?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
💧عمارت آبی 💧 به قلم : آرام 💧 💧💧 💧💧💧 💧پارت۱۶۷ لبه ی تخت خواب نشست یک دستش روی قلبش بود و دست دیگرش بالا آمد و روی لبش نشست (بوسیدت) سرش را تکان داد الآن اگر با ذهنِ درگیرش مشغول حرف زدن میشد میدانست دیوانه میشود هنوز ضربان قلبش روی دورِ تند…
💧عمارت
آبی 💧
به قلم : آرام
💧
💧💧
💧💧💧
💧پارت۱۷۱
توی کافه روبروی هم نشسته بودند
در حالی که یک بشقاب از برشِ کیک شکلاتی و یک استکان
چای جلوی یلدا بود و یک بشقاب از برشِ کیک گردویی همراه
یک فنجان قهوه جلوی حسام
- خوب
با خوب گفتن حسام نگاهه یلدا بالا آمد و به حسام چشم دوخت
و ابرویی بالا انداخت و پرسید : خوب چی
حسام خودش را کمی جلو کشید و دستش را روی میز گذاشت
و انگشتان دستش را دورِ فنجان قهوه اش حلقه کرد و در حالی
که نگاهش به نگاهه یلدا گره خورده بود گفت : اومدیم که حرف
بزنیم
یلدا سری تکان داد و گفت : آره خوب شما پیشنهادشو دادی منم
گوش میدم
- یعنی تو هیچ حرفی نداری
- فعلاً ترجیح میدم شنونده باشم
حسام سرش را کمی جلوتر کشید و گفت : من گفتنی ها رو
بهت گفتم یعنی هنوز متوجه ی منظورم نشدی
- نه کامل ولی اینو فهمیدم که نمیخوای اون عقد باطل بشه
- دیگه چی
- دیگه اینکه حالا که نمیخوای اون عقد باطل بشه فکر کنم
باید یه سر خط جدید باز کنیم و همو درست بشناسیم
- برعکس اونچه که گفتی انگار حرف داری برا گفتن
- نه اونقدرها من نمیتونم به هر کسی سریع اطمینان کنم اینم
دست خودم نیست و بخاطره گذشته ای که داشتم و آدمهای
که دور و برم بودن
- من هر کسی هستم
- تا دیروز کسی بودی که قرار بود چند مدتی نقشِ همسرمو
بازی کنه و بعدش از هم جدا بشیم غیره اینه
- یعنی تو این مدت هیچ شناختی رو من پیدا نکردی
- به عنوان حسام و پسر داییم چرا ولی به عنوانِ کسی که قراره
یه عمر باهاش زندگی کنم نه
- چی میخوای بدونی
- بهتره اول تو قهوه اتو بخوری منم چاییمو چون این کیک
شکلاتی بدجور بهم چشمک میزنه
حسام سری تکان داد و باشه ای گفتند
هر دو مشغول خوردند شدند
حسام خیلی زود عقب کشید و به صندلیش تکیه زد و نگاهش
را روی صورت یلدا چرخاند و گفت : اینجور که حس کردم تو
دو دلی در برابر پیشنهادِ من
یلدا دستمالی برداشت و دور لبش را پاک کرد و گفت : آره
هستم ، من اهل دروغ گفتن و اِنکار حسهای که دارم نمیتونم
بشم و هرگز نشدم یه چیزهای آزارم میده از همشم مهمتر اینه
که چطور شد این تصمیم و گرفتی
حسام شانه ای بالا انداخت و گفت : کارِ دلِ دیگه
- من جدیم
حسام خودش را جلو کشید و گفت : منم جدیم
یلدا باز حس کرد که گرمش شده و ضربان قلبش تند شده
سعی کرد تمرکز کند و حواس خودش را به حرفهایش بدهد
و با کمی مکث در جواب حسام گفت : یه دفعه ای
- علاقه و عشق یه دفعه سر و کله اش پیدا میشه
یلدا ابرویی بالا انداخت و گفت : عشق
حسام سر تکان داد
یلدا نگاهش را به نگاهه حسام گره زد و پرسید : عشق چه
جوریه یعنی منظورم اینه چه جوری متوجه میشی که عاشق
شدی
- فکر کنم مهمترینش این باشه که وقتی ازش دوری دلت تنگ
میشه براش و وقتی هم نگاش میکنی ضربان قلبت بالا میره
یلدا لب گزید و نگاهش را به میز روبرویش داد
این مرد خوب بلد بود حرف بزند باید میدید که حرف و عملش
یکی ایست یا همش فقط حرف است
نگاهش را بالا کشید و گفت : بهتره که دیگه بریم
حسام سری تکان داد و سوئیچ ماشینش را روی میز روبروی
یلدا گذاشت و گفت : تا من میرم حساب کنم شما برو تو ماشین
یلدا سوئیچ ماشین را برداشت سری تکان داد و سریع از جایش
بلند شد و به راه افتاد
نیاز داشت چند دقیقه تنها باشد و با خودش خلوت کند
زیر لب غر زد : باید افسارِ این قلب بی صاحاب و دستم بگیرم
والی آبرو برام نمیزاره
💧
💧💧
💧💧💧
💧عمارت
آبی 💧
به قلم : آرام
💧
💧💧
💧💧💧
💧پارت۱۷۰
یلدا ساک به دست از اتاق خارج شد
نگاهه هر سه عمه اش به طرفش چرخید
یگانه : اون ساک چیه
یلدا ساکش را زمین گذاشت و روی مبل نشست و نگاهش
را میان آنها چرخاند
فرزانه : سه روز که هی طفره میری از جواب دادن حالا هم
ساک به دست جلومو وایستادی و لبخند تحویلمون میدی
یلدا : عمه خوشگلا به شوهراتون زنگ بزنین بیان دنبالتون
پروانه پوفی کشید و گفت : اصلاً ما میخواین اینجا بمونیم
دختر ، تو چرا هی ما رو میخوای بفرستی بریم
یگانه : ساک جمع کردی که تهدید کنی
یلدا : تهدید چی
فرزانه : که ما نریم حتماً شما تشریف میبری خونه ی قمر
یلدا با تک خنده ای گفت : آدم رفتنی دیر یا زود میره
یگانه اخم کرد و گفت : ساکتو ببر سر جاش بزار تو درس
و مشق نداری
یلدا نوچی گفت
فرزانه : شوخیش هم قشنگ نیستش که هی بخوای با
گفتن میرم ما رو ناراحت کنی
یلدا : گاهی مجبوری بری
پروانه : بچه جون هیچ مجبوریتی نیستش شما هم جایی
نمیری
یلدا : آخه حسام داره میاد دنبالم
چشمان هر سه خواهر گرد شد
یلدا انگشتانش را در هم پیچید و گفت : ولی اگه شما بهم
بگین نرو من نمیرم
پروانه تندی گفت : حرف الکی نزن ما کی گفتیم نرو
گوشه ی لب یلدا کش آمد و گفت : خودتون گفتین مجبوری
نیستش برم به درس و مشقم برسم
یگانه : دختر بازیت گرفته
یلدا : نه به خدا
فرزانه : یعنی الآن حسام داره میاد دنبالت
یلدا سر تکان داد و بله ای گفت
هر سه خواهر لبخند زدند و یگانه گفت : خوب خدا رو
شکر
یلدا : البته برم شرایطم و بگم ببینم اگه حسام قبول کرد
میرم عمارت والی که مجبورم برگردم
دلش میخواست سر به سر عمه هایش بگذارد
پروانه : شرایط چی شل کن سفت کن در آوردی
یلدا : بزارین برم یه چایی بریزم بیارم در موردش حرف
بزنیم
یلدا تا نیم خیز شد هر سه خواهر با هم نه ای گفتند
یلدا سر جایش نشست و گفت : چرا
فرزانه بلند شد و گفت : من خودم چایی میریزم گلم
یلدا خنده اش گرفت
متوجه شد که عمه هایش میترسیدند که باز یلدا بزند چیزی
را بشکند
فرزانه به راه افتاد و پروانه مردمک چشمانش را درون کاسه ی
چشمش چرخاند و گفت : خوب میگفتی
گوشی یلدا میان دستش لرزید
یلدا به گوشیش نگاه کرد
پیامک حسام روی صفحه ی گوشی نمایان شد ( رسیدم
پشت در هستم بیا )
یلدا نفس عمیقی کشید
یگانه : خوب تعریف کن ببینم شرایطت چیه
یلدا از جایش بلند شد و گفت : خوب دیگه فرصت نیستش
حسام اومده و منتظرم هستش
فرزانه از آشپزخانه خارج شد و گفت : واقعاً حسام اومده
یلدا : گفتم که می تونین بیاین ببینین
☆☆☆☆☆
کمی بعد یلدا بعد از خداحافظی و تشکر از عمه هایش سوار
ماشین حسام شد و حالا هر دو در سکوت به روبرو خیره
شده بودند
حسام از گوشه ی چشم به یلدا نگاه کرد و گفت : واسه شام
خوردن زوده ولی میتونیم بریم یه جا بشینیم و یه قهوه بخوریم
البته اگه حوصله اشو داری
یلدا نگاهش را به طرف حسام چرخاند و گفت : باشه بریم انگار
میخوای حرف بزنی
حسام : بد نیست یه بار حرف های دلمون و خواسته هامون رو
به طرف مقابلمون بگیم
یلدا سر تکان داد و گفت : خیلی هم عالی
💧
💧💧
💧💧💧
سلام آدامین هستم
بازم متاسفانه
آرام جان تلگرامش به مشکل خورده
ولی فردا شب جبران میکنن ?
?عمارت آبی ? به قلم : آرام ? ?? ??? ?پارت۱۴۸ حسام و نیما درِ حیاط را باز کردند نگهبان و راننده بی هوش جلوی در افتاده بودند حسام با دیدن آنها به آن حال روز به طرفِ ساختمان عمارت دوید و پشت سرش نیما هم دوید از داخل عمارت صدای داد و فریاد می آمد…
?عمارت
آبی ?
به قلم : آرام
?
??
???
?پارت۱۵۲
فضای مجازی همانقدر که جالب و سرگرم کننده است
همانقدر هم گاهی خطرناک است و آسیب میرساند
معلوم نبود توسط چه کسی و چطور و از کجا دستگیری حامد
و حسن لو رفته بود
حتی فیلمی چند دقیقه ای از آنها جلوی در عمارت پخش
شده بود که دستبند به دست داخل ماشین پلیس نشستند
و کلی مطلب در مورد خلافهای آنها پخش شده بود
فرنگیس کلاً موبایلش را خاموش کرده بود و تلفن خانه هم
تا زنگ میخورد میگفت بگین من نیستم
بنده خدا سر پیری آبرویش میان دوست و آشنا با اضافه گویی های
یک عده از خدا بی خبر که یک کلاغ چهل کلاغ کرده بودند رفته
بود
حالا نمی دانست غصه ی پسران نا اهلش را بخورد یا غصه ی
حرف های یاوه گویان که یک انبار کاه را تبدیل به کوهی از کاه
کرده بودند
یک روز از دستگیری حسن و حامد گذشته بود و روز دوم این
آشوب به پا شده بود
هنوز به عصر روز دوم نرسیده بودند که زنگ خانه به صدا در آمد و
پوران و شیوا وارد عمارت شدند
خدمه که آمدن پوران و شیوا را خبر دادند فرنگیس دست روی
سرِ دردناکش گذاشت و گفت : فقط پوران و کم داشتیم که به
هول و قوه ی الهی محیا شد
در ورودی چنان محکم بهم خورد که فرنگیس دستانش را به
هم تاب داد و رو به بقیه گفت : شما هیچی بهشون نگین خودم
جوابشون رو میدم
گیتی همسره حسین رو به دخترش گفت : تو هم هیچی نگی
مامان جان
بهار شانه بالا انداخت و گفت : نه بابا من دخالت نمیکنم
پوران صدایش را روی سرش گذاشت و هوار کشید و رو به
فرنگیس گفت : به تو هم میگن مادر چی می خواستی از
زندگیمون مالمون و بالا کشیدی بعدم شوهرمو انداختی تو
زندان خدا ازت نگذره پیر زن
فرنگیس نگاهش را به پوران دوخت و گفت : اگه اومدی هوار
بکشی بگم بهت که سرم درد میکنه حوصله ی تو یکی رو ندارم
پوران : بایدم نداشته باشی به خاک سیاه نشوندیمون دیگه
چیزی نزاشتی برامون نه آبرو نه مال و اموال
فرنگیس : این بلا رو خودتون سر خودتون آوردین نه من
شیوا : مادر جان رحمت به پسرت نیومد نه
پوران : بهش نگو مادر جان اون دیگه مادر جان شما نیستش
اون الآن فقط مادر جانِ یلدا خانوم هستش که صدر مجلس
نشستن
نگاهه پوران روی یلدا چرخید و فریاد زد : سلیطه خانوم
راحتی الآن همه رو به جون هم انداختی
یلدا : درست صحبت کن
پوران : نکنم چیکار میکنی غربتیه جنده میای منو هم
میندازی زندان
فرنگیس : پوران خفه شو
پوران : خفه نمیشم میخوام حساب این حروم زاده رو
برسم
پوران به طرف یلدا یورش برد
یلدا از جا پرید
بهار و گیتی جلوی پوران ایستادند تا از در گیری جلو گیری
کنند
پوران باز هوار زد : برین کنار والی عقده ی این جنده رو
سر شما خالی...
حرفش تمام نشده فریاد فرنگیس باعث شد پوران خشکش بزند
فرنگیس : جنده تویی که چشمت دنبال شوهرِ خواهر شوهرت
بود و آتیش به جون دخترم تو در اصل انداختی و من تمومِ این
سالها بخاطره آبروم و حسن سکوت کردم
?
??
???
از تعصب تا عشق?? پارت ۳۹۸ ?? - این وروجک درست به خودت رفته اهورا غش غش خندید و در حالی که پسرش را بغل میکرد گفت : چیکار کرده گل پسرم که ازش شاکی شدی سرش را برای آیهان چند بار تکان داد و گفت : چیکار کردی گل پسر بابا بچه به به اهورا لبخند زد و اهورا…
از تعصب تا عشق??
پارت ۴۰۰ ??
- خیلی قشنگه
اهورا لبخند زد و گفت : قابل تو رو نداره وقتی زایمان کردی
اینقدر همه چی بهم پیچیده بود که نشد حتی ازت تشکر کنم
باران لبخند زد
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت : جبران هدیه ای که بهم دادی
نمیشه فقط خوب خواستم بدونی که به فکرتم
باران در جعبه ی جواهر را بست و گفت : همین که بدونم دوستم
داری و زندگیمون قراره روی آرامش بگیره برام بسته
- خیلی طول نمیکشه که همه چی رنگ آرامش میگیره یه سفر
باید تا آبادی برم دارن برای زنهای آبادی جا و دار قالیها رو که
سفارش کردم جور میکنن باید برم سرکشی میخوام همه چی
مرتب باشه و مردم دیگه به من نیاز پیدا نکن و دستشون تو
جیب خودشون باشه آقا و این حرفها همشو درشو تخته میکنم
بره پی کارش بعدش به اون سفری که قولشو بهت دادم میریم
باران سر تکان داد و گفت : میریم
اهورا دستش را دور باران حلقه کرد و گفت : روزی که اومدی تو
زندگیم پر ازکینه و حرص بودم همه چی برام سیاه بود و حتی
فکرشم نمیکردم یه روزی به این نقطه برسم ...
اهورا مکث کرد و دستش میان موهای باران نشست و
گفت : من عاشق شدم باران عاشق دختری که یه روزی ازم فراری
بود دوستم نداشت منم دوسش نداشتم به الناز گفتم من روت
فقط تعصب داشتم
- منم حسهای بدی رو پشت سر گذاشتم ولی حالا دوست دارم
اهورا نفس عمیقی میان موهای باران کشید و گفت : این روزها
بارها خدا رو شکر کردم که تو رو بهم داده من با تو طعم خوشبختی
و زندگی رو چشیدم
باران دستش را روی سینه ی اهورا گذاشت و گفت : من با وجود
تو و پسرم خوشبختم
- اینو واقعی گفتی
- معلومه که واقعی گفتم
اهورا باران را بیشتر به خودش چسباند و گفت : خدا رو شکر
حس و حال تو که خوب باشه حال منم خوبه
باران چشم بست و اهورا به نوازش موهایش ادامه داد
باران ذهنش به گذشته برگشت از کجا به کجا رسیده بودند
بازی سرنوشت عجیب بود و باران خدا را شکر میکرد که
انتهای روزهای سختش به آرامش داشت میرسید
از تعصب تا عشق??
پارت ۳۹۹ ??
باران هنوز لبخند به لب داشت از قیافه ی وا رفته ی اهورا
اهورا نفس عمیقی کشید و بلند شد و به طرف در رفت و
گفت : شازده پسرتو بخوابون برمیگردم
- حالا کجا داری میری
- میرم با الناز صحبت کنم
- تو رو خدا یه وقت چیزی نگی ناراحت بشه
- من بلدم با خواهرم چه جوری حرف بزنم خانوم کوچولو شما
اونو بخوابون
لبهای باران کش آمد و گفت : پسرم خوابش نمیاد
اهورا سری تکان داد و دستگیره در را کشید و گفت : باشه
برگردم میبرمش پیش خاتون
باران چشم درشت کرد و گفت : دیگه چی
اهورا چشمکی زد و گفت : بقیه اشو بعداً بهت میگم خوشگله
از اتاق خارج شد و به طرف اتاق الناز رفت چند ضربه به
در زد و با بفرمایید الناز در را باز کرد
اهورا به روی تخت خواب و دختر الناز که آنجا خواب بود نگاه کرد
و آهسته گفت : بریم بیرون حرف بزنیم
الناز : نه بیا بشین از بس خسته است امکان نداره بیدار بشه
اهورا صندلی کشید و الناز روبرویش نشست
- جلال اومده بود سراغم
نگاه الناز رنگ شرم گرفت و سر به زیر برد
- فکر میکردم با من راحتی و حرفهاتو بهم میزنی ولی انگار
اشتباه میکردم
الناز لب گزید و گفت : خواستم بگم ولی هر بار یه اتفاقی افتاد
و نشد که بگم
- پسر خوبیه ، حالا اینو بعد ماجرهایی که پشت سر گذاشتیم به
یقین میگم ولی خانواده اش مخالفن
الناز میدونمی گفت
- بس باید بدونی که تا خانواده اش رضایت ندن شدنی نیست
الناز سر تکان داد و گفت : میدونم
اهورا دستی به صورتش کشید و گفت : بهش گفتم تا پدرش موافقت
نکنه چیزی درست نمیشه
الناز نگاه دزدید
بغض کرد
اهورا لبخند زد و گفت : ببینمت خوشگلم
الناز فقط سر تکان داد
اهورا به طرفش خم شد و دستش زیر چانه ی الناز نشست
و سرش را بالا کشید
چشمان بارانی خواهرش دلش را ریش کرد
الناز سر عقب کشید و دست اهورا از چانه اش جدا شد و
رو برگرداند
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت : تو عاشق شدی
الناز سر به زیر لب گزید و دست زیر چشمانش کشید
- عشق خیلی قشنگه خواهرم بخاطرش شرمنده نباش و نگاهتو
ندزد من عشق و باور نداشتم با ، باران که ازدواج کردم فقط روش
تعصب داشتم ولی حالا از تعصب به عشق رسیدم عاشقی کردن
قشنگه
از تعصب تا عشق?? پارت ۳۸۹ ?? - حالش خوب نیست - یه وقت ملاقات بگیر من برم دیدنش اهورا سری تکان داد و گفت : باشه الناز بغضش را فرو خورد و گفت : دلم میخواد بخوابم یه خواب طولانی وقتی هم که بیدار میشم یکی بهم بگه هر چی بود فقط یه خواب بد بود افسون بهم…
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago