𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 week, 1 day ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
[یک از دو] نمیدونم بین خوانندههای این کانال کسی هست که چیزی که میخوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطرهای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی. سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود،…
[یک از دو]
نمیدونم بین خوانندههای این کانال کسی هست که چیزی که میخوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطرهای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی.
سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود، بعد از مدتها خون بالا آوردن و خون ریدن و لاغر شدن تا وزن ۴۸ کیلو و دادن انواع و اقسام آزمایشها، بالاخره مشخص شده بود که بیماری من چیه (کرون) و البته جملهای که دکتر درست بعد از به هوش اومدنم بهم گفته بود هم هیچ وقت یادم نمیره: «این بیماری تا پایان عمر با تو خواهد بود».
اون زمان من یک سالی بود اومده بودم کانادا، تنهای تنها بودم و البته جدای از درس خوندن سه تا کار پارهوقت هم میکردم: نصف شب میرفتم ایستگاه هواشناسی تا صبح، بعدش پروژههای طراحی سایت انجام میدادم و هفتهای یکی دو جلسه هم به یه دانشجوی عربستانی تدریس خصوصی برنامهنویسی میکردم که خودش یه کتاب ماجرای کمدی داره.
وقتی تکلیف بیماریم معلوم شد انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. فاصلهی من تا ورشکستگی و بیخانمانی فقط یک هفته کار نکردن بود. بدون هیچ پشتوانهای، اونقدر مضطرب و ناامید بودم که حد نداشت. کسی هم نبود که اگر بخوام باهاش درد دلی بکنم، دو دقیقه بعد مثل سگ پشیمون نشم. سعدی تو یکی از غزلهاش میگه:
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم، به از دیوار نیست
برای من حتی وضعیت بدتر بود، من به یه آدم دیوارگونه هم راضی بودم اما دیوارهایی که بهشون دسترسی داشتم طبق تجربه هر درد دلی رو ظرف کمتر از ده ثانیه دستمایهی سرزنش و نصیحتهای چرند میکردن و از این لحاظ راحتتر بودم که خودم با وضعیتم تنها باشم.
یه روز متوجه شدم دانشگاه مشاوره روانشناسی رایگان داره و محض امتحان بلند شدم رفتم اونجا. با یه بغض کیری تو گلو، هرچقدر که زبان انگلیسیم یاری میکرد وضعیتو توضیح دادم و لابهلاش اشک ریختم؛ آخرش مشاور که خانوم سیاهپوستی بود پرسید: «الان بزرگترین نگرانیت چیه؟» گفتم اینکه به خاطر این بیماری دیگه نتونم کار کنم و خرجمو دربیارم. داستانی که خودم از یک سال گذشته براش تعریف کرده بودم رو یه بار برای خودم بازگویی کرد و تهش به اینجا رسوند که «کارایی رو که تو همین یک سال با داشتن این بیماری داشتی انجام میدادی رو میترسی که دیگه نتونی انجام بدی؟ صرفا چون تا الان اسم بیماری رو نمیدونستی و حالا میدونی؟»
یه لحظه کسشر بودن مبنای این ترس و استرس چنان خورد تو صورتم که اصلا از اینکه وقتشو گرفتم خجالت کشیدم! تا مدتها از اینکه تصادفا روزی رفتم دفتر مشاوره که ایشون نوبت شیفتش بود خدا رو شکر میکردم. اگر به پست اون یکی مشاور که خانم وایت «مهربانی» بود میخوردم، احتمالا ده بیست جلسه به ناله و زاری و غر زدن و همدردی و ناز کشیدن میگذشت و منم از زندگی تو نقش قربانی یه لذت ناآگاهانهای میبردم. چیزی که اون روز نیاز داشتم دقیقا یه چک و لگد آفریقایی بود.
گاهی یه سیلی درست حسابی از دو ساعت ناز و نوازش مفیدتره.
بگذریم، بریم سراغ مثنویمون ⬇️
@TafsireKiri
▫️
میفرماید که:
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی، «کای فلان ابن فلان!
مر مرا تو دوستتر داری عجب،
یا که خود را؟ راست گو یا ذَ الکَرَب!»
میگه یه معشوقی زارت میاد از عاشقش سوال میکنه که «عباسعلی! میگم تو منو بیشتر دوس داری یا خودتو؟☺️»
(خارتو گاییدم آخه این چه سوالیه دیوث 😐)
بعد آقای عاشق چی جواب میده؟ ببینیم:
گفت: «من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو، ز ساران تا قدم
(ساران: سر)
بر من از هستیِ من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوشکام نیست!
همچو سنگی کو شود کُل لعلِ ناب
پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگی نماند اندر او
پر شود از وصفِ خور، او پشت و رو
(خور: خورشید)
بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فتا!»
(فتا: جوان)
میگه «ببین پانتهآ جون، من اینقدر از تو پر شدم که اصلا دیگه فرق خودم و تو رو نمیفهمم 🤌🏼😌 اصلا دیگه منی باقی نمونده، همش توئه! اینه که اگر خودمم دوست داشته باشم در واقع یعنی تو رو دوست دارم!»
میخوام بگم یعنی از طلوع تاریخ روال همین بوده که زنه صبح یه روز کاملا رندوم، یه دفعه از خواب بیدار میشه و احساس میکنه امروز باید برینه تو اعصاب و روان طرف؛ و با مطرح کردن کیریترین سوال ممکن پروژه رو کلید میزنه.
مرده هم مجبوره هرچی داره بذاره وسط و تمام ذخایر خوارکسدگیشو به کار بگیره تا یه جوابی بده کیریتر از خود اون سوال، بلکه موفق بشه تو دام نیفته! و به طور خلاصه عزیزان، این چیزیه که بهش میگیم عشق.
الانم باز یه کونزرنگی بینتون پیدا میشه که میاد میگه «دیکتیر سیریس شیمیسا گیفته میعشیق تو ایدیبیات فیرسی میذکره» 🦖 خب به کیرم… چیکار کنم الان؟ 😒
راستی ابیات از دفتر پنجم مثنوی بود. حالا بفرمایید🚪.
@TafsireKiri
▫️
امروز غروب چند ساعتی پیش دوستی بودم که بنا به دلایلی دلش از برخورد اطرافیانش گرفته و شکسته بود، و متعاقبش میخواست پروژهای رو که برای به ثمر رسوندش حسابی زحمت کشیده بود نیمهکاره رها کنه. داشتم تلاش میکردم به اندازهی وزن خودم موثر باشم و از منصرف شدن منصرفش کنم؛ و از اونجا که یک مولانای کوچک همیشه در من زندگی میکنه، همزمان تیکههایی از #مثنوی هم پس کلهم روخونی میشد. تازه لابهلاش شجریان هم پخش میشد ?
کلا این مغز دیگه مغز نمیشه برا ما، ولی حالا مهم نیست.
توی دفتر سوم مثنوی، لابهلای پریدن مولانا به اخلالگرایی که میخواستن کلاسشو به هم بزنن و ماجراشو قبلا اینجا نوشته بودم، مولانا بدون برنامهی قبلی یه داستان کوتاه سادهای میاره که چیزی رو احتمالا بیشتر از هرکسی به خودش یادآوری کنه:
آن که فرمودست او اندر خطاب
کُرّه و مادر همیخوردند آب
میشخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا! هین! آب خَور!
همینجا صبر کنیم یه چند تا چیز یاد بگیریم؛ اول اینکه «شخولیدن» به معنی سوت زدن با صدای بلند و سر و صدا کردنه. دوم اینکه «نفر» در عربی اسم جَمعه، و ما تو فارسی اینو مفردش کردیم و بعد «نفرات» جمع رو براش ساختیم. سوم اینکه نمیدونم چرا، ولی ظاهرا قدیما صاحبای گلهی اسب موقع آب دادن به اسبها سوت میزدن و سر و صدا میکردن، احتمالا دلیلی داشته که من نمیدونم. اگه شما میدونید کامنت بذارید ما هم یاد بگیریم.
برگردیم به داستان، میگه یه اسب مادر به همراه کرّهش داشتن آب میخوردن، و تعدادی آدم هم مشغول سوت زدن و سر و صدا کردن بودن. کرّهاسب از این سر و صدا استرس میگرفته و همهش حواسش به دور و بر بوده و میترسیده سرشو بیاره پایین آب بخوره:
آن شخولیدن به کرّه میرسید
سر همیبرداشت، وز خور میرمید
مادرش پرسید کای کره چرا
میرمی هر ساعتی زین استقا؟
(استقا: آب خوردن)
گفت کره: «میشخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه
(شکوه اینجا به معنی ترس و اضطرابه)
پس دلم میلرزد، از جا میرود
ز اتفاق نعره خوفم میرسد»
اسب مادر جواب سادهای به بچهش میده، که توی دنیای شلوغ پلوغ امروز به مراتب بیشتر از هفتصد سال پیش که مولانا این داستان رو سر همبندی کرده، دونستنش برای همهی ما لازمه.
میگه بچهجون، دنیا پر از سر و صداس. پر از نویزه. پر از خبر و حرف و حدیث به دردنخور و حواسپرتکنه. اگه قرار باشه با شنیدن هر صدای بیخودی سرتو بلند کنی و اینور اونورو نگاه کنی که از تشنگی میمیری. سرتو بنداز پایین و کارتو انجام بده:
گفت مادر: «تا جهان بودست، از این
کار افزایان بُدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود، کایشان ریش خود بر میکَنند»
مولانا هرازگاهی از این واژهی «کارافزا» استفاده میکنه، به معنای چیزی که اضافیه و بیخودی توی دست و پاس و دردسر بیفایده درست میکنه. و حقیقتا اگر مولانا هفتصد سال پیش توی اون دنیای خلوت و نسبتا ساکت نیاز دیده که چنین چیزی رو به خودش تذکر بده، ما توی دنیای پر سر و صدا و تخمی امروزمون باید خیلی بیشتر حواسمون باشه.
شاید براتون جالب باشه بدونید که توی زبان عربی هم «صُم» یعنی کر، ناشنوا؛ و «تصمیم» یعنی کر شدن اختیاری. آدم «مصمم» یعنی آدمی که مختارانه کر شده و دیگه چیزی نمیشنوه.
دنیا پر از سر و صداس. پر از نویز اضافیه. یه وقتایی فقط باید کر شد، سر خرو انداخت پایین و تمرکز کرد روی چیزی که مهمه.
@TafsireKiri
▫️
پارسال همین موقعا به مناسبت فرخنده میلاد خودم یه برنامه ask me anything اینجا برگزار کردیم که گسترهی سوالای دوستان از «آخرین بار کی زدی» تا سوالای عمیق فلسفی و عرفانی متنوع بود و منم تا جایی که دست و وقت و سوادم اجازه داد بهشون جواب دادم.
بیاین بگین امسال به مناسبت تولد ادمین بیضوی چیکار کنیم اینجا؟ ?
ایدهها، پیشنهادها و ناسزاهاتونو مطرح کنید.
@TafsireKiri
▫️
در ادامهٔ این عکسا...
تو کامنتای پست قبلی، صحبت از واقعهٔ تاریخی سقوط قسطنطنیهی مسیحی و افتادنش به دست مسلمونا شده بود، که بعد هم اسمش شد استانبول و تا همین امروز هم دست مسلمونا باقی مونده. اگه براتون سواله که مقولهٔ خود ارضایی چطوری میتونه وصل شه به پیروزی مسلمانان در قسطنطنیه، باید بگم که ۲۸ مِی روز جهانی خود ارضاییه، و ۲۹ می سالروز پیروزی مسلمونا تو اون جنگ معروف.
عزیزان تقاضا کرده بودن راجع به این واقعه هم مطلبی بنویسم، که خب متاسفانه چیز خاصی برای گفتن ندارم که خودتون نتونید با یه سرچ سادهٔ ویکیپدیایی پیدا کنید. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که تقارن این دو تاریخ چقدر جالبه! مثلا سلطان محمد فاتح روز ۲۸ می به سربازاش گفته «هرکی میخواد جق بزنه همین امروز بزنه ها، باز نبینم فردا وسط جنگ دارین با کیرتون بازی میکنین» و به این ترتیب موفق شده برای اولین و آخرین بار شهری رو تصرف کنه که قبلا بیست ارتش دیگه تلاش کرده بودن بگیرنش و نتونسته بودن.
خلاصه پیرو اون بحث، تصمیم گرفتم به شخصه پاشم بیام استانبول و یه سری تحقیقاتی در این زمینه انجام بدم. دروغ گفتم، اومدم گوجهسبز اینا بخورم ? خلاصه الان استانبولم.
پریروزم رفتم اون مسجد ایاصوفیهٔ تخمی رو دیدم که قبلا کلیسا بوده و بعدا مسلمونا کردنش مسجد. اعصابم هم کیریه چون منی که هزار سال مجانی هم پامو تو هیچ مسجدی نمیذاشتم اینجا لیترالی پول دادم که برم تو مسجد. خدا منو ببخشه واقعا.
اما از نکات جالب این مسجد، اینه که چون قبلا کلیسا بوده تمام در و دیوار و سقفش نقاشیهای مسیحی داشته، و بعد که مسلمونا خواستن مثلا مسیحیتزدایی کننش، انقد کون گشاد بودن که فقط تا جایی که قدشون رسیده رو گاییدن. اینه که هرچند اسمش مسجده، ولی هر قسمتیش که از قد آدم متوسط یه چسه بالاتره هنوز کلیساس؛ و از این صحنهها توش زیاد میبینین که فقط تا کیر و خایهٔ یارو رو خراب کردن و کونشون نکشیده برن یه چارپایه بیارن بذارن زیر پاشون تو بقیهش هم برینن.
البته همونطور که میدونیم، هرچقدر که تاریخ رفت جلوتر، مسلمونا تونستن در حوزهٔ خرابکاری به گشادیشون فائق بیان و امروز در مقیاس جهانی و خستگیناپذیرانه مشغول تر زدن به تمام دنیان.
اونور خیابون تو مسجد سلطان احمد هم یه تابلوی «یا حضرت بلال حبشی» بود ? که خب تا حالا ندیده بودم بیچاره رو کسی بازی بده، این بازیکن سیهچرده معمولا نیمکتنشین بود ولی خب ترکها ظاهرا دارن یه فرصتی بهش میدن و این قابل تقدیره واقعا. اگر حاجتی چیزی دارید باهاش درمیون بذارید، سرش هم احتمالا خلوتتر از بقیهس.
راستی فکر کنم این مدل مطالب عکسمحور که استثنائا پیش میان رو بهتره تو پیج اینستا بذارم نه؟! اونجا فکر کنم بهتر میشه زیر هر تصویر به طور خاص کسشر مربوطشو گفت. اگه حوصله داشتید اون پیج رو هم فالو کنید، هفتهی دیگه اگر وقت بشه احتمالا یه برنامهٔ ویژهای هم باهاش داشته باشیم.
@TafsireKiri
▫️
دو سال پیش در چنین روزی (در واقع چنین شبی)، با یه اشتباه احمقانه باعث شدم #رعنا، طوطی عزیزم از خونه فرار کنه.
از اون شبای بارونی و تخمی ونکوور بود و تا نصف شب من و دوستام ناامیدانه تو محله میچرخیدیم تا بلکه پیداش کنیم. از روز بعدش شروع کردم به پرینت کردن تراکت و انداختنش توی تمام خونههای اطراف تا شعاع چند کیلومتری. توی روزنامهها آگهی داده بودم، تو هر سایت و گروه اینترنتی مربوط و غیر مربوط عکسشو گذاشته بودم و روی تمام تیربرقهای منطقه عکس طوطی و اطلاعات تماس خودمو چسبونده بودم.
تمام اون یکی دوهفتهی اول، مثل سگ بارون میبارید. تو شلوغی روز و سر و صدای هزارجور پرنده توی محیط هیچ کاری نمیشد کرد، این بود که معمولا ساعت سه نصف شب بیدار میشدم و راه میفتادم تو خیابونای ساکت، با گوشی صدای طوطی پخش میکردم به این امید که جوابی بشنوم. نزدیک ساعت شیش که هوا روشن میشد و سر و صدای خیابونا شروع میشد، دستخالی و ناامید برمیگشتم خونه تا قبل از شروع روز کاری یک ساعتی بخوابم. تو همون یک ساعت، خواب میدیدم که پیداش کردم و تو دستم گرفتمش؛ بعد بیدار میشدم و دوباره با دست خالی و چشمای خیس میرفتم سر کار، و دوباره روز از نو روزی از نو.
خجالتآوره، ولی خب بعد از دو سه هفته زیر و رو کردن شبانهروزی تمام منطقه و زدن درِ تک تک خونهها، استیصال روانیم به حدی بود که حتی پول به یکی از این فالگیرای مادرقحبه هم دادم که به قول خودش تخصصش (!) پیدا کردن حیوونای خونگی گمشده بود. بماند که یکی دوبار موقع رانندگی، از اونجا که به جای جاده چشمم فقط به درختا و پرندههایی که روشون میپریدن بود نزدیک بود کار دست خودم بدم.
سعدی توی بوستان حکایت کوتاهی داره، از مردی که توی کاروان سفر پسرش رو گم میکنه، و البته کل گم شدن و بعد پیدا شدن پسر رو در دو بیت جمع میکنه:
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله
ز هر خیمه پرسید و هر سو شتافت
به تاریکی آن روشنایی بیافت
و بعد، از دهن مرد جملهی ظاهرا سادهای رو میگه:
چو آمد برِ مردم کاروان
شنیدم که میگفت با ساروان:
«ندانی که چون راه بردم به دوست!
هر آن کس که پیش آمدم، گفتم اوست»
(«پیش آمدم»: پیش آمد مرا. میگه توی اون وضعیت استیصال و تقلا، هر بچهای رو که از دور میدیدم فکر میکردم پسرمه).
دقیقا به همین شکل منم تا مدتها موقع پیاده روی و پشت فرمون، دوربین شکاری همراهم بود و با پریدن هر پرندهای از هرجایی دچار این وسواس میشدم که «نکنه رعنا باشه» و تا با دوربین پیداش نمیکردم و مطمئن نمیشدم که نیست ولش نمیکردم.
مدتها گذشت و ما از پیدا شدن رعنا ناامید شدیم و بعد هم از اون منطقه اسباب کشی کردیم و رفتیم.
چهار ماه بعد، یه روز غروب گوشیم زنگ خورد، پیرمردی از اونور خط گفت تو پرنده گم کردی؟ اسم و شمارهمو از روی یکی از همون پوسترهایی که منطقه رو باهاش گاییده بودم پیدا کرده بود. رعنا همون لحظه توی حیاط اونا نشسته بود و پیرمرد اونقدر باهوش بود که قبل از اینکه تلاش کنه بگیردش به من زنگ زده بود تا روش درست گرفتنش رو بپرسه که یه وقت فرار نکنه. خلاصه بعد از چهار ماه رعنا پیدا شد، وقتی که اصلا فکرشو نمیکردیم. ?
البته بیربطه به این خاطره، ولی بذارید اینم بگیم که سعدی از اون داستان چی میخواد بکشه بیرون.
بعد از اینکه اون مرد میگه به همه رو انداختم و همه جا رو گشتم و هرکسی رو که دیدم به امید اینکه پسرم باشه دویدم سمتش، سعدی میگه:
از آن اهل دل در پی هر کسند
که باشد که روزی به مردی رسند
برند از برای دلی بارها
خورند از برای گُلی خارها
میگه آدمای اهل دلی هستن که دنبال یه آدم به دردبخور درست حسابیای میگردن، و هرکسی رو که میبینن به امید اینکه این همون «مرد واقعی» باشه یه شانسی بهش میدن، تحویلش میگیرن، احترام بهش میذارن. برای اینکه اون آدم درست رو پیدا کنن جور هزارتا آدم تخمی و کیری رو میکشن. خلاصه اگر دیدی یه آدم به دردبخوری تحویلت گرفت و احترام بهت گذاشت، هوا برت نداره که گُه خاصی هستی، شاید فقط پیدا کردن اون چیزی که اون دنبالشه اینقدر مهمه که به خاطرش حاضر شده درِ خونهی یه گوزویی مثل تو رو هم بزنه.
@TafsireKiri
▫️
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 week, 1 day ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago