عباس پژمان

Description
یادداشت‌ها و مقالاتی علمی به زبان ساده و روشن درباره‌ی مغز و تولیدات آن

لینک اولین پست کانال
؛ https://t.me/apjmn/3

کانال مخصوص تئوری کوآنتوم به زبان ساده
؛ t.me/Quantum_by_Abbas_Pejman

نوشته هایم در اینستاگرام
؛ Instagram.com/pejman_abbas
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 2 weeks ago

4 months, 2 weeks ago

جواب فروید

فروید رساله‌ای دارد به نام «موضوعِ سه صندوقچه». او در این رساله می‌خواهد بگوید چرا مرگ در تراژدی‌ها ایجاد لذت می‌کند.

در نمایشنامهٔ تاجرِ وُنیزی شکسپیر دختر زیبایی به نامِ پوریتا هست که سه تا خواستگار دارد. سه تا هم صندوقچه هست. یکی از طلا، یکی از نقره، یکی از سُرب. پوریتا در یکی از صندوقچه‌ها، که معلوم نیست کدامشان، تصویرِ خودش را گذاشته است. قرار است خواستگارها هر کدامشان یکی از این سه تا صندوقچه را انتخاب کنند. آن وقت پوریتا زنِ آن خواستگاری می‌شود که صندوقچه‌ای را انتخاب می‌کند که تصویر داخلِ آن است. تصویر در صندوقچۀ سُربی گذاشته شده، که شکسپیر آن را «ساکت» توصیف می‌کند. چیزی هم که در تاجر وُنیزی موردِ توجهِ فروید است همین «ساکت» توصیف‌شدنِ آن صندوقچۀ سُربی است، که می‌شود گفت در نمایشنامهٔ شکسپیر می‌تواند نمادی برای پوریتای زیبا باشد. چون عکسش را داخل آن گذاشته است. فروید ادعا می‌کرد در رویاهایی که بیمارانِ او می‌دیدند و برای او تعریف می‌کردند خاموشی نمادِ مرگ بود. لذا تصمیم گرفته بود ببیند آیا این نُماد به خارج از عالمِ رویا هم راه یافته است یا نه.

فروید می‌گوید علاوه بر این که سکوت در تاجرِ وُنیزی نمادِ زنِ زیباست، خودِ زنِ زیبا و ساکت هم در تراژدی‌ها نمادِ مرگ است. علت هم این است که در اعماق دلِ هر مردی این آرزو نهفته است که مرگ، که زشت‌ترین و در عین حال ناگزیرترین پدیدۀ دنیاست، به صورتی دربیاید که برای او زیبا باشد. بعد فروید می‌گوید این آرزو در خواب‌ها و تراژدی‌ها، که حل ناشده‌ترین ناسازگاری‌ها را در خود حل می‌کنند، به صورتِ زنِ زیبا و ساکتی درمی‌آید. مثل همان که در شاه لیر اتفاق می‌افتد. آنجا که شاه لیر نعشِ کُرْدِلِیای زیبا را بغل کرده و او را با خود به صحنه می‌آورد، این تصویر در عین حال که از دلخراش‌ترین تصویرهایی است که در ادبیات خلق شده‌اند فوق العاده زیبا هم هست. اما خود لیر هم در همین لحظه است که می‌میرد. یعنی این که انگار آن زن ساکت و زیبا، که به صورت نعشِ کُرْدِلِیا تصویر شده است، همان مرگی می‌شود که شاه لیر در آغوش می‌کشد. آن‌گاه فروید می‌گوید در زندگیِ هر مردی سه زن نقشِ اساسی بازی می‌کند: زنی که مادر است، زنی که عاشق است، زنی که مثلاً در اسطوره‌های شمالِ اروپا هست و می‌آید مردِ در حالِ مرگ را با خود می‌برد، یعنی همان خودِ مرگ.

فروید درواقع می‌گوید تراژدی‌ها به این خاطر لذت‌بخش هستند که یک آرزوی ناخودآگاه انسان را برآورده می‌کنند. مرگ را به صورت زن زیبا درمی‌آورند! عباس پژمان
@apjmn

4 months, 3 weeks ago

چرا فقط بعضی‌ها آهنگ‌های غمگین دوست دارند

همه چیز در واقع به همان الاکلنگ درد و لذت برمی‌گردد، که یک بازویش از مدارهای ادراک درد تشکیل می‌شود و بازوی دیگرش از مدارهای ادراک لذت. در واقع، هرچند که این مدارها در هیپوتالاموس همهٔ انسان‌های طبیعی وجود دارند، اما در همهٔ آن‌ها به یک اندازه فعال یا حساس نیستند. مخصوصاً سیناپس‌هایی که نورون‌های یک بازو با نورون‌های بازوی دیگر دارند، در همهٔ انسان‌ها به یک اندازه فراوان و محکم نیستند. وقتی سیناپس‌های بین نورون‌های یک مدار و نورون‌های مدار دیگر فراوان و قوی باشند، این دو مدار راحت‌تر می‌توانند همدیگر را به فعالیت وادار کنند. کلاً مسئله در هر کس به بیان ژن‌هایی برمی‌گردد که مسئول ساخته شدن مدارهای این الاکلنگ هستند. مسئلهٔ بیان ژن‌ها هم از این قرار است: ژن‌‏ها حاوی اطلاعات یا دستورالعمل‌‏هایی هستند که همهٔ اجزای بدن از روی آن‌‏ها ساخته می‌‏شوند، رشد می‏‌کنند و کار خود را طبق آن‏‌ها انجام می‌‏دهند. این را می‌‏گویند بیان ژن. بنابراین بیان ژن یعنی تبدیل اطلاعات موجود در ژن‌‏ها به اجزای گوناگون بدن و کارهای آن اجزا. اما عوامل بسیاری می‏‌توانند روی بیان ژن‌ها تأثیر بگذارند. یک بخش از این عوامل می‌‏توانند عوامل ارثی و مربوط به خود ژن‌‏ها باشند. یک بخش دیگر هم می‏‌توانند عوامل محیطی و فرهنگی باشند. در واقع این‏‌طور نیست که همهٔ ما مثل هم در معرض این عوامل محیطی و فرهنگی و تحت تأثیر آن‏‌ها قرار بگیریم. حتی دوقلوهای یکسان هم، که ژن‏‌هایشان تقریباً صددرصد مثل هم هستند، بیان ژن‏‌هایشان معمولاً تفاوت‌‏هایی باهم دارند. چون ممکن است بعضی ژن‌‏هایشان تحت تأثیر عوامل محیطی و فرهنگی مختلفی بیان شوند. این تازه در مورد دوقلوهای یکسان است که ژن‌‏هایشان تقریباً صددرصد مثل هم هستند. وقتی خود ژن‌‏ها هم تفاوت‏‌هایی با هم داشته باشند، آن‌‏وقت بیانشان بیشتر فرق خواهند کرد.

خلاصه این‌که همه چیز به همان مدارهای الاکلنگ درد و لذت برمی‌گردد. در بعضی‌ها وقتی مدارهای یک بازوی این الاکلنگ فعال شدند، مدارهای بازوی دیگر هم این‌قدر سیناپس‌های فراوان و محکمی با آن‌ها دارند که راحت فعال می‌شوند. به خاطر این است که این‌ها مخصوصاً از هنر غمگین خیلی لذت می‌برند. چون هم به خاطر زیبایی‌اش لذت می‌برند، هم به خاطر دردی که در آن هست. چون این درد هم به فعال شدن مدارهای لذتشان کمک می‌کند. اما در بعضی‌های دیگر سیناپس‌هایی که بین مدار درد و مدار لذت در الاکلنگ درد و لذت هستند، چندان قوی نیستند. این‌ها هم به خاطر این است که از هنر غمگین لذت نمی‌برند. یا چندان لذت نمی‌برند.  عباس پژمان
@apjmn

4 months, 3 weeks ago

درد عشق

بلبلی برگِ گلی خوشرنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
گفتمش، در عینِ وصل این ناله و فریاد چیست
گفت، ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
حافظ

[بلبلی برگِ گلِ خوشرنگی در منقارش داشت، و با آن که چنان دارایی‌ای نصیبش شده بود ناله‌های خوشی سر داده بود. بهش گفتم الان که دیگر در عین وصل هستی، پس این ناله و فریاد برای چیست؟ گفت ظهور معشوقه باعث شد ناله کنم.]

بلبل عاشق گل است. وقتی برگ گل خوشرنگی دَمِ منقارش باشد، بدیهی است که یعنی به وصال رسیده است. یعنی دارد وصل با معشوقه را تجربه می‌کند. پس در این حالت در اوج تجربهٔ لذت باید باشد. اما دارد ناله می‌کند، و می‌گوید جلوه یا ظهور معشوقه او را به نالیدن واداشته است! ناله چیزی است که به‌خاطر غم و درد اتفاق می‌افتد. پس مگر این وصل برایش غمی در خود داشته است که او را ناله واداشته است؟ دقیقاً همین‌طور است! در عشق معمولاً غم یا دردی هم همیشه هست. حتی وقتی که معشوقه هم عاشق را دوست دارد و کاملاً در اختیار اوست، باز هم عشق دردی برای عاشق دارد. و این غم یا درد هم باز زیر سر همان الاکنگ درد و لذت است. از آنجا که مدارهای درد و مدارهای لذت کاملاً در مجاورت هم هستند، هر وقت یکی از این‌مدارها شدیداً فعال بشود، احتمال این‌که مدار همسایه را هم فعال کند خیلی بالاست. این خاصیت همهٔ مدارهای مغز است. در عشق هم که مدار تولید کنندهٔ لذت فوق‌العاده فعال است. پس بدیهی است که همیشه غمی هم تولید بکند. غمی که بر اثر شدت لذت، یا به قول حافظ در عین وصل، یا با جلوهٔ معشوق، تولید می‌شود!

رنج هم همین‌طور است. رنج هم می‌تواند لذت‌بخش باشد. این‌که شاعران و هنرمندان این‌همه از رنج ستایش کرده‌اند بیخودی نیست. بعضی‌ها که حتی بالاترین ستایش‌ها را از رنج کرده‌اند. حافظ واقعاً بالاترین ستایش‌ها را از درد عشق کرده است. دردِ عشقی کشیده‌ام که مپرس / زهر هجری چشیده‌ام که مپرس! تِم یا موضوع اصلی تقریباً همهٔ آثار داستایفسکی رنج بود. شارل بودلر اسم مهم‌ترین کتاب خودش را گل‌های درد یا گل‌های رنج گذاشت. [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn

7 months, 1 week ago

از ماسک و اوتیستیک‌های دیگر

[بخش ۳]‌ بعضی دانشمندان و هنرمندانی که اوتیسمشان تأیید شده است:

آنتونی هاپکینز- بازیگر سینماست. وقتی کودک بود اوتیسمش تشخیص داده شد. وسواس فکری دارد. با هیچ کس نمی‌تواند رابطه‌ی دوستی برقرار کند. حالت ثابتی در نگاهش است که به هر کس که نگاه کند آن حالت هیچ تغییری نمی‌کند.

جری سینفلد- گفته می‌شود که یکی از مشهورترین‌ کمدین‌های همه‌ی دوران‌هاست. سینفلد ظاهراً از هر حرفی فقط معنی ظاهری یا تحت‌اللفظی‌اش را می‌تواند بفهمد. نه کنایه می‌فهمد، نه استعاره، نه چیزی!

دارلی هانا- بازیگر است. علاوه بر این‌که فوق‌العاده خجالتی است، وقتی بچه بوده فقط به دیدن فیلم علاقه داشته است. همین باعث شد که خودش هم آخرش بازیگر شد. هانا وقتی کودک بود اوتیسمش تشخیص داده شد.

هیذر کوزمیچ- بازیگر سینماست و اصلاً نمی‌تواند معنی جک‌ها و متلک‌ها را بفهمد.

کلی مارزو- اهل هاوائی و قهرمان موج‌سواری است. وقتی بچه بود اوتیسمش تشخیص داده شد.

دکتر ورنون اسمیت- استاد دانشگاه چپمن و بنیانگذار اقتصاد تجربی است. او، به خاطر همین اقتصاد تجربی‌اش، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل در رشته‌ی اقتصاد هم بوده است.

بابارا مکلینتاک- از بزرگان علم ژنتیک و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل است. می‌گویند می‌تواند ساعت‌های طولانی بدون این‌که هیچ توجهی به اطرافش داشته باشد کار کند. و چنان از روابط اجتماعی گریزان است که حتی نرفت جایزه‌ی نوبلش را بگیرد.

و اما ایلان ماسک. او که این روزها به‌خاطر حمایت مؤثرش از دانلد ترامپ بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته است، یکی دیگر از اوتیستیک‌های دنیاست که به موفقیت کم‌نظیری دست یافته است. هم اکنون بیش از ۴۷۰۰ ماهواره‌اش به دور زمین می‌گردند و برای زمینیان خدمات گوناگون انجام می‌دهند! او بدون شک از بنیانگذاران دنیایی است که به زودی تولد خواهد یافت و فرق زیادی با دنیای فعلی خواهد داشت. دنیایی که مهمانانش انسان‌های نویی خواهند  بود، و ایلان ماسک یکی از میزبانان بزرگ آن دنیا خواهد بود.

ایلان ماسک در ماه مه ۲۰۲۱، در حالی که میزبان برنامه "لایو شنبه شب" بود، اعلام کرد که در طیف اوتیسم قرار دارد. آنچه گفت، به‌طور مشخص، به این صورت بود: «من اولین فرد با سندرم اسپرگر هستم که این برنامه را میزبانی می‌کنم.» اسپرگر، یا سندرم اسپرگر، یکی از انواع اوتیسم است. اسپرگری‌ها اوتیستیک‌هایی هستند که معمولاً هوش بالایی دارند، با بعضی علائم دیگری که اوتیستک‌های دیگر هم دارند: علایق محدود، رفتارهای تکراری و ناتوانی در برقراری ارتباط با دیگران.

عباس پژمان
@apjmn

7 months, 1 week ago

از ماسک و اوتیستیک‌های دیگر

[بخش ۲] اولین بار در سال ۱۹۱۱ بود که دکتر اُیْگِن بلویْلِر سوئیسی واژه‌ی اوتیسم را در توصیف حالت کسانی به کار برد که تمایل به تنهایی و در خود فرو رفتن شدید دارند. اسم همه‌شان را هم شیزوفرن گذاشت. این بود که از آن پس، تا سی سال، اوتیستیک‌ها هم به غلط شیزوفرن تشخیص داده می‌شدند! اما در سال ۱۹۴۳، دکتر لئو کَنِر امریکایی متوجه شد که همه‌ی آن‌هایی که اوتیسم دارند شیزوفرن نیستند. او مشخصاً یازده کودک را که اوتیستیک بودند در یک مقاله‌ی دوران‌ساز معرفی کرد. این‌ها اولین اوتیستیک‌های تاریخ پزشکی هستند که اوتیسمشان با روش‌های پزشکی تشخیص داده شده است. پیش از آن، هیچ اوتیستیکی نیست که اختلالش به اسم اوتیسم ثبت شده باشد. اما بعضی از آن‌ها که از بزرگان علم و هنر بوده‌اند، شرح حالشان باقی مانده. و شرح حالشان نشان می‌دهد که اوتیستیک بوده‌اند. همچنان که بعد از ۱۹۴۳ هم باز هستند کسانی که به احتمال زیاد این اختلال را داشته‌اند اما نمی‌دانیم تأیید پزشکی هم برای اوتیسمشان هست یا نه. از قدیمی‌ها آن‌هایی که مشهور اند این‌ها هستند:

سر آیزاک نیوتون- بسیار گوشه‌گیر و مردم‌گریز بوده است. دائم دلش می‌خواسته است در دنیای خودش باشد. در برقرار کردن ارتباط با دیگران سخت مشکل داشته است. مخصوصاُ نمی‌توانسته است با دیگران خوب حرف بزند.

ولفگانگ آمادئوس موتسارت- اصلا نمی‌توانسته برای هیچ چیز یا هیچ کسی احساسات مناسب ابراز کند. در چهره‌اش همیشه یک حالت ثابت و تکراری بوده است.

میکل آنژ- هیچ توجهی به دنیای اطرافش نداشته است. فقط به کارش می‌توانسته است توجه کند. همچنین، هیچ وقت نمی‌توانسته در مورد هیچ کس یا هیچ چیزی احساسات مناسب از خودش ابراز کند. اصلا توانایی تعاملات اجتماعی نداشته است.

چارلز داروین- بسیار ساکت و گوشه‌گیر بوده و از تعامل با دیگران فرار می‌کرده. همیشه سرش به کار خودش بوده. همیشه ترجیح می‌داده است با نوشتن با دیگران ارتباط برقرار کند تا با حرف زدن.

نیکولا تسلا- ترجیح می‌داده است همیشه تنها باشد. وسواس عجیبی به عدد ۳ داشته است.

امیلی دیکنسون- بسیار خجالتی بوده. همیشه با یک سبک ثابت لباس می‌پوشیده. فقط با کودکان می‌توانسته است ارتباط برقرار کند.

آلبرت اینشتین- علاوه بر این‌که فقط در فیزیک نابغه بود، ظاهراً تمایلی وسواسی هم به جنس مخالف داشته است.

همچنین این‌ها هم هر کدام علامت‌هایی از اوتیسم را داشته‌اند: بتهوون، لئوناردو داوینچی، جین اوستین، ونسان ونگوگ، کارل گوستاو یونگ، آلفرد هیچکاک، تامس ادیسون، گراهام بل، هنری فورد، بنجامین فرانکلین، جرج ارول... [ادامه دارد]

عباس پژمان
@apjmn

7 months, 1 week ago

از ماسک و اوتیستیک‌های دیگر

[بخش ۱] آن چیزی که آن را به نام اوتیسم می‌شناسیم، اختلالی است که به رشد مغز افراد اوتیستیک یا مبتلا به اوتیسم مربوط می‌شود. شکل‌های مختلفی دارد. در بعضی از مبتلایان خیلی شدید و آشکار است، در بعضی‌ها هم این‌قدر خفیف است که فقط پزشکان می‌توانند آن را تشخیص دهند. سه تا علامت مهم دارد، که از این قرارند:

۱- مشکل در برقراری رابطه و تعامل با دیگران.
۲- علایق محدود و رفتارهای تکراری. یعنی این‌که برعکس افراد عادی، این‌ها فقط به چیزهای بسیار محدود و مشخصی علاقه دارند. مثلاً از میان هنرها ممکن است فقط به نقاشی یا فقط به موسیقی علاقه داشته باشند. یا از میان همه‌ی بازی‌ها همیشه فقط یک یا دو تا از آن‌ها را انجام دهند.
۳- محدود بودن قدرت یادگیری، که مخصوصاً در مدرسه خودش را نشان می‌دهد. اگر اختلالشان خیلی شدید باشد که اصلاً نمی‌توانند به مدرسه‌های معمولی بروند. در شکل‌های خفیفش هم معمولاً به این صورت است که از میان همه‌ی درس‌ها ممکن است در یکی از آن‌ها خوب یا خیلی باشند، و در بقیه ضعیف یا خیلی ضعیف هستند. این‌که احتمال می دهند اینشتین هم اوتیستیک بوده باشد، در واقع به خاطر این است که فقط فیزیک و ریاضی‌اش خیلی خوب بوده. بقیه‌ی درس‌هایش تعریفی نداشته‌اند.

همه چیز در واقع به رشد مناسب قسمت‌های مختلف مغز مربوط می‌شود. برای برقراری یک ارتباط طبیعی با دیگران، بخش‌های بسیاری از مغز باید با هم همکاری کنند. اما همیشه قسمت‌هایی از مغز اوتیستیک‌ها رشد کافی نکرده‌اند. بنابراین این‌ها همیشه در ارتباطشان با دیگران مشکل دارند. علایق محدود و قدرت یادگیری‌شان هم باز به همین مسئله مربوط می‌شود. از آنجا که قسمت‌هایی در مغزشان هست که خوب رشد نکرده‌اند، به هر چیزی نمی‌توانند علاقه پیدا کنند، یا هر چیزی را مثل افراد عادی یاد بگیرند. اما گاهی همین مسئله باعث توانایی‌های منحصر به فردی برای این‌ها می‌شود! برای این‌که مغز خاصیتی دارد که وقتی یک قسمتش خوب رشد نکرد، ممکن است قسمت دیگری از آن بیش از حد رشد ‌کند! آن وقت این قسمتی که بیش از حد رشد کرده است، علاقه، رفتار یا استعداد خاصی برای او ایجاد می‌کند. مثل همان استعداد ریاضی و فیزیک اینشتین. در واقع دانشمندان و هنرمندان بسیاری بوده‌اند که اوتیستیک بوده‌اند. اوتیسم بعضی از آن‌ها تأیید شده هست. بعضی‌ها هم احتمال داده می‌شود که اوتیستیک بوده باشند. دو بخش بعدی این جستارها، درباره‌ی بعضی از دانشمندان و هنرمندان بزرگی خواهد بود که اوتیستیک بوده‌اند.

عباس پژمان
@apjmn

10 months, 3 weeks ago

خیابان صفا

دیروز صبح وقتی وارد زنجان شدم، مثل این بود که وارد شهر غریبه‌ای شده‌ام که قبلاً هیچ گاه آن را ندیده بودم. سی سال آن‌قدر طولانی هست که چهره‌ی هر شهری را چنان تغییر دهد که آن را به شهر دیگری تبدیل کند. سی سال بود که دیگر زنجان را ندیده بودم! اولین خیابانی که در آن توقف کردم، خیابان صفا بود، که با یکی از عزیزترین دوستانم آنجا قرار گذاشته بودیم. اما عجیب این‌‌که نه خیابان را شناختم، نه اسمش هیچ به نظرم آشنا آمد!

از آنجا که زودتر به سر قرار رسیده بودم، با خودم گفتم یک چند قدمی در آن اطراف راه بروم. پس خیابان صفا را کمی به سمت جنوبش رفتم. به یک خیابان باریکی رسید که همدیگر را قطع می‌کردند. آن را به سمت غربش رفتم، و به یک خیابان دیگر رسیدم، که موازی صفا می‌شد. آن وقت تا واردش شدم، همه چیز یادم آمد. با آن که شاید دیگر هیچ نشانی از آن نشان‌های سی سال پیشش را در خود نداشت، اما حافظه‌ی ناخودآگاهم سعدی شمالی را شناخته بود. شاید حتی خودش بود که مسیر را برایم انتخاب کرد. با خودم گفتم چند قدم که بالاتر بروی باید به درمانگاه دکتر سوسن علیمرادیان برسی. آنجا حتماً باقی مانده است. وقفیات خوبیشان این است که باقی می‌مانند. همین‌طور شد. پس اولین «آشنا»یی که دوباره دیدمش درمانگاه سوسن علیمرادیان شد، که آن سال‌ها کلینیک شبانه‌روزی بود، و من هفته‌ای یک دو شب آنجا کشیک می‌دادم. حالا دیگر مثل این بود که مرجعی کشف کرده‌ام، و از رویش می‌توانم بقیه‌ی جاها را کشف کنم. این بود که تصمیم گرفتم خیابان صفا را هم حتماً آن روز دوباره بالا بروم. شاید آن کوچه و خانه‌هایش، که من از پاییز ۶۸ تا آخر بهار ۶۹ در یکی از آن‌ها ساکن بودم، هنوز در انتهایش سر جایشان باشند. مکان یکی از رمان‌هایم را از آن‌ها الگو گرفته‌ام.

و اتفاق بزرگ دیروز، یا حتی بزرگ‌ترین اتفاق امسال، این شد که دوست عزیزی را ببینم که ۳۷ سال بود ندیده بودمش! قرارمان برای ساعت هشت صبح بود. بنابراین به محل قرارمان در خیابان صفا برگشتم. مثل این بود که در یک داستان دارد اتفاق می‌افتد! چند دقیقه که گذشت، ساعت هشت شد، و دوستم آمد. علیرضا کمالی دوباره آمد. و خیلی چیزها با خودش آورد! همه زیبا! در واقع همه‌ی سال‌های دانشجویی‌مان را، از ۵۶ تا ۶۵، با خودش آورده بود! و من از دیروز دوباره دارم آن‌ها را دوره می‌کنم.

عصر با علیرضا رفتیم دوباره آن خانه‌ها را هم دیدم. دوباره برف سنگینی باریده بود، و من از خانه بیرون آمدم و داشتم از برابر پنجره‌هایش رد می‌شدم. و دختری پشت یکی از پنجره‌ها موهایش را شانه می‌کرد.

عباس پژمان
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
@apjmn

11 months ago

بوی پارکینسونیسم

در اسکاتلند، زنی هست که می‌تواند بیماری پارکینسون را، پیش از آن که علائمش ظاهر شود، بو بکشد! اسم این زن جوی ملن است. او اولین بار این بو را در بدن شوهرش لس ملن شنید. شش سال بعد از پیدا شدن این بو در بدن لس بود که علائم پارکینسونیسمش ظاهر شد، و پزشکان تشخیص این بیماری را برایش گذاشتند. عجیب این بود که آن بو را فقط خود جوی می‌توانست بشنود. لس برای هیچ کس دیگری آن بو را نمی‌داد. آن وقت یک روز که جوی و لس به جمع تعدادی از بیماران پارکینسونی رفته بودند، جوی ناگهان احساس کرد که آن بویی که در تن لس می‌شنید اینجا شدتش چندین برابر شده است!

بعد از آن بود که شوهرش به جوی گفت این را با پزشکان در میان بگذارد. اما پزشکان ادعای جوی را جدی نگرفتند. تا این‌که هیجده ماه بعد از آن اولین شرکت جوی و لس در جمع بیماران پارکینسونی، آن‌ها دوباره به یک مرکز خیریه رفتند که برای کمک به بیماران پارکینسونی تشکیل شده بود. این بار جوی پژوهشگرانی از دانشگاه ادینبورا را آنجا دید، و درباره‌ی آن بو، که آن‌جا را هم پر کرده بود، با آن‌ها صحبت کرد. آن‌ها گفتند، باشد! امتحانت می‌کنیم. آن‌وقت یک روز دعوتش کردند به دانشگاه، و شش تا تی‌شرت از شش بیمار پارکینسونی را آوردند، با شش تا تی‌شرت از اشخاص سالم، تا جوی بگوید در کدام یک از این تی‌شرت‌ها آن بو را می‌شنود. جوی در هفت تا از آن تی‌شرت‌ها آن بو را شنید. یعنی ظاهراً فقط یک اشتباه کرد. در یکی از تی‌شرت‌ها هم که ظاهراً نمی‌بایست آن بو را بشنود، آن را شنید. اما بعد معلوم شد اشتباه نکرده بود. چون نه ماه که گذشت، ناگهان صاحب آن تی‌شرت با پژوهشگران تماس گرفت و گفت پزشکان برایش تشخیص پارکینسونیسم گذاشته‌اند!

شوهر جوی ملن، نه سال پیش در گذشت. اما پژوهشگران بویی را که جوی‌ می‌تواند در تن بیماران پارکینسونی بشنود جدی گرفتند، و اکنون توانسته‌اند ملکولی را بشناسند که در چربی پوست کسانی شروع می‌کند به تولید شدن که قرار است سال‌ها بعد بیماری پارکینسون بگیرند. و تا حالا در ٪۹۵ موارد این آزمایش راست گفته است. یعنی در ۹۵٪ کسانی که برای این ملکول آزمایش شده‌اند، این آزمایش توانسته است بگوید آن شخص پارکینسون خواهد گرفت یا نخواهد گرفت. و این ملکول بویی هم دارد که ظاهراً فقط یک زن در دنیا هست که می‌تواند آن را بشنود.

عباس پژمان
@apjmn

1 year ago

نوروساینس آگاهی

۶- بینای بدون دید. یک نقص مغزی هست به نام بیناییِ بدون دید که اسم علمی یا انگلیسی‌اش blind-sight است. بینایی بدون دید به خوبی بیان می‌کند که آگاهی بدون توجه یا هشیاری هم می‌تواند وجود داشته باشد. و اما بینایی بدون دید چیست. وقتی اطلاعات مربوط به یک شیء وارد مغز می‌شوند این اطلاعات در نواحی مختلفی از کورتکس مغز پردازش می‌شوند. اول هم در ناحیه‌ای به نام وی وان V1 پرداش می‌شوند. وی وان ناحیه‌ای است که بعضی نورون‌هایش جهت‌های مختلف نورهایی را که از اشیا تابش می‌شوند تشخیص می‌دهند، بعضی‌های دیگر حرکت‌ها و جهت‌های هر حرکت را شناسایی می‌کنند، بعضی‌ها لبه‌های هر شیء را مشخص می‌کنند. آن وقت این اطلاعات که مشخص شدند، فوراً به نواحی دیگری ارسال می‌شوند، تا بقیه‌ی چیزهای دیگر هم مشخص شوند. در نهایت هم شناسایی خود شیء یا احساس وجود آن اتفاق می‌افتد. حالا اگر وی وان تخریب شود، اطلاعات مربوط به اشیایی که در میدان دید قرار می‌گیرند وارد مغز می‌شوند، اما چون نورون‌های این ناحیه تخریب شده‌اند، مغز نمی‌تواند آن‌ها را ببیند. در واقع نمی‌تواند بگوید یا بفهمد چه اطلاعاتی وارد مغزش شدند.در واقع مثل این است که آن اشیایی که اطلاعاتشان وارد مغز شده‌اند از کانون توجه مغز خارج می‌شوند.

اما دانشمندان کم‌کم متوجه شدند این بیمارانی که ناحیه‌ی وی وان آن‌ها تخریب شده است، باز هم می‌توانند آن‌ها را ببینند! یا به عبارت دیگر، باز هم می‌توانند وجود آن‌ها را احساس کنند، یا به آن‌ها آگاهی داشته باشند.

یکی از نمونه‌های خیلی مشهورِ بیناییِ بدون دید مربوط به شخصی است که فعلاً فقط او را با حروف اول اسم‌هایش، به اسم تی ان T.N. می‌شناسیم، که از قضا خودش هم دکتر است. تی ان که قبلاً چند بار سکته‌ی مغزی کرده است، ناحیه‌ی وی وان هر دو نیمکره‌ی مغزش تخریب شده‌اند، و اکنون هیچ دیدی ندارد. اما وقتی که تیمی از نوروساینتیست‌ها به سرپرستی بئاتریس گیلدر مغز تی ان را در سال ۲۰۱۰ مطالعه کردند، معلوم شد مغزش انگار بینایی جدیدی پیدا کرده است. بینایی‌ای که در واقع بدون دیدن اتفاق می‌افتد. آن‌ها اشیا را که به تی ان نشان می‌دادند، تی ان مطلقاً آن‌ها را نمی‌دید. اما وقتی که در یک راهرو اشیای مختلقی گذاشتند، و به تی ان گفتند از آن راهرو عبور کند، تی ان هر جا به مانعی ‌رسید که سر راهش بود، آن را دور ‌زد! مثل این بود که به وجود آن آگاهی دارد، بدون این‌که خودش را بتواند ببیند. فیلمی هم از این مطالعه اکنون در یوتیوب در دسترس همگان هست، که آن را در پست بعدی می‌گذارم تا ببینید.

مسئله در واقع از این قرار است که وقتی وی وان‌‌ها تخریب شدند، مغز رفته رفته مسیرهای جدیدی پیدا می‌کند تا آن‌ها را دور بزند. آن وقت اطلاعات بینایی را که از چشم‌ها می‌آیند از این مسیرهای جدید به دیگر ناحیه‌های بینایی می‌فرستد. منتهی چون پردازش‌های اولیه روی این اطلاعات صورت نمی‌گیرد، که عمدتاً مربوط به شکل اشیا است، بدیهی است که آن‌ها از کانون توجه یا هشیاری مغز خارج می‌شوند. چون اصلاً شکلی ندارند که مورد توجه واقع شوند. فقط وجود آن‌هاست که در نواحی بالاتر کورتکس احساس می‌شود. در واقع مغز به وجود آن‌ها آگاهی پیدا می‌کند، بدون این‌که خود آن‌ها را ببیند.

عباس پژمان
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
@apjmn

1 year ago

نوروساینس آگاهی

۴- اما بعضی مطالعات نشان می‌دهد که احتمالاً شبکه‌های خاصی در مغز هستند که آگاهی را آن‌ها تولید می‌کنند. یکی از این مطالعات در فنلاند صورت گرفت. در این مطالعه، که بر روی داوطلب‌های جوان و سالم صورت گرفت، از داروی تزریقی بیهوشی استفاده شد. آزمایش از این قرار بود که در آن‌ها با داروی تزریقی بیهوشی، بیهوشی‌ای شبیه خواب ایجاد کردند. یعنی هر کدام را فقط در آن اندازه بیهوش کردند که اگر تحریکاتی دریافت نمی‌کردند، آگاهی‌ای نداشتند. اما اگر تحریکاتی دریافت می‌کردند، مثلاً کسی صدایشان می‌کرد یا تکانشان می‌داد، می‌توانستند بیدار شوند، و آگاهی‌شان برگردد. بیهوشی‌ای هم که خواب ایجاد می‌کند به همین شکل است. اگر فرد خواب‌رفته تحریکی دریافت نکند به محیطش آگاهی ندارد. اما اگر مثلاً صدایش کنی، یا تکانش دهی، آگاهی‌اش می‌تواند برگردد. ضمناً فعالیت مغز آزمایش‌شوندگان هم با تکنیک PET (توموگرافی با گسیلِ پوزیترون) تحت مشاهده بود.

وقتی این بیهوش‌شوندگان را صدا می‌کردند، یا تکانشان می‌دادند، و آگاهی‌شان شروع می‌کرد برگشتن، اولین قسمتی از مغز که فعال می‌شد آن قسمت بود که از لحاظ تکاملی قدمت بیشتری دارد. یعنی اول ساقه‌ی مغز، تالاموس، هیپوتالاموس و قشر سینگولیت قدامی‌شان فعال می‌شد. در حالی که در بخش نئوکورتکس مغز، که تئوری تکامل می‌گوید بخش جدیدی است، اتفاقی نمی‌افتاد. وقتی هم که آگاهی برمی‌گشت، ساقه‌ی مغز، تالاموس، قشر سینگولیت قدامی و شبکه‌ی پیشانی-آهیانه‌ای بودند که فعالیت داشتند.

گذشته از این، آزمایش‌های بسیاری هم انجام شده است که همگی نشان می‌دهند وقتی مغز از حالت ناآگاهی به حالت آگاهی برمی‌گردد، موج‌های الکتریکی خاصی، به نام موج‌های p300، در بعضی قسمت‌هایش ایجاد می‌شود. عدد 300، نشانه‌ی طول زمانی آن موج‌هاست، که تقریباً ۳۰۰ میلی ثانیه است. ضمناً آن‌ها را به شکل ساده‌شده‌ی P3 هم می‌نویسند. این‌ها در واقع موج‌هایی هستند که وقتی ایجاد می‌شوند که مغز به محرک‌های خارجی‌ای که وارد آن شده‌اند واکنش نشان‌می‌دهد. یعنی نشانه‌ی توجه مغز به محرک خارجی هستند. نشانه‌ی همان «آگاهی با توجه» هستند که در بخش اول این یادداشت‌ها صحبتش را کردم. در واقع به حافظه‌ی کاری ربط دارند. حافظه‌ی کاری کارش این است که به بعضی از محرک‌هایی که وارد مغز می‌شوند توجه نشان می‌دهد. این که کدام قسمت یا قسمت‌ها هستند که آن آگاهی، یا آن P3ها را ایجاد می‌کنند، بستگی به این دارد که چه نوع آگاهی است که مغز در آن لحظه ایجاد می‌کند. چون وقتی آگاه هستیم، آگاهی هر لحظه‌مان با آگاهی لحظه‌ی دیگرمان فرق دارد. مثلاً در لحظه‌ای آگاهی‌مان از این نوع است که تصمیم می‌گیریم سیگاری روشن کنیم. در لحظه‌ی بعد، لذت اولین پک به آن سیگار است که به‌ آن آگاهی پیدا می‌کنیم. یا در لحظه‌ی دیگری آگاهی‌مان از این نوع است که داریم سعی می‌کنیم جمله‌ای بنویسیم که معنی خاصی را منتقل کند، و غیره. و نکته‌ی مهمی اینجا هست. به قول دکتر استانیسلاو دوآئن، یکی از رازهای عجیب مغزمان به همین مسئله مربوط می‌شود. در واقع، هر کدام از این نوع کارها را مغز در یک جای مخصوصی از خود، با همکاری بعضی جاهای دیگرش، انجام می‌دهد. یعنی هر کاری در بخش خاصی از مغز، یا شبکه‌های مشخصی از آن، انجام می‌شود. اما احساسمان همیشه این است که فقط یک نفر است که این کارها را انجام می‌دهد! در واقع، آگاهی ارتباط تنگاتنگی با آن چیزی دارد که اسمش را «من» یا «خود» گذاشته‌ایم. [ادامه دارد]

عباس پژمان
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
@apjmn

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 2 weeks ago