روزنوشت

Description
دست‌نویس‌های فرهاد فخرآبادی
روزنامه‌نگار، نویسنده

ارتباط با من @farhadfakhrabadii

اینستاگرام:
Instagram.com/farhad_fakhrabadi

توئیتر:
https://twitter.com/f_fakhrabadi
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago

1 month, 3 weeks ago

برای خانم میم

⬅️ خانم میم

⬅️ من و شما تقریبا یک دهه با هم بودیم و 8سال را زیر یک سقف زندگی کردیم. در تمام آن سالها به ندرت اتفاق افتاد که اسمت را صدا کنم. همیشه به جای اسمت کلمه‌های جایگزین استفاده می‌کردم، خودت هم که عادت کرده بودی، اگر از آن کلمه‌ها استفاده نمی‌کردم، برایت تعجب داشت

⬅️ آن همه صدا زدن‌های زیاد آن دختر جوان، یک علت ساده اما مهم داشت. آن دختر هم اسم شما بود. آن لحظه به خودم میگفتم نهایتش این است که خودم پای کار می‌نشینم و کار را جمع می‌کنم اما همین که بهانه‌ای باشد که اسمت را بدون آه کشیدن صدا کنم، خیلی خوب است.

⬅️ خانم میم

⬅️ از روزی که زندگی بدون من را انتخاب کردی و من هم در برابر خواسته‌ات تسلیم شدم، مدت‌ها در خلوتم آه می‌کشیدم و نامت را صدا می‌زدم اما آن چند روز بهانه‌ای شد تا بارها و بارها نامت را صدا کنم

⬅️ خانم میم

⬅️ شما می‌دانید آدم حتی برای یک اسم هم دلتنگ شود، یعنی چه؟ امیدوارم هیچوقت با شنیدن یک اسم، بُغض راه گلویتان را نبندد.

⏮️ پ.ن: بخشی از روایت «برای خانم میم » در قسمت ۱۴۹ رادیو بندر تهران

@f_fakhrabadi

1 month, 3 weeks ago

او خودکشی نکرد ...

⬅️ تازه به خانه رسیده بودم. قبل از خواب و طبق عادت موبایلم را باز کردم. وارد گروه که شدم، دیدم بابک خبر فرستاده که ابراهیم نبوی به زندگی‌اش پایان داد. مغزم سوت کشید، اصلا انتظار چنین خبری را نداشتم. همین چند روز پیش بود که در تحریریه داشتم به محسن و سمیه می‌گفتم که در دوره نوجوانی، پدرم کتاب‌های ابراهیم نبوی را خریده بود و بارها تهرانجلس را در آن سن و سال خوانده بودم.

⬅️ چند سال بعد، دوگانه «تهرانجلس» نوشته ابراهیم نبوی و وبلاگ «پس‌کوچه» نوشته علی میرمیرانی (ابراهیم رها) باعث شد به طنزنویسی هم علاقه‌مند شوم. البته زمان زیادی طول کشید تا اولین طنزم را بنویسم. مدت‌ها فکر کردم و سرانجام طنزی با تیتر «رجب‌های سال» نوشتم که با لطف سهیل محمودی همراه شد و دلگرمم کرد. این دلگرمی باعث شد جسارت پیدا کرده و به ابراهیم نبوی پیام دهم و نظرش را بپرسم. تصور اینکه جواب یک روزنامه‌نگار جوان را بدهد را نداشتم اما چند ساعت بعد پیام داد، خط به خط نوشته‌ام را نقد کرد و در پایان تشویقم کرد که بیشتر بنویسم تا قلمم روان شود. هر چند که جبر روزگار و یا تنبلی خودم مانع از نوشتن طنز شد. هیچگاه طنزنویس خوبی نشدم و هنوز اندر خم کوچه‌های نویسندگی و مشغول آموختنم.

⬅️ هیچگاه کسی که به زندگی‌اش پایان می‌دهد را قضاوت نمی‌کنم. آدمیزاد باید به نقطه عجیبی برسد که عزیزترین چیزش، جانش را تمام کند. فقط این را می‌دانم که جای ابراهیم نبوی و نبوی‌ها سالهاست خالی است. نبوی خودکشی نکرد، او را کشتند؛ سال‌ها پیش او را کشتند. او را و بسیاری دیگر را

@f_fakhrabadi

2 months, 2 weeks ago

این روزها حال عجیبی دارم ...

⬅️ این روزها حال عجیبی دارم. من که از کودکی با سیاست آشنا شدم و به واسطه همین آشنایی، روزنامه‌نگار بودن را انتخاب کردم و در دانشگاه درس سیاست خواندم، این روزها حال عجیبی دارم.

⬅️ این روزها حال عجیبی دارم. تمام نوشتنم از سیاست در همان چیزی خلاصه شده که در روزنامه می‌نویسم و در فضای بیرون از روزنامه دست و دلم نمی‌رود حتی یک خط از سیاست بنویسم. آنقدر که کسی از سیاست حرف می‌زند، حرف را عوض می‌کنم.

⬅️ این روزها حال عجیبی دارم. من که سرم درد می‌کرد برای سیاست، این روزها بدون توجه از کنارش رد می‌شوم. اصلا برایم مهم نیست فلانی چه گفته و چه شده. این روزها درباره سیاست به همان حالی رسیده‌ام که درباره زندگی قبلی‌ام مدت‌هاست به آن رسیده‌ام و برایم مهم نیست که چرا رفت و بعد از من چه می‌کند. همان‌قدر که او برایم غریبه شده، در سیاست نیز این روزها چنین حالی دارم.

⬅️ این روزها حال عجیبی دارم. تمام جهانم خلاصه شده در خواندن، نوشتن، تماشای فیلم و گوش دادن به موسیقی و امید بستن به نوری که چند وقتی است ته دلم روشن شده. اگر آن نور، سراب نبود؛ در آینده درباره‌اش خواهم نوشت.

@f_fakhrabadi

4 months ago

* سفر در زمان*

روایتی که برای اجرای زنده رادیو بندر تهران نوشتم گوشه‌ای از ارادتی بود که به سعدی داشتم. روایتی با چاشنی واقعیت‌هایی که وجودم را درگیر کرده است.

سعدی اسطوره عاشقی است

@f_fakhrabadi

4 months, 3 weeks ago

یک سکانس واقعی

⬅️ ممکن است این چند خط را سیاسی بدانید، بعضی‌ها بگویند دمت گرم که نوشتی بعضی دیگر بگویند ای بابا تو هم که آدم خودشان شدی. اما در ابتدا بگویم که این کلمه‌ها نه از باب سیاست است نه جنگ. ماجرا چیز دیگری است.

⬅️ ماجرای یکساله جنگ غزه داستان وحشتناکی شده است، کاری با این ندارم که سمت درست تاریخ کدام سو قرار گرفته است‌. در این ماجرا هم مانند تمام ماجراها انسان می‌تواند یک سمت را ستایش کند و به سمت دیگر نقد داشته باشد. من هم درباره این جنگ نظر خودم را دارم اما جایش اینجا نیست‌.

⬅️ می‌خواهم درباره یحیی سنوار بنویسم. اینکه قبولش داشته باشیم یا نه، راهش را درست بدانیم یا غلط بحثی است که ته ندارد و مدافعان و مخالفان می‌توانند روزها استدلال بیاورند. آنچه که می‌خواهم بگویم درباره فیلمی است که از آخرین لحظات زندگی سنوار منتشر شد.

⬅️ از زمانی که فیلم را اسرائیل منتشر کرد تا به الان چند بار تماشایش کرده‌ام. انگار سکانس پایانی فیلمی اکشن است. کاری ندارم که سنوار راهش درست بود یا غلط اما چیزی که در فیلم به نمایش در آمد او پیش از مرگ نمایش کاملی از یک قهرمان داشت. یک دست نداشته باشی، از مرگ مطمئن باشی و اینگونه ایستادگی کنی؟ اینگونه ایستاده مردن فقط از قهرمانان برمی‌آید.

⬅️ فیلمی که منتشر شد خیلی مهم است، از فیلم‌هایی است که می‌تواند بمب انگیزه باشد برای همه آنها که از غزه جان سالم به در خواهند برد. شاید در آینده نه چندان دور، اسرائیل متوجه شود که انتشار این فیلم چه اشتباه بزرگی بوده است. کافی است نوجوانی در آن سرزمین، سنوار را الگوی خود کند.

@f_fakhrabadi

5 months, 1 week ago

داستان کوتاه

لباس سرمه‌ای

لوکیشن: عصر غروب پاییز، کافه‌ای حوالی میدان انقلاب.

⏹️ کافه‌چی نزدیک می‌شود.

◀️ خوب در خدمتم‌. چی بیارم واسه‌تون؟

⏮️ یه آب انار، یه آمریکانو و یه کیک شکلاتی.

⏹️ کافه چی سفارش را ثبت می‌کند و می‌رود.

⏮️ خوب چه خبر؟

⬅️ هیچی، امروز سر کار نزدیک بود سوتی بدم. طرح رو زده بودم یادم رفته بود ذخیره کنم. شانس آوردم لحظه آخر فهمیدم وگرنه زحمت چهار ساعته‌ام هدر می‌رفت‌.

⏮️ خدا رو شکر که چیزی نشد. تجربه شد دیگه‌.

⬅️ آره. راستی یه چیزی.

⏮️ جانم

⬅️ ببین خیلی دنبال لباس گشتم واسه نامزدی مرضیه‌‌ و سیروان. کلی پیج‌های اینستاگرام رو زیر و رو کردم‌‌. هر چی مزون بود رو نگاه کردم تا یکی پیدا کردم. یه لباس سرمه‌ای پیدا کردم. خیلی قشنگ بود‌. مدلش رو دوست دارم ولی خوب تو سرمه‌ای دوست نداری. گفتم بریم حرف بزنیم شاید همون مدل رو با یه رنگ دیگه دوخت واسه‌مون. نظرت چیه؟ بریم یه سر بزنیم؟ شاید رنگ دیگه داشت. بریم؟

⏹️ پسر سکوت می‌کند و چیزی نمی‌گوید.

⬅️ ببخشید. می‌دونم سرمه‌ای دوست نداری‌. مدلش رو خیلی دوست دارم. بریم یه سر؟ شاید رنگ دیگه داشت. اصلاً اگه نداشت یه مدل دیگه می‌گیریم. بریم امروز یه سر؟ تا ساعت ۸ شب هستند.

⏹️ پسر باز هم سکوت می‌کند.

⬅️ الو. کجایی. سوال پرسیدما. نظرت چیه؟

⏹️ سکوت پسر ادامه پیدا می‌کند. دختر دست پسر را تکان می‌دهد.

⬅️ حواست کجاست؟ دارم حرف می‌زنما. اصلا شنیدی چی گفتم؟

⏮️ مارال

⬅️ بله

⏮️ مارال چشمات.

⬅️ چشمام چی؟ قرمز شده؟ به خاطر مانیتوره. ده بار گفتم یه مانیتور استاندارد بخرید گوش نمیدن که.

⏮️ نه قرمز نیست.

⬅️ پس چی شده؟ چته؟

⏮️ مارال چشمات رو نگیری ازم. این چشم‌ها تمام دلخوشی دنیای منه.

⏹️ دختر دست پسر را می‌گیرد. دست چپش را روی صورت پسر می‌کشد.

⬅️ عزیزم. دوست دارم.

⏮️ منم دوست دارم‌. خوب بگو ببینم چی می‌گفتی.

⬅️ میگم یه لباس سرمه‌ای دیدم خیلی خوشم اومده. بریم با مزون حرف بزنیم یه رنگ دیگه بدوزه که تو هم دوستش داشته باشی.

⏮️ دوستش داری؟

⬅️ آره خیلی‌. این‌قدر نازه.

⏮️ خوب بریم بخریم همون رو.

⬅️ آخه تو که سرمه‌ای دوست نداری.

⏮️ تو دوست داری دیگه. وقتی تو دوستش داری و حال چشمات باهاش خوب میشه همین کافیه. منم کراوات سرمه‌ای می‌زنم که ست بشیم‌.

@f_fakhrabadi

7 months ago

جای نگرانی نیست

⬅️ در حال مرور روزنامه‌ها بودم که به جمله‌ای در یادداشتی برخورد کردم که در آن آمده بود: «اگر در مقابل تجاوز جنایتکارانه رژیم صهیونیستی ساکت و بی‌تفاوت باشیم، ظرف حداکثر دوهفته خاک ایران را به توبره می‌کشند و با قتل عام مردم کشورمان از کُشته‌ها پُشته می‌سازند.»

⬅️ ابتدا فکر کردم من معنی جمله را بد فهمیده‌ام اما چند بار که خواندم دیدم جمله نه کنایه دارد و نه معنایی در آن پنهان شده و به صورت دقیق و شفاف نیرو‌های مسلح ایران را مورد عنایت قرار داده است.

⬅️ به این فکر می‌کردم که در حالت عادی و معمول در جمهوری اسلامی، چه ساعتی دادستانی علیه روزنامه اعلام جرم می‌کند و نویسنده جمله الان کجا مشغول توضیح دادن است که از چه کسی خط می‌گیرد که اینگونه قوای مسلح را به سخره گرفته است.

⬅️ البته جای نگرانی نیست. این‌بار هم از مواردی است که آزادی بیان و بعد از بیان به صورت کامل اجرا شده و قرار نیست برخوردی صورت گیرد چون مطلب را حسین شریعتمداری در روزنامه کیهان نوشته است.

@f_fakhrabadi

7 months, 1 week ago

نامه‌ای به عارف

چسبیده‌اید به جهانم

⬅️ استاد جان؛ چند روز پیش داشتم تقویم مناسبت‌ها را نگاه می‌کردم، دیدم که نوزدهم اَمرداد سالروز تولدتان است. فکر کردم و دیدم شما برای من از خاص‌ترین‌ها هستید. حتی خاص‌تر از ابراهیم حامدی و خانم گوگوش. لابد می‌پرسید مگر چه شده؟

⬅️ سال‌های ابتدای جوانی‌ام با کارهای شما عجین بود. مدت‌ها آهنگ «همه چیم یار» را گوش می‌دادم و به خودم می‌گفتم پس چه زمانی نوبتم می‌رسد این آهنگ را برای یار بخوانم. زمان گذشت و آدمی وارد زندگی‌ام شد. از آن به بعد آهنگ را بارها و بارها با هم گوش دادیم. شب عروسی‌مان که شد تا با عروس پا به سالن گذاشتم، صدای شما پخش شد که می‌خواندید: « لیلی و مجنون اومدن/ شیرین و فرهاد اومدن». فیلم عروسی‌مان را هم تحویل دادند باز هم صدای شما در آن جریان داشت و در کلیپ دو نفره‌مان می‌خواندید: «کی بهتر از تو که بهترینی» و اینگونه شما جزئی از زندگی‌مان شدید.

⬅️نمی‌دانم چه شد که عروس خانم سابق پایش را در یک کفش کرد تا جدا شود. من ابدا راضی نبودم ولی مثل آدم‌های متمدن چون دوستش داشتم به نظرش احترام گذاشتم و سند جدایی را امضا کردم تا به زندگی بهتری برسد که به خاطرش قید من را زده بود.

⬅️بعد از آن جدایی شما باز هم به زندگی‌ام برگشتید. نمی‌دانم چند بار نیمه‌های شب در خیابان‌های تهران قدم زدم و با شما خواندم «میخواهم عشقت در دل بمیرد/ میخواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد» اینقدر خواندم که این آهنگ جزئی از وجودم شده بود تا اینکه یک روز مهمان رفیقی بودم که گرامافون داشت. صفحه را گذاشت و ناگهان صدای شما آمد که خواندید: « دیشب خواب تورا دیدم چه رویای پرشوری» این آهنگ را شنیدیم خشکم زد؛ انگار زبان خودم بودید. به خودم که آمدم دیدم مانند ابر بهار زار می‌زنم. بعد از آن روز تا مدت‌ها قدم زدن‌هایم با این دو شاهکارتان همراه شد.

⬅️ البته این روزها آن حال و احوال خراب را ندارم و باز هم برگشته‌ام به زمانی که «همه چیم یار» را می‌خواندم و به شکلی دیوانه‌وار به آینده و معجزه امیدوارم. خلاصه اینکه شما چسبیده‌اید به روزگار من. تولدتان مبارک

@f_fakhrabadi

7 months, 1 week ago

* به بهانه روز خبرنگار
بدون تعارف بگویم*

⬅️ اول – خبرنگار بودن در ایران واقعا شغل سختی است. سخت است؛ چون شما تحت هر شرایطی فحش می‌خوری. از یک سو می‌گویند عامل حکومتی و آن طرف می‌گویند عامل غرب و آمریکایی. سخت است چون حقوقش زیر خط فقر است و برای اینکه فقط برای فرار از زیر خط فقر تلاش کنی؛ مجبوری از صبح تا آخر شب دو سه جا کار کنی تا شاید بتوانی صورت‌ات را با سیلی سرخ نگه داری. شفاف می‌گویم؛ اگر روزنامه‌نگاری دیدید که وضع مالی و زندگی‌اش متوسط به بالاست تنها دو عامل می‌تواند داشته باشد: «یا خانواده پولداری دارد و از طرف آنها تامین شده یا شک نکنید که خبرنگارنمای مذکور غرق در فساد است و دنبال پروژه و رپرتاژ رفته است.» توصیه می‌کنم از این دسته دوم فاصله بگیرید؛ آنها شرافت‌شان فاسد شده و پای پول و درصد و پروژه که وسط باشد همه چیز را می‌فروشند.

⬅️ دوم –این ارگان‌های حاکمیتی هم روی سنگ پای قزوین را سپید کرده‌اند. از دیدشان خبرنگارها دو دسته‌اند؛ یا نقش دستگاه تبلیغات آن نهاد را ایفا می‌کنند که در اینصورت محبوب عموهای حاکم بوده یا اینکه در دسته اول نیستند و باید ادب شوند تا شاید آنها هم مجیزگو شوند. اگر در دسته اول نباشی؛ کل سال آدم اجیر می‌کنند تا جستجو کرده و از لابه‌لای نقدها و شفاف‌سازی‌هایی که خبرنگار و روزنامه‌نگار جماعت نوشته‌اند؛ بهانه‌ای پیدا کرده تا برای خبرنگار جماعت تشکیل پرونده دهند و راهی محکمه‌اش کنند اما هفدهم اَمرداد یاد خبرنگار می‌افتند. همین‌ها رفقای ما را گوشه زندان انداخته‌اند و حالا شوآف تقدیر از خبرنگار برگزار می‌کنند. شما جیب ما را نزن؛ تقدیر پیشکش.

@f_fakhrabadi

7 months, 1 week ago

**داستان کوتاه (2)

دیوونه خودتی**

⬅️ وارد فروشگاه عطرفروشی شد. فروشنده سمتش آمد و پرسید: «چه کمکی می‌تونم انجام بدم؟» جواب داد: «دنبال یه عطر می‌گردم» فروشنده گفت: « برای خودتون» و پاسخ داد: «بله»

⬅️ فروشنده پرسید: «عطر خاصی مد نظرتونه؟» جواب داد: «بله» عطرفروش از او خواست که نام عطر را بگوید اما گفت: « متاسفانه اسمش رو نمی‌دونم». عطرفروش رو به او کرد و گفت: «نشانه خاصی از شیشه عطر می‌دونی؟» و جواب داد: «نشانه که .. شیشه‌ای خیلی معمولی داشت اما خود عطر سبز روشن بود» فروشنده گفت: « ببین با این نشانه‌ای که شما می‌گی عطرو ادکلن‌های زیادی داریم. رایحه‌اش رو کامل می‌دونی و وقت داری که همه رو بیارم تست کنی؟» جواب داد: « آره می‌دونم. دقیق و کامل»

⬅️ چند عطر و ادلکن مقابلش چیده شد و در کنارش یک ظرف پر از دانه قهوه که اگر مشامش پر شد، با بوییدن قهوه به حالت اولیه برگردد. یک به یک عطرها رو بویید و بعد از چند دقیقه چشم‌هایش را بست و باز کرد و گفت: «همینه. این رو می‌خوام» فروشنده پرسید: «مگه واسه خودت نمی‌خوای؟» جواب داد: «آره دیگه گفتم واسه خودم.» فروشنده گفت:« اما این عطر زنونه‌اس. همین مارک مردونه‌اش رو هم داریم اجازه بده اونو بیارم تست کن». جواب داد: «نه همین رو می‌خوام.» فروشنده با تعجب نگاهش کرد و گفت: «باشه؛ هر طور راحتی»

⬅️ از مغازه بیرون آمد و چند پاف عطر را روی نبض و لباسش زد. فکر می‌کرد که فروشنده الان پیش خودش میگوید که این پسر چه دیوانه‌ای است که عطر زنانه می‌زند. در همین فکر بود که خودش جواب خودش را داد: « دیوونه‌ خودتی. تو می‌دونی که یه عطر با آدم چه کار می‌تونه کنه؟ می‌دونی وقتی تمام دنیایی که ساخته بودی یهو آوار بشه روی سرت یعنی چی؟ می‌دونی که حسرت یه بار دیدن که هیچ، حسرت شنیدن صدا یعنی چی؟ سهم من از تمام دنیایی که ساخته بودم یه مشت خاطره شده و یه عطر. می‌ترسم از روزی که عطرش از یادم بره. گور بابای عالم و آدم؛ بذار هر چی می‌خوان بگن. خودش رو که ندارم؛ حداقل عطرش باهام باشه»

@f_fakhrabadi

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago