𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 week, 4 days ago
شاید بعضیاتون بدونید که سعدی باب پنجم بوستان که عنوانش «در رضا» (یعنی در مورد مقولهی رضایتمندی) هست رو یه مقدار عجیب و بیربط و مشخصا با کلهای کیری شروع میکنه.
اینم چیزی نیست که من بگم، ذهن خیلی از پژوهشگرای ما درگیر چرایی این قضیه شده و البته آدمای مختلف تئوریهای گوناگونی هم راجع بهش نوشتن که بعضیاشون خیلی هم جالبه.
به طور خلاصه، سعدی این فصل رو اینجوری شروع میکنه که «یه شب داشتم واسه یه جمعی زر میزدم، یه بابایی بلند شد گفت این آقای سعدی کارش خیلی درسته، حرفای خوبی میزنه، شعرای خوبی میگه، پندهای خوبی میده. ولی شعر واقعی، شعر حماسیه. سعدی حماسهسرایی بلد نیست؛ فیالواقع کیر فردوسی رو هم نمیتونه بخوره».
اینا ابیاتیه که سعدی از حرف اون طرف در مورد خودش نقل قول میکنه:
... که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهی زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که این شیوه ختم است بر «دیگران»
و اینجا منظور از «دیگران» فردوسیه، که طرف به عنوان کسی که «ختم حماسه» بوده ازش حرف میزده و میریده به سعدی.
سعدی هم به گفتهی خودش در این لحظه قاطی میکنه و میگه من نمیتونم حماسه بگم؟ حماسه میگم، ننهتم میگام:
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست
توانم که تیغ زبان بر کشم
جهانی سخن را قلم در کشم!
و بعدم به قول فرنگیا، میگه challenge accepted و شروع میکنه:
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم
منتها متاسفانه گوزگوزی که میکنه اصلا به جای جالبی ختم نمیشه و یکی دو تا داستانِ مثلا حماسی سر هم میکنه که چندان چنگی به دل نمیزنن و تو چندتا از نقدهایی که قدیما راجع بهشون خونده بودم، ایرادهای فنیای معقولی در حوزهی حماسهسرایی ازش گرفته بودن که برای کسی در قامت سعدی اصلا جالب نیست.
اما حالا ما کاری به این حرفا نداریم، بیاین خلاصهی اولین داستان حماسی آقای سعدی رو بخونیم یه کم بشوره ببره. اینطوری شروع میشه:
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود
(سپاهان همون کلمهایه که بعدها با تاثیر از عربی شد «اصفهان».)
اینجا سعدی یه دوازده سیزده بیتی در مورد قدرت بدنی و تواناییهای جنگی و رزمی این رفیق پهلوونش گندهگوزی میکنه؛ که البته کسی که شاهنامه رو خونده باشه، با خوندن این ابیات سعدی کاملا به اون شخص ناشناسی که فردوسی رو به روش میاورده حق میده. چند بیتش رو بخونیم:
مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتشْ دلِ خصم از او چون کباب
ندیدمْش روزی که تَرکِش نبست
ز پولاد پیکانْش آتش نجَست
دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور
نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت
(خود با تلفظ khood به معنی کلاهخووود)
چو گنجشک، روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد 😐
پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر
گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای
زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی
…
و خلاصه دیگه، هی میگه طرف خیلی شاخ بود، خیلی قوی بود، خیلی گنده بود، خیلی کاربلد بود، خیلی شجاع بود و از این حرفا. بعد توضیح میده که من دیگه برای ادامه تحصیل پاشدم رفتم بغداد و از اونجا هم رفتم سوریه و فلان و بیسار. سالها گذشت و دلم برای این بابا تنگ شد، گفتم برگردم برم یه سری بهش بزنم. پا شدم رفتم اصفهان و پیداش کردم؛ ولی دیدم یارو شده یه تن لش داغون تریاکی که دماغ خودشم نمیتونه بگیره:
به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر
بهدر کرده گیتی غرور از سرش
سرِ ناتوانی به زانو بَرش
اینجا سعدی که پشماش از دیدن وضعیت یارو فر خورده، میگه حاجی چی شد تو چرا به گا رفتی؟
بدو گفتم ای سرور شیر گیر!
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
طرف هم توضیح میده که آره دیگه تو یه جنگی از مغولها شکست خوردم و کیر شدم و فرار کردم و از اون موقع دیگه بیشتر با یه قل دو قل وقت میگذرونم:
بخندید کز روز جنگ تَتَر
به در کردم آن جنگجویی ز سر!
(تتر: تاتار، مغول)
سعدی میگه آخه مگه میشه، مگه داریم؟ بابا تو با این همه زور و جنگاوری و نیروهای نیابتی و عمق استراتژیک و فلان، چجوری یهویی همه چی رو ول کردی فرار کردی آخه؟ یارو هم جواب میده:
زمین دیدم از نیزه چو نِیسِتان
گرفته عَلَمها چو آتش در آن
غنیمت شمردم طریق گریز!
که نادان کند با قضا پنجه تیز
میگه آره دیگه، دیدم زمین بسته بود، آسمانها بسته بود، نامردا همهی راهها رو بسته بودن؛ این شد که دستمو گذاشتم دم کونم و تا خونه دویدم.
بالاخره بعضیا هم «حماسه»شون این شکلیه دیگه، ما چیکاره باشیم که بخوایم نظر بدیم. 🙂↕️
@TafsireKiri
▫️
قائم مقام فراهانی - که از معدود آدمحسابیای دم و دستگاه حکومت قاجار بود - رو بعد از فقط یک سال صدارت، یه تعدادی مادرجنده زیرابشو پیش محمدشاه زدن و زندانیش کردن. نهایتا هم از شاه حکم قتلش رو گرفتن و اگر اشتباه نکنم بنده خدا رو خفهش کردن.
میگن چند ساعت قبل از قتلش، روی دیوار سلولی که توش زندانی بود مطلع غزلی رو نوشت که قبلا سروده بود:
روزگار است این که گه عزت دهد، گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد
این مفهوم به ظاهر ساده (که بنا به دلیلی در عین سادگیش گندهگوزای خاورمیانه نمیفهمنش) بیانهای زیباتری هم تو ادبیات کهن ما داره، که البته بمونه برای وقتی که اون اتفاقای زیباتری که منتظرشونیم هم بیفته. برای امشب همین کافیه :)
@TafsireKiri
▫️
[یک از دو] امروز میخوایم یه کار گروهی انجام بدیم 😌 به این صورت که من یه داستان کثافت قدیمی و فراموششده از ادبیات کهنمون براتون میگم، و شما بگید که چه پند و نکتهٔ بهدردبخوری میشه ازش یاد گرفت؛ چون خودم به چیز خاصی نرسیدم. داستان از سنایی غزنوی عزیزه،…
[یک از دو] نمیدونم بین خوانندههای این کانال کسی هست که چیزی که میخوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطرهای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی. سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود،…
[یک از دو]
نمیدونم بین خوانندههای این کانال کسی هست که چیزی که میخوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطرهای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی.
سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود، بعد از مدتها خون بالا آوردن و خون ریدن و لاغر شدن تا وزن ۴۸ کیلو و دادن انواع و اقسام آزمایشها، بالاخره مشخص شده بود که بیماری من چیه (کرون) و البته جملهای که دکتر درست بعد از به هوش اومدنم بهم گفته بود هم هیچ وقت یادم نمیره: «این بیماری تا پایان عمر با تو خواهد بود».
اون زمان من یک سالی بود اومده بودم کانادا، تنهای تنها بودم و البته جدای از درس خوندن سه تا کار پارهوقت هم میکردم: نصف شب میرفتم ایستگاه هواشناسی تا صبح، بعدش پروژههای طراحی سایت انجام میدادم و هفتهای یکی دو جلسه هم به یه دانشجوی عربستانی تدریس خصوصی برنامهنویسی میکردم که خودش یه کتاب ماجرای کمدی داره.
وقتی تکلیف بیماریم معلوم شد انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. فاصلهی من تا ورشکستگی و بیخانمانی فقط یک هفته کار نکردن بود. بدون هیچ پشتوانهای، اونقدر مضطرب و ناامید بودم که حد نداشت. کسی هم نبود که اگر بخوام باهاش درد دلی بکنم، دو دقیقه بعد مثل سگ پشیمون نشم. سعدی تو یکی از غزلهاش میگه:
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم، به از دیوار نیست
برای من حتی وضعیت بدتر بود، من به یه آدم دیوارگونه هم راضی بودم اما دیوارهایی که بهشون دسترسی داشتم طبق تجربه هر درد دلی رو ظرف کمتر از ده ثانیه دستمایهی سرزنش و نصیحتهای چرند میکردن و از این لحاظ راحتتر بودم که خودم با وضعیتم تنها باشم.
یه روز متوجه شدم دانشگاه مشاوره روانشناسی رایگان داره و محض امتحان بلند شدم رفتم اونجا. با یه بغض کیری تو گلو، هرچقدر که زبان انگلیسیم یاری میکرد وضعیتو توضیح دادم و لابهلاش اشک ریختم؛ آخرش مشاور که خانوم سیاهپوستی بود پرسید: «الان بزرگترین نگرانیت چیه؟» گفتم اینکه به خاطر این بیماری دیگه نتونم کار کنم و خرجمو دربیارم. داستانی که خودم از یک سال گذشته براش تعریف کرده بودم رو یه بار برای خودم بازگویی کرد و تهش به اینجا رسوند که «کارایی رو که تو همین یک سال با داشتن این بیماری داشتی انجام میدادی رو میترسی که دیگه نتونی انجام بدی؟ صرفا چون تا الان اسم بیماری رو نمیدونستی و حالا میدونی؟»
یه لحظه کسشر بودن مبنای این ترس و استرس چنان خورد تو صورتم که اصلا از اینکه وقتشو گرفتم خجالت کشیدم! تا مدتها از اینکه تصادفا روزی رفتم دفتر مشاوره که ایشون نوبت شیفتش بود خدا رو شکر میکردم. اگر به پست اون یکی مشاور که خانم وایت «مهربانی» بود میخوردم، احتمالا ده بیست جلسه به ناله و زاری و غر زدن و همدردی و ناز کشیدن میگذشت و منم از زندگی تو نقش قربانی یه لذت ناآگاهانهای میبردم. چیزی که اون روز نیاز داشتم دقیقا یه چک و لگد آفریقایی بود.
گاهی یه سیلی درست حسابی از دو ساعت ناز و نوازش مفیدتره.
بگذریم، بریم سراغ مثنویمون ⬇️
@TafsireKiri
▫️
میفرماید که:
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی، «کای فلان ابن فلان!
مر مرا تو دوستتر داری عجب،
یا که خود را؟ راست گو یا ذَ الکَرَب!»
میگه یه معشوقی زارت میاد از عاشقش سوال میکنه که «عباسعلی! میگم تو منو بیشتر دوس داری یا خودتو؟☺️»
(خارتو گاییدم آخه این چه سوالیه دیوث 😐)
بعد آقای عاشق چی جواب میده؟ ببینیم:
گفت: «من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو، ز ساران تا قدم
(ساران: سر)
بر من از هستیِ من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوشکام نیست!
همچو سنگی کو شود کُل لعلِ ناب
پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگی نماند اندر او
پر شود از وصفِ خور، او پشت و رو
(خور: خورشید)
بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فتا!»
(فتا: جوان)
میگه «ببین پانتهآ جون، من اینقدر از تو پر شدم که اصلا دیگه فرق خودم و تو رو نمیفهمم 🤌🏼😌 اصلا دیگه منی باقی نمونده، همش توئه! اینه که اگر خودمم دوست داشته باشم در واقع یعنی تو رو دوست دارم!»
میخوام بگم یعنی از طلوع تاریخ روال همین بوده که زنه صبح یه روز کاملا رندوم، یه دفعه از خواب بیدار میشه و احساس میکنه امروز باید برینه تو اعصاب و روان طرف؛ و با مطرح کردن کیریترین سوال ممکن پروژه رو کلید میزنه.
مرده هم مجبوره هرچی داره بذاره وسط و تمام ذخایر خوارکسدگیشو به کار بگیره تا یه جوابی بده کیریتر از خود اون سوال، بلکه موفق بشه تو دام نیفته! و به طور خلاصه عزیزان، این چیزیه که بهش میگیم عشق.
الانم باز یه کونزرنگی بینتون پیدا میشه که میاد میگه «دیکتیر سیریس شیمیسا گیفته میعشیق تو ایدیبیات فیرسی میذکره» 🦖 خب به کیرم… چیکار کنم الان؟ 😒
راستی ابیات از دفتر پنجم مثنوی بود. حالا بفرمایید🚪.
@TafsireKiri
▫️
امروز غروب چند ساعتی پیش دوستی بودم که بنا به دلایلی دلش از برخورد اطرافیانش گرفته و شکسته بود، و متعاقبش میخواست پروژهای رو که برای به ثمر رسوندش حسابی زحمت کشیده بود نیمهکاره رها کنه. داشتم تلاش میکردم به اندازهی وزن خودم موثر باشم و از منصرف شدن منصرفش کنم؛ و از اونجا که یک مولانای کوچک همیشه در من زندگی میکنه، همزمان تیکههایی از #مثنوی هم پس کلهم روخونی میشد. تازه لابهلاش شجریان هم پخش میشد ?
کلا این مغز دیگه مغز نمیشه برا ما، ولی حالا مهم نیست.
توی دفتر سوم مثنوی، لابهلای پریدن مولانا به اخلالگرایی که میخواستن کلاسشو به هم بزنن و ماجراشو قبلا اینجا نوشته بودم، مولانا بدون برنامهی قبلی یه داستان کوتاه سادهای میاره که چیزی رو احتمالا بیشتر از هرکسی به خودش یادآوری کنه:
آن که فرمودست او اندر خطاب
کُرّه و مادر همیخوردند آب
میشخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا! هین! آب خَور!
همینجا صبر کنیم یه چند تا چیز یاد بگیریم؛ اول اینکه «شخولیدن» به معنی سوت زدن با صدای بلند و سر و صدا کردنه. دوم اینکه «نفر» در عربی اسم جَمعه، و ما تو فارسی اینو مفردش کردیم و بعد «نفرات» جمع رو براش ساختیم. سوم اینکه نمیدونم چرا، ولی ظاهرا قدیما صاحبای گلهی اسب موقع آب دادن به اسبها سوت میزدن و سر و صدا میکردن، احتمالا دلیلی داشته که من نمیدونم. اگه شما میدونید کامنت بذارید ما هم یاد بگیریم.
برگردیم به داستان، میگه یه اسب مادر به همراه کرّهش داشتن آب میخوردن، و تعدادی آدم هم مشغول سوت زدن و سر و صدا کردن بودن. کرّهاسب از این سر و صدا استرس میگرفته و همهش حواسش به دور و بر بوده و میترسیده سرشو بیاره پایین آب بخوره:
آن شخولیدن به کرّه میرسید
سر همیبرداشت، وز خور میرمید
مادرش پرسید کای کره چرا
میرمی هر ساعتی زین استقا؟
(استقا: آب خوردن)
گفت کره: «میشخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه
(شکوه اینجا به معنی ترس و اضطرابه)
پس دلم میلرزد، از جا میرود
ز اتفاق نعره خوفم میرسد»
اسب مادر جواب سادهای به بچهش میده، که توی دنیای شلوغ پلوغ امروز به مراتب بیشتر از هفتصد سال پیش که مولانا این داستان رو سر همبندی کرده، دونستنش برای همهی ما لازمه.
میگه بچهجون، دنیا پر از سر و صداس. پر از نویزه. پر از خبر و حرف و حدیث به دردنخور و حواسپرتکنه. اگه قرار باشه با شنیدن هر صدای بیخودی سرتو بلند کنی و اینور اونورو نگاه کنی که از تشنگی میمیری. سرتو بنداز پایین و کارتو انجام بده:
گفت مادر: «تا جهان بودست، از این
کار افزایان بُدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود، کایشان ریش خود بر میکَنند»
مولانا هرازگاهی از این واژهی «کارافزا» استفاده میکنه، به معنای چیزی که اضافیه و بیخودی توی دست و پاس و دردسر بیفایده درست میکنه. و حقیقتا اگر مولانا هفتصد سال پیش توی اون دنیای خلوت و نسبتا ساکت نیاز دیده که چنین چیزی رو به خودش تذکر بده، ما توی دنیای پر سر و صدا و تخمی امروزمون باید خیلی بیشتر حواسمون باشه.
شاید براتون جالب باشه بدونید که توی زبان عربی هم «صُم» یعنی کر، ناشنوا؛ و «تصمیم» یعنی کر شدن اختیاری. آدم «مصمم» یعنی آدمی که مختارانه کر شده و دیگه چیزی نمیشنوه.
دنیا پر از سر و صداس. پر از نویز اضافیه. یه وقتایی فقط باید کر شد، سر خرو انداخت پایین و تمرکز کرد روی چیزی که مهمه.
@TafsireKiri
▫️
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 week, 4 days ago