?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago
زن آقای کیمرام
آقای کیمرام یک بیماری عجیب داشت: خبرهای سهمگین را بهسرعت و بهتمامی فراموش میکرد.
یکروز تلفن همراهش زنگ خورد، فردی از آنسوی خط، فردی برای او گفت که زن آقای کیمرام مُرده است. آقای کیمرام ایستاده گوشیبهدست، فرو ریخت و حاضران شاهد انفجار جنونش بودند. مجنون ِ حیرتزده راه میرفت و فریاد میزد "نه، باور ندارم، دروغ است!" و دروغ نبود؛ زن آقای کیمرام در ساعت نه و بیست و یکدقیقهی صبح از دنیا رفته بود.
آقای کیمرام فریاد زد و گریست، دور خودش چرخید و آواره، فریاد زد و گریست، و بعد که گوشی را گذاشت، بهآنی انگار که همهچیز را فراموش کرده باشد، برگشت رو به جمع حاضر، گفت " خب، کجا بودم؟ ... آها.. آره دیگه. لنگاش رو گذاشتم روی دوشم و....!" اینجا بود که تلفنش باز زنگ خورد. فردی که آنسوی خط بود، تسلیت گفت. آقای کیمرام پرسید "تسلیت؟ بابت؟؟" مرد دوباره خبر مرگ زنش را به او داد، انگار که نمیدانسته. آقای کیمرام به یکباره متلاشی شد و حاضران دوباره شاهد انفجار جنونش بودند. بعد که فریادهایش و چرخهایش را زد، مرد مجنون دوباره فراموش کرد، برگشت به سمت جمع، گفت "خب، کجا بودم؟ ها... آره دیگه.. تا لنگاش رفت روی شونههام، خدایا از تو مدد!" و باز هم تلفن همراهش زنگ خورد. فردی از آنسوی خط به آقای کیمرام خبر داد که زنش مُرده است. و آقای کیمرام دوباره منفجر شد و باور نکرد، و جنونش چنان بود که تو گویی همالآن سکته خواهد کرد، و دوباره گوشی را قطع کرد و انگار فراموش کرده باشد: "لنگاش رو دادم روی شونههام و..." دوباره تلفن همراهش زنگ خورد.
از نوبت چهارم و پنجم به بعد، هرنوبت از جنون و خشم آقای کیمرام کاسته میشد. با هر تلفن، زنش دوباره از دنیا میرفت، آقای کیمرام اشکی میریخت و بهتی میکرد و حیرتی، و فریادی میکشید، اما هربار از زمان این جنون و آن چرخشها کمتر میشد. نوبت دوازدهم بود که تلفن همراه آقای کیمرام زنگ خورد و فردی از آنسوی خط به او خبر داد که زنش مُرده است. آقای کیمرام، با صورتی که انگار خبر فوت اکبر عبدی را بهش داده باشند، کمی متعجب گفت: "وای... واقعن؟ ایداد.. روحش شاد. ممنون که خبر دادید." و قطع کرد و برگشت به سمت حاضران. به ایشان گفت "کجا بودم؟ آها.. لنگاش. لنگاش رفت روی دوشم، و دیگه رفتیم که رفتیم!" باز تلفنش زنگ خورد، آقای کیمرام گوشی را برداشت و گفت "جانم؟" و کمی بعد گفت "باشه عزیز، خدا بیامرزدشون! ما مدتهاست رابطهای نداریم با هم، ولی خدایی ناراحت شدم. یهبار با هم رفته بودیم شکار..." و بعد رو حاضران کرد و انگار که نخواهد فرد پشت تلفن بشنود، آرام زمزمه کرد "آره، همون قضیهی لنگای شیره که اومد جلومون!" و چشمکی زد و برگشت به سمت گوشی تلفن همراه. چند لحظه چیزهایی از یک شکار تعریف کرد، بعد بدون خداحافظی گوشی را گذاشت و رو به جمع حاضر گفت "کجا بودم؟ ها... من و زنم خیلی شیر زیاد میدیدیم تو جنگل، خیلی!"
Telegram
گاوخونی
حسین نوروزی http://instagram.com/1hoseim
ماوقع
نقش عشق و آرزو از چهرهی دل شُسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینهی سیما نبود
که نبود...
- رهی معیری
از قدیمتر، از 2015
فردی که تمام آبا و اجدادش تعزیهخوان و مرثیهخوان اند، به خاطر تهصدایی که مثل اطرافیانش به ارث نبُرد، هرگز نتوانست از اعماق جان فریادی برآرد و واقعه را آنطور که دیگران روایت میکنند، روایت کند. هرگز نتوانست با صدای بلند راوی خوب هیچ واقعهای باشد، آدمی که در نهایت تماشاچی عبوری هر فاجعه شد. پدر که صدای موروثی نداشت، هرگز نتوانست مرثیهای را رسا و باصلابت بخواند، پس به آشپزخانه رفت، و پای اجاق گاز ایستاد و در حال سرخ کردن سیبزمینی، مراثی تلخی را به آرامی زیر لب زمزمه کرد. آنقدر آرام، که اگر مثل گوش من به آهنگ و شعر آن مراثی در سالهای کودکی و نوجوانی عادت نکرده باشی، نمیفهمی که دارد چه میخواند.
او از یکجایی به بعد، چسبید به اجاق گاز، و همهآرزوهایش را زیر لب زمزمه کرد و همانجا شکست خورد. مثل باقی خانواده که همهچیزشان را در آشپزخانه میخورند: شکستها، زمزمهها و بغضها و غذاشان را؛ شکستهای موروثی، زمزمههای موروثی.
در زمزمههای نامفهوم پدر، همیشه آب قطع است، اما نهخیلی. همهیاران حسین، شهید شدهاند، اما نه همهشان. یکی هم رفته آب بیاورد، اما مطمئن نیستیم که واقعن رفته یا دست خالی برگشته یا چی. و البته که در مراثی بیپایانش، حسین همچنان تنهاست.
روزی که مجسمهی پیرغلامان واقعی حسینابن علی را بسازند و در ورودی شهرها نصب کنند، آن مجسمهی مردی که خمیده مانده روی اجاق گاز، پدر من است؛ مردی که دوست داشت مسوولیت واقعهی کربلا را یکتنه به عهده بگیرد، اما خورد به انقلاب. و نتوانست.
در همهکارها ناتمام ایم.
Telegram
گاوخونی
حسین نوروزی http://instagram.com/1hoseim
ایستگاه آخر
یه آدمحسابی دوروبرت نباشه، ممکنه تا ابد هرگز خودت رو نبخشی، حتی از لاشهی خودت بعداز مرگ هم نگذری. نعش غرقهدرخونت، گوشهی یه خیابون پیدا شه، شهرداری جمعت کنه، بیاسم و صدا دفنت کنه جایی از حومهی شهر. این عاقبت کسی است که دوستی نداره در کنارش، یه دوست دانا.
کتابها رو ریخت جلوم، گفت باید با خودت آشتی کنی. به کتابها نگاه کردم، گفتم خب؟ گفت آشتی! باید با خود خویشتن آشتی کنی، ابتدا از خودت بگذری، خودت رو ببخشی، بعدش رفتهرفته مشکلاتت حل میشه.
گفتم من با خودم آشتی ام، یعنی اصلن خودم دغدغهم نیست، خودم دغدغهی خودم نیستم، فکر بهش نمیکنم. چرا قهر باشم؟ گفت: همین دیگه، با خودت قهری، خبر نداری بدبخت! از خودت بگذر، از خون خودت بگذر حلال کن، به آرامش برس به صلح با خویشتن!
گفتم مثلن چهطورممکنه کسی که فردا صبح باید سی میلیون پول نقد بده به جایی، نیازش از راه آشتی با خودش جور میشه؟
به کتابها نگاه کرد، گفت: من الآن ایدهای ندارم، یعنی من تا سرِ این "با خودت آشتی کن" خوندهام.
یکی از کتابها رو برداشتم ورقی زدم، سطر اولش نوشته بود: انسان یگانهموجودی است که میآفریند، تخریب میکند، و هرچیز را با خویش تهی میسازد؛ انسان، ابتدا و اتنهای خویش و جهان است، نوری که ناگهان در آسمان ظهور کرده، لحظهای بعد در تاریکی بلعیده میشود. انسان، نور است.
گفتم: اینا چیان؟ گفت: «چیا؟ کتابا؟ روانشناسی. ببین اگه این سیزده جلد رو بخونی، با خودت آشتی دوباره میکنی، ضعفهات رو میشناسی، خودت رو میبخشی، تمرکز میکنی روی اون چیزهایی که دوست میداری، به دیگران فکر نمیکنی، قضاوت مردم برات مهم نیست، از خشمهات عبور میکنی، و اون زیباییهایی رو که هنوز در زندگی مونده کشف میکنی، بازماندههای شادی رو درونت احیا میکنی، به ابرها دست میکشی...» کتاب اول رو زمین گذاشت، دومی رو برداشت، و ادامه داد: «.... و میرسی به یه اصل ساده: بخشیدن خویشتن و بخشیدن جهان.»
گفتم: «یعنی برای بخشیدن خویشتن باید همهی اینا رو بخونم؟» ذوق کرد که خودم رو علاقهمند به حرفهاش نشون دادم، چشمش برق زد، نشست روی مبل روبهروم، مهربونترشد، شمردهتر حرفش رو ادامه داد: «همه رو نمیخواد، اون سهتا سبزه رو بخون، اون پنججلدی انسان موجود برتر رو بخون، اینیکی رو هم اولش رو بخون. خودت رو میبخشی.»
گفتم باشه، پس من برم اینا رو بخونم، شاید به قول تو خودم رو بخشیدم.
از دفترش زدم بیرون، کتابها رو ریختم توی سطل زبالهی سرکوچهشون. الآن ساعت سه و نیم ظهره، اما احتمالن اگر تا دوسهساعت دیگه از سر ولیعصر، بعداز پل توانیر رد شید، یهسری کتاب توی سطل زبالهی جلوی اون مبلمانفروشیه هست، میتونید بردارید خودتون رو ببخشید، من که شما رو بخشیدهام.
Telegram
گاوخونی
حسین نوروزی http://instagram.com/1hoseim
شانزده تا بیستویکسالگی، روزهای اوج من بود. بعدش هرگز دیگه روز مهمی که بشه بهش گفت «اوج» برام پیش نیومد.
چه روزهایی بود اون سن؟ روزهایی که نه امیدی داشتم نه کسی رو داشتم که کنارم باشه نه هیچچی؛ خالی خالی بودم، خودم و سایهام. حتی اعتمادبهنفس هم نداشتم، هیچچی نداشتم.
در اون سن و سال بود که ناخودآگاه رسیده بودم به کُنه این ضربالمثل: «در ناامیدی بسی امید است».
مساله این نیست که همیشه باید امید داشت و بالاخره یهچیزی هست که ما ازش خبر نداریم و هرچی. دقیقن داره میگه که اگر میخوای بلند بشی، باید خالی از هر امیدی باشی. ناامید مطلق. آدمی که مختصری امید داره، مستاصل و دودل میمونه، و در عمل نمیتونه حرکت خاصی بکنه. وقتی ناامید مطلق باشی، صفر هستی. باید از هیچ شروع کنی بری به: یک-عقب دو-جلو.
من مرمتکار خوبی نیستم، معمار شاید. «مشکل» رو بده به من، به جای حل کردنش، کل صورت مساله رو پاک میکنم، از نو یه مسالهی تازه مینویسم و همون رو حل میکنم تحویلت میدم. مسالهی تازه رو هم اونقدر گنده میکنم که اون مسالهی اول هم توش دیده بشه و حل بشه بره پی کارش. از صفر، راحتترم تا از دو به ده، از هشت به دوازده. از صفر، به هرچی اراده کنم، راحتترم.
سرعتم در صفر تا صد، از سرعتم در چهل تا صد، بیشتره.
پس من آدمی هستم که باید مطلقن از هیچ شروع کنم. جهان رو اونشکلی بسازم که توش میتونم مانور بدم. اصلن اهل کار جمعی نیستم، نه چون کار جمعی با خوشگلی در تضاده، چون که کار جمعی، یعنی توی زمین و جهان و قوانین اشتراکی بازی کردن؛ من فقط قوانین خودم رو میتونم اداره کنم.
جهانی که از صفر مینویسم، مشکلاتش هم برام «داستانی» است؛ وجه داستانی به ماجرا میدم و تا بینهایت مشکل رو براش میچینم. واسه همین، جهانی که مینویسم، سختتر از هر جهانی است که شما اسمش رو گذاشتهاین «مشکل».
ماجرا چیه پس؟ همون: برنامهریزی شدهام برای یک جهان پیچیده، که پیچهاش زیاد باشه، اما بشه از صفر شروع کرد.
Telegram
گاوخونی
حسین نوروزی http://instagram.com/1hoseim
*بیسرود، بینغمه
۱
شعرهای تو تیر میکشید
ای شهیدِ بعدازظهر بر عکس خیابان
شعرهای تو تیر میکشد
{تو خودت شدهای ظهرِ یک گرما
و اصلا همینکه میگوییم "تو"
یعنی که حرف خلاف}
در این شهرِ سردرد جدا افتادهایم در آغوش هم
خاموشِ هم
فراموش هم نمیشویم از این تکرار هی بوسه هی کلانتری
بگذار برای تو از قصهای بگویم که در آن نمیری
و شعرهای تو درد را
و شعرهای تو درد را
و شعرهای تو درد را ...
یعنی که میشود فراموش کنند؟
خیابان تمام قدمها را از یاد میبرد
خیابان تمام خندهها را
خیابان از یاد میبرد آدمهای خونی را
دختری که میخندد
زنی که میخندید
و آن دو دست جوان؛ آن دو دست جوان ...
آه
خیابان برای کاشتن دستها
جای حقیری است
تو میدانستی!
کجا بگردند
مادرانی که بیسر تو را بهجا نمیآورند؟
تو را سپرده بودند به عکس یک بعدازظهر
کجا بگردند؛
که سردخانه تو را بلعیده است
تمام دختران این شهر
عکسی از تو در سینه دارند
در عکسهای تو شیطنت میکنند
عکس تو اما بر سینهی تهران سرطان گرفته است
عکس تو بر تهران هجوم آورده میگوید "به من بوسه، به من بوسه!"
عکسهای تو هم شیطنت دارند
برای یکیعکس
روزی رسیده است که دلتنگ میشوم
تو برنمیگردی از این ظهر قابگرفته بر اتوبوسِ دولتی
تو برنمیگردی از جمعهی ولیعصرِ آنروزها عشقها حرفهای معمولی
و دیگر نمیشود که دور هم بنشینیم، خیال کنیم که اینها میروند، تو برمیگردی ...
تو
برنمیگردی
۲
شعرهای بیتو تب دارند ای ظهرِ دختری جوان بر سینه میخواستم
سینههای تو تب دارند ای شهرِ دخترانِ بسیار میسرودم
دختران تو درد میکشند بر دستان من مُرده بودم
حالا
فریاد این شهر خیلی بلند شده است: به ما بوسه! به ما بوسه!
تهرانِ تو از سالها است که یکطرفه میرود
و سینههای بسیارش
سینههای یارش
آه از اینهمه سینهسوخته...
درد دارد که این شهر
شهر من نبوده هرگز
که مادرم
کجا بگردد برای یکیقاب عکس قدیمی
که من در آن نمُرده باشم
تهرانِ تو تیر میکشد
و من تمام سردخانهها را
و من تمام سردخانههای دور را
و من تمام سردخانهها را بر عکس تو دیدهام
کسی تو را به سینه نمیشناسد
کسی مرا به نام
بگذار که این شهر را خاموش کنیم
تو درد را به دوش من بکشی مسیح غمزده
من برای تو آن قصه را بگویم
که در آن نمُرده بودی
شعرهای تو درد را فراموش کرده بودند...
شاید که باز
دورِ هم نشستیم
خیال کردیم که اینها رفتهاند
تو
برگشتهای
*مهرماه ۱۳۸۸ از مجموعهی «در مَجدلیه مُردن»
Telegram
گاوخونی
حسین نوروزی http://instagram.com/1hoseim
مثل همین
دو سرباز، یکی اینسوی شهر و دیگری آنسوی شهر؛ تنها بازماندگان نیروی نظامی شهری که تمام قوای دفاعیاش را در برابر حملهی دشمن از دست داده و در معرض سقوط نهایی است. سرباز اینطرفی، با علم به وضعیت روبهرو، بدون مقاومت تسلیم شرایط میشود. سرباز آنطرفی، روزها و روزها مقاومت میکند، هرچند که میداند این مقاومت تاثیری در عاقبت محتوم شهر نخواهد داشت. چندروز بعد، هردو مُردهاند.
بعدها، دربارهی این دو سرباز قضاوتهای اخلاقی فراوانی خواهد شد، اما گزارش جنگ در هردو سو، یکی است: «شهر سقوط کرد.»
«لوح فشرده، که مستهلک نمیشود، حتی اگر مورد استفاده قرار گیرد. و این هولناک است. گویی هرگز از آن استفاده نکردهای. گویی وجود نداری. شما باید مُرده باشید، اگر اشیا در تماس با شما دیگر کهنه نمیشوند.{....} برای روشن کردن این دیوانگی، هیچ راهی بهتر از این نیست که به طعنه، داستان مردی را بگوییم که با چتری زیر بغل، زیر باران قدم میزد. وقتی از او میپرسیم که چرا چترش را باز نمیکند، پاسخ میدهد "دوست ندارم احساس کنم که تا تهِ همهی امکاناتم رفتهام." این گویای همهچیز است. تا تهِ امکانات رفتن اشتباه مطلق است و رسیدن به نامیرایی؛ اما نامیراییِ تمامیتبخشیدن و افزودن و تکرارکردن خود. به گونهای متناقض، تا تهِ امکانات رفتن، مغایرت دارد با دانستن اینکه چهگونه پایان بیابی. رسیدن به سرحدات خاص خود، یعنی دیگر پایان را در اختیار نداشته باشی. این یعنی حذف مرگ به منزلهی افق زندگیبخش. و یعنی از دست دادن سایه، و در نتیجه، عدم امکان پریدن از روی سایه – چهگونه میتوانی از روی سایهات بپری، وقتی دیگر سایهای نداری؟ - به دیگر سخن، اگر میخواهی زندگی کنی، نباید تا تهِ امکاناتت بروی.»
*دیگران - سه
زنگ زد با محرابی کار داشت. اشتباه شماره گرفته بود، گفتم محرابی نیستم. گفت پس محرابی کیه؟ سکوت کردم. باز گفت اونجا مگه تهران نیست؟ گفتم هیچجا تهران نیست. گفت پس شما کی هستی؟ گفتم من حسین ام. گفت حسین ِ محرابی؟ گفتم نه. گفت حسینجان اونجا تهران نیست؟ گفتم نه، نیست. گفت پس اگر محرابی رو دیدی بگو یه زنگی به من بزنه دلم واسهش تنگ شده. گفتم باشه. گفت ولی خداوکیل اونجا تهران نیست؟ گفتم خدا خودش میدونه که هیچجا تهران نیست دیگه. گفت باشه.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago