"هم‌سایه"

Description
هم‌سایه‌ایم زیر سایه‌ی شما...?
.
.
.
هم‌سایه‌ای ناشناس باشید و بی‌شناسه هم‌سایگی کنید??
@HamSayehBot
.
.
آکادمی هم‌سایه‌ها??
@HamSayeh_academy
.
.
پشتیبانِ هم‌سایه‌ها را هم از اینجا دریابید??
@HamSayeh_Support
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 9 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 2 weeks ago

7 months, 1 week ago

? نامـه‌ی دهـم

محبوبِ دلشکسته‌ی من، سلام!
سالها پیش که من هنوز دلداده‌ی شما نشده بودم، آن‌وقتها که ذکر و یاد و اسمتان رفیق هر لحظه و هر ثانیه‌ام نشده بود، همان روزهایی که هنوز محبت‌تان در قلبم‌ گُل نکرده بود، من دیوانه‌ی عشق عمه جان‌، زینب کبری سلام‌الله‌علیها بودم؛ مثل حالا که هر کجا اسم شما می‌آید، دلم هُرّی می‌ریزد پایین و اشک می‌دود توی چشمانم، آن وقت‌ها همین حالت‌ها درباره‌ی حضرت زینب(س) مدام و پیوسته برایم تکرار می‌شد. یادم می آید سال اول دانشگاه که بودم، روز وفات حضرت زینب(س)، درست شبیه فردا روزی، کلاسی داشتم با یکی از اساتیدی که اتفاقا خیلی هم سختگیر بود و با دانشجو‌ جماعت از درِ رفاقت وارد نمی‌شد. آن روز حالم خیلی منقلب بود. عشق به حضرت زینب(س) حال عجیب و غریبی داشت برایم. شبیه حالا که تمام خط و ربط‌هایم، تمام چشم‌ چرخاندن‌ها و جستجوهایم، تمام واژه‌هایم، تمام خطاب‌ها و توسلاتم به شما ختم می‌شود، آن روزها حرف اول و آخرم حضرت زینب سلام الله بود.
توی کلاس بودم، اما نبودم، فقط جسمم آنجا بود. ردیف آخر نشسته بودم و هندزفری توی گوشم و نوحه پشت نوحه برایم می‌خواند... استاد هم مشغول کار و بار و تدریس خودش بود. یک آن، به خودم آمدم و دیدم که استاد درست روبه‌رویم ایستاده و با نگاه پرسشگرش زل زده توی صورتم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بفهمم دوروبرم چه می‌گذرد، به سرعت صدای گوشی را بستم و هندزفری را از گوشم بیرون کشیدم. بی اختیار ایستادم و گفتم: بله استاد! با لحن بسیار ملایمی که تا آن روز کمتر از او دیده بودم، گفت: "خانم حسینی! می‌خوای بری یه آب به صورتت بزنی؟"
از خدا خواسته گفتم: "بله استاد"! و به سرعت از کلاس بیرون زدم. پشت در کلاس تکیه دادم به دیوار، نفس عمیقی کشیدم و دستم را برای برداشتن عینکم به سمت صورتم بردم. تازه آن‌موقع بود که فهمیدم چه شده؟ تمام صورتم که هیچ، تمام روسری‌ام خیس اشک بود.
عشق به تـو، شاید از همان اشک‌های بی اختیار در دلم چکیده باشد، شاید ... وگرنه منِ شوره‌زار کجا و آبادیِ عشق شما کجا؟‌?

#سی‌ویک‌روز
?بیست‌وششم دی ۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 1 week ago

? نامـه‌ی نهـم

پدرِ عزیزتر از تمااااااام عالم، سلام!
با اجازه‌ی شما، نامه‌ی ساده‌ی مختصرِ امشب را برای پدرت ‌‌و پدرم، پدرِ عالم و پدر خاک می‌نویسم؛
این واژه‌های پیچیده‌ در بغض و‌ حیرت و‌ شادیِ معطر به عطر علی(ع) را؛
هر بار که شبیه این ‌روزها می‌شویم، سرگردان، سرگردان، سرگردان و دلمان نمی‌خواهد هیچ‌کسی را در این دنیا ببینیم، روزهایی که غمی مرموز و ناشناخته، بی‌هوا بیخ گلویمان را می‌گیرد، هر بار که تا چشم کار می‌کند، تا هزار فرسخی‌مان، گوش شنوای مَحرمی، پیدا نمی‌شود، هر بار که دستانی پیدا می‌شود که آرامش نیم‌بندمان را می‌خراشد، هر بار که زمینْ تنگ، آسمانْ تنگ و دلْ تنگ می‌شود، این شمایید که از راه می‌رسید، از زمین بلندمان می‌کنید، لباس‌ها و چادر خاکی‌مان را می‌تکانید، زانوهای زخمی‌‌مان را مرهم می‌گذارید و پدرانگی را در حق‌مان تمام می‌کنید.
روزی شبیه امروز که با تمامِ غم‌هایمان سُر خورده‌ایم در عسلِ تولد شما؛ واجب عینی است بر همه‌مان؛ فرض است؛ باید بغض را بقچه کرد و دور انداخت، سلولهای روح و تن‌مان بااااااید از داشتن‌ات سرمست باشند.
به‌قول گوشه‌نشین: ما باید آدم شویم و عوضِ نالیدن‌های شبانه، هر شب خوشحال سر بر بالش بگذاریم و شاد باشیم که تو هنوز بابای مایی...
دوست‌تان دارم بزرگترین خبرِ همیشه تازه‌ی دنیا....?
دوست‌تان دارم پدر?
دوست‌تان دارم پدرِ پدرم

#سی‌و‌دوروز
?بیست‌وپنجم دی‌ ۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 1 week ago

? نامـه‌ی هشتم

پدرِ همه چیز تمامِ من، سلام!
امشب نامه نوشتن آسان نیست، مثل خیلی وقت‌های دیگر؛ درست شبیه شب نیمه‌ی شعبان، که نمی‌دانم چه بنویسم و چه بگویم؟ لال می‌شوم انگار... امشب هم، هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم بیشتر سکوتم تا کلمه، بیشتر نگاهم تا واژه، بیشتر بغضم تا نوشته، اگر هم خییییییلی تقلّا کنم، نهایت یک حرف باشم، یک صدا، یک هجا، یک آوا... آه.
آه، پدر! امشب مُدام فکرم. فکر کردن به اینکه اصلا چه شد که زندگی‌ام جوری چرخ خورد که عشقت در قلبِ زخمیِ پر از وصله و پینه‌ی من افتاد؟ این چرخشِ مبارک، شبیه همان سیبِ افتاده از درخت، برایم‌ پُر است از رمز و راز و کشف و‌ شهود. پُر از معنا. اما گاهی با خودم می‌گویم نکند من فقط افتاده‌ام‌ در جریانِ همیشه جاریِ تو، جریانی که دارد مرا با خودش می‌برد، یک جریانِ سیال. یک جریانِ ناخودآگاه. شبیه برگ خشکی که می‌افتد در مسیر باد و می‌رود و می‌رود تا... جایی که دیگر بخت یارش نباشد و یک جایی زیر پای رهگذری از حرکت بماند و...
از این زاویه که نگاه می‌کنم، من همان برگم، که افتاده‌ام‌ در مسیر جریانِ عشقت؛ از این زاویه، من هنری نداشته‌ام، من همتی نکرده‌ام و من هیچکاره‌ی این دنیا و مافیهایش بوده‌ام.
اما... پدر! من اصلا قبل از تـو را یادم نمی‌آید.
قبل از تـو، دنیایم چه بود؟ دنیای خالیِ قبل از تـو را با چه پُر می‌کردم؟ نمی‌دانم.
من غیر از تـو هیییییییچ نمی‌دانم.
من بی تـو هیییییییچ ندارم.
من بدونِ تـو‌ هیییییییچ نبوده‌ام.
من یک حجم تو خالی‌ بودم، خدا مرا پُر از کلمه کرد، تا تـو را جمله کنم. دوستت دارم.

?? روزت مبارک‍ــــ پـــدر??

#سی‌وسه‌روز
?بیست وچهارم دی ۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 2 weeks ago

? نامـه‌ی هفتم

پدرِ مهـربانـم، سلام!
این‌ روزها می‌خواهم فقططططط با لفظ پدر خطابتان کنم. "پـدر"... همین واژه‌ی پُرابهتِ ملیح، همین واژه‌ی سه حرفیِ شادِ محزون؛ پدر، همین مقدسِ محبوب؛ همین معشوقِ عاشق.
پدر! من اینجا در نبودِ تو، در بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن خودم به سر می‌برم. منِ سرشکسته، اینجا ایستاده‌ام با قلمی شکسته و دلی شکسته‌تر، پُر از حرف و پُر از واژه؛ اما متمایل به سکوت؛ مشتاقِ سکوت و عاشقِ تماشا؛ تماشایِ تــو.
منِ کرِ کورِگُنگِ تـو را ندیده و تـو را نشنیده و تـو را نبوییده و تـو را نبوسیده، مگر چند هزار سال می‌توانم به این قلبِ هزار وصله و پینه شده بقبولانم که : تـو هستی و تـو همین‌جایی؟ آری، تـو هستی و تـو ‌همین‌جایی و هیچ‌کس به قدر و اندازه‌ی من، هر شب روی کنجِ بازوی پدرانه‌ی تـو به خواب نرفته‌ و اشک‌هایِ سوزانش، عبای عِطرآگینِ گلبویِ تـو را خیس اشک نکرده ‌است، هیچ‌کس به قدرِ من با تـو نامه‌نگاری نکرده و هیچ‌کس جواب نامه‌هایش را به طرفةالعینی در واژه‌هایش حس نکرده، هیچ‌کس به اندازه‌ی من، اسم تـو را دَم و بازدَمش نکرده است و هییییییچ‌کس مثل من درباره‌ی تـو ایییییینهمه ادعا ندارد.
من هر صبحِ علی الطلوع، همین دستان لرزان و خسته‌ای که با هیچ خواب و استراحت و تفریح و مسکّنی از خستگی و عطش، التیام نمی‌یابند را بر زانوان پیرزنِ خسته‌ی درونم که انگار از سال‌های طولانی، کارِ سخت و طاقت فرسا بازگشته است، می‌گذارم و بعد، زندگی با تـو و در کنارِ تـو را آغاز می‌کنم؛ من هر صبح، دوست داشتنت و نبودنت را همزمان از نو آغاز می‌کنم؛ آری، زندگی با نبودنِ تـو کار آسانی نیست؛ زندگی‌ای که:
پُر است از داشتنت اما نداشتن‌ات،
لبریز است از بودنت اما نبودنت؛
من اینجا، با تویی که هست و تویی که نیست، جامع اضدادم.

#سی‌وچهارروز
?بیست‌وسوم دی ۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 2 weeks ago

? نامـه‌ی ششم

محبوبِ دنیا و عُقبای من، سلام!
نامه‌ی ششمی‌ست که برایت می‌نویسم، البته اگر آن ده، صد هزارتای قبلی را نادیده بگیریم. حالا هر روز و هر شب، کارم شده اینکه دعا دعا کنم که نکند واژه‌هایم به تکرار بیفتند، اصلا نکند واژه کم بیاورم، نکند یک‌روزی، یک‌شبی، چیزی برای گفتن و نوشتن برای تو نداشته باشم. اما تمام این نکندها را آرام‌ می‌گویم. با تردید، با شک؛
گاهی از دیگران شنیده‌ام که می‌گویند، مثلا: چند سال قبل، کاری، هنری چیزی را انجام می‌داده‌اند، با دقت، با ظرافت، پُر حوصله که حالا دیگر از پس‌اش برنمی‌آیند.
از جمله خودِ من؛ حالا که برمی‌گردم و به آن روزهای شاید نه چندان دور نگاه می‌کنم و یا یادگارهایی از محصولاتِ به جا مانده از آن هنرِ سالهای نه چندان دورم را می‌بینم، باورم نمی‌شود که این من بوده‌ام که با آن سماجتِ باور نکردنی، با آن دقتِ عجیب و غریب و با آن ظرافتِ تکرار نشدنی، آن کارها را به ثمر رسانده‌ام. البته اینکه گذر زمان، آدمی را پیر و خسته می‌کند و توانایی‌هایش را به ناتوانی تبدیل می‌کند، درست است؛ اما اینکه خودت، خودِ خودت، اصلا باورت نشود که آن آدم، تو بوده‌ای و آن هنر، هنرت، چیز دیگری‌ست.

حالا حکایتِ واژه‌هایی‌ست که این سالها کم و بیش، برایت نوشته‌ام. گاهی که برمی‌گردم و بعضی از یادداشت‌های قبلی‌ام را مرور می‌کنم، باورم‌ نمی‌شود که آنها از قلمِ من بیرون آمده باشد. حتی گاهی خودم معنا و مفهومِ یادداشت‌های قبلی خودم را نمی‌دانم و قدرت تحلیلِ آن‌ها را ندارم. برای خودم هم ثقیل و سنگین است، چه برسد به دیگران و البته اینجای کار، همیشه‌ی خدا به یادِ جمله‌ی استادِ ایستاده با قلمی می‌افتم که همیشه به من می‌گوید: "خب معلومه که تو اونها رو ننوشتی... اونها هنر کس دیگه‌ایه."
و من سکوت می‌کنم و اینجا یکی از معدود جاهایی‌ست که از قضا، سکوت، دقیقا به معنای موافقت و تأیید است.
حالا هم‌ گاهی که کم می‌آورم در پیدا کردن ایده‌ها، در نوع انتخاب و چینشِ واژه‌ها، در ساختِ ترکیبات تازه و هر چیزی که به نوشتن‌هایم سَر و شکل می‌دهند، می‌نشینم یک گوشه‌ و انگشتانم آن‌قدر ذکر برمی‌دارند تا قفل‌ِ ذهن و قلب و قلم‌ام باز شود؛ تا واژه بگیرم از دستانت، تا واژه بچینم از نگاهت.
درست شبیه بچه‌هایی که با اصرارِ فراوان، از پدرهایشان پول می‌گیرند تا با پولِ پدر، برایشان هدیه‌ی روز پدر بخرند.
من هم با التماس از تـو واژه می‌گیرم، تا با واژه‌های خودت، برای خودت بنویسم؛ محبوبم! هوا را از من بگیر، اما نوشتن برای خودت را نه؛ چون نوشتن برای تـو، تنها و تنها و تنها کاری‌ست که از بین تمام کارهای دنیا دوستش دارم. ❤️‍?

#سی‌وپنج‌روز
? بیست‌ودوم‌ دی ‌۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 2 weeks ago

? نامـه‌ی پنجم

مخاطبِ پرحوصله و صبورِ نامه‌های طولانیِ من، سلام!
از یکسال و نیم پیش برای نوشتنِ هر روزه و هر ساعت و هر دقیقه برای تو، از سمتِ دفترهای متعدد، به سمتِ نوشتن در صفحه‌ی مجازی خودم و خودت کشیده شدم. چون شرایطِ نوشتن با کاغذ و قلم، همیشه مهیا نیست، مُدام و پیوسته نمی‌شود همه جا آن‌ها را با خود بُرد و شروع به نوشتن کرد و تازه مخفی کردن آنها از چشمِ دیگران هم‌، خودش داستان دیگری دارد. اما همیشه راه حلی هست که بشود به بهترین تصمیم رسید؛ نوشتن در فضای شخصی خودم و خودت با گوشی‌ای که دیگر انگار جزئی از بدنم شده، تنها تهدیدی است که توی زندگی‌ام به فرصت تبدیل کرده‌ام و روزی هزاران هزار واژه را در بین دقایق روزمره‌ام تقدیمت کرده‌ام. حتی گاهی که فرصت و شرایطِ مناسبِ کمتری برای نوشتن داشته‌ام، آمده‌ام و به فراخور حال و احوالم، گاهی فقط یک‌ ? برایت گذاشته‌ام، گاهی هم بیشتر، صد تا دویست تا، هزارتا. گاهی فقط یک ❤️ برایت فرستاده‌ام و گاهی فقط به یک: "دوستت دارمِ" ساده اکتفا کرده‌ام و گاهی هم فقط یک خطابِ مختصر و بدون هیچ حرف و حدیث دیگری : "عزیزدلم "!!!! همین.
و یقین دارم که تمااااااام آنها کار هزار واژه را برایم کرده‌اند. اینها را گفتم‌ که به اینجا برسم؛ امروز صبح به این نتیجه رسیدم که غیر از من که تمام تلاشم این است که هرچیزی را در زندگی‌ام به تـو‌ ربط بدهم، انگار این خودِ کائنات، خودِ اشیا و خودِ اتفاقها هستند که دوست دارند جوری رقم بخورند و جوری به نظر بیایند که مرا به یاد تـو بیندازند.
مثلا صبح، درست موقعی که می‌خواستم در صفحه‌ی شخصی خودم و خودت، تاریخ امروز را ثبت کنم و نوشتنِ واژه‌های جمعه، ۲۱ دی‌ماه ۱۴۰۳ را برایت شروع کنم، بجای ۱۴۰۳ تایپ کردم ۱۴۹۳.
یکهو، دلم هُرّی ریخت پایین. تمام وجودم آشوب شد. بی اختیار دستم را روی قلبم گذاشتم تا آرامتر بزند، صدایت زدم.
بغض دوید توی گلویم، دلم در عرض چند صدم ثانیه، آشوبِ آشوب شد. نه بخاطر اینکه به این فکر کردم که در سال ۱۴۹۳ قطعا کسی با مختصات من در این کره‌ی خاکی وجود ندارد، نه. که این اصلا ماجرای عجیب و غریب و مهمی نیست. نبودن من به کجای این جهان برمی‌خورد آخر؟ اما...
یک لحظه بر خودم لرزیدم نکند تا آن‌موقع، تا سال ۱۴۹۳ تو هنوز نیامده باشی. نکند این دلتنگی‌ها و بی‌قراری‌های جمعه، هنوز برای مردمانِ نود سال دیگر ادامه داشته باشد. نکند هنوز شنبه‌هایشان را با غصه شروع می‌کنند و فکر می‌کنند که این شروع یک هفته‌ی تازه است که برایشان سخت است و نمی‌دانند که این نبودن و نیامدن دوباره‌ی تـوست که دارد به جانشان خنج می‌اندازد. دلم‌ برای مردمانی که هنوز متولد نشده‌اند، آتش گرفت.
اما... شاید حالِ خودمان هم دست کمی از حالِ آنها نداشته باشد.
زیاده عرضی نیست...
فقط:
خبر از آمدنت، من که ندارم، تـو ولی ...
جانِ من تا نفسی، جانِ من تا رمقی...
مانده، خودت را برسان.❤️‍?

#سی‌و‌شش‌روز
?بیست‌ویکم دی ۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 2 weeks ago

? نامـه‌ی چهارم

محبوبِ دُردانه‌ی من، سلام!
راستش را بخواهی این‌ روزها، میخکوب شده‌ام روی هجاهجا و حرف به حرفِ ماجرای یونس. غرق شده‌ام در حال و احوالش. دل داده‌ام به ماجرای پرجاذبه‌اش. نشسته‌ام پای دلشکستگی‌‌ها، دلواپسی‌ها و اشک‌هایش. بله. همان مرواریدهای گرم و غلتان، همان همسایه‌های دیوار به دیوارِ بغض‌های سنگین‌، همان کاشفِ زخم‌های عمیق و پریشانی‌های وسیع‌اش... این روزها عجیب همنشینم با ماجرای یونس، نه آن یونسِ غرق شده در دلِ نهنگ، بلکه آن یونس غرق شده در دلِ چشم‌های تنگ؛ همان یونسِ گریان، همان یونسی که حالا شُهره‌ی آفاق شده با رضای رضا.
این روزها برای یونس حرف‌ها می‌زنم، حالا او مخاطب خیلی از کنجکاوی‌ها و پرسش‌هایم شده و شنونده‌ی سوال‌ها، سکوت‌ها، دلواپسی‌ها و دلشوره‌هایم.  از تو چه پنهان نازنینم! از او خواسته‌ام که او هم با من حرف بزند، دوست دارم دستم را ستون چانه‌ام‌ کنم و ساعتها بنشینم، او بگوید و من بشنوم. گاهی هم، چیزهایی از لابه‌لای حرفهایش بچینم و به یادگار نگاه دارم. به‌قولِ آن جمله‌ی تکراریِ معروف: "ما دیگر به امروز باز نخواهیم‌ گشت، هرچه لازم است باید برداریم" و من که ماجرای یونس را در تفاهم کامل با دنیای ذهنی‌ام یافته‌ام، این روزها بیشتر و پیشتر از هرچیزی به شنیدنِ عمقِ ماجرای یونس و یونس‌ها محتاجم. به آن چیزی که دلیل اشکها و دل نگرانی‌هایش هست. به آن چیزی که او را آشفته کرده، و مهمتر از همه، محتاجم به شنیدنِ تمام آن دلایلی که او باید سکوت کند و در سکوت، تمام شکوه‌ها و شکایتها را بشنود، اما بعد با خیالی آسوده، تمام‌شان را بقچه کند و دور بیندازد.
دلخوشی‌ست دیگر. می‌گویم شاید دلِ نازکِ یونس برایم بسوزد. شاید سکوتش را بشکند و برایم بگوید از حالِ خودش و احوالاتِ قلبش، از لرزشِ چشم‌هایش، از دلیلِ اشک‌هایش، از ... از آن چیزهایی که او را یونسِ نامدارِ قلب‌هایمان کرده؛
شاید یونس در برابرِ اصرارها و بیقراری‌هایم سری تکان بدهد و بگوید: "آن چیزی که به سینه‌ات می‌کوبد، قلب نیست. ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می‌شود. همان ماهی کوچکی که تَنگیِ تُنگ کلافه‌اش کرده، دلش دریا می‌خواهد، دلش هوای اقیانوس دارد، یک اقیانوسِ متین و آرااااام. "¹
و ساعتها برایم بگوید از ماهیِ زنده‌ی توی قلبِ خودش، از ماهی‌ای که در قلبش نهنگی شده بود؛ خودش به او جرأتِ و پروبالِ بزرگ شدن داده بود. از لابه‌لای حرف‌ها و واژه‌هایش، قلبم تنها و تنها و تنها به دنبالِ پیداکردنِ دلیل‌ و یا دلایلِ رضایتِ رضاست... ای‌کاش بفهمم.
کاش یونس برایم بگوید. همان "یونس‌بن عبدالرحمن" که نقطه‌ی عطفِ مقدّرِ زندگی‌اش، شاید حالا نقطه‌ی عطفِ زندگی من هم بشود.

?¹. از کتابِ در سینه‌ات نهنگی می‌تپد، عرفان نظرآهاری
[با اندکی تغییر]

#سی‌وهفت‌روز
?بیستم دی ۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 2 weeks ago

? نامـه‌ی سوم

قدیمی‌ها می‌گویند: "تنها چیزی که توی دنیا چاره ندارد، مرگ است"؛ روزهای اولی که مـادر رفته بود، این را با گوشت و پوست و استخوانم درک‌ کردم. شبیه مرواریدی که از دستانمان سُر بخورد و درون یک اقیانوس بیفتد، شبیه لیوان آب گوارایی که بی‌هوا روی زمین بریزد، شبیه گلدان چینی‌ِ نازکِ گران‌قیمتی که ناغافل بشکند،  مادر هم رفته بود که رفته بود. حالا بعد از گذشت سه سال و اندی از آن روزهای تلخی که خواسته و یا ناخواسته به تمام امیدها و آرزوهایم، پشت پا زده بودم، دارم با خودم فکر می‌کنم: دیدنِ تـو، چاره‌ی هرررررر چیزی است، شاید حتی مرگ!
دیدنِ تـو، همان توانِ دست بر زانو چلیپا کردن و دوباره برخاستن، پس از سخت‌ترین سختی‌هاست، دیدنِ تـو، کلید رمزآلودِ ایوب‌وار زیستن است، دیدنِ تـو، همان سفرهای جانانه‌ در دهلیزهای خسته‌ی روح است، دیدنِ تـو، اکسیر شفابخشِ تمام زخم‌های پوشیده است. دیدنِ تـو، بهانه‌ی دست کشیدن از تتمه‌ی عمر است و همین است که دیدنت چاره‌‌ی هر دردی است.

امروز در تمام مدتی که چشمانم در حال تماشای یکی از آرزوهای برآورده شده‌ام بود، داشتم لحظه لحظه‌ی دیدارِ تـو را مرور می‌کردم. دیدارِ تـو، همان تنها و تنها و تنها آرزویی که این روزها مرا سرپا نگه داشته است.
من تماااام روزها، شبها، ساعتها، دقیقه‌ها، ثانیه‌ها، غم‌ها، شادی‌ها، دلهره‌ها، دلخوشی‌ها، اضطراب‌ها، آرامش‌ها، داشتن‌ها، نداشتن‌ها، خواستنی‌ها، نخواستنی‌ها، دَم‌ها، بازدَم‌ها، اَشک‌ها، بغض‌ها، لبخندها، شکایت‌ها، خسارت‌ها، دلتنگی‌ها، دلشکستگی‌ها، اشتیاق‌ها، شورها، شُکرها، دیروزها، امروزها، فرداها و هرررررررررچیزی در این دنیا را دارم به جان می‌خرم برای اینکه در قاب آخری که چشمانم می‌خواهد از این دنیا ببیند، چشمانم در چشمان تـو، دخیل بسته باشد و زلف در زلف تو گره زده باشم؛ دیگر هیییییچ چیزی، حتی اتمسفر هوا، بین من و تـو فاصله نینداخته باشد؛ آغوشِ مهربانانه‌ات، دستانِ بخشنده‌ی گوارا و بی‌منّت‌ات، و فواره‌ی مواجِ مردمک چشمانت و ناتوانیِ ناتمامِ من از بیانِ شکوه ابهت‌ات و هزاااااران آرزوی دیگری که اگر قرن‌ها هم بگذرد، هرگز غباری نخواهد گرفت.
من سالهاست برای آن قاب آخری که فقط تـو باشی و تـو باشی و تـو باشی، تمااااااام واژه‌های عاشقانه‌ی دنیا را ریسه کرده‌ام.

#سی‌وهشت‌روز
?نوزدهم دی۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

7 months, 2 weeks ago

? نامـه‌ی دوم

عزیز همیشه و هنوز من، سلام!
امروز صبح، مجله‌ای را ورق می‌زدم که چشمم به این جمله افتاد: " خاطراتی که آدم‌هایش رفته‌اند، دردناک‌اند؛ اما خاطراتی که آدم‌هایش حضور دارند، اما دیگر شبیه گذشته نیستند، به مراتب درد‌ناک‌ترند."
در کسری از ثانیه، ذهنم، این موجودِ شتابنده و پُرتپش، دوید دنبال خط و ربط‌های خودم به تـو، دنبالِ ملیح‌ترین احوال و خاطراتِ زندگانی‌ام که تـو باشی. اصلا هرچیزی، هر جمله‌ای، هر حرف و نکته‌ای، مرتبط یا نامرتبط، مرا یاد تـو می‌اندازد؛ یاد خودم و خودت؛ یاد خودم در برابر تـو؛ و من کُشته مُرده‌ی آنم که هر ماجرایی را یک‌جوری به خودم و خودت مرتبط کنم. حالا هم انگار نوبت این جمله است.
عزیزترینم!
خاطراتی که آدم‌هایش رفته‌اند، شاید شبیه خاطره‌ی دور و مبهمی است که از مادر برایم مانده؛ آنقدررررر دور و مبهم و پنهان شده در لایه‌های زیرینِ سکوت، که گاهی حس می‌کنم هیچ‌گاه نبوده و هرگز او را نداشته‌ام...
اما خاطراتی که آدم‌هایش حضور دارند، تمامِ آن خاطراتی هستند که از عبور ظریف و خیال انگیزِ تـویِ نادیده‌‌ام از سلولهایِ روحِ قحطی زده‌‌ و مشتاقم دارم؛ خاطراتی از این منِ پُرشور و پُرعطشِ از تو گفتن و از تو نوشتن؛ خاطراتی از این روزها و شبهایی که قوت غالبم، واژ‌ه‌های دستچین شده‌ای هستند برای ساختنِ ترکیبات و تشبیهات نو و تازه برای تو، درست شبیه یک کودکِ دبستانی.
می‌ترسم، نکند این منِ تشنه‌ی از تو نوشتن، یک‌ روزی روزگاری، دیگر آدمِ نوشتن برای تو نباشم و یادم برود که با چه همت و سماجتی، واژه‌ها را بالا و پایین می‌کردم برای نزولِ اجلالِ فقطططط یک عبارتِ دلنشین به قلب و قلم‌ام و دعا پشتِ دعا که آن واژه‌ها به دل نازنینِ تو هم بنشیند.
نکند یک روزی چشم‌ باز کنم و ببینم هیچ چیزی برایم شبیه گذشته نیست، که از ماجرای خودم و خودت، فقط یک دنیا خاطره‌‌ی دور و دردناک‌، برای خودم نگه داشته‌ام؟ خاطره‌ای که آدم‌هایش حضور دارند، اما من دیگر، شبیه آن‌وقت‌هایم نیستم؛ که این سهم‌ناک‌ترین تجربه‌ی انسانیِ تمام لحظه‌های زیسته و نزیسته‌ی من است.❤️‍?

#سی‌ونـه‌روز
? هجدهم‌دی‌ماه ۱۴۰۳

#م_حسینی

@HamSayeh_Com

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 9 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 2 weeks ago