?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 1 week ago
-به آسمونی که به سرخی میزنه، نگاه میکنم و منتظر برفم. برفی که نمیباره. زمستونی که کوتاه و طولانیه. به گونههای یخزده، دستهای مچالهشده در جیب و چشمهای قرمز فکر میکنم. حتی یکبار هم شالگردن نبستم.
-روی تخت نشستم. دستهام رو روی شکمم گذاشتم و سعی میکنم گریه نکنم. غم از سر و کولم بالا میره و مزهی معدهم رو در دهنم حس میکنم. میدونه عاشق پنیر چدارم. خوراکیهای خودش رو میده بهم. یادم میمونه.
-خستهم و یادم نمیاد چطور هودی و مقنعهم رو پوشیدم و راه افتادم. کنار بزرگراه نشستیم و از هر دری حرف میزنیم. پس از مدتها دارم میبینمش ولی هیچچیزی تغییر نکرده. اون آدمهای خامتر سال قبل نیستیم ولی هنوز نزدیکیم، هیچ قسمتی از خودم رو کنارش نمیبُرم و هنوز هم میتونم به راحتی بخندونمش.
-از نگرانیش برای خریدن بلیط کنسرت خوانندهی موردعلاقهش میگه. من هم میگم دوستش دارم و گاهی بهش گوش میکنم. آخرین جلسهست. نازترین استیکر پک رو بهش میدم و میگم بهم خوش گذشت کنارش. بغلم میکنه و میگه "Oh! I love you teacher. I'm gonna miss you." برای لحظهای سایهی خوشبختی رو حس میکنم.
-کف رختشورخونه نشستم و به خشک شدن لباسهام نگاه میکنم. به نظر میاد درست کار نمیکنه. تایمر مدام به عقب برمیگرده. از پنج به شش و از شش به هفت. قدم میزنم. چند صد قدم. لباسها رو بیرون میارم و بو میکنم. برای این بو میمیرم. بوی تمیزی نمدار. ظرفها رو جمع میکنم و میشورم. سختترین قسمت ماجرا طی کردن فاصلهست. یک قدم و تکون اشتباه باعث میشه تمام زحمتهات هدر بده و ماگ موردعلاقهت رو از دست بدی.
-ازم میخواد به خاطرهی تلخ برگردم. به کودکی و پنج سالگی. به تصویری که ناراحتم میکنه. میگه با اون کودکی که هستم حرف بزنم و بهش بگم «همهچی بهتر میشه عزیزدلم.» و بغلش کنم. این به اندازهی کافی دردناک هست که نخوام بهش برگردم. حالا بهم میگه باید دستش رو بگیرم و ازش در برابر بزرگسال ناآگاه دفاع کنم. دستهای کوچک و سردش. نمیفهمم چطور اشکهام از راه میرسن و با بغض و صدایی که میلرزه ازش دفاع میکنم و میگم «حق نداشتی! حق نداشتی بهش امید الکی بدی.»
-تعداد لیوان قهوهای که خوردم رو به یاد نمیارم. چهار یا پنج؟ پیچیدن صدای قدمهام و نفس کشیدنم در راهرو. نیمهشب روی میز راهرو نشستن، چون نمیتونم در برابر تخت و پتو مقاومت کنم و فقط چند ساعت تا امتحان باقی مونده. کلمههایی که سعی میکنم بفهمم. تپش قلبی که با پروپرانول هم آروم نمیشه و میخواد جونم رو بگیره. «فصل امتحانات»
-از پسش برمیام. مثل تمام چیزهایی که در این چند ماه از پسشون بر اومدم. جملهش رو به یاد میارم. «نمیدونم چطور این کار رو میکنی ولی همیشه براش راهی پیدا میکنی.» ته درهام. ولی احتمالن برای این هم راهی پیدا میکنم.
لطفن برام آرزوی موفقیت کنید. دارم از اضطراب و سردرد ﷼﷼. خیلی مهمه و مجبورم از پسش بربیام.
سعی کردم این ماه مستقل زندگی کنم. تقریبن غیرممکنه. خرج کردن پولی که برای ریال ریالش سردرد، اضطراب و خستگی رو تحمل کردی، سخته. اینکه با اون پول هم نمیتونی چیزی جز غذا و مایحتاج روزانه بخری هم وحشتناکه. اینکه ممکنه در راه به دست آوردن همین چند قرون، بمیری و در شب خلوت و تاریک ازت دزدی بشه هم چیزی فراتر از وحشتناکه. جوونیم جدی خیلی با رویاهای بچگیم متفاوته و نمیتونمش.
هفت ماه. چیزی حدود صد و سی و چهار ساعت. بهش عادت کردم. همزمان که میخندیدم، قلبم میشکست. خیلی از اتفاقات رو من هم تجربه کرده بودم. حس نزدیکی زیاد. همهشون رو دوست دارم و حالا نمیدونم باید با زندگیم چیکار کنم. آه. دربارهی گلگرها چه میشه گفت؟ فرنک، پدر بیمسئولیت که هرگز نمیتونی ازش متنفر نباشی ولی به خودت میای میبینی داری به خاطر طفلکی بودنش گریه میکنی. فیونا، شبیه به آدمی که دلت میخواد باشی. مستقل، قوی و ادامهدهنده. زمین میخوره و بلند میشه. دوستش داری. لیپ، باید راهش رو پیدا کنه، مگه نه؟ درش میبینی که نباید جایی بمونی که تمام پتانسیلت رو هدر میده. حامی، گاهی خودخواه و خیلی کلهشق. ایان، بهت یادآوری میکنه که باید خودت رو بپذیری و برای عشق تلاش کنی. اونی که درک میکنه، مهربون و خوشقلبه. دبی، تلاش کردی دوستش داشته باشی ولی فقط تونستی درکش کنی، نگرانیهاش رو بفهمی و امیدوار باشی روزی خودش رو دوست داشته باشه. کارل، جایزهی بهترین رشد شخصیت در سریال رو میشه بهش تقدیم کرد. عادل، کمی خنگ و سرسخته. بخش بزرگتری از قلبت رو بهش میدی. لیام، عزیز و کوچک. اونی که گاهی خیلی نگرانت میکنه و باعث میشه تحسینش کنی و احساساتی بشی. خیلی ناز. وی و کِو، یکی از بهترین زوجهای تخیلی. همه چیز متعادل، جالب و حتی کمی عجیبه بینشون. ولی از پسش برمیان. شیملس، ازش خیلی یاد گرفتم. امید به دیدن یک قسمت قبل خواب، روزم رو بهتر میکرد. احتمالن حالا کمی با هفت ماه پیش متفاوتم. خودم رو پس نمیزنم، بیشتر ریسک میپذیرم و سعی میکنم به اندازهی نیاز شرم داشته باشم.
دو ساعت به طلوع آفتاب باقی مونده. در تختت چهارزانو زدی و مدام پلیلیستت رو تغییر میدی. روز اول زمستونه. تمام شب دلتنگ بودی. حافظ گفت بهار زندگیت از راه رسیده و همه چیز قراره خیلی خوب پیش بره. بهش اعتماد میکنی. غذای موردعلاقهت، چند دونه انار، یک قاچ هندوانه و چای خوردی. خوشگلتر از همیشه بودی با گونهها و لبهای از سرما قرمز. تمام روز سعی کردی باحوصله و مهربون باشی. به شاگردهات نزدیک بشی و لبخند بزنی. حالا فصلی که دوست داری از راه رسیده و تو باید تمرین بزرگ شدن بکنی. باید یاد بگیری دقیقن با چند لایه لباس سرما نمیخوری و همچنان خوشتیپ میمونی. یادت بمونه غذات رو بگیری. بتونی انتظار رو راحتتر تحمل کنی. کلمهها در زبانهای مختلف رو در ذهنت نگه داری. تولدها رو فراموش نکنی. بیشتر از همیشه عاشق، زنده و خوشحال باشی. همه رو یاد میگیری. به قول رزالیای عزیزت، قدم به قدم.
کاش میتونستم تلپورت کنم و فقط امشب خونه باشم. به یلدایی که تنها و دورم و فقط بافت قرمز میپوشم، دسر اناری میخورم و کمی حافظ میخونم، عادت ندارم.
حس میکنم حالا بیشتر از هر آهنگی، به این یکی نزدیکم. جاده، پشت سر گذاشتن خاطرهها، قلب بیقرار و شروع دوبارهی زندگی.
به جا گذاشتن ردی از خودت روی کتابها تجربهی مطالعهشون رو شگفتانگیزتر میکنه. با مدادهای رنگی زیر کلماتی که دوست دارم، خط میکشم. کنار جملههای بامزه لبخند میکشم. از حسم پس از خوندن فصلی دربارهی بوهای کتابی مینویسم و دوباره کتاب رو از نیمه باز میکنم و سعی میکنم بوش رو در بینیم نگه دارم. همینگوی از معشوقهش، پاریس و کتابفروشی شکسپير و شرکا میگه یا از تلاش برای رساندن اولین نسخهی یک کتاب از راه دریا. به معلم ادبیات اخوت حس نزدیکی دارم. الهامبخش و خوشتیپه و به نظر میاد که میتونه خیلی راحت و درست حرف بزنه. آخر هر فصل چند کلمه مینویسم. از حسم، حالتی که درش قرار داشتم، خوراکیای که کنارش خوردم، راه رفتن مورچه روی صفحات کتابم یا سریالی که مامان در پسزمینه تماشا میکرد. برای صبحانه در لیوانی که از ملیکا هدیه گرفتم قهوهای با شیر زیاد درست میکنم و سیب سبزی که خودم دستچین کردهام رو گاز میزنم و همزمان انگار این اخوته که رو به روی من نشسته و میگه «در ادامهی بحثمون میخوام از کلاسیکها و اهمیت بازخوانیشون باهات حرف بزنم.» و من حس میکنم که دوستش هستم نه یک مخاطب که برای اولین بار باهاش برخورد میکنه. حالا لیست مهمی از نویسندهها دارم که دلم میخواد خودم رو در آثارشون غرق کنم و یک کتاب که هر وقت به خونه برگردم با ورق زدن صفحاتش پرت میشم به روزهای این تابستون.
«بدنت را دوست دارم، روحت را و لباسهایت را.» وقتی عاشق کسی هستی چه چیزش را دوست داری؟ لباسهایش، کتابهایش و مسواکش را. همهی مصنوعات، همهی کالاهایی که پیشتر اشیایی بیجان بودند حالا بیان حال او میشوند و ساحتهای مختلفش را احیا میکنند.
خاطرات کتابی
-احمد اخوت
دلم میخواد از ماجراهای این چند هفته بنویسم. همزمان خیلیهاشون برام کمرنگ شدن و لحظهای که از سکوی قطار بالا اومدم همه رو رها کردم. روی تخت دراز کشیدم و پس از سه ماه دارم به خونه برمیگردم. در سه روز گذشته فقط چند ساعت خوابیدم و وعدههای غذایی رو فراموش کردم و حالا با چند بيسکوئيت زندهم. امروز همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، غریبهها باهام مهربون بودن و خیلی خوششانس بودم که دو دقیقه قبل از حرکت قطار بهش رسیدم. بالشت قطار اذیتم میکنه و این شلوارم چندان راحت نیست. از پنجره به بیرون نگاه میکنم، همه چیز تاریکه و فقط چند نور کوچک میبینم که بهم چشمک میزنن.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 1 week ago