکی
من خیلی دختر آرام بودم
چون پدر ام زیاد علاقه داشت من درس بخوانم همیش من را در عرصه درس هایم کمک می‌کرد
در موبل تکیه کرده بودم که صدای تیلفون مادر ام به صدا در آمد
تیلفون اش را برداشته برای اش رساندم مادر ام بعد اوکی کردن با خشرویی سلام کرد من هم داخل خانه آمدم دوباره بالای موبل نشستم آه که امروز حسی عجیبی در دلم رخنه کرده صدای مادر ام به گوش ام رسید که حریر حریر صدا می‌کرد از جا برخاسته با سرعت نور خودم را رساندم به حولی
_حریر دخت ناز ام آمروز کاکا ات از لندن می‌آیند نزدیک های عصر به میدان هوایی می‌رسند
تو برو بازار برای شب خرید کن من کار های خانه را به اتمام می‌رسانم
_چشم مادر جان واز کنار اش گذشتم سمت اطاق ام راهی طبقه بالا شدم چپن ام را پوشید ام وهمراه یک چادر نیلی خودم را در آینه برنداز کردم وبعد سمت آشپز خانه حرکت کردم مقداری پول از مادر ام گرفتم وراهی کوچه شدم آسمان هم گویا آمروز دل اش مانند من گرفته بود دیری نگذشت که آسمان به باریدن شروع کرد
قدم زنان در حرکت بودم نزدیک های سرک بودم
یک موتر شیشه سیاه ره دیدم آه که با دیدن آن موتر دست پاه ام سست شد دلهری عجیبی در دلم رخنه کرده بود
میخاستم از کنار اش بی تفاوت رد شوم اما درب موتر باز شد یک پسر در مقابل ام استاد وهر لحظه نزدیک تر میشد نای ایستادن برایم نماند
اکناف کوچه را نظری انداختم پروانه هم پر نمیزد از صدای اش به خود آمدم که گفت _زمان اش فرا رسیده یکدانیم
تا میخواستم فریاد بزنم یک دستمال سفید را در دهنم گذاشت چشمانم بسته شد?

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago