𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 2 hours ago
کانال بسته شده
به دلیل وجود مشکلات شخصی و نبود ادمین برای فعالیت نویسنده ها هم میتونند برای ادامه رمان هاشون با کانال های دیگه همکاری کنند
[قسمت چهل و پنجم]
شب از نیمه گذشته.سکوت معبد رو صدای جیرجیرکها میشکنه.توی این ساعت همه ی کارکنان معبد خوابن اما من به بررسی کارهایی که طی ساخت معبد عقب افتاده بودن مشغولم.خستگی بهم غلبه میکنه و بی خوابی تشدیدش میکنه .تو این هفته حتی اندازه یک روز هم نخوابیدم.تا به تخت میرم افکار بهم هجوم میارن و مانع اسایشم میشن.حتی وقتی که به سختی خوابم میبره ،خواب های اشفته میبینم.سوزش چشمام دیدم رو تار میکنه.چشمام رو روی هم میزارم و با انگشت شصت واشاره بهشون فشار خفیفی میارم.خنکی انگشتم ،چشمای تبدارمو اروم میکنه.با وجود خستگی اصلا به خواب راغب نیستم اون خواب ها بیشتر از بیداری خستم میکنه.ولی بدنم به شدت بهش نیاز داره و از طرف دیگه فردا در معبد مهمانی بزرگی برگذار میشه،نمیخوام بی خوابی توجه و تمرکزمو پایین بیاره،فردا باید تمام حواسمو بکار بگیرم تا بتونم شایسته ترین فرد رو بعنوان ملکه انتخاب کنم.لباس هامو عوض میکنم ،چراغ هارو خاموش میکنم و به تخت میرم.
روی تخت دراز کشیدم ،میتونم حضور شخصی رو توی اتاق حس کنم،نیم خیز میشم .شخصی از در اتاق داخل میاد.لباس های تنش یکدست مشکی بودسرش پایین بود و موهاش مانع تشخیص چهرش بود.خنجر عجیبی که دستشه نظرمو جلب میکنه. تیغه ی خنجر از یاقوته و دسته اش از نقره ساخته شده ...با اینکه چهره اش رو نمیبینم ولی میشناسمش بی توجه به خنجر دستش با خوشحالی که قلبم رو لبریز میکنه اغوشمو باز میکنم و لبخند میزنم . باقدم های اهسته به سمتم میاد و کنار تخت می ایسته لبه تخت میشینم سرمو روی سینش میزارم و دستامو دور کمرش حلقه میکنم و توی اغوشم میگیرمش.سرمو بالا میگیرم و به صورتش نگاه میکنم
-منتظرتون بودم سرورم.
لبخندی که میزنه ، با اشکی که از چشماش میچکه همخونی نداره.دستاشو دوطرف صورتم میزاره .گرمای دستاش به زیرپوستم نفوذ میکنه.لبهاشو روی لبهام میزاره.حرم نفس هاش که به پوست صورتم برخورد میکنه و لبهاش که لبهامو به بازی میگیره حالمو دگرگون میکنه.بدون اینکه از خودم جداش کنم .دوطرف یقشو از هم باز میکنم.سینشو میبوسم و بوسه هارو تا تا کنار شکمش ادامه میدم.زبونم رو روی سینش میکشم صدای نالش منو به وجد میاره.بند جلوی لباسشو باز میکنم.با نگاه پر از حرارتش حرکت دستامو دنبال میکنه.لبخند میزنم.
-امپراطور چرا لباس سیاه پوشیدین؟این رنگ حس خوبی بهم نمیده
با شنیدن حرفم خیره نگاهم میکنه دلخوری و خشم توی نگاهش رو حس میکنم. اشک از چشماش جاری میشه با تعجب بهش نگاه میکنم اما با جوابی که ازش میشنوم قلبم دیوونه وار میتپه.
دستشو میبینم که بالا میره و تیزی لبه خنجر که توی تور مهتاب برق میزنه و فرود اومدنش ...
با وحشت از جام میپرم.به شدت نفس میزنم.با حیرت نگاهمو دور تا دور اتاق میچرخونم،اما کسی توی اتاق نیست.بدنم یخ کرده و عرق روی تنم نشسته.لحاف رو کنار میزنم و از تخت پایین میام.به سمت کاسه ی بزرگ اب میرم .خم میشم دستامو توی اب میکنم و به صورتم میزنم.خواب عجیبی بودپنجره رو باز میکنم هوا گرگو میشه.نسیم صبح صورتم رو نوازش میکنه.انگشتمو روی لبم میکشم.حتی الانم میتونم حرارت بوسه هارو حس کنم.چرا باید همچین خوابی میدیدم؟به ذهنم فشار میارم.جمله اخرش چی بود؟چی گفت که من ترسیدم؟ینی الان حالشون خوبه؟نکنه توی دردسر افتادن؟حس میکنم توی خواب از دستم ناراحت و عصبانی بود .اما چرا؟!....
࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
‟ @Yaoi_Novel ்۫۫
? 191012
? Part 45 [ Taboo ]
∾ ⏰ زمان آپ: روزهای زوج
∾ ? ناشناس نویسنده:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-361702898
࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*
[قسمت چهل و چهارم]
با عصبانیت قدم هامو روی زمین میکوبم.واقعا باورم نمیشه که به خودش اجازه داده همچین چیزی رو به من بگه.
+سرورم...
بی توجه به راهم ادامه میدم
+امپراطور...
-چی میخوای؟
با تعجب بهم نگاه میکنه
+سرورم جناب یوشیکی چی گفتن که شمارو اینقد عصبی کرده
نگاه غضب الودمو از کیتا میگیرم و به راهم ادامه میدم.به داخل باغ میرم و به سمت اتاقم میرم اما اواسط راه کیتا سد راهم میشه.بی توجه به صورت خشمگینم جلوم میایسته
+سرورم بهم بگید چی گفت
با یاد اوریش خشمم دو برابر میشه
-به خودش اجازه داد منو توبیخ کنه!باورت میشه؟
پوزخند میزنم
-از این ناراحت بود که چرا انتخاب ملکه رو به راهب اعظم سپردم.میگفت نباید به اون اعتماد کنیم و بهم اطمینان داد که اون یه نیمه پنهان داره.اگه بهش مهلت میدادم میخواست راهب اعظم رو به خیانت متهم کنه
چشمای گرد شده کیتا هم نشون دهنده تعجبش بود
از کنارش رد میشم به نزدیکی پلها که میرسم با صدای کیتا سرجام می ایستم
+با چه مدرکی این حرفارو میزد؟
پوزخند میزنم
-مدرک؟....مدرک نداشت...وقتی ازش مدرک خواستم جوابی نداشت که بده
از پلها بالا میرم هنوز به در عمارتو باز نکردم که نگهبان ورودی به داخل باغ میاد .تعظیم میکنه
÷سرورم راهب اعظم تقاضای ملاقات دارن
برای لحظه ای قلبم از حرکت می ایسته از بالای ایوون به کیتا نگاه میکنم.نگاه کیتا متعجب بود .کیتا با دیدنم به سمتم میاد
+سرورم ،بهشون بگم که فعلا نمیتونید کسی رو ببینید؟
-نه...بگو بیاد
از صورتش مشخصه که با نظرم موافق نیست اما چیزی نمیگه و همراه نگهبان به استقبال راهب اعظم میره
از ایوون پایین میرم .باید به خودم مسلط بشم.میدونم که حریف قلبم نیستم بارها بهم ثابت شده و میشه چشمامو میبندم و ذهنمو اروم میکنم.مطمعنا این دیدار مثل دیدار های قبل اتفاقات خوبی درپیش نداره.
+سرورم...
با صدای کیتا چشمامو باز میکنم و برمیگردم به سمتش.درست روبروم ایستاده.سعی میکنم دست و پامو گم نکنم.تعظیم میکنه .موهاش به ارومی از روی شونش سر میخوره .دستامو مشت میکنم تا بی اراده به سمت موهاش نره.صاف می ایسته ،موهاش به زیبایی صورتش رو قاب میکنه.اینو حس میکنم که مثل همیشه نیست.دیگه از اون نگاهایی که غرق در ارامش بود خبری نیست.نگاهشو به زمین میدوزه
×سرورم... میخواستم بعد از جلسه باهاتون حرف بزنم اما وزیر یوشیکی تقاضای ملاقات کرد
شکم به یقین تبدیل میشه، خبرای خوبی برام نداره.
-خیل خب...بهتره بریم داخل صحبت کنیم
×اگه اجازه بدین همینجا توی باغ بمونیم
مشخصه که از تنهایی با من اجتناب میکنه
-باشه...
با تعظیم کیتا تازه یادم میوفته که اون هم حضور داره
+سرورم تنهاتون میزارم
بدون اینکه منتظر جواب بمونه بلافاصله مارو ترک میکنه،رفتنشو نگاه میکنم.
میدونم اگه ازش بخوام مخالفت میکنه پس بدون اینکه چیزی بگم به راه میوفتم و مشغول قدم زدن میشم ،به ناچار همراهیم میکنه.
×ساخت معبد تموم شده
دلم میریزه.سرجام می ایستم.یادم رفته بود که بالاخره از اینجا میره.
×میخواستم ازتون اجازه بگیرم و قصر رو ترک کنم
نگاهمو توی اسمون میچرخونم.برمیگردم و بهش نگاه میکنم،لبخند میزنم
-خوبه.تبریک میگم
تنها کلماتی بودن که به ذهنم میرسید،با اینکه میدونم از اینجا که بره در طول ماه ممکنه حتی یک بار هم نبینمش.
×امشب قصر رو ترک میکنیم
-بابت کمکهایی که کردی تشکر میکنم
تعظیم میکنه
×وظیفه ام رو انجام دادم سرورم...با اجازتون مرخص میشم
سرومو تکون میدم.اخرین ملاقاتمونو همین مکالمه خشک تشکیل داد .به رفتنش چشم میدوزم.قدم های استوار و نرمشو بدرقه میکنم.اما هنوز چند قدم نرفته می ایسته
×سرورم...
بدون اینکه برگرده سرش رو پایین میندازه
×چیزی رو از من میخواستین بشنوین ، که نباید بهتون میگفتم...
متوجه حرفاش نمیشم
×من نمیتونم ...یعنی نباید خودخواه باشم
مکث میکنه
×شما از من خواستین دروغ بگم...ولی اگه از احساسم میگفتم بازم حاضر میشدین ازدواج کنین؟منو ببخشین سرورم اما نمیتونم به خواستتون عمل کنم
حرفاشو پیش هم میزارم طول میکشه تا منظورش رو بفهمم اما وقتی سرم رو بالا میارم کسی توی باغ نیست...
راهب اعظم
به عمارتی که اقامت داشتم نزدیک میشم. توی ورودی عمارت می ایستم و به کارگرایی که مشغول گذاشتن بارها توی گاری بودن نگاه میکنم.کیجی گوشه ای نشسته بود.توکو حواسش به کارگرا بود تا وسیلهارو کامل بار بزنن و مدا هم پیشش ایستاده بود.چندوقته که مدام دنبالرو توکو شده و هرکاری اون میکنه رو انجام میده.برعکس چهره شاد اونها من از رفتن دلگیر بودم ولی بیشتر موندنمون پیامدهای خوبی نداشت.حتی حالا هم تاثیرگذار بوده اما باید جلوش رو گرفت.توکو متوجه حضورم میشه و با تعظیم بقیه رو هم خبردار میکنه،دست از کار میکشن و ادای احترام میکنن.لبخند میزنم و به داخل اتاق میرم تا وسایل شخصیم رو جمع کنم...
࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
‟ @Yaoi_Novel ்۫۫
[قسمت چهل و سوم]
به میز پر از غذای رو به روم نگاه میکنم.هیچ میلی به غذا خوردن ندارم ، اما نبايد دوباره ضعیف بشم.قاشق رو بر میدارم و توی ظرف غذای روبروم فرو میکنم و تو دهنم میزارم بدون اینکه درست بجوم به زور قورتش میدم.قاشق بعدی و....
به ظرف های خالی روی میز نگاه میکنم.حتی بیشتر از همیشه غذا خوردم.احساس موفقیت میکنم سخت ترین نبرد،نبرد با احساساته. مقابل احساسم ایستادگی میکنم نمیزارم زندگیمو تحت تاثیر قرار بده.حس خوابالودگی باعث میشه که تصمیم بگیرم به باغ برم و تا زمانی که به جلسه میرم قدم بزنم.گل های باغ شکفته شدن و زیبایی باغ رو بیشتر کردن.قدم های اروم بر میدارم . چشمامو میبندم و نفس عمیق میکشم و هوای تازه رو نفس میکشم بوی گل ها حس بهتری بهم میده.
+سرورم...
به سمت صدا برمیگردم،کیتا تعظیم میکنه
+باید به تالار بریم
-اوه...به این زودی وقت گذشت.
سرمو تکون میدم به راه میوفتم
+سرورم
می ایستم و به سمتش برمیگردم
+اگه حالتون خوب نیست اعلام میکنیم امروز نمیتونید به جلسه برید
-چرا فکر میکنی حالم خوب نیست
+اصلا حواستون به اطرافتون نیست.میتونم کلافگی رو توی رفتارتون ببینم.
-من حالم خوبه نگران نباش
به راهم ادامه میدم.پیشنهاد کیتا وسوسم میکنه .شاید بهتره که امروز به جلسه نرم...
اما نه...اگه امروز نرم روزای دیگه هم نمیرم.حالا که تونستم این دوروز رو بهش فکر نکنم حتما الانم میتونم نادیدش بگیرم.هرچی به تالار نزدیک تر میشیم تردید بیشتر توی وجودم ریشه میزنه.قدم هام کوتاه و اروم میشه و استرس تنفسمو بهم میریزه.صدای پای کیتا که سعی داشت قدمهاشو با قدم های من هماهنگ کنه به گوشم میرسه.دلیلشو نمیدونم اما حضور کیتا بهم قوت قلب میده و باعث میشه از حرکت نایستم.تظاهر به ارامش میکنم و به راهم ادامه میدم ولی این تظاهر تا جلوی در ورودی بیشتر دووم نمیاره.روبروی در تالار می ایستم.قلبم به شدت میکوبه.چندبار نفس عمیق میکشم تا از تنش های درونیم کم بشه اما بی فایدس .اب دهنمو قورت میدم.از اینکه اومدم پشیمونم قدمی به عقب بر میدارم
+درو باز کنید
با صدای کیتا که به ندیمه ها دستور میداد سرجام میمونم.اختیاری روی مردمک چشمام ندارم پس نگاهمو به زمین میدوزم.از این فاصله هم میتونم بوشو حس کنم.الان دیگه مطمعنم اون هم در جلسه حضور داره.الان میفهمم اینکه تا الان بهش فکر نکردم هیچ فایده ای نداشته.حتی زمانی که به چیزای دیگه فکر میکردم یه گوشه ذهنو دلم مشغول اون بوده
+سرورم برید داخل
با صدای زمزمه وار کیتا به خودم میام.پامو داخل تالار میزارم و به ارومی به سمت جایگاهم میرم.روی صندلیم میشینم.با اشاره ام همه روی صندلیهاشون میشینن.کاش اینقدر جایگاهش به من نزدیک نبود.وزیر اعظم جلسه رو شروع میکنه سعی میکنم همه حواسمو به اون بدم و به فکر هایی که تا قبل از ورودم به این مجلس پشت درهای بسته ذهنم بودن توجه نکنم.با اینکه نگاهش نمیکنم اما ریز ترین حرکاتشو میتونم حس کنم.تمام طول جلسه حتی یک کلمه هم حرف نزد .سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. همه عریضه ها رو خونده شدن و بحث دیگه ای نمونده بود.
=سرورم.نماینده کشور کنشین به پایتخت نزدیک شدن،باید برای پذیرایی ازشون اماده بشیم.
-درسته ،شخصی روبرای رسیدگی بهش درنظر میگیرم
~امپراطور شما خودتونو درگیر این موضوع نکنین و اینو به ما بسپرین
به تندی نگاهش میکنم
-گفتم که ،شخصی رو برای رسیدگی بهش در نظر میگیرم
سرشو پایین میندازه ~بله سرورم
÷بهتر نیست تا زمانی که اونها مهمون قصر هستن انتخاب ملکه رو به تعویق بندازیم
با شنیدن این جمله بی اختیار نگاهم به سمتش کشیده میشه،اما با بالا اوردن سرش نگاهمون بهم تلاقی میکنه.قدرت چرخوندن نگاهمو ندارم .همه اون زحمتام پوچ بوده من هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم.هرچی بیشتر سعی بکنم مثل یه مرداب بیشتر به داخلش کشیده میشم. الان که جلوم نشسته و به چشماش نگاه میکنم اینو فهمیدم که بدون اون نمیتونم زندگی کنم.نگاه خیرش اتیش توی قلبمو شعله ورتر میکنه، بی پروا به چشمام زل زده...
=اِاااهم....اِاِاِاِ....صحیح نیست که این مسئله وقفه ایجاد بشه.عالیجناب راهب اعظم شما تونستین شخص مناسبی رو پیدا کنید؟
با صدای نخست وزیر نگاهمو از هم جدا میشه اما نمیتونم از صورتش چشم بردارم.با ولع تمام خطوط صورتشو از نظر میگذرونم.
×انتخاب بین اون ها سخته.برای انتخاب نهایی لازمه که ببینمشون
با شنیدن صداش دل میگیره و گلوم سنگین میشه.دهنم تلخ میشه سعی میکنم با قورت دادن اب دهنم بغضمو از بین ببرم.نگاهمو از چهرش میگیرم و تا اخر جلسه بهش نگاه نمیکنم،اما تمام حواسم پیشش بود و متوجه میشدم گاهی نگاهش روی صورتم قفل میشد بعد از اتمام جلسه میخوام تالار رو ترک کنم که با صدای وزیر یوکشین متوقف میشم و به سمتش بر میگردم
~اگر اجازه بدین میخواستم عرضی رو خصوصی باهاتون در میون بزارم
می ایستم تا تمام اعضا یکی یکی از تالار خارج بشن
-خب .میشنوم
࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
‟ @Yaoi_Novel ்۫۫
? 191012
? Part 43 [ Taboo ]
∾ ⏰ زمان آپ: روزهای زوج
∾ ? ناشناس نویسنده:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-361702898
࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*
'بیوگرافی؛
سوفی بروک اسکات،
45 ساله.
همسر سابق نخست وزیر
࿔ུ #یکقدمتاعشق ༓ #OneStepToLove
‟ @Yaoi_Novel ்۫۫
چند قدم رو به جلو برداشتم و تقهای به در اتاقش زدم و بعد چند لحظه صدای قدمهایی رو شنیدم که به سمت در میومد و بعد چند ثانیه در باز شد، نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و بعدش با صدای ارومی پرسید
-چیزی شده؟
من و من کردم نه از روی ندونستن جواب از روی نقشه ای که در پیش داشتم
-خب.....عام راستش امشب اولین شبیه که تنهام و کسی توی عمارت نیست، یکم میترسم...میشه امشب پیشت بخوابم؟!
࿔ུ #یکقدمتاعشق ༓ #OneStepToLove
‟ @Yaoi_Novel
[ ’قسمت نهم؛ ]
سوفی، یه زن خیلی زیبا و مهربون بود و رشته نقاشی میخوند، سال دوم دانشگاهش بود که با فردی به اسم مایکل اسکات آشنا شد.
_اون اوایل سوفی با سن زیاد مایکل مشکلی نداشت و عاشقش بود، بعد یکسال مایکل به سوفی پیشنهاد ازدواج داد و سوفی با مایکلی که پونزده سال تفاوت سنی داشت ازدواج کرد و بعد دو سال هم بچه دار شدن
_اون موقع مایکل یه شغل ساده دولتی داشت و کسی باهاش مشکلی نداشت، اما وقتی فقط سه سال از ازدواجش با سوفی نگذشته بود به سوفی پیشنهاد داد که بره تو کار سیاست
_سوفی مخالف بود، و تا اونجایی که میشد با مایکل مخالفت میکرد اما مایکل بهش گفت که میخواد سوفی و پسرش احساس راحتی کنن و سختی نکشن
_اما مایکل گوشش به این حرفا بدهکار نبود و وارد کار سیاست شد
_دوسال بعد مایکل، توی کار سیاست خیلی پیشرفت کرد، شاید پست مهمی تو سیاست نداشت اما برای خودش و خانوادش هرروز نامه تهدید میفرستادن
_اما مایکل سنگتر از این حرفا شده بود که بخواد به چیزی اهمیت بده
_چهار سال به همین منوال گذشت، یه روز سوفی فهمید که یه کوچولوی دیگه هم تو راهه
_خواست با همسرش جشن بگیره، اما همسرش انقدر غرق تو کار شده بود که نتونست برای جشن حاضر بشه، پس سوفی تصمیم گرفت که با پسرش این جشن رو راه بندازه
_بعدازظهر روز وقتی که سوار ماشین شدن، سوفی متوجه شد که گوشیش رو روی میز جا گذاشته
_با پسر کوچولوش از ماشین پیاده شد تا بره گوشیشو بیاره، ده قدم بیشتر از ماشین دور نشدن که صدای منفجر شدن چیزی اومد و هردوتاشونو به جلو پرت کرد
_منفجر شدن ماشین موجب شد که سوفی و پسرش جراحت زیادی پیدا کنن و جنین هم سقط بشه. سه ماه توی بیمارستان بستری بودن و وقتی که خوب شدن به خونه برگشتن، شاید جسمشون خوب شده بود اما روحشون خیلی آسیب دیده بود. اون خونواده شاد در عرض چند سال نابود شد.
سوفی دیگه سوفی سابق نشد. انرژیشو به یکباره از دست داد. به ندرت با کسی حرف میزد. یکسال از این قضیه گذشت و دعواهای پیدرپی سوفی با مایکل شروع شد. دلیلش هم فقط یه چیز بود. شغل مایکل.
_مایکل تازه ترفیع گرفته بود و شده بود دست راست نخست وزیر. و این موجب تهدیدهای پیدرپی توسط دشمنای مایکل، خود مایکل و خانوادشو فرا بگیره. اما مایکل یه تیکه سنگ شده بود. انگار هیچی به جز شغلش براش مهم نبود. دعوا پشت دعوا و قهر پشت قهر چیزی بود که چند سالی مهمون اون خانواده شده بود. پنج سال بعد، سوفی دیگه طاقتش به سر رسید، برگه طلاق رو از طریق پست دم در خونه رسوند. تو این پنج سال مایکل نخست وزیر قدری برای خودش شده بود.
_پسر کوچولوشون که حالا نوجوونی واسه خودش شده بود با شنیدن خبر طلاق پدر و مادرش از هوش رفت و تا چند وقت درگیر تخت و سرُم و بیماری شد. دادگاه بر اثر این اتفاق حضانت پسر رو به مادر داد اما مایکل بخاطر اینکه حس میکرد تک پسرش در کنار سوفی مورد تهدید و قتل قرار میگیره با یکسری مدارک دادگاه رو قاضی کرد که حضانت پسر به پدر داده بشه
_اونروز پسر از همه جا بیخبر توی تخت از تب داشت میسوخت. همش هم بخاطر شک و فشار عصبی.
حس کردم صورتم به پهنا خیس شد. دستی به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم و به زور و با بغض ادامه دادم
_از اون روز بود که بچه هیچ وقت طعم مادر رو نچشید. هیچ وقت.
یکهو خودم رو تو بغل گرم جی پیدا کردم. سرم رو نوازش میکرد و منو محکم تو بغل خودش فشرده بود. نمیتونستم، دیگه نمیتونستم تحمل کنم. چند سال بود که توی خودم ریخته بودم. اشک میریختم و اشک، اشکام تمومی نداشتن.
-تقصیر منه متاسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم
بینیم و بالا کشیدم و چیزی نگفتم. یه آغوش گرم پیدا کرده بودم، نمیخواستم حالا حالاها ازش دست بکشم. بعد از چندین دقیقه اروم خودمو از بغلش بیرون کشیدم و یه ببخشید زیر لب گفتم
دستی روی شونم گذاشت و گفت
-برو بالا استراحت کن من وسایل رو جمع میکنم
سرمو پایین انداختم و به طرف اتاق رفتم و در اتاق رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم. هفت ساعت خوابیده بودم. محال بود که خوابم ببره. نمیدونم چند وقت گذشت که از جام پاشدم به ساعت نگاه کردم، ده و نیم شب رو نشون میداد. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار روبهروم زل زدم. تو فکر بودم که یه فکر شیطانی به ذهنم رسید و لبخند محوی رو لبام نشست.
به سمت کمد لباسام رفتم و نازک و جذب ترین لباس زیری رو که داشتم بیرون کشیدم و مشغول به عوض کردن لباسام شدم. پیرهن سفید نازک رنگی رو برداشتم و بدون هیچ لباسی تنم کردم و بدون بستن دکمه هاش از اتاق خارج شدم
? 191101
? Part 9 [ One Step To Love ]
∾ ⏰ زمان آپ: جمعهها (با تاخیر)
∾ ? ناشناس نویسنده:
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_gKJX8ZN
࿔ུ #یکقدمتاعشق ༓ #OneStepToLove
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 2 hours ago